فرمانده مظلوم(2)

قبل از حمله عراق در آبادان و خرمشهر خيلي بمب گذاري مي شد. بسياري از مردم در بازار و اماكن عمومي شهيد شدند. وضعيت طوري شده بود كه وقتي بيرون مي رفتيم، اصلاً احساس امنيت نمي کرديم. اينها همه نشان از يك واقعه جدي مي داد. اما جنگ ما را غافلگير كرد. باور نمي کرديم كه دشمن در شهريور و مهر به شكل گسترده با چندين لشگر به
يکشنبه، 29 خرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فرمانده مظلوم(2)

فرمانده مظلوم(2)
فرمانده مظلوم(2)


 






 

«حماسه خرمشهر و شهيد هاشمي» در گفتگو با خانم معصومه رامهرمزي
 

از روزهاي آغازين جنگ، روزهايي كه امثال سيد مجتبي هاشمي ها به آبادان و خرمشهر مي آمدند توصيفي را ارائه دهيد؟ شما به عنوان يك آباداني چه تصويري از روزهاي نخست جنگ داريد؟
 

قبل از حمله عراق در آبادان و خرمشهر خيلي بمب گذاري مي شد. بسياري از مردم در بازار و اماكن عمومي شهيد شدند. وضعيت طوري شده بود كه وقتي بيرون مي رفتيم، اصلاً احساس امنيت نمي کرديم. اينها همه نشان از يك واقعه جدي مي داد. اما جنگ ما را غافلگير كرد. باور نمي کرديم كه دشمن در شهريور و مهر به شكل گسترده با چندين لشگر به آبادان، خرمشهر و اطراف حمله كند. اما شرايط به گونه اي بود كه مي دانستيم منطقه ما مثل كردستان با همه كشور متفاوت است. من فكر مي كنم آبادان وكردستان شرايط شبيه به هم داشتند. حالا يك تفاوتهايي از لحاظ جغرافيايي و افراد بومي وجود داشت .شرايط را عادي نمي ديديم، زيرا در منزلهاي آبادان به راحتي راديو و تلويزيون عراق قابل شنيدن و مشاهده بود. در برنامه هاي تلويزيوني عراق، صدام تبليغات بسيار گسترده اي را شروع كرده بود.
خاطرم است روزي چندين مرتبه، سرودي در وصف صدام از تلويزيون عراق پخش مي شد. اين نشنا مي داد كه آنها در حال مانور هستند. ولي براي خود من كه يك فرد عادي بودم جنگ غافلگير كننده بود. مهر 59 كه جنگ شروع شد، ما در قم بوديم. پدر من در شهر قم در قبرستان وادي السلام كه قبر شهيد نواب صفوي هم در آنجاست، مدفون هستند. من هميشه مي گفتم:« خوشا به حال پدرم كه در جايي دفن است كه نواب صفوي هم هست». ما هر سال تابستان براي زيارت قبر پدرم به قم مي رفتيم، چون تنها فرصتي بود كه داشتيم. يادم مي آيد كه آن سال تصميم داشتم به حوزه علميه بروم و داشتم پيگيري مي كردم كه چطور مي شود درآنجا درس خواند.
زمان برگشت وقتي به انديمشك رسيديم، هواپيماهاي عراقي در حال بمباران كردن دزفول و انديمشك بودند. اتوبوس ما كنار جاده ايستاد و همه مسافران در بيابان پراكنده شدند. بعد از بمباران دوباره سوار اتوبوس شديم و به سمت آبادان حركت كرديم. وقتي رسيديم مشاهده كرديم كه يك حمله خيلي جدي شروع شده است.
