باري، بيا که جان را در پاي تو فشانم | | اي راحت روانم، دور از تو ناتوانم |
بگذار تا برآيد در آرزوت جانم | | اين هم روا ندارم کايي براي جاني |
بي روي خوبت آخر تا چند زنده مانم؟ | | بگذار تا بميرم در آرزوي رويت |
بيهوده قصهي خود در پيش تو چه خوانم؟ | | دارم بسي شکايت چون نشنوي چه گويم؟ |
کين خسته چند نالد هر شب بر آستانم؟ | | گيرم که من نگويم لطف تو خود نگويد: |
وي عمر رفته، بازآ، تا بشنوي فغانم | | اي بخت خفته، برخيز، تا حال من ببيني |
آخر چو چشم مستت من نيز ناتوانم | | اي دوست گاهگاهي ميکن به من نگاهي |
کز محنت فراقت پوسيده استخوانم | | بر من هماي وصلت سايه از آن نيفکند |
چون سايه در پي تو گرد جهان دوانم | | اي طرفهتر که دايم تو با مني و من باز |
جانش به لب رسيده از تشنگي؟ من آنم | | کس ديد تشنهاي را غرقه در آب حيوان |
کاخر شکستهاي بد، روزي بر آستانم | | زان دم که دور ماندم از درگهت نگفتي: |
وز محنت فراقش يک لحظه وارهانم | | هرگز نگفتي، اي جان، کان خسته را بپرسم |
يادم کني، که اين دم دور از تو ناتوانم | | اکنون سزد ، نگارا، گر حال من بپرسي |
تا بوي جان فزايت زنده کند روانم | | بر دست باد کويت بوي خودت فرستي |
حال دلش دگر دم، تا چون شود، چه دانم؟ | | باري، عراقي اين دم بس ناخوش است و در هم |