شهيد هاشمي در قامت يك فرمانده(3)
گفتگو با سردار جانباز حاج قاسم صادقي
راجع به تدابير جنگي و فرماندهي آقا سيد مجتبي هاشمي در جنگ برايمان بگوييد:
همانطور كه اشاره كردم نيروهاي داوطلب مختلفي از اقصي نقاط ايران به گروه ما مي پيوستند. مثلاًً 50 نفر از شمال، 30 نفر از يك استان يا تعدادي از استانهاي ديگر و... زماني كه نيروي تازه نفس از راه مي رسيد، آقا سيد مجتبي بلافاصله مي گفت: «امشب بايد شبيخون بزنيم» اهميتي نمي داد كه آيا اينها آموزش ديده اند يا خير. چرا كه آقاي هاشمي همواره معتقد بود و مي گفت: «نبايد به دشمن اجازه دهيم ساكن باشد. بايد مرتباً به او حمله كنيم و شبيخون بزنيم تا جا نگيرد و جاي پا باز نكند».
در پيشروي (حدود يك ماه و چند روز) قبل از شكست حصر آبادان توانستيم 7-8 كيلومتر جلو رويم و خاكريز عراقي ها را بگيريم. در اين هنگام آقا سيد مجتبي بالاي خاكريز ايستاد و محسن ارومي را (كه در مكه شهيد شد) سر خاكريز گذاشت و به او گفت: «اگر اين سربازها از خاكريز حركت كردند و اين سمت آمدند، با مسئوليت من به همه شان شليك كن» و خودش هم چند تير شليك كرد تا به قول معروف حساب كار دستشان بيايد. چون عقب نشيني و خالي شدن يكباره خط توسط آنها باعث تضعيف روحيه رزمنده هايي مي شد كه در خط مي ماندند. از طرفي ايشان مي گفت: «ما در اسلام عقب نشيني نداريم يا همه با هم جلو مي رويم و كشته مي شويم يا مي كشيم» اين تدبير يك فرمانده در آن لحظات دشوار است. مي بايست چنين خصوصياتي از اين شخصيتها بيان شود تا به عنوان سند باقي بماند. با توضيحاتي كه داده شد، تصور كنيد گروهي با اين اعضا كه از هر قشري بودند و مي بايست براي مقابله با دشمن در خط پدافندي فرماندهي مي شدند تا وظايفشان را انجام دهند و بجنگند نياز به چه فرمانده مقتدري دارد؟ آنچه شخصيت شهيدان چمران و هاشمي را از ساير فرماندهان جنگ متمايز مي كند، اين است كه آنان در جنگ از كساني بهترين بهره و استفاده را بردند كه در ساير ستاد و ارگانها تحويل گرفته نمي شدند.
وقتي توانستيم در منطقه ذوالفقاريه خط پدافندي تشكيل دهيم، آقا سيد مجتبي گفت: «مي بايست در دشت باز به سمت عراقي ها كانال بزنيم» به اين ترتيب رزمنده ها شبانه شروع به ايجاد كانال كردند. يكبار عراقي ها ضمن احداث خاكريزشان با لودر پيشروي كردند تا خاكريز را در فاصله كمتري به ما ايجاد كند. بچه هاي ما هم به آن لودر تيراندازي كردند و آنها ناچار به عقب نشيني شدند و پانصد متر عقب تر اقدام به ايجاد خاكريز نمودند. در اين ميان لودر عراقي ها كه ضمن تير اندازيها راننده آن، آنرا رهاكرد، شاخص ما شده بود و مي خواستيم به لودر برسيم. آقا سيد مجتبي گفت: «تا آن لودر كانال ايجاد مي كنيم تا آنجا خط اولمان شود» رزمنده ها هم شبانه شروع به احداث كانال كردند و خاكها را طوري در منطقه پخش مي كردند كه بعثي ها متوجه نشوند درحال حفر كانال هستيم. به مرور پيش رفتيم و لودر عراقي پيشاني خط ما و مركز ديده باني رزمنده ها شد .اين كانال زيگزاگي شكل بود. زيرا اگر مستقيم پيش مي رفتيم و دشمن آن راگلوله باران مي كرد هر آنچه در كانال بود اعم از نفر و مهمات به كلي تخريب مي شد كه اين خود يك تاكتيك نظامي است. تا تعداد كشته ها را كاهش دهد طوري كه در مسير 200-300 كيلومتري كانالي به طور 500-600 كيلومتر ايجاد كرديم. يكي از فعالان حفر كانال آقاي جواد رضا بود. اين كانال باعث شد فاصله ما تا خط عراقي ها يك كيلومتر گردد.
اگر امكان دارد ساير فعاليتها ي آقاي هاشمي در جبهه توضيحاتي بدهيد.
در واقع ما در آبادان با دو جبهه در جنگ بوديم. عراقي ها كه دشمن رو در روي ما بودند و منافقين از داخل شهر آبادان به ما ضربه مي زدند و حتي چندين بار قصد داشتند آقاي هاشمي را در همان آبادان به شهادت برسانند. با وجودي كه پس از شكسته شدن حصر آبادان امام جمعه آبادان از فعاليتهاي آقاي هشمي تقدير و تشكر كرد كه در كتاب «مي نويسم تا بماند» چنين اشاره كرده است: «با حركتهاي اعجاب انگيز اين گروه آنها توانستند آبادان را نجات بدهند» آقاي هاشمي پس ازآنكه به تهران بازگشت به كاسبي مشغول شد و در آمد حاصل از آن را صرف كمك به جبهه كرد. در عين حال نخستين شخصيتي بود كه حركتهاي انقلابي عليه بي حجابي و بد حجابي را سازماندهي كرد. ايشان همچنين در مدتي كه در تهران بود به جانبازان و خانواده هاي شهدا سر مي زد و از آنها دلجويي مي كرد. در اين ميان در راستاي انقلاب به اندازه وسعش كارهايي انجام مي داد. مثلاًً چند بار به عنوان يك بسيجي به جبهه رفت. تا اينكه در 28 ارديبهشت سال 64 توسط يك زن منافق ساعت 8-9 شب در مغازه اش به شهادت رسيد.
