عالم وارسته پیوسته(2)
گفتگو با حسين صفرعليان درباره خصوصیات شهید آیت الله اشرفی اصفهانی
نزديک به هجده کيلومتر راه است.
البته،من چون پيرمرد بودم سوار يک ماشين جيپ سپاهم کردند،ورفتيم.درمسير آبادي هاي زيادي هست که تمام اهالي آبادي ها سر کوچه ها آمده بودند ونان،آب ،غذا و وسيله آورده بودند براي کساني که پياده مي رفتند.وقتي به ميدان امام رسيديم آن جا ديگرجا نبود،اما ايشان را سر دست بردند؛ نه روي شانه.درخميني شهر، وقتي يکي از بزرگان فوت مي کند،عماري هم مي بندند که خيلي سنگين است. از اين جا تا ميدان امام ،درخيابان ها شيون بود.درميدان امام هم که نمازخواندند،دوباره حاج آقا را سردست به گلزارآوردند.به گلزار که رسيديم،ازطرف استانداري به افراد خاص کارت داده بودند وما نرسيده بوديم که کارت ها را بگيريم من وخانمم وعروسم وچند نفر ديگر بوديم که ديديم درها را بسته اند وکسي را راه نمي دهند.حاج آقا را مي خواستند دفن کنند و ما هم مي خواستيم به داخل برويم، کسي هم ما را نمي شناخت که بگويد جزو خانواده حاج آقا هستيم.اتفاقاً پسر خواهرم که سپاهي بود دم درايستاده بود که ما را ديد ودررا باز کرد وما بالاي سر حاج آقا رفتيم.موقعي که مي خواستند ايشان را دفن کنند هفت، هشت ، ده نفر بيش تر دور وبرش نبودند.آقاي حجازي هم که امام جمعه موقت خميني شهر بود- که گويا الان در بنياد شهيد هستند-تلقين ميت را خواندند و وقتي مي خواستند پايين بروند تا تلقين را بخوانند،عباي شان را به من دادند.
الان بيش ترمردم اصفهان، هر وقت حاجتي دارند،برسر مزارحاج آقا مي روند، حتي خواهر من مي گفت که يکي از همسايگان ما چندين سال بود که بچه دار نمي شد که ما به او گفتيم سر خاک حاج آقا برو وفاتحه بخوان وحرف بزن وبيا. مي گفت الحمدالله بچه دارشد.خود من هم هر وقت گرفتار بشوم بالاخره ايشان کمک مي کنند.
خاطره اي براي تان تعريف کنم: بنده سال 1373 ازمعلمي بازنشسته شدم.صبح اول مهرديدم که از خواب بيدار شده ام، گفتم چه کار کنم؟ روحيه ام را از دست داده ام، مخصوصاً من که سي وشش سال با بچه هاي شش ساله تا يازده، دوازده ساله زندگي مي کردم.ديگر حاج آقا را هم نداشتم که با ايشان صحبت و درد و دل کنم،بچه هاي شان هم رفته بودند واين جا نبودند. کم کم مريض شدم تا آن جا که درهمان سال سکته کردم وکارم به جايي رسيد که در تهران به بيمارستان امام خميني رفتم وقلبم راعمل کردم. کمي که بهتر شدم، سر قبرحاج آقا رفتم ودورش چرخيدم وصحبت هايم را گفتم . شب،درعالم خواب ديدم که به مسجد رفته ام ودرصف اول نشسته ام،حاج آقا هم پهلوي من نشسته اند ومردم آمادگي دارند که حاج آقا به منبر برود.هرچقدر هم حاج آقا محمد مي گويد که مردم آماده شده اند بفرمايد منبر،مي گويند حسين آقا بايد قرآن بخواند تا من به منبربروم.من تا گفتم اعوذ بالله من الشيطان الرجيم، حاج آقا صدا زدند که حاج آقا غلام رضا - پسر خواهرم که متولي مسجد است- قرآن را بياورد تا دايي اش دو تا آيه بخواند. گفتم نه حاج آقا از حفظ مي خوانم وآيه "يؤثرون علي انفسهم ولوکان بهم خصاصه" را تا آخر خواندم واز خواب بيدارشدم وتا فردا عصر مي دانستم که اين، آيه چندم فلان سوره است که خدا مي فرمايد شهدا ايثار مي کنند.هم آيه وهم سوره را مي دانستم، اما مغرب که شد ديگر يادم رفت.
