روانشناسى دين(1)
نويسنده: رادريـك مِيــن - احمد قليزاده
اشاره
کليدواژه: روانشناسي دين، ضمير ناخودآگاه، عقدة اديپ، عقدة الکترا، روانرنجوري
مقدمه
در باب دين نيز بايد نکتهاي مشابه را مدنظر داشت. بيشتر مطالعات اوليه در روانشناسى دين در سنت پروتستاني مدرن و در اروپا و آمريكاى شمالى صورت گرفته است. اينكه آيا يافتهها در مورد اين سنت، در مورد سنتهاى غيرپروتستانى، غيرمسيحى، غيرغربى يا غيرمدرن نيز صدق مىكند يا نه، امري قابل بحث است. واژة «دين» براي اشاره به صدها و حتى هزاران سنت به كار مىرود. اخيراً كار در زمينة دين نسبت به سه چيز حساستر شده است: نخست، تنوع ميان سنتهاى دينى؛ دوم، مجموعههاى متفاوت باورها و رفتارهاى فرهنگى كه اين سنتها را مىتوان در آنها مشاهده كرد؛ و سوم، دشوارى در ارائه تعريفى قابل قبول براى خود واژة «دين».
علاوه بر پيچيدگىهاى موجود در اصطلاحات روانشناسى و دين، ارتباط بين اين زمينهها كه با اين اصطلاحات ناميده شدهاند، نيز چندان ساده نيست. مفهوم «روانشناسى دين» حاکي از ارتباطي يکسويه است که در آن روانشناسى بهعنوان روش پژوهش و دين بهعنوان موضوع پژوهش در نظر گرفته ميشود؛ اما عملاً ارتباط بين روانشناسى و دين غالباً بيش از آنچه به نظر ميرسد دوسويه بوده است؛ چراكه دين، آشكارا يا به طور ضمنى، بر ديدگاه خود به موازات يا حتى عليه ديدگاه روانشناسى تأكيد مىكند. بايد نسبت به وجود اين ارتباط دوسويه در فهم روانشناسى دين هوشيار بود.
در اين گفتار، نخست دربارة بسترها و خاستگاهاى اولية روانشناسى دين، بهخصوص شكوفايى اولية اين رشته در آمريكا بين سالهاى 1880 تا 1930 بحث مىشود. سپس رويكردهاى روانشناختى به دين، با تمركز بر نظريههاى فرويد (Freud) و يونگ (Jung) و نيز در نظر گرفتن برخى از نوشتههاى بعدى، مورد نظر قرار خواهد گرفت، و در ادامه رويكردهاى عينىتر و تجربىتر كه ريشه در جريان اصلى روانشناسى علمى دارد، بازبينى خواهد شد. در پايان، برخى روشها كه در آن دين و روانشناسى در ارتباطى دوسويهتر قرار دارند بررسى خواهد شد.
نقطههاى آغاز روانشناسى دين
با اين حال، اين رشتة جديد را نمىتوان صرفاً كاربرد بىطرفانة روشهاى علمى دانست كه نتيجة آن، پديدآمدن معرفت طبيعتگرايانه به دين است. بسيارى از كسانى كه در روزهاى اوليه، به تحقيق در اين رشته مىپرداختند، اهداف و جهتگيرهاي خاصى، خواه در تأييد دين و خواه در ضديت با دين، داشتند و جوياى آن بودند كه به كمك روانشناسى، صورتبنديِ مجددى از دين ارائه دهند تا با سليقههاى علمى و مدرن سازگار باشد، يا آن را يك بار و براى هميشه رد كند. هم خاستگاههاى متعدد روانشناسى دين و هم انگيزههاى مختلف پژوهشگران آن، پيوسته بر اين رشته تأثيرگذارده است.