من هميشه در صحبتها و مصاحبه هايم مي گويم، وقتي مي خواهيم در مورد جنگ صحبت كنيم بايد حساب آن 34 روز مقاومت خرمشهر را از كل جنگ جدا كنيم؛ يعني اين موضوع نياز به بررسي و تحليل بسيار متفاوتي دارد آن شش ماه اول جنگ را نمي توانيم با كل تاريخ جنگ مقايسه كنيم. وقتي كه ما به آبادان رسيديم، ديديم شهر بسيار درگير است. عراق شبانه روز شهر را مورد حمله قرار مي داد. يك اصطلاحي است بين خوزستاني ها كه به آن توپ هايي كه پي در پي روي شهر مي ريخت، خمسه خمسه مي گفتند. عراق مرتباً از صبح تا شب خمسه خمسه مي زد، بطوري كه يك محله در عرض كمتر از 20 دقيقه کاملاً تخريب مي شد. ما اوايل چون به هيچ جايي دسترسي نداشتيم و سازماندهي نشده بوديم، مي رفتيم به بيمارستان و محله هايي كه تخريب شده بودند و هركاري كه از دستمان بر مي‌آمد، انجام مي داديم. روبروي منزل به كمك ديگر همسايه ها يك سنگر بسيار بزرگ درست كرده بوديم، سقف براي آن گذاشتيم و موكت در آن پهن كرديم و در آن سنگر زندگي مي كرديم. برق قطع بود و امكان استفاده از آب هم شايد فقط چند ساعت آن هم در نيمه هاي شب ممكن بود. عراق هم مرتباً بمباران مي كرد و به هيچ عنوان نمي شد در منزل ماند. مادرم و زنهاي مسن ديگر محله در سنگر مي ماندند و بچه ها براي كمك كردن به اين طرف وآن طرف مي رفتند. من به يكي از دوستانم به نام فرشته كه در بيمارستان كار مي كرد گفتم كه اگر جايي نيرويي نياز داشتند فوراً مرا خبر كند، اما چون شرايط من طوري بود كه مادرم در شهرحضور داشت، بايد صبح از خانه بيرون مي‌آمدم و شب برمي گشتم، چون من و ديگر خواهرانم جوان وكم سن و سال بوديم و مادرم زود نگران ما مي شد.
يادم مي‌آيد بعضي از رزمندگان گاهي مدتها گرسنه مي ماندند. در اين درگيريها تنها محلي كه غذا در‌آن موجود بود، مسجد جامع بود كه آن هم محدود بود. آنطور نبود كه از صبح تا شب غذا به مقدار زياد در مسجد جامع وجود داشته باشد. به هرحال غذايي كه پخته مي شد، كم بود و خيلي از رزمندگان به دليل درگيري زياد با عراقي ها اصلاً فرصت نمي کردند براي تهيه غذا به مسجد جامع بيايند.
اوايل فرصتي براي استفاده از ژ-3 براي من ايجاد نشد و در شرايطي قرار نگرفتم كه احتياج شود از اسلحه در مقابل عراقي ها استفاده كنم، ولي بعدها استفاده از اسلحه برايم عادت شد، زيرا مدتها در روستاهاي اطراف آبادان در زمان جنگ به عشاير كمك مي كردم و چون منطقه ناامن بود، هميشه يك كلت همراه داشتم.
در خرمشهر خانم هاي زيادي بودند كه اسلحه داشتند و حتي به خط مقدم و شلمچه هم مي رفتند. يكي از دوستان به نام خانم زهرا حسيني كه جانباز جنگ هستند، در درگيريها با عراقي ها تركش به كمرشان اصابت كرد. در حال حاضر هم بيمار هستند. ايشان مقابل عراقي ها مي جنگيد. من هم دلم مي خواست در ميدان نبرد حضور داشته باشم، اما مادرم رضايت نمي داد، زيرا ما در بچگي پدرمان را از دست داده بوديم و مادرم علاقه و وابستگي شديدي به بچه هايشان داشت. ما هم هميشه تا جايي مي رفتيم كه مادرم راضي بود و هر جا كه احساس مي كرديم اگر يك قدم ديگر بردارم، مادرمان ناراضي است، به هيچ وجه تكان نمي خورديم. زماني كه داشتم به خرمشهر مي رفتم، برادرم اسماعيل (شهيد) به من گفت:« معصومه الان خيلي به نيرو نياز داريم و من خيلي راحت مي توانم تو را تا گمرك هم ببرم تا در كنار ما بجنگي، ولي مامان به اين كار راضي نيست و تا همين حدكه كار مي كني كافي است».

