چو زخمه سر زده شد زهره از سر صفرا

چو زخمه سر زده شد زهره از سر صفرا شاعر : عطار به شعر من که اگر نقد نه فلک خوانيش چو زخمه سر زده شد زهره از سر صفرا بدين قصيده که گر تک زند کسي صد قرن ز هشت خلد برآيد خروش صدقنا به سوز جان من از کيد حاسد بد گوي نيابدش دومين در کراسه‌ي شعرا که هرچه بر من افتاده افترا کردند به صور آه من از دست دشمن رعنا خداي هست گواهم که نيست بر يادم چو افک عايشه‌ي پاک دين خطاست خطا اگر تفحص اين سر کني دل خجلم که گفته‌ام سخن از تو برون ز مدح و ثنا ز هيبت...
شنبه، 6 فروردين 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
چو زخمه سر زده شد زهره از سر صفرا
چو زخمه سر زده شد زهره از سر صفرا
چو زخمه سر زده شد زهره از سر صفرا

شاعر : عطار

به شعر من که اگر نقد نه فلک خوانيشچو زخمه سر زده شد زهره از سر صفرا
بدين قصيده که گر تک زند کسي صد قرنز هشت خلد برآيد خروش صدقنا
به سوز جان من از کيد حاسد بد گوينيابدش دومين در کراسه‌ي شعرا
که هرچه بر من افتاده افترا کردندبه صور آه من از دست دشمن رعنا
خداي هست گواهم که نيست بر يادمچو افک عايشه‌ي پاک دين خطاست خطا
اگر تفحص اين سر کني دل خجلمکه گفته‌ام سخن از تو برون ز مدح و ثنا
ز هيبت تو اگرچه چو برگ مي‌لرزمکه همچو ديده‌ي مور است مي‌شود صحرا
وگر که من ز در کشتنم تو کش که خوش استمکن ز خشم مرا پوستين درين سرما
اگر مرا بکشي ملک را چه برخيزدز دست يوسف صديق ديده‌ي بينا
وگر هزار عقوبت به جاي من بکنيز خون من نه زخون چو من هزار گدا
چه گر تدارک اين واقعه نمي‌دانممرا سزاست بتر زان و از تو نيست سزا
چو شمع بر سرپايم کنون و حکم تو راستمرا بس اين که بدين صدق هست حق دانا
وثيقتم همه بر عفو توست و چون نبودبه راندن که برو يا به خواندن که بيا
چو سايه از بر خويشم گر افکني بر خاکاز آنکه حبل متين است و عروة وثقي
وگر زني من سرگشته را به چوگان زخمچو سايه نيست مرا دور بودن از تو روا
وگر چو کلک به تيغم سرافکني از تنچو گوي مي‌دومت در رکاب ناپروا
به دور باش گرم پيش خود کني بيجانچو کلک بر خط حکمت به سر دوم حقا
چو صبح خنده زنم از سر وفا هر روزچو دور باش به جان داري آيمت ز قفا
کز آستان تو صد شير کي تواند کردوگر چو شمع کشي هر شبم به تيغ جفا
بدين قصيده توان کرد جرم ناکردهبه سنگ چون سگ اصحاب کهف دور مرا
عطارد دوم آمد به مدح تو عطارز بنده‌ي تو خود اين کرده گير بر عمدا
اگرچه تا که مرا در تن است جان باقيعطاردي است برو ختم چون که بر تو عطا
چو خلق روي زمينت همه دعا گوينددعاي جان تو کار است در خلا و ملا
ولي بس است که آمين همي کنند به جمعبه جز تو کيست که آمين کند مرا به دعا
مقدسا چو بدو ملک اين جهان داديمقربان سماوي ز حضرت اعلي
به چار بالش ملکش در آن جهان بنشاندر آن جهانش بده نيز ملکتي والا
اگر ز گلبن خلقش گلي به بار رسدکه لايق است هم اينجا به ملک و هم آنجا
خدايگانا امروز در سواد جهانبه حکم نيشکر آرد برون ز زهرگيا
چو اصل گوهر تيغت ز کوه مي‌خيزدبه قطع تيغ تو را ديده‌ام يد بيضا
ز سنگ لاله از آن مي‌دمد که خونين شدازين جهت جهد آتش ز صخره صما
برو در آمده زان است نيم ترک سپهرز بيم خار سر رمح تو دل خارا
تويي که در شب تاريک مي‌کند روشنکه تا کله بنهد پيش چار ترک تو را
فلک ز لل لا لا از آن طبق پر کردهزار چشم به روي تو اين سپهر دو تا
به جنب قدر تو ماه سپهر تحت افتادکه تا نثار کند بر تو لل لا لا
ز فيض نقطه‌ي نام تو همچو درياييوراي اين چه توان گفت ماوراي ورا
ز کوه حلم تو يک ذره گر پديد آيدمحيط گشت و چنين نامدار شد طغرا
ز موج بحر کف تو چو نشو يافت نميهزار کوه به خود درکشد چو کاه‌ربا
