که گشت از گل سرخ اشک همچو سيم جدا | | ز خون دل همه اشک چو سيم ميريزم |
اگر مرا به غم خويشتن کنند رها | | مرا که صد غم بيش است هيچ غم نبود |
که مهره چون بنشيند ميان خوف و رجا | | ز کار خويشتنم دست پاک و حقه تهي |
ز چربدستي گردون درآمديم ز پا | | ز سرگراني هر دون برون شديم ز دست |
نه همدمي که دمي همدمي کند به نوا | | نه مونسي که شب انس او دهد نوري |
که خفته در بنهد هفت چارطاق دو تا | | که را به دست شود يک رفيق يکتادل |
تو از کجا و دم ريشخند او ز کجا | | به خنده دم دهدت صبح تا تو خوش بخوري |
که پردهي زربفت شب به تيغ قبا | | اگرچه صبح کلهدار صادق است چه سود |
چه فايده که همه خود همي خورد تنها | | وگرچه خوانچهي خورشيد دايم است وليک |
سياه کاسگيش در کسوف شد پيدا | | وگرچه کاسهي زرين ماه ميبيني |
که تا چو خوشه سر خلق بدرود ز قفا | | چو داس ماه نو از بهر آن هميآيد |
که نيست هيچ غمي داس را ز رنج گيا | | گياه ميدمد از خاک گور و غم اين است |
ز بس که بر سر ما گشت گنبد خضرا | | چو آسيا سر اين خلق جمله در گردد |
اجل نخورد دوچاري درين سپنج سرا | | کدام مير اجل ديدهاي که با او هم |
که بر سرش بنگرديد آسياي فنا | | کدام مفلس سرگشته را شنيدي تو |
تو در ميانهي اين خوش بخفته اينت خطا | | فرود حقهي چرخ و وراي مهرهي خاک |
که خوش به شعبدهاي مست خواب کرد تو را | | چه خواب ديد ندانم سپهر بوالعجبت |
نديد روي کسي تا نيافت آب صفا | | صفاي دل طلب از بهر آب روي از آنک |
که معتدلتر ازين نيست هيچ آب و هوا | | ز اشک گرم و دم سرد خود مکن جو خشک |
چرا چو نافه شدي تا که دم زني به ريا | | بسوز خون دل و همچو صبح زن دم صدق |
که زندهدل شوي از يک دروغ طال بقا | | به وقت صبح فرو ميري و عجب اين است |
که گل ز پرده اگر دم زند شود رسوا | | ز سر سينهي خود دم مزن ز پرده برون |
از آن سبب که ازين پرده کس نداد آوا | | ز زير پرده اگر آگهي تو جان نبري |
وليک کار خدا را نه چون بود نه چرا | | اسير چون و چرايي ز کار پر علت |
که آن ستور بود که فرو شود به چرا | | ميان بيشهي بي علتي چرا مطلب |
که بر خدايي او هست ذره ذره گوا | | اگر دليل چو خورشيد بايدت بنگر |
که همنشيني سلطانيان کني تو گدا | | ز انبيا و رسل دم زني و پنداري |
نه ذره راست محل و نه سايه را يارا | | در آن مقام که خورشيد و ماه جمع شوند |
قضاي عمر کني و رضا دهي به قضا | | اگر کمال طلب ميکني چو کار افتاد |
چو کودکان دغلباز تا به کي ز دغا | | چو پير گشتي و گهوارهي تو آمد گور |
که گرچه پير شدي طفل اين رهي حقا | | از آن به پيري در گاهواره خواهي شد |
به ذرهاي نرسد عقل جملهي عقلا | | بدان خداي که در آفتاب معرفتش |
چو طفلکان به شيرند در طريق فنا | | که پختگان ره و کاملان موي شکاف |
تو هم مخسب که اين درد را تويي به سزا | | چو مرغ و ماهي ازين درد شب نميخسبند |