روزگار شما به عنوان نوجوان آباداني كه به دفاع پرداخته بوديد، چگونه سپري مي شد؟ مواجهه شما با شهادت نزديكانتان چگونه بود؟
 

هنگامي كه ما براي غذارساني به خرمشهر مي رفتيم، صبح از خانه بيرون مي رفتيم. مادرم هم مطلع بود كه ما به خرمشهر مي رويم، ولي نه ايشان به روي خود مي آورد نه ما. ايشان اعتقاد داشت كه بايد دفاع كرد، ولي نمي خواست ما در معرض مستقيم خطر باشيم. هميشه مي گفت:« من به انقلاب و جنگ كاري ندارم، من بچه هايم را مي خواهم». با صراحت احساسش را بيان مي كرد. صبح كه مي شد اسماعيل به خرمشهر مي رفت، من هم از طرف ديگر به خرمشهر مي رفتم. او 16 سال داشت و 2 سال از من بزرگتر بود. اسماعيل هميشه به من مي گفت:« غذاها را كه پخش كردي، ديگر نمان و به آبادان برگرد. جلوتر نيا!» اسماعيل مي جنگيد، رانندگي مي كرد و... همه كاري را انجام مي داد. ولي شب كه مي شد به خاطر مادرم تا ساعت 8 و 9شب خودش را به منزل مي رساند. همان مقدار كه مادرم به ما وابستگي داشت، ما هم به او وابسته بوديم و نمي توانستيم برخلاف خواسته اش عمل كنيم. خيلي اوقات پيش مي آمد من و اسماعيل در خرمشهر به هم برخورد مي كرديم. من غذا پخش مي كردم و اسماعيل مجروح جا به جا مي كرد و يا هر كار ديگري را كه گاهي پيش مي آمد، انجام مي داد.
27 مهر 1359 يك روز قبل از عيد قربان اسماعيل صبح كه از خواب بيدار شد، نماز صبح را خواند و رفت غسل شهادت كرد. من هم از خواب بيدار شدم. مادرم با او دعوا كرد وگفت:« آب نداريم، اين آب را هم شب پيش با زحمت ذخيره كرده ام، آن وقت تو رفتي با اين آب حمام كردي؟» گفت:« نه مامان. رفتم غسل شهادت كردم. ناراحت نشو!» اين را كه گفت، مادرم ديگر حرفي نزد. صبح اسماعيل با يك حالت عجيبي از خانه بيرون رفت. فكر كنم ساعت 9 صبح بود كه به خرمشهر رسيديم و شروع كرديم به تقسيم غذا و تا ظهر تقريباً تمام غذاها را تقسيم كرديم. يك مقدار مانده بود كه آنها را براي بچه هايي كه در مسجد جامع بودند، برديم. قبل از اذان ظهر بود و روبروي مسجد جامع ايستاده بوديم تا نماز را به جماعت بخوانيم. اينهايي را كه تعريف مي كنم در فضايي بود كه عراق مرتباً خمپاره مي ريخت. هنگامي كه در داخل شهر به سمت مسجد جامع حركت مي كرديم، واقعاً جهنمي بر پا بود. مشاهده مي كرديم كه ساختمانها فرو ريخته اند و بعضي از آنها آتش گرفته بودند. لحظه اي صداها قطع نمي شد و صداي تك تيراندازها و رگبار تركشها در گوشمان بود.
من و اسماعيل قبل از اذان ظهر روبروي مسجد جامع، همديگر را ديديم. از وانت حمل غذا پياده شدم. اسماعيل با يك لندرور سبز با چند تا از دوستانش بود كه به مناطق مختلف مي رفتند و مجروحان را به بيمارستان طالقاني آبادان انتقال مي دادند. اسماعيل از لندرور خارج شد ، همديگر را در آغوش گرفتيم و بوسيديم . بعد هم با هم خداحافظي کرديم و جدا شديم . به فاصله اي که ما از هم خداحافظي کرديم ، روبروي مسجد جامع ، اسماعيل به سمت لندرور رفت .