از زماني که حاج آقا رفته اند، من ديگر روح وانگيزه ندارم .اين جا هم مانده ام چون پيرمردم و نمي توانم به جاي ديگري بروم. وابستگي معنوي ام به حاج آقا خيلي بود، کاري به ماديات ندارم.حاج آقا، زماني که وارد اتاق مي شدند،اگرفرضاً مي خواستند به همه آب نبات بدهند،اول به بچه ها مي دادند،بعد به من وشما. ايشان خيلي لطيف ومهربان بودند.
تمام اعمال ورفتارشان براساس آيات قرآن وحديث بود.
يادم است يک سال آيت الله بروجردي به حاج آقا گفته بودند که امسال ماه رمضان را به خميني شهرنرو درکرمانشاه بمان.اين جا يک يک حاجي داشتيم که خيلي زبروزرنگ بود ومي گفت هيچ چيز بهترازاين نيست که پيش پدرآقاي اشرفي اصفهاني برويم تا او نامه بنويسد. پدرشان به حاج آقا نامه نوشتند که بيايند. نامه به دست حاج آقا رسيد ورفت اجازه گرفت وآمد،چون مي گفت امر پدرم است . اين قدر دقيق بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 44
از شهادت آیت الله اشرفی اصفهانی بگوييد.
يعني همان جا اين اختيار را به پسر بزرگ شان دادند.
حاج آقا دراين خصوص وصيتي هم داشته اند؟
شما خبرشهادت ايشان را از راديو شنيديد؟
عکس العمل کرمانشاهي ها چه بود؟
اين که مي گويند ايشان را ازخميني شهر تا اصفهان روي دوش تشييع کردند صحت دارد؟
پيش ازاين که خدمت شما بيايم، وقتي به مزارحاج آقا رفتم،طبق آماري که گرفتم ، درآن دقايق،تقريباً دويست نفر براي زيارت آمدند.
کساني را ديدم که برسرمزار راز ونياز مي کردند وانگارحاجتي مي خواستند واز رفتارشان و توقف طولاني شان،اين گونه استنباط مي شد که اين ها دراين جا حاجتي را طلب مي کنند.
اين اعتقاد وجود دارد که شهيدان بعد از شهادت زنده هستند و وجودشان باعث خير وبرکت است وحضورشان حس مي شوند.
نزديک به هجده کيلومتر راه است.
البته،من چون پيرمرد بودم سوار يک ماشين جيپ سپاهم کردند،ورفتيم.درمسير آبادي هاي زيادي هست که تمام اهالي آبادي ها سر کوچه ها آمده بودند ونان،آب ،غذا و وسيله آورده بودند براي کساني که پياده مي رفتند.وقتي به ميدان امام رسيديم آن جا ديگرجا نبود،اما ايشان را سر دست بردند؛ نه روي شانه.درخميني شهر، وقتي يکي از بزرگان فوت مي کند،عماري هم مي بندند که خيلي سنگين است. از اين جا تا ميدان امام ،درخيابان ها شيون بود.درميدان امام هم که نمازخواندند،دوباره حاج آقا را سردست به گلزارآوردند.به گلزار که رسيديم،ازطرف استانداري به افراد خاص کارت داده بودند وما نرسيده بوديم که کارت ها را بگيريم من وخانمم وعروسم وچند نفر ديگر بوديم که ديديم درها را بسته اند وکسي را راه نمي دهند.حاج آقا را مي خواستند دفن کنند و ما هم مي خواستيم به داخل برويم، کسي هم ما را نمي شناخت که بگويد جزو خانواده حاج آقا هستيم.اتفاقاً پسر خواهرم که سپاهي بود دم درايستاده بود که ما را ديد ودررا باز کرد وما بالاي سر حاج آقا رفتيم.موقعي که مي خواستند ايشان را دفن کنند هفت، هشت ، ده نفر بيش تر دور وبرش نبودند.آقاي حجازي هم که امام جمعه موقت خميني شهر بود- که گويا الان در بنياد شهيد هستند-تلقين ميت را خواندند و وقتي مي خواستند پايين بروند تا تلقين را بخوانند،عباي شان را به من دادند.
