برخاست شوري در جهان از زلف شورانگيز تو شاعر : عطار بس خون که از دلها بريخت آن غمزهي خونريز تو برخاست شوري در جهان از زلف شورانگيز تو شد خون چشمم چشمه زن از چشم رنگ آميز تو اي زلفت از نيرنگ و فن کرده مرا بي خويشتن چون کس نماند اندر جهان تا کي بود خونريز تو در راه تو از سرکشان ني ياد مانده ني نشان از حد گذشت اي جان و دل درد من و پرهيز تو شد بي تو اي شمع چگل ديوانگي بر من سجل شيران همه گردن نهند از بيم دست آويز تو آنها که مردان رهند از شوق...