دي ز دير آمد برون سنگين دلي شاعر : عطار با لبي پرخنده بس مستعجلي دي ز دير آمد برون سنگين دلي دست بر دل مانده پاي اندر گلي عالمي نظارگي حيران او عقل در شرح رخش لايعقلي علم در وصف لبش لايعملي هر کجا در شهر جاني و دلي زلف همچون شست او ميکرد صيد تازه ميشد هر زماني مشکلي عاشقان را از خيال زلف او نه مبارک باشي و نه مقبلي تا نگردي هندوي زلفش به جان هست هرجا عالمي و عاقلي جمله پشت دست ميخايند از او نيست عشقش در خور هر منزلي منزل...