نقش شهيد هاشمي در شكستن حصر آبادان (1)
گفتگو با اصغر وزيري
درآمد
وقتي از شهيد هاشمي نام برده مي شود، نخستين خاطره اي كه به ياد شما مي آيد چيست؟
مجتبي را براي يكي از دوستانم تعريف كردم. ايشان هم به من گفت: «تعبير اين خواب اين است كه از كارهاي آقا سيد مجتبي قدرداني شده است».
از دوراني كه در كنار آقاي هاشمي بوديد برايمان بگوييد.
وقتي كه به ميدان اقبال سنندج رسيديم، چند نفر از باشگاه افسران به ما تيراندازي كردند. فوراً در عقب اتوبوس را باز كرديم و خود را به داخل ميدان اقبال انداختيم. يكي از همراهانمان وقتي با شكم روي زمين افتاد شيشه، شكمش را زخمي و پاره كرد. چند متر جلوتر از ميدان اقبال هتلي بود به سرعت به آنجا رفتيم و در هتل مستقر شديم. بچه ها در بالاي هتل تيربار گذاشتند و خلاصه تاكتيكهاي نظامي را پياده كردند. من همراه با يكي از دوستانم با شتاب از هتل بيرون آمديم و به طرف در شمالي باشگاه افسران راه افتاديم. اوضاع را زير نظر گرفتيم. يك استوار ارتشي همراه با شخص ديگري در حال عبور از خيابان بود. فوراً جلوي او را گرفتيم .وقتي متوجه شديم كه اخلالي ايجاد نكرده است اجازه داديم تا برود. بعد از آن به قسمت شرقي ميدان اقبال رفتيم. وقتي به آنجا رسيديم، چند نفر به سمت ما تيراندازي كردند. به سرعت آنها را دنبال كرديم. آن منطقه كوچه پس كوچه هاي زيادي داشت. انتهاي هر كوچه حدود 10-20 پله بود. سر هر كوچه يك نفر را به عنوان نگهبان گذاشتم و خودم هم جلوتر از همه حركت كردم. خلاصه كساني را كه به ما تيراندازي كردند، دنبال كرديم. آنها در يكي از كوچه ها به داخل خانه اي پريدند و مخفي شدند. فرياد زديم: «اگر مرديد ازخانه بيرون بياييد و خودتان را به ما نشان بدهيد».
بعد از آن ماجرا به هتل نزد سايرين بازگشتيم. فرداي آن روز به سمت مريوان حركت كرديم. آقاي خلخالي همان روز به پادگان آمد و در آنجا 11 نفر را محاكمه كرد و همان شب آن افراد را تيرباران شدند. صبح روز بعد وارد شهر شديم. بچه ها در سطح شهر پراكنده شدند و به نوعي حكومت نظامي برقرار شد. جلال طالباني با تعدادي به كمله يكي از روستاهاي مريوان رفته بود. قرار بر اين شد تا به آن روستا برويم و موقعيت آنجا را بررسي كنيم. يكي از اعضاي گروه جوانمردان همراهمان آمد تا در پيدا كردن مسير راهنمايي مان كند. من اعتماد زيادي به آن شخص نداشتم. به همين دليل به آقاي هاشمي گفتم: «ضامن اسلحه ژ-3 را كشيده و دستم را روي ماشه گذاشته ام تا هر وقت متوجه شدم كه اين شخص قصد دارد ما را به تله بيندازد به او شليك كنم» آن زمان جليقه ضد گلوله داشتيم كه گاهي اوقات آقا سيد مجتبي و گاهي هم من آن را به تن مي كرديم. اتفاقاً آن روز جليقه را پوشيده بودم. خلاصه بعد از گذشت 3-4 ساعت به اول آبادي رسيديم. البته بخشي از راه را هم پياده طي كرديم. شب بود و از آنجايي كه قصد داشتيم در روشنايي روز آبادي را ببينيم، كمي صبر كرديم و صبح روز بعد وارد روستا شديم. بعد از ورودمان متوجه شديم كه فقط تعدادي از زنان محلي درآنجا مانده اند. يكي از مردان روستا كه درآنجا مانده بود، پشت بلندگوي مسجد اعلام كرد كه چند نفر از نيروهاي گروه ضربت از تهران آمده اند. در واقع من به همراه گروهي چهل نفره از جمله آقاي جواد غنچه ها، اكبر الله ياري و رضا دادگر و به فرماندهي آقا سيد مجتبي به عنوان گروه ضربتي كميته از تهران عازم شده بوديم.
