از تو کارم همچو زر بايست نيست از تو کارم همچو زر بايست نيستشاعر : عطار وز وصال تو خبر بايست نيستاز تو کارم همچو زر بايست نيستبا وصالت به بتر بايست نيستتا کي آخر از فراقت کار منعالمي خون جگر بايست نيستتا بگريم در فراقت زار زاردر منت به زين نظر بايست نيستچون بدادم دل به تو بر يک نظريک سخن همچون شکر بايست نيستچون شکر داري بسي با عاشقانمن تو را خود هيچ در بايست نيستمن ز سر تا پاي فقر و فاقهامعالمي پر گنج زر بايست نيستچون درآيي از درم بهر نثاربر کف پاي تو سر بايست نيستچون بديدم دلشده عطار را