شمارى از سنتهاى متمايز اما در عين حال مرتبط با يکديگر در زمينة آثار روانشناسي دين، تقريباً در يك زمان پديد آمدهاند. يکي از اين سنتها در ميان کشورهاي آلمانيزبان ظهور كرد كه در رأس آن، آثار زيگموند فرويد (Sigmund Freud) و كارل گوستاو يونگ (Carl Gustav Jung) قرار دارد؛ سنت ديگر در دنياى فرانسوىزبان، و با آثار پيير ژانه (Peirr Janet) و تئودور فلورنوئا (Theodore Flournoy) شکل گرفت. سرنوشتسازترين سنت براى هويت اولية اين رشتة علمى، سنت انگليسي ـ آمريكايى بود كه شامل آثار جى. استنلى هال (G. Stanley Hall)، جيمز لِوُبا (James Leuba)، ادوين استارباك (Edwin Starvuck)، جيمز پرَت (James Pratt) و در رأس همه، ويليام جيمز (William James) است (see Wulff 1997: 21-48).
هال، لوبا و استارباك
اما جيمز اولين محقق برجستة ايالات متحده در اين زمينه نبود. اين شأن را بايد براى جى. استانلىهال (1844ـ1924) قائل شد. هال در الاهيات تعليم يافت، اما بعدها وقتى پژوهشىهاي مشتركي با ويلهلم وونت (Wilhelm Wundt)، روانشناس آلمانى، در لايپزيك و جيمز در هاروارد داشت، به روانشناسى گراييد. او، برخلاف گرايشهاي آن دوران، به جاى روش فلسفى، روش تجربى را در روانشناسي ترويج ميكرد و پيشاهنگ پژوهش تجربى در تجربة دينى فردى بود. كانون توجه او رشد دينى و بهخصوص نوكيشى بود. او نوکيشي را پديدهاي ميدانست كه عمدتاً در دوره جوانى رخ مىدهد. هال اگرچه بر شالودة زيستشناختى تجربة دينى تأكيد ميكرد و ميكوشيد با واژههايى كاملاً روانشناسانه به معناى دين رنگى تازه دهد، اما اين كار را با تعهد عميق به سنت مسيحى انجام ميداد. در همين حال، از ديد او، كاركرد يا تأثير سودمند اصلىِ دين سازگارى اجتماعى بود. علت عمده تأثيرگذاري انديشههاى هال از بسياري جهات، نشر آثار و تحقيقات او بود كه به چهار دليل كامياب بود: يكى، جايگاه او بهعنوان رئيس دانشگاه كلارك كه «مكتب روانشناسى دينى كلارك» را بعدها در آنجا بنيان نهاد؛ دوم، تأسيس مجله آموزش و پرورش و روانشناسى دينى آمريكا (The American Journal of Religious Psychology and Education) (11ـ1904)؛ سوم، معرفى روانكاوى به آمريكايىها با دعوت فرويد و يونگ به كنفرانسي در دانشگاه كلارك در سال 1909؛ و چهارم، راهنمايى دانشجويانش و الهام دادن به آنان، بهويژه، جيمز لوبا و ادوين استارباك (see Wulff 1997: 49-62).
جيمز لوبا (1868ـ1946) در سوئيس به دنيا آمد، ولي بعد به آمريكا مهاجرت كرد. وى زير نظر هال، از مجموعهاى از پرسشنامهها، مصاحبههاى شخصى و تحقيق در زمينة باورهاى دينى دانشمندان و روانشناسان براى هدايت و مديريت اولين پژوهش دانشگاهى در زمينة روانشناسى نوكيشى استفاده كرد. او پى برد كه باور به خدا در بين دانشمندان به دليل آگاهىهاى آنان دربارة ماده، جامعه و روان افول كرده است؛ و همه اينها نشان مىدهد كه يكى به دليل شهرتى كه در ميان همتايان خود پيدا نمودهاند، و ديگر به دليل تأخير در پاسخ به پرسشنامه (see Wulff 1997: 209) پيشرفت در علم به افت ديندارى مىانجامد. رويكردِ لوبا تجربهگرايانه، تحويلگرايانه و ضد دينى بود. او معتقد بود تجارب عرفانى از نظر كيفى با تجارب معمولى يا بيمارگونة روحي فرقى ندارند. تأكيد او بر اهميت انگيزهها و نمادهاى جنسى در دين، فرويد را مجسم ميساخت. لِوبا كتابهاى زيادى منتشر كرد و رهبر نامآور جنبش روانشناسى و دين شد كه در دهههاى اولية قرن بيستم، در آمريكا سر برآورد (see Beit-Hallahmi 1974: 85).