من هم به طرف مسجد راه افتادم . هنوز صد متري از هم دور نشده بوديم كه ناگهان يك خمپاره 60 بين من و اسماعيل به زمين خورد و دود و خاك و غبار همه جا را فرا گرفت. اصلاً چشم، چشم را نمي ديد. شدت موج انفجار همه ما را به اين طرف و آن طرف پرتاب كرد. خاطرم هست كه صداي افتادن تركش ها روي آسفالت و ديوار را مي شنيدم. صداي خيلي خشني داشت. هنگامي كه دود و غبار كمي آرام تر شد، ديدم دوست اسماعيل فرياد مي زند: اسماعيل !اسماعيل! اسماعيل در بغلش بود. او را سوار جيب لندرور كرد و به سرعت به سمت بيمارستان طالقاني حركت كرد. ظاهر بدن اسماعيل سالم سالم بود. فقط يك مقدار خون روي صورتش ريخته بود، هاله خيلي كمرنگي از خون. سريع سوار وانت شدم و پشت سرشان حركت كردم. وقتي رسيدم به بيمارستان طالقاني ديدم دوست اسماعيل سرش را به ميله هاي پاركينگ مي كوبد و فرياد مي زند :كاكا،كاكا! گفتم:« چه شده ؟»گفت: «اسماعيل تمام كرد»!
وقتي وارد سردخانه شدم و جنازه او را ديدم ،گويي خوابيده بود. موقعي كه ما اسماعيل را برديم دفن كنيم، جمعيت سر مزار به 20 نفر هم نمي رسيد. همان روز با شرايط بسيار سختي اسماعيل را دفن كرديم. وقتي ما پيكر او را به بيمارستان مي برديم، صداي اذان ظهر از مناره هاي مسجد جامع مي آمد و ساعت 3 بعد ازظهر هم او را دفن كرديم. زندگي ما در تلاطم و سرعت حوادث بود و هر كسي شهيد مي شد، بايد همان روز دفنش مي کردند. ده پانزده نفري بوديم که اسماعيل را مظلومانه دفن کرديم و به منزل برگشتيم؛ نه مراسمي، نه مسجدي و نه عزايي و نه حلوايي.براي يك مادر خيلي سخت است!
وارد سنگر شديم، همان سنگري كه شب قبلش اسماعيل در آن نشسته و حسابرسي كرده بود. شب بعد از شهادت اسماعيل من و مادرم و صديقه در تاريكي در سنگر نشسته بوديم، مادرم تا صبح نخوابيد، تا 3 روز هيچ غذايي هم نخورد. يعني 3 روز تمام اين زن آب هم نخورد! آن شب تا صبح فقط نماز و دعا خواند. ما نمي توانستيم او را آرام كنيم، فقط در سكوت نشسته بوديم. مادر از بچگي اسماعيل گفت، از وقتي كه به دنيا آمد، از اينكه چرا اسمش را اسماعيل گذاشت، گفت:« اسمش را اسماعيل گذاشته كه در عيد قربان شهيد شود». 27 مهر كه اسماعيل شهيد شد، حدود يك هفته درآبادان بوديم. آنجا هم در محاصره قرار گرفته بود. اوايل آبان بود كه همه خانواده از‌ آبادان خارج شديم و به شيراز رفتيم. يك روز شيراز بوديم تا اينكه من و صديقه (خواهرم) گفتيم: «ما اصلاً نمي توانيم شيراز بمانيم. غيرتمان اجازه نمي دهد. اسماعيل هم كه شهيد شده، ما بايد راهش را ادامه دهيم!» مادرم ديگر بي خيال شده بود. بالاتر از سياهي كه رنگي نيست. وقتي به او گفتم:« مامان! ما بايد برويم» گفت: «هر چه نبايد مي شد، شد. اگر شما هم مي خواهيد برويد اشكالي ندارد، اما حد خودتان را بدانيد كه شما هم از دستم نرويد».