در مجموع شما چند بار عازم كردستان شديد؟
غائله كردستان چند روز به طول انجاميد؟
از سفرتان به لبنان بگوييد.
خلاصه 24 ساعت در پاوه و 24 ساعت هم در خدمت كميته منطقه 9 تهران (پشت پارك شهر) بودم. از دوستان نكات زيادي درباره مسائل لبنان شنيده بودم و به همين دليل تمايل داشتم كه به آنجا بروم. بعد از گذشت آن روزها و پايان غائله كردستان خرج سفرم را به لبنان تهيه كردم. از تهران نامه اي براي كميته فلسطين گرفتم. به سوريه رفتم و در آنجا نامه را به سفارت فلسطين تحويل دادم .تا ساعت 11 شب منتظر ماندم. سپس ما را به پادگان حموريه در اطراف دشمن فرستادند. از آنها تقاضا كردم تا در عمليات انتحاري شركت كنم. از اين رو در كوه هاي عين الصاحب (در شمال پادگان) دوره آموزشي ويژه اي گذراندم.
همانطور كه گفتم از ابتدا تمايل داشتم به لبنان بروم. از طرفي با آموزشهايي كه ديده بودم بايد در آنجا مي ماندم. از اين رو يك بار به شناسايي كوه رفتم و بار ديگر مخفيانه از كوه به سمت لبنان حركت كردم تا وارد خاك لبنان شوم. در مسيرم به دليل وجود تانك ها و زره پوش ها ناچار بودم سينه خيز راه را طي كنم، تا كسي متوجه حضورم نشود. به همين دليل تا يك هفته بعد خار از دست و پايم جدا مي كردم. به دامور رسيدم. يك هفته آنجا ماندم. بعد به الزهراني، نبطيه و... رفتم، تا اينكه با خبر شدم عراق به ايران حمله كرده است. چراغي كه به خانه رواست، به مسجد حرام است. تصميم گرفتم به ايران باز گردم. مقداري مواد منفجره و چاشني همراهم بردم تا لوله هاي نفت عراق را كه از خاك تركيه مي گذشت منهدم كنم. متاسفانه ماموران مخفي انطاكيه باخبر شدند كه چريكها به سمت عراق مي روند. متاسفانه يا خوشبختانه پس از اينكه از تماشاي كليساي ژوليت بر مي گشتم، متوجه شدم كه ماموران مخفي همراهانمان را اسكورت كرده و حتي با آنها درگير شده اند. خلاصه پليس مخفي تركيه تا مرز ايران ما را اسكورت كرد.
چهار روز بعد از شروع جنگ وارد ايران شديم. ابتدا سعي كرديم از سپاه نامه اي بگيريم و عازم جبهه هاي جنگ شويم. ولي با درخواستمان موافقت نشد. آن زمان آقا سيد مجتبي نيروهاي مردمي را هم سازماندهي مي كرد. بنابراين تصميم گرفتيم خودمان به ماهشهر و از آنجا به آبادان برويم. در بندر ماهشهر وقتي خواستم سوار بر لنج به آبادان بروم با شش نفر ديگر آشنا شدم. همگي 500 تومان به صاحب لنج داديم و سوار شديم. هوا خيلي سرد بود و پايين لنج جايي براي نشستن نداشت. به همين دليل ناچار بوديم، روي عرشه برويم. از سرماي زياد لوله اگزوز را بغل مي كردم تا گرم شوم. وقتي به خواب مي رفتم، پيشاني ام به لوله اگزوز برخورد مي كرد و مي سوخت. از سوزش آن دو ساعت بيدار مي ماندم و دوباره به خواب مي رفتم.
بعد از گذشت 18 ساعت به آبادان رسيديم و از چوت ده به هتل كاروانسرا رفتيم. آنجا در خدمت آقاي هاشمي بوديم. روزها سپري شد تا اينكه در اواخر دوران محاصره آبادان تركش به پاها، دست، كتف، سينه و پهلويم اصابت كرد و به شدت مجروح شدم. ابتدا مرا به اصفهان و سپس با رضايت خودم جهت معالجه به تهران بردند و بعد از اينكه بهبودي يافتم، به جبهه بازگشتم. نيتم اين بود كه تا پايان جنگ، لحظه سال تحويل هر سال در جبهه هاي جنگ حضور داشته باشم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43