من رنجور را يک دم نپرسد يار چتوان کرد؟
من رنجور را يک دم نپرسد يار چتوان کرد؟
شاعر : فخرالدين عراقي
نگويد: چون شد آخر آن دل بيمار چتوان کرد؟ من رنجور را يک دم نپرسد يار چتوان کرد؟ چنين است، اي مسلمانان مرا غمخوار چتوان کرد؟ تنم از رنج بگدازد، دلم از غم به جان آرد بسازم با غم دردش بنالم زار چتوان کرد؟ ز داروخانهي لطفش چو دارو جان نمييابد اگر آن ماه ننمايد مرا رخسار چتوان کرد؟ دلا، بر من همين باشد که جان در راه او بازم بخايم هم از بن دندان جگر ناچار چتوان کرد؟ چو از خوان وصال او ندارم جز جگر قوتي بسي گفتم: قبولم کن، نکرد آن يار چتوان کرد؟ سحرگاهان به کوي او بسي رفتم به بوي او ز خواب اين ديدهي بختم نشد بيدار چتوان کرد؟ چنان ناليدم از شوقش که شد بيدار همسايه ضرورت ميخورم هر دم غم و تيمار چتوان کرد؟ مرا چون نيست از عشقش بجز تيمار و غم روزي وليکن يار ميخواهد که باشد عار چتوان کرد؟ عراقي نيک ميخواهد که فخر عالمي باشد