ادوين استارباك (1866ـ1947) ابتدا زير نظر جيمز، در هاروارد، و سپس زير نظر هال در دانشگاه كلارك، به پژوهش پرداخت و همانجا ماندگار شد. عبارت «روانشناسى دين» را وى براى اولين بار، در عنوان كتابى كه در سال 1899م منتشر كرد به کار برد. او در اين کتاب، نتايج مطالعاتش را در زمينة نوكيشى و تحولات دينيِ نه چندان عميق در فرد ــ يا به قول خودش «رشد تدريجي» ــ منتشر ساخت که از تحقيقات پرسشنامهاي جمعآوري کرده بود. رويكرد او مجموعهاى است از اطلاعات گردآورىشدة فراوان و كمّىكردن آنها براي نشان دادن گرايشهاى كلى. او با اين كار رابطة متقابل نوكيشى و آغاز بلوغ جنسى را نشان مىدهد. او بر خلاف لوبا، بر نگرش مثبت به دين تأكيد داشت. امروزه اين کتابِ وي را به لحاظ نظرى ساده و خام مىدانند و تنها به اين دليل کماکان مشهور باقي مانده است كه اطلاعات آن در مورد نوكيشى، يكى از منابع اصلى جيمز بوده است (see Beit-Hallahmi 1974: 85-7; Wulff 1997: 26-7).
جيمز و پرات
جيمز به جاى تلاش براى تعميم آمارى مبتنى بر اطلاعات كمّى ــ كه شيوة لوبا و استارباك بود ــ گزارش توصيفى نظاممندى از موارد خاص تهيه كرد كه در آن مسائل مربوط به تجربهگرايى علمى را با تحليل دروننگرانه تركيب كرده بود. كانون توجه او، تجربة دينى فردى بود كه آن را قلب دين مىدانست. او با پذيرش سليقهاى بودنِ تعريف دين، دين را چنين تعريف كرد: «احساسات، اعمال و تجارب افراد در تنهايىهايشان، تا جايى كه خود را در قبال چيزى متعهد ميدانند كه به تصور خودشان مقدس است» (Ibid: 31-2). جيمز با آنكه خود را مستعد اين تجارب نمىدانست، اسناد شخصي بسياري را، كه از آثار دينى و پرسشنامههاى استارباك و نيز از دوستان و آشنايانش جمعآورى شده بودند، ارائه و تحليل كرد.
جيمز، مانند بسيارى از محققان اولية آمريكايى، در مذهب گرايشهاى پروتستانى داشت، ولي نسبت به تنوع زياد روشهايي که دين در آنها ظهور مييابد و بعضاً متناقض نيز هستند، حساس و دقيق بود. او نوعى گونهشناسى مقدماتي را مطرح كرد كه در آن، بين دينِ «روان سالم» و دينِ «روح بيمار» تمايز قايل ميشد. سلامت روان «عبارت است از گرايش به اينکه به هر چيز مينگريم، جز خير نبينيم» (James, 1902: 86). جيمز همچنين اشخاص داراى اينگونه تمايلات خوشبينانه را کساني معرفي ميکند که تنها يک بار متولد ميشوند؛ چراکه با وجود اوضاع کنوني دنيا، شادي و رضايت خاطر آنها به حدي است که ديگر نيازي به تولد دوباره در جهان ديگر و يا رسيدن به آگاهي ندارند. در مقابل، بيماران روحى كسانىاند كه مىگويند «جنبههاى شر زندگى، از نفس جوهر آن است و معناي اين جهان را زماني کاملاً درک خواهيم کرد که آن را در اعماق قلب خود جاي دهيم (Ibid: 128). روح بيمار در آرزوى رهايى از اين دنياست و آرزو مىكند كه به شكل واقعيتى معنوى يا شناختي ]از خود و محيط [تولدى دوباره بيابد و بنابراين بار ديگر متولد ميشود. جيمز مانند هال، لوبا و استارباك بخش قابل ملاحظهاى از توجهاشرا صرفتجارب نوكيشىنمود (Ibid: 168-253). او برخلاف هالو دانشجويانش، به پرهيزكارى و تجارب عرفانى نيز توجه تام داشت كه از ديد او اين چهار ويژگى اصلى را دارند: وصفناپذيرى، كيفيت عقلى، ناپايدارى و انفعالى بودن (Ibid: 370-420).
