کتاب استجابت

- استاد چون نماز قضا بر گردنم است از خواندن نماز مستحبی احتیاط می کنم. به نظر شما به خاطر ویژگی های بی نظیر نماز شب می شود این یک مورد را استثنا قائل شد؟
دوشنبه، 19 ارديبهشت 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
کتاب استجابت

کتاب استجابت
کتاب استجابت


 






 
محمد تقی (1) جوان دستی به ریش کم پشتش کشید و با خجالت به استادش گفت:
- استاد! من علاقه ی زیادی دارم که نماز شب بخوانم.
شیخ بهایی سرش را بالا آورد و نگاهی مهربان گفت:
- خوب؟
- استاد چون نماز قضا بر گردنم است از خواندن نماز مستحبی احتیاط می کنم. به نظر شما به خاطر ویژگی های بی نظیر نماز شب می شود این یک مورد را استثنا قائل شد؟
شیخ به فکر فرو رفت و پس از تاملی کوتاه گفت:
- نه فرزندم! نخوان! نماز قضا بخوان.
محمد تقی، بغضش را فرو خورد و با فکری آکنده از سوال و خواهش از مجلس استاد بیرون آمد. آنقدر فکرش مشغول این بود که چه کار کند که ثوابی به اندازه ی نماز شب نصیبش شود و چه کار کند که حاجاتی که غیر از نماز شب در هیچ جای دیگری برآورده نمی شود، مستجاب شود، که وقتی خودش را جلوی در خانه اش دید، جا خورد.
محمد تقی در خانه را باز کرد و مثل همیشه که دلش می گرفت با نردبان به بام رفت. دراز کشید روی زمین داغ شده ی بام و سرش را رو به آسمان گرفت و زیر لب گفت: چه کنم؟
گرمای آفتاب تن محمد تقی را گرم می کرد. چیزی نگذشت که خوابش برد و خواب آقا را دید.
خواب دید، حضرت صاحب الزمان (عج) میان بازار راه می رود. با شوقی وصف ناشدنی به سمت او دوید و دست او را در دست گرفت و بوسید و بعد گفت:
- آقا...!
بعض گلوی محمد تقی را گرفت و با گریه ماجرای نماز شب را به او گفت. آقا به او گفت:
- بخوان!
اشک شوقی از گوشه ی چشم محمد تقی بیرون ریخت. بازوی آقا را که داشت می رفت گرفت و گفت:
- مولا جان! من که همیشه دستم به شما نمی رسد، کتابی به من معرفی کنید که به آن عمل کنم.
حضرت لبخند مهربانی زد و گفت:
- در بساط آقا محمد تاج پیدا می کنی!
محمد تقی با تکانی از خواب پرید و همانطور که از شادی دیدن آقا و از پایان یافتن خواب اشک می ریخت از پله های نردبان پایین آمد.
آفتاب داشت از آسمان محو می شد. محمد تقی خسته و ناامید از مجلس شیخ بهایی بیرون آمد و با خودش گفت: منظور مولا از محمد تاج که بود؟ افکار محمد تقی با صدای یکی از آشناهایشان پاره شد. محمد تاجا بود. گفت:
محمد تقی جان! چند تا کتاب دارم که طلبه ها آورده اند و در خانه ام گذاشته اند. بیا هر کدام را می خواهی بردار.
محمد انگار در رویا راه می رفت. به سمت خانه ی او دوید و کتابی که آقا نشانش داده بود پیدا کرد. نام کتاب را که خواند به سینه چسباند و عهد کرد آنقدر در تبیین این کتاب بکوشد که در هر خانه و کوی و برزنی راه یابد.
علامه مجلسی به قول خودش وفا کرد. همه می گفتند، مردم اصفهان مستجاب الدعوه شده اند...
نام کتاب بود: صحیفه ی سجادیه.

پي نوشت ها:
 

1.محمد تقی مجلسی عالم بزرگ زمان خودش بود. او مولف بحارالانوار است. او خودش این داستان را در بحارالانوار روایت کرده است.
منابع
•امام شناسی، ج 15، ص 49و 50
•بحارالانوار، ج 110، ص 51 به بعد

ارسال توسط کاربر محترم:sadrian



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط