زنبور در سبوي نوا چون کند ادا | | وانجا که کوس رعد بغرد ز طاق چرخ |
چون آورد به معرفت کردگار پا | | عقلي که ميبرد قدح درديش ز دست |
مي درکشد نهنگ تحير من و تو را | | حق را به حق شناس که در قلزم عقول |
در آب شوي لوح دل از چون و از چرا | | چون آب نقش مينپذيرد قلم بسوز |
اي کم ز ذره هست نشان دادنت خطا | | چون نيست زآفتاب حقيقت نشان پديد |
از روي لعبتان فلک نيلگون غطا | | سبحان صانعي که گشايد به هر شبي |
زان مهرهها به حقهي ازرق دهد ضيا | | از زير حقه مهرهي انجم کند پديد |
چون زنگيي که اوفتد از خنده با قفا | | شب را ز اختران همه دندان کند سپيد |
تا اختران آينهگون را دهد جلا | | در دست چرخ مصقلهي ماه نو نهد |
در جيب ترک صبح نهد عنبر صبا | | در پاي اسب شام کند اطلس شفق |
بر کهکشان زمرد و مرجان و کهربا | | گفتي که آفتاب مگر ذره ذره کرد |
احکام خويش جمله قضا ميکند قضا | | با هيبتش که زو قدري ماند از قدر |
بنگاشت از دو حرف دو گيتي کما يشا | | سبحان قادري که بر آيينهي وجود |
عرش آفريد ثم علي العرش استوي | | چون برکشيد آينهي کل کاينات |
چه ذرهاي در اسفل و چه عرش بر علا | | بر عرش ذره ذره خداوند مستوي است |
وانجا که اوست جاي نيابي ز هيچ جا | | در جنب حق نه ذره بود ظاهر و نه عرش |
چون جمله اوست کيستي آخر تو بينوا | | چون هيچ جاي نيست که او نيست جمله اوست |
پندار هستي تو تورا کرد مبتلا | | تو نيستي و بستهي پندار هستيي |
نه در خلا بماند اثر زو نه در ملا | | از کوزه نيم ذرهي سيماب چون برفت |
در برکشي رواست ببر در کشي هلا | | يک ذره سايهاي و تو خواهي که آفتاب |
اندر بقاي محض کجا ماندت بقا | | اي از فناي محض پديدار آمده |
از هستي مجازي خود شو به کل فنا | | خواهي که در بقاي حقيقي رسي به کل |
پر مشک شد ز نافه دم آهوي خطا | | در نافه دم چو نيستي خود صواب ديد |
وز خود مکن قياس و ازين بيش در ميا | | چيزي که پي نميبري از پي مدو بسي |
بس مرغ تيزپر که فروشد درين فضا | | بس سر که همچو گوي درين راه باختند |
حرمت نگاهدار چه پنداري اي گدا | | خاموش باش حرف که ميگويي اي سليم |
تا صبر و خامشيت رساند به منتها | | گر سر کار ميطلبي صبر کن خموش |
در زير پرده با تو نگويند ماجرا | | گر تو زبان بخايي و خونش فروبري |
واحرام درد گير درين کعبهي رجا | | لبيک عشق زن تو درين راه خوفناک |
در فکر سرفکنده به صد عجز و صد عنا | | گويند پشه بر لب دريا نشسته بود |
گفت آنکه آب اينهمه دريا بود مرا | | گفتند چيست حاجتت اي پشهي ضعيف |
گفتا به نااميدي ازو چون دهم رضا | | گفتند حوصله چو نداري مگوي اين |
بنگر که اين طلب ز کجا خاست و اين هوا | | منگر به ناتواني شخص ضعيف من |
عشقم خموش مينکند يک نفس رها | | عقلم هزار بار به روزي کند خموش |
بي کنج شب گذار درين گنج اژدها | | چون نيست گنج پاي به گنجت فروشدن |
تا حال خود کجا رسد اي مرد آشنا | | در آشناي خون دلي دل به حق سپار |
تا نور شرع او شودت پير و مقتدا | | جاويد در متابعت مصطفي گريز |
سلطان شرع خواجهي کونين مصطفي | | خورشيد خلد مهتر دنيا و آخرت |
در هر دو کون بر کل و بر جزو پادشا | | مفتي کل عالم و مهدي جزو جزو |
صاحب قبول هفت قران صاحب لوا | | چشم و چراغ سنت و نور دو چشم دين |
مس بود خاک آدم و او بود کيميا | | کان بود کل عالم و او بود آفتاب |
تا هر دو کون پر شد از نور والضحا | | چون آفتاب از فلک دين حق بتافت |
پيراهن مجره ز شوقش کند قبا | | گردون که حبه بهترش از آفتاب نيست |
صد چشم شد گشاده ازين طارم دو تا | | اندر نظاره کردن مشک دو گيسوش |
کو چشم را ز خاک درش ساخت توتيا | | خورشيد را از آن سبلي نيست در دو چشم |
او خاص بد به معجزه در ارض و در سما | | کس را نگشت معجزه جز در زمين پديد |
گردون ترنج و دست ببريد از آن لقا | | گويند مه شکافت تو داني که آن چه بود |
از قدسيان خروش برآمد که مرحبا | | يک شب براق تاخت چو برق از رواق چرخ |
هم انبيا پياده دويدند و اصفيا | | در پيش او که غاشيهکش بود جبرئيل |
در عرش اوفتاد از آن طرقوا صدا | | از انبيا چو مشعلهي طرقوا بخاست |
بشکفت بر رخش گل ما زاغ و ماطغا | | چون نرگس از نظارهي گلشن نگاه داشت |
از هر صفت که وصف کنم بود ماورا | | آنجا که جاي گم شد و گم کرده بازيافت |
حالي شراب يافت ز جام جهاننما | | از دست ساقي و سقيهم شراب خواست |
خود را در او فکند به در پيش از عصا | | موسي ز بيقراري خود بر بساط قرب |
کاي نعل خود گرفته ز نعلين شو جدا | | حالي وشاق چاوش عزت بدو دويد |
تا محرم حريم شوي در صف صفا | | چل شب درين حريم به خلوت چلهنشين |
او نوبه زد که ما کذب القلب مارآ | | موسي به لنتراني جانسوز حربه خورد |
واين را براق بين که فرستاد از کجا | | آن را خداي گفت ز نعلين دور شو |
وين را شبي ببرد به خلوتگه دنا | | آن را ز بعد چلشب پيوسته بار داد |
وين را ز عرش ساخته ايوان کبريا | | آن را ز طور کرده سراي حرم پديد |
قد فاز بالهداية منهم من اقتدا | | اي آفتاب مطلق و اصحاب تو نجوم |
هر چار کعبهي حرم و قبلهي وفا | | زان جمله محرم حرم خاص چاريار |
شايستهتر نبود ازو هيچ پيشوا | | صديق اکبر آنکه پس از مصطفي به حق |
جان هم بباخت اينت نکو يار بي دغا | | درباخت مال و دختر در پيش يار غار |
کاري کجا کنند صحابه به ناسزا | | ديدند جاي خواجه صحابه سزاي او |
واجب کند ز منع تو تکذيب اوليا | | گر تو قبول مينکني در خلافتش |
در هاي و هوي آمد و شد صيد طاوها | | فاروق اعظم آنکه چو طاها و هو شنيد |
پر مشک شد ز نالهي هو نافهي هدي | | آهوي طاوها چو برآورد ها و هو |
حالي خروش عام برآورد کاالصلا | | چون نوش کرد از کف ساقي شراب صاف |
شمعي ازو فروختهتر جنةالعلا | | هرگز نديد اگرچه بسي ديده برگماشت |
آب حيات معرفت از کوثر حيا | | ميرسوم خلاصهي دين آنکه درکشيد |
هم کوه حلم ديده و هم قلزم سخا | | از ذات او و از کف او سيد دو کون |
شد غرق بحر و کرد در آن بحر سر فدا | | در بحر بينهايت قرآن چو غوطه خورد |
بر خون بگشت از غم خون وي آسيا | | داني بر آسياي فلک چيست آن شفق |
آن صدر صدر هر دو جهان است مرتضا | | صدري که بود از پس و حلوا ز پس بود |
تختي چو دوش خواجه و تاجي چو هلاتي | | شير خدا و ابن عم خواجه آنکه يافت |
طغراي آن مثال کشيدند لافتي | | چون مصطفاش در اسدالله مثال داد |
وان در در مدينهي علم است مجتبا | | اين هفت حلقه بس که دري جست تا بيافت |
زنار چار کرد گزين و کليسيا | | گر رکن چار کعبهي دل چار يار نيست |
صورت مکن که پنج نمازت بود روا | | گر عشق چاريار نداري ميان جان |
واي معطيي که نيست به علت تورا عطا | | اي مکرمي که نيست به رغبت تو را کرم |
لااحصيي بگفت و زبان بست همچو لا | | چون در ثنات افصح آفاق دم نزد |
در وصف تو چگونه برآرم دم ثنا | | گر در ثناي تو دم عيسي مراست بس |
دردا که نيست درد مرا اندکي دوا | | بسيار گفتم و بنگفتم يکي هنوز |
هستم هنوز آرزوي بانگ آن درا | | بانگ دراي اشتر راهت شنيدهام |
وانگه ز خوف ديدهي خود داده خونبها | | خود را بکشتهام من بيچارهي ضعيف |
بر من چه حاجت است گواهي دست و پا | | چون من به کرد خويشتنم معترف شده |
اي دست گير خلق چه حاجت بود گوا | | چون من به صد زبان مقرم بر گناه خويش |
بازم رهان ز پردهي پندار تنگنا | | در تنگناي پردهي پندار ماندهام |
بر من ببخش و بر عمل من مده جزا | | از فضل خود نويس برات نجات من |
گامي دو برگرفت برست از همه بلا | | آن سگ که در متابعت دوستان تو |
در خاک تو نگر ز سر صدق ربنا | | عطار خاک آن سگ مردان راه توست |
حشرش بر آن نفس کن و بگذار مامضا | | در عمر يک نفس که به صدقي برآمدست |
کين خسته را دوا کند از مرهم دعا | | يارب به فضل حاجت آن کس روا کني |
بر خاک عجز ميفکند عقل انبيا | | سبحان قادري که صفاتش ز کبريا |
فکرت کنند در صفت و عزت خدا | | گر صد هزار قرن همه خلق کاينات |
دانسته شد که هيچ ندانستهايم ما | | آخر به عجز معترف آيند کاي اله |
سرگشتگي است مصلحت ذره در هوا | | جايي که آفتاب بتابد ز اوج عز |
شايد که شبنمي نکند قصد آشنا | | وانجا که بحر نامتناهي است موج زن |