الان بيش ترمردم اصفهان، هر وقت حاجتي دارند،برسر مزارحاج آقا مي روند، حتي خواهر من مي گفت که يکي از همسايگان ما چندين سال بود که بچه دار نمي شد که ما به او گفتيم سر خاک حاج آقا برو وفاتحه بخوان وحرف بزن وبيا. مي گفت الحمدالله بچه دارشد.خود من هم هر وقت گرفتار بشوم بالاخره ايشان کمک مي کنند.
خاطره اي براي تان تعريف کنم: بنده سال 1373 ازمعلمي بازنشسته شدم.صبح اول مهرديدم که از خواب بيدار شده ام، گفتم چه کار کنم؟ روحيه ام را از دست داده ام، مخصوصاً من که سي وشش سال با بچه هاي شش ساله تا يازده، دوازده ساله زندگي مي کردم.ديگر حاج آقا را هم نداشتم که با ايشان صحبت و درد و دل کنم،بچه هاي شان هم رفته بودند واين جا نبودند. کم کم مريض شدم تا آن جا که درهمان سال سکته کردم وکارم به جايي رسيد که در تهران به بيمارستان امام خميني رفتم وقلبم راعمل کردم. کمي که بهتر شدم، سر قبرحاج آقا رفتم ودورش چرخيدم وصحبت هايم را گفتم . شب،درعالم خواب ديدم که به مسجد رفته ام ودرصف اول نشسته ام،حاج آقا هم پهلوي من نشسته اند ومردم آمادگي دارند که حاج آقا به منبر برود.هرچقدر هم حاج آقا محمد مي گويد که مردم آماده شده اند بفرمايد منبر،مي گويند حسين آقا بايد قرآن بخواند تا من به منبربروم.من تا گفتم اعوذ بالله من الشيطان الرجيم، حاج آقا صدا زدند که حاج آقا غلام رضا - پسر خواهرم که متولي مسجد است- قرآن را بياورد تا دايي اش دو تا آيه بخواند. گفتم نه حاج آقا از حفظ مي خوانم وآيه "يؤثرون علي انفسهم ولوکان بهم خصاصه" را تا آخر خواندم واز خواب بيدارشدم وتا فردا عصر مي دانستم که اين، آيه چندم فلان سوره است که خدا مي فرمايد شهدا ايثار مي کنند.هم آيه وهم سوره را مي دانستم، اما مغرب که شد ديگر يادم رفت.
معني اين آيات را به خاطر داريد؟
از زماني که حاج آقا رفته اند، من ديگر روح وانگيزه ندارم .اين جا هم مانده ام چون پيرمردم و نمي توانم به جاي ديگري بروم. وابستگي معنوي ام به حاج آقا خيلي بود، کاري به ماديات ندارم.حاج آقا، زماني که وارد اتاق مي شدند،اگرفرضاً مي خواستند به همه آب نبات بدهند،اول به بچه ها مي دادند،بعد به من وشما. ايشان خيلي لطيف ومهربان بودند.
تمام اعمال ورفتارشان براساس آيات قرآن وحديث بود.
يادم است يک سال آيت الله بروجردي به حاج آقا گفته بودند که امسال ماه رمضان را به خميني شهرنرو درکرمانشاه بمان.اين جا يک يک حاجي داشتيم که خيلي زبروزرنگ بود ومي گفت هيچ چيز بهترازاين نيست که پيش پدرآقاي اشرفي اصفهاني برويم تا او نامه بنويسد. پدرشان به حاج آقا نامه نوشتند که بيايند. نامه به دست حاج آقا رسيد ورفت اجازه گرفت وآمد،چون مي گفت امر پدرم است . اين قدر دقيق بود.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 44
/ج