ترک ورع و زهد به يک بار گرفتم | | من باز ره خانهي خمار گرفتم |
بر کف مي چون رنگ رخ يار گرفتم | | سجاده و تسبيح به يک سوي فکندم |
ترک دل و دين بهر چنين کار گرفتم | | کارم همه با جام مي و شاهد و شمع است |
پيمانه همان لب که به هنجار گرفتم | | شمعم رخ يار است و شرابم لب دلدار |
وين فايده زان نرگس بيمار گرفتم | | چشم خوش ساقي دل و دين برد ز دستم |
تا عادت چشم خوش خونخوار گرفتم | | پيوسته چينين مي زده و مست و خرابم |
بس کام کز آن لعل شکربار گرفتم | | شيرين لب ساقي چو مي و نقل فرو ريخت |
حالي سر زلف بت عيار گرفتم | | چون مست شدم خواستم از پاي درآمد |
اين شيفتگي بين که دم مار گرفتم | | آويختم اندر سر آن زلف پريشان |
چندين چه نصيحت کني؟ انگار گرفتم | | گفتي: کم سوداي سر زلف بتان گير، |
من با مي و معشوقه ره نار گرفتم | | با توبه و تقوي تو ره خلد برين گير |
آتش همه باغ و گل و گلزار گرفتم | | در نار چو رنگ رخ دلدار بديدم |
دلدار در آغوش دگربار گرفتم | | المنة لله که ميان گل و گلزار |
چون من به دو انگشت لب يار گرفتم | | بگرفت به دندان فلک انگشت تعجب |
هم باز به دست خوش دلدار گرفتم | | دور از لب و دندان عراقي لب دلدار |