راجع به برخورد با مسئولان مملكتي كه براي بازديد به مقر فداييان اسلام مي آمدند توضيحاتي بفرمائيد.
به خاطر دارم بني صدر به هتل كاروانسرا آمد و سيد مجتبي هاشمي با او دعوا كرد و به او گفت: «ما حتماً بايد مرگ بر شاه بگوييم تا چند تانك بياوري؟» بني صدر تعجب كرد و گفت «يعني چه؟» آقاي هاشمي گفت: «در تهران زمان شاه هنگامي كه شعار مرگ بر شاه مي داديم براي مقابله با ما تانكها مي آمدند. اينجا هم بايد حتماً شعار بدهيم تا تانك بيايد؟ در واقع آقاي هاشمي جز معدود فرماندهاني بود كه مقابل بني صدر ايستاد و با او بحث كرد و حرفش را زد. حتي محافظ بني صدر به سيد مجتبي تذكر داد: «ايشان رئيس جمهور مملكت هستند مراقب حرف زدنت باش» آقاي هاشمي هم گفت: «براي من مهم نيست هركس مي خواهد باشد. خيانت كه خاص و عام ندارد» سيد مجتبي بني صدر را به هتل راه نداد و او هم با ناراحتي رفت. ايشان معتقد بود حضرت امام فرموده است: «آبادان را بايد حفظ كنيد» ما هم بايد حفظ كنيم و هدفش هم همين بود. به همين دليل چندين ماه حتي زماني كه يكي دو بار مجروح شد به خانه نرفت. هنگامي كه مقام معظم رهبري به هتل كاروانسرا آمدند، شهيد هاشمي با ايشان هم بحث كرد كه نوارش هم موجود است. آيت الله خامنه اي در بين صحبتهايش مي فرمايد: «اين چه كسي است كه دارد نق مي زند؟ » يكي از حضار در جمع گفت: «ايشان آقا سيد مجتبي فرمانده ماست.» مقام معظم رهبري فرمود: «كه اينطور! پس سيد مجتبي ايشان اند. خوشحال شديم كه با ايشان آشنا شديم و ايشان را ديديم» آقاي هاشمي هم بلند شد و راجع به كمبود امكانات و تجهيزات اعتراض كرد. در واقع شهيد هاشمي چنين شخصيتي بود كه حرفش را مي زد، انتقادش را مي كرد و در عين حال كارش را هم انجام مي داد و از زير بار مسئوليت شانه خالي نمي کرد.
به چه علت آقاي هاشمي از جبهه بازگشت؟
اگر ممكن است كمي راجع به ملاقات شهيد چمران با آقاي هاشمي و تصميماتي كه گرفته شد توضيح دهيد.
در پايان لازم مي دانم به مطلبي از كتاب «آبادان من» اشاره كنم كه يكي از نيروهاي داوطلب مردمي راجع به آقاي هاشمي مي گويد: «... تا مدتي آبادان را از دست رفته مي دانستم. وقتي با آن كلت غنيمتي كه در ايام انقلاب از پادگان عشرت آباد آورده بودم وارد آبادان شدم، اينكه چرا آن را به اسلحه خانه تحويل ندادم راستش دلم نيامد و از اين بابت شرمنده امام هستم. يك ساعت طول نكشيد كه متوجه شدم هيچ كس به هيچ كس نيست. بعد از ساعتها سرگرداني به دنبال مقر سپاه و ارتش گشتم. بنده خدايي كه خودش هم تفنگ بر دوشش بود به ساختماني كه نيروهاي نظامي درآن بودند راهنمايي ام كرد. همه آشفته و مبهوت زانوي غم به بغل گرفته بودند. آن بنده خدا با انگشتش شخصي را به من نشان داد كه «بايد خود را به او معرفي كني» آن شخص سيد مجتبي هاشمي بود. ريش انبوه جو گندمي داشت و يك بلوز چيني بر تن و يك شلوار ارتشي خاك آلوده به پا داشت. به همراه موهاي آشفته كه از دور و بر كلاه بره سبز رنگي كه به سر داشت بيرون زده بود. ابهتش خيلي زود مرا گرفت. برخلاف افرادي كه آنجا بودند، در چهره اش آثار درماندگي و نااميدي به چشم نمي خورد. قيافه اش مرا به ياد حمزه در فيلم «محمد رسول الله» انداخت. وقتي به كنارش رسيدم، ديدم قَدَم تا زير شانه هايش است. عطر گل محمدي كه از اوركتش به مشامم مي رسيد چند لحظه اي مرا از حال و هوايم بيرون برد. با صداي كلفت مردانه اي به خود آمدم: «پسرم! شما از نيروهاي داوطلب هستي؟» دست و پايم را گم كردم و زبانم گرفته بود. بالاخره بدون آنكه به چشمهايش نگاه كنم ،گفتم: «بله حاج آقا!» همه تلاشم را كردم كه خود را طوري نشان دهم كه فكر نكند بچه ام. گفتم: «من اسلحه هم دارم!» گفت: «مثل اينكه آرتيست هم هستي!» خنده قشنگي كرد وگفت: «همين جا بنشين تا بگويم چه كار كني» حسابي وارفتم و هزار جور فكر كردم...».
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43