جانا، حديث شوقت در داستان نگنجد
جانا، حديث شوقت در داستان نگنجد
شاعر : فخرالدين عراقي
رمزي ز راز عشقت در صد بيان نگنجد جانا، حديث شوقت در داستان نگنجد خلوتگه جمالت در جسم و جان نگنجد جولانگه جلالت در کوي دل نباشد انديشهي وصالت جز در گمان نگنجد سوداي زلف و خالت جز در خيال نايد در جان چو مهرت افتد، عشق روان نگنجد در دل چو عشقت آيد، سوداي جان نماند جان کز تو رنگ بيند، اندر جهان نگنجد دل کز تو بوي يابد، در گلستان نپويد کانجا ز عاشقانت باد وزان نگنجد پيغام خستگانت در کوي تو که آرد؟ مسکين کسي که آنجا در آستان نگنجد آن دم که عاشقان را نزد تو بار باشد وآنگه در آستانت خود يک زمان نگنجد بخشاي بر غريبي کز عشق تو بميرد نشناخت او که آخر جايي چنان نگنجد جان داد دل که روزي کوي تو جاي يابد گر جان شود عراقي، اندر ميان نگنجد آن دم که با خيالت دل راز عشق گويد