تاب روي تو آفتاب نداشت شاعر : عطار بوي زلف تو مشک ناب نداشت تاب روي تو آفتاب نداشت در خور جام تو شراب نداشت خازن خلد هشت خلد بگشت چشمهي آفتاب آب نداشت ذرهاي پيش لعل سيرابت کانچه او داشت آفتاب نداشت لعلت از آفتاب کرد سال آب حيوان چون گلاب نداشت گفت تا سرگشاد چشمهي تو زير سي لل خوشاب نداشت همچو من آب خضر و کوثر هم زين سخن آفتاب تاب نداشت چشمه بيآب کي به کار آيد زرد از آن شد که يک جواب نداشت همه دعوي او زوال آمد چشم من...