چو بحر دست تو در جود گوهر افشان شدنبات سدره و طوبي گرفت نشو و نما
ز فرق تا به قدم ابر اشک گشت از رشکفروچکيد ز هر قطره‌اي دو صد دريا
به رشح جام تو درياي خشک لب تشنه استز زير تا به زبر بحر آب شد ز حيا
ز خجلت کف تو بحر کف چو بر سر زدعجايبي است ز درياي آب استسقا
چو قلزمي است کف کافيت که هر روزيگهي ز رعشه بلرزيد و گه ز استرخا
به حق جود تو اي پادشاه گيتي بخشچو شبنمي به همه کوه و بحر کرد هبا
اگر مرا ز جناب چو تو سليمانيکه حشو دشمنم آتش فکند در احشا
هزار حجت قاطع چو تيغ آرم پيشفتاد غيبت هدهد که رفته بد به سبا
بدان خداي که در آفتاب معرفتشکه جمله بر گهر صدق من بوند گوا
مقدسي که ز هر پاکيي که بتوان گفتبه ذره‌اي نرسد عقل جمله‌ي عقلا
ز شرح حکمت او کند مانده جان و خردمنزه است از آن وصف و پاک و بي‌همتا
جهان پير چو شش روزه طفل گهواره استز وصف غزت او کور گشته چون و چرا
به علم آنکه هزاران هزار راز شناختنگار کرد بزد هفت مهدش از ميزا
به سمع آنکه چو شد پشه در سر نمرودز سوز سينه‌ي آن مور ليلةالظلما
به مبدعي که در ابداع او جهاني عقلز زخم راندن آن نيش مي‌شنود آوا
به قادري که به يکدم هزار نقش نگاشتبه هر نفس ز سر عجز مي‌شود شيدا
به صانعي که به يک حله‌بافي صنعشز اوج دايره‌ي چرخ و مرکز غبرا
به يک خداي قديم و به يک رسول کريمهزار رنگ برآورد خاک چون ديبا
به دو سجود و دو حرف ظهور کن فيکونبه يک حضور قيامت به يک شهود لقا
به سه جواهر روح و به سه رطوبت چشمبه دو عروج و دو معراج و دو جهان و دنا
به چار پيک خداي و به چار يار رسولبه سه طلاق به صدق و به سه طريق ملا
به پنج فرض نماز و به پنج نزل کتاببه چار جوي بهشت و به چار فصل بها
به شش سحرگه فطرت به شش جهات جهانبه پنج نوبت شرع و به پنج رکن هدي
به هفت اختر علو به هفت کشور سفلبه شش کرامت و شش روز و شش کريم عبا
به هشت جمله‌ي عرش و به هشت خفته‌ي کهفبه هفت مفرش ارض و به هفت سقف سما
به نه مه بچه و نه مه سراچه‌ي مهدبه هشت معتدل و هشت جنةالماوا
به ده مبشره و ده مقوله‌ي عالمبه نه مزاج و به نه طاق گلشن خضرا
به جان آنکه نه عالم بدو نه آدم نيزبه ده حس و به ده ايام ماه عاشورا
بدان حضور که لااحصي برآمد ازوکه غرقه بود در انوار آيه الکبري
بدان شرف که ز اقبال بندگي شب قربکه از هزار ثنا بيش بود آن يک لا
بدان نفس که ز خون شد محاسنش چو عقيقنسيم همنفسي يافت در حريم رضا
بدان نگار که از وي عکاشه برد سبقکه سنگ گشت روان از مقابح سفها
به قلب او که هزاران جناح روح‌القدسبدان نگارگري کان نگاشت چون ديبا
به چشم او که نکرد التفات ما زاغ اوچو پر يک ملخ آمد در آن عريض فضا
به مجمعي که به صحراي حشر خواهد بودبه جان او که ز خود شد ز ماء مااوحي
به صدق صاحب غار و به عدل کسري شرعبه جمع آدم و ذريتش به زير لوا
به دشنه خورده‌ي آن تشته به خون غرقهبه حلم شاهد قرآن به علم شير خدا
به خون حمزه و عثمان و مرتضي و عمربه نوش داروي در زهر کشته‌ي زهرا
به صد هزار نبي و به بيست و چار هزاربه خون يحيي و سبطين و جمله‌ي شهدا
به داغ وجه بلال و دل چو بدر هلالبسي و اند هزار اهل صفه و اهل صفا
به آه سرد اويس قرن سوي يثرببه وجه زرد صهيب و به درد بودردا
به شير مردي خالد به حکم سيف‌اللهبه عشق گرم معاذ جبل سوي مبدا
بدان چهل‌تن در ريگ رفته تشنه جگربه اهل بيتي سلمان و خلعت منا
به شبروان طواف و به ساکنان حرملباس آن همه يک خرقه، قوت يک خرما
به بو حنيفه که کرد آن حديث و نص قياسبه خفتگان بقيع و به کشتگان غزا
به شافعي که چو اخبار بي قياسش بودمثلثي که مربع نشست دين به نوا
به عين معرفت بايزيد و خرقانيسخن ز خواجه‌ي دين بي قياس کرد ادا