در كل شهداي مردمي 34 روز مقاومت خرمشهر، همه شان مظلومند و بين مردان و زنان در اين مظلوميت چندان تفاوتي نيست. شهداي اول جنگ، شهداي مردمي بودند. بي اسم و رسم و نام و نشان. نه سردار بودند، نه فرمانده، مردمي بودند و با آن غيرتي كه داشتند وارد صحنه جنگ شدند. همه شان مظلومند. شما چند تا از آنها را مي شناسيد؟ اينها اولين شهداي ما هستند كه اين اولين ها هميشه با ارزشند. ولي ما در اين سالها حرمت اين اولين ها را نگه نداشتيم. هيچ گاه نيامديم درباره زندگي و شخصيت اين اولين ها كاركنيم. چقدر مردم ما با اين دفاع مردمي آشنا هستند؟ در صورتي كه اين 34 روز به اندازه يك عمر است. تك تك اين روزها به اندازه چند روز است. يعني اگر بچه ها با دست خالي ايستادگي نمي کردند، وضعيت اشغال شهرها خيلي بدتر از اين مي شد. متأسفانه در اين مورد همه شان مظلومند.
دو تا بچه 16، 18 ساله در مكتب قرآن خرمشهر كار مي کردند. مي دانيد كار اينها در خرمشهر چه بود؟ تمام اجناسي كه از كل كشور در كاميون به خرمشهر مي رسيد، از جمله كنسرو مواد غذايي را اين دو نفر از كاميون ها تخليه مي کردند و داخل انبار مي چيدند. دخترهاي 16، 18 ساله اجناس را روي كولشان مي گذاشتند و از كاميون خارج مي کردند. اما خودشان نان خشك مي خوردند. وقتي به آنها مي گفتند:« چرا نان خشك مي خوريد؟» جواب مي دادند:« مردم اينها را براي رزمنده ها فرستاده اند. ما كه رزمنده نيستيم. ما اينجا به رزمنده ها خدمت مي كنيم». چقدر هم مظلومانه در خرمشهر شهيد شدند. كدام كتاب چاپ شد تا ما شخصيت واقعي شهناز حاجي شاه را بشناسيم؟ اينها فيلسوف يا عارف نبودند، بلكه آدمهاي عادي مثل بقيه بودند. اما در جوهره وجودشان يك چيزي بود كه خدا انتخابش كرد. زيرا احساس مسئوليت كردند و در مقابل عراق ايستادند، بدون اينكه كسي از آنها بخواهد.
اگر بخواهيم دفاع را تعريف و الگوسازي كنيم، بايد از همان شش ماه بگويم. بايد از آن 34 روز بگويم. فيلم اخراجي ها را كه بعد از سالها توسط آقاي ده نمكي ساخته شد، ببينيد. بايد پرسيده شود مجيد سوزوكي كي بود؟ بچه هاي فداييان اسلام، بچه هاي شهيد سيد مجتبي هاشمي قشري بودند كه با يك زير پيراهني به تن و با شلوار كردي مي جنگيدند. بعضي از آنها هم سيگار گوشه لبشان بود، ولي مردانه مي جنگيدند. آيا از آنها گفته ايم؟ مگر اينها سهمي در جنگ ندارند؟ سيد مجتبي هاشمي كسي بود كه در تهران زندگي داشت، مغازه داشت، ثروت داشت. همه اينها را رها كرد و به جبهه آمد. كجا ما از اينها صحبتي كرديم؟ مدتي پيش در ميدان ولي عصر سوار تاكسي شدم خانمي را ديدم كه در زمان جنگ با برادرش خدمه توپ 106 بود و در آن 34 روز مقاومت خرمشهر مي جنگيدند. خانم تنومندي بود كه هيكل و قد بلندي داشت. مردانه هم مي جنگيد. بعد از مدتها من ايشان را ديدم كه رفته سر زندگي اش و هيچ ادعايي هم ندارد. يعني بي ادعاترين آدمهاي جنگ آدمهاي اول جنگ هستند. فكر مي كنم در بيان موضوعات و انتخاب سوژه ها خيلي گزينشي عمل كرديم و دچار تكرار شديم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.