جيمز در قبال پديدارهاى دينى دو گونه داورى مىكند: «داورىهاى وجودى» كه به منشأ و تاريخ پديدارها مىپردازد و «داورىهاى معنوى» كه به اهميت و معناى پديدارها نظر دارد. دغدغة او، بهخصوص در كتاب انواع تجربة ديني، داورى معنوى در باب «ثمرات» دين در زندگى، و بهخصوص، مانند هال، تأثيرگذارى دين در بالابردن سازگارى اجتماعى است.
مطالعات جيمز دربارة دين به دليل ناديدهگرفتن عوامل تاريخى و بنيادين، مبالغهاش در مورد نقش احساسات، گنجاندن موارد آسيبشناختى و تلاش براي دستيابي به روندهاي نامعلوم ضمير ناخودآگاه مورد انتقاد قرار گرفته است (Wulff, 1997: 499-503). دانشجو دوستِ فيلسوف جيمز، جيمز پرات (1875ـ1944)، يکي از منتقدان او بود. كتاب آگاهى دينى (1920) (The Religious Consciounsness) او پس از كتاب انواع تجربه ديني دومين كتاب در اين زمينه شناخته شد. پرات رويكرد عملگرايانة استادش به دين را به نفع نوعى رويكرد انتقادى واقعگرايانه رد ميكرد كه بر طبق آن، صدق و كذبِ مدّعاهاى دينى را بر اساس قدرتشان در تبيين واقعيتها ميتوان ارزيابي کرد نه بر مبناي پيامدها و آثارشان بر رفتار و سلامت. پرات مانند جيمز به دين تعلق خاطر داشت و اثر تأليفى او صرفاً توصيفى است. برخلاف جيمز، پرات بر ديندارى عادى به جاى ديندارى عالى و بر نوكيشى «اخلاقى» و تدريجي به جاى نوكيشى احساسي و ناگهانى صحه ميگذاشت و بر تجارب دينى ميانهرو و نه افراطى تأكيد داشت. پرات همچنين در گسترش يافتن آگاهى نسبت به اديان شرقى ــ كه دربارة آنها دانشي قابل توجه داشت ــ نيز سهيم بود.
تحقيقات و فعاليتهاي هال، لوبا، استارباك، جيمز و پرات و همچنين جرج كُو (George Coe) و ادوارد ايمز (Edward Ames) در آمريکا باعث ايجاد يك جنبش متمايز روانشناختى شد كه در حدود سال 1880 ظهور كرد و حوالي سال 1930 رو به افول نهاد. از جمله دلايلى كه براى زوال اين جنبش ارائه شده، عبارت است از:
فقدان استقلال اين جنبش از الاهيات و فلسفة دين، فقدان نظرية جامع فراگير، روشهاى ضعيف جمعآورى اطلاعات، وجود تضاد بين محققان و موضوعات به دليل تحقيقات شخصى آنان در دين، تمركز علوم اجتماعىِ در حال رشد بر پديدههايى كه قابليت بيشترى براى اصلاحشدن به وسيله مطالعات «عينى» داشته باشد، پديدآمدن مكتب رفتارگرايى در درون روانشناسى علمى، و اميدها و آرزوهاي بزرگتر براي دست يافتن به رويكردهاى روانكاوى در مطالعة پديدارهاى دينى (Beit-Hallahmi, 1974: 87-8).
منبع: www.urd.ac.ir