چنان در دم نزند ساعتي ز بانگ و نوا | | نه مرغکي است که شب خويشتن در آويزد |
هزار درد بيفزايدش به بوي دوا | | چو زار ناله کند جمله شب از سر درد |
فرو چکد که برآيد ز نه فلک غوغا | | به صبح از سر منقار قطرهي خونش |
که نوحه مادر فرزند کشته کرد ادا | | اگرچه نوحه کند نوحهگر بسي آن به |
پس اين سخن را تو راهبر شو اي دانا | | اگر تو ماتم آن درد داشتي هرگز |
تفاوتي نکند پيش چشم نابينا | | وگرنه از گهر و لعل تا به سنگ و سفال |
ز روز کوري خود شب رود ز بيم ضيا | | چو روز روشن خفاش در شب تيره است |
جهان هر آينه مشغول داردش به سها | | کسي که چشمهي خورشيد را ندارد چشم |
که بيش يک نفسي نيست عمر تو اينجا | | نفس مزن نفسي و خموش اي عطار |
زعمر قسم تو آن است روز عرض جزا | | اگر دمي به خموشي تو را ميسر شد |
به عمر خويش نميري از آن سپس حقا | | وگر بميري از اين زندگي بي حاصل |
از آنکه هست چو موسيش صد يد بيضا | | به شعر خاطر عطار را دم عيسي است |
ز نه سپهر بر آيد صدا که صدقنا | | گرم چو سوسن آزاده ده زبان خواني |
نظير اين گهر اندر خزانهي شعرا | | ز دور آدم تا اين زمان نيافت کسي |
در اشتياق درت پختهام بسي سودا | | بزرگوار خدايا مرا مسوز که من |
تو هم به پردهي فضلت بپوش روز لقا | | گناه کردهام و زير پرده داشتهام |
به سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا | | ز آستان تو صد شير چون تواند کرد |
به شعر بيهده فرسود چون زبان درا | | زبان که از پي ذکر توام همي بايست |
مرا ز ملکت هب لي خلاص ده ز هبا | | هر آنچه هست ز نظمم هباء منثور است |
به دست پيک صبا هر سحر نسيم رضا | | ز درگهت به مشام دلم رسان به کرم |
ميان سجده که سبحان ربي الاعلي | | در آن زمان بر خويشم رسان که ميگويم |
که هست عرصهي بيدولتي سراي فنا | | خطاب هاتف دولت رسيد دوش به ما |
طريق دولت دل بسته شد به سد جفا | | ولي چو نفس جفاپيشه سد دولت شد |
زکات خواست همي خشک شد به نوبت ما | | هزار جوي روان کابتر مزاج ازو |
نفس چگونه برآيد کنون ز صبح وفا | | چو نفس سگ به جفا شام خورد بر دل ما |
سپهر شعبده و نافه ورد جيب صبا! | | چگونه نافهگشايي کند صبا به سحر |
به سوي عرش به دست کبوتران دعا | | هزار نامهي حاجت فرو فرستادم |
نه شد دلم به مراد تمام کامروا | | نه يک کبوتر از آن نامهام جواب آورد |
سيه گليم فلک مينمايد از بالا | | منم که هر شب پهناي اين گليم به من |
که از خوشي نتوان خورد بيش داد مرا | | هزار بازي شيرين سپهر بازيگر |
که بر گشاد چو پرگار صد دهن به بلا | | چو نقطهاي است قضا ساکنم به يک حرکت |
به هايهوي درآيد ز اشک من عمدا | | به هايهاي نيارم گريستن که فلک |
به مد و جزر يکي شد دل من و دريا | | ز بس که اشک فرو ريختم ز چشمهي چشم |
که چون محيط تن آمد زچشم خون پالا | | محيط خون نقط دل ز چشم از آن دارم |
که روز و شب به زر و سيم ميکنم سودا | | سزد که بر رخ چون زرفشانم اشک چو سيم |