بدان مقام که حلاج همچو پنبه بسوختبه شوق بي صفت بوسعيد و ابن عطا
به چل صباح که از نور خاص حق بسرشتز انالحقش همه حق ماند و محو گشت انا
بدان دمي که چه گر پير بود عالم طفلخمير اين همه اعجوبه بي سواد مسا
به دوست‌رويي پاکيزگان هفت رواقازو بزاد زني طفل پير چون حوا
به کار ديدگي آن که کم ز سي سال استبه شرمناکي دوشيزگان هفت‌سرا
به قاضيي که مر او را نيافت يک معلولکه دور اوست و ز پيري همي رود به عصا
به خونيي که بسي قلب بر جناح سفرز حجتش که برو نور روي اوست گوا
به تيغ مير علم کز دهان شير سپهربه خون بگشته ز ضرب دو دست او به دعا
به آب دست نگاري که رود نيل فلکبه سرکشي سپر زرد مي‌کند پيدا
به کلک و کاغذ سطان دين نظام دومز بحر شعر ترش در سه پرده يافت نوا
به تاجري که چو سيماب داشت صرفه نديدکه در سه بعد محقق ازوست خط ذکا
به شب که از مه نو هندويي است زرين گوشمتاع خود به منازل سپرد از سيما
به علم و حلم پرير و به حکم لازم ديبه روز کز دم صبح است ترک مارافسا
به سابقان شريعت به راسخان علومبه روزنامه‌ي امروز و به هيبت فردا
به صائمان نهار و به قايمان در ليلبه پختگان طريقت به عادلان قضا
به خاصگان کمال و به محرمان وصالبه ساجدان سحرگه به صابران غدا
به مخلصي که دهد جان به حق به تنهاييبه عاشقان جمال و به تشنگان فنا
به عاشقي که بزد دست و جان فشان در رفتميان سجده ز سبحان ربي‌الاعلي
به عارفي که به يک ضرب معرفت جانشهنوز در ره او ناشنيده بانگ درا
به عالمي که ز بيدار داشتن همه شببلا فرو شود آنگه برآيد از الا
به صادقي که اگر در رهش بود گرديچو عقل کل بنخفتد ميانه‌ي اجزا
به قانعي که همه کون بوريا پنداشتبه هر سحر بنشاند ز چشم خون پالا
به عاصيي که پس از توبه در شبي صد بارکه کس نيافت از آن بورياش بوي ريا
به قاف و طور و سرانديب و بوقبيس و احدبه نار و نور درافتد ميان خوف و رجا
به آب زمزم و آب فرات و آب محيطبه مروه و جبل‌الرحمه و منا و صفا
به مجمع‌العرفات و به محشرالعرصاتبه آب کوثر و آب حيات و آب رضا
به عز عالم ارواح و عالم اجسادبه منظرالدرجات و به مخرج‌المرعي
به بيت معمور و بيت قدس و بيت حرامبه فر عالم کبري و عالم صغري
به خال طرفه‌ي نون و به چشم شاهد صادبه بيت احزان و بيت قبر و بيت بقا
به قاف والقرآن و به صاد والقرانبه زلف پر خم ياسين و طره‌ي طاها
به روز عرفه و روز بدر و روز حنينبه علم القرآن و به علم الاسما
به عزت شب قدر و شب حساب براتبه روز جمعه و عيد و به روز حشر و جزا
به جانفزايي علم و به دل‌گشايي جانبه حرمت شب آبستن و شب يلدا
به به‌نشيني عمر و به به‌حريفي بختبه پادشاهي عقل و رئيسي اعضا
به حاجبي دو ابرو به مردمي دو چشمبه پير طبعي روح و به دولت برنا
به عشق بلبل مست و غم کبوتر نوحبه هم سري دو دست و به سرکشي دوپا
به بار عام تو يعني که غلغل ملکوتبه حدس هدهد بلقيس و عزت عنقا
به پاي تخت تو يعني که ساق عرش مجيدبه رخش خاص تو يعني که دلدل شهبا
به خاک پاي تو کز رشح اوست آب حياتبه شير فرش تو يعني اسد برين بالا
بدان بلارک خون ريز زهرپاش چو نيلبه ياد گرد تو کاتش فکند در اعدا
به رمح مار مثالت که چون عصاي کليمکه گوهري به قطع اوست خاصه در هيجا
به ناوکت که شب تيره است موي شکاففرو برد به دمي صد هزار اژدرها
به فيض کف کريمت که بري و بحريشکه روشن است مويي نمي‌برد ز سها
به مجلس تو که جنات عدن را ماندقبول کرد به صد بر و بحر در اعطا
به ساقي تو که چون عزم ترکتاز کنديمينش از صف غلمان، يسارش از حورا
به مطرب تو که از رشک زخم زخمه‌ي اوهزار دل به سرغمزه آرد از يغما


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط