عاشقي از فرط عشق آشفته بود شاعر : عطار بر سر خاکي بزاري خفته بود عاشقي از فرط عشق آشفته بود ديد او را خفته وز خود رفته باز رفت معشوقش به بالينش فراز بست آن بر آستين عاشق او رقعهاي بنبشت چست و لايق او رقعه برخواند و برو خون بار شد عاشقش از خواب چون بيدار شد خيز اگر بازارگاني سيم گوش اين نوشته بود کاي مرد خموش بندگي کن تا به روز و بنده باش ور تو مرد زاهدي، شب زنده باش خواب را با ديدهي عاشق چه کار ور تو هستي مرد عاشق، شرمدار ...