«شهيد هاشمي در قامت يك فرمانده» در گفتگو با اصغر فرنيان
درآمد
خلق وخوي همراه با عطوفت و قاطعيت شهيد هاشمي، داستانهاي ارزشمندي از فرماندهي مردمي و كار آمد را در خاطر همرزمان او به يادگار گذاشته كه به شمه اي از آنها در اين مصاحبه اشاره شده است.
آغاز آشنايي شما با شهيد هاشمي به كي برمي گردد؟
بنام خدا من اصغر فرنيان متولد سال 1334 و قهرمان تيراندازي ايران در سال 1358 هستم. قبل از اينكه به جبهه هاي جنگ بروم، در كميته 9 تهران (سياه جامگان) در كنار آقاي هاشمي مشغول فعاليت بودم.
چرا به شما سياه جامگان مي گفتند؟
پس از شهادت دوستانمان در ابتداي انقلاب ما لباسهاي سياه به تن مي كرديم. در ابتداي كار اعضاي حزب جمهوري خلق مسلمان پشت باغ شاه دفتري داشتند. ما به آنجا رفتيم و دفتر را از آنها گرفتيم و در نهايت كميته را درآنجا تشكيل داديم.
از چه زماني به جبهه ها رفتيد؟
قبل از شروع جنگ به محض شروع درگيريهاي پاوه همراه با آقا سيد مجتبي و شهيد چمران راهي كردستان شديم و در درگيريهاي بسياري شركت كرديم. مدتي هم در تپه الله اكبر محاصره شديم و در مدت محاصره با هليکوپتر برايمان غذا مي فرستادند. هر روز دشمن با اسلحه سيمينوف يكي از بچه هاي ما را هدف مي گرفت. بالاخره ماجراي كردستان آرام شد. بعد از مدتي كميته منحل شد و به سپاه پيوست.
در جبهه خرمشهر نيز حضور داشتيد؟
در روزهاي آغازين جنگ من به همراه نيروهاي فداييان اسلام به خرمشهر رفتم. 43 روزي طول كشيد تا خرمشهر سقوط كند. در طول اين مدت من به همراه ساير رزمندگان در خرمشهر و پل نو حضور داشتم. به خاطر دارم يك روز آقاي خلخالي در زندان قصر در حالي كه مشغول وضو گرفتن بود، به ما گفت:« قاچاقچي ها به خرمشهر حمله كرده اند». وقتي به خرمشهر رسيديم، متوجه شديم كه اوضاع بسيار آشفته است و شهر با خمپاره و خمسه خمسه به آتش كشيده شده است. بسيار تعجب كرديم و با خود گفتيم كه قاچاقچي ها چقدر قوي شده اند كه از خمپاره براي رسيدن به اهدافشان استفاده مي كنند. هيچگاه اين ماجرا را فراموش نمي كنم. قبل از انهدام پل خرمشهر توسط نيروهاي عراقي و قبل از استقرارمان در هتل كاروانسرا ،45روز در داخل خرمشهر در درگيريهاي شديدي حضور داشتيم. درگيريهايي هم در كارخانه ماشين سازي و پل نو صورت مي گرفت. بچه هاي شريعتي در كارخانه ماشين سازي مستقر شده بودند. جنگ با دشمن تبديل به جنگ تن به تن شده بود و ما به راحتي و از فاصله اي كم نيروهاي دشمن را مي ديديم تا جايي كه كم كم اسلحه به كار نمي آمد و نيروها از چاقو در مبارزه استفاده مي کردند.
در اين ميان حوادث تلخي هم برايمان اتفاق افتاد. به خاطر دارم نيروهاي عراقي حاج آقا شريف را كه از برادران حوزه بودند، به شهادت رساندند. ما همه اين وقايع دردناك را به چشم خود مي ديديم. فاصله ما با نيروهاي عراقي كمتر از 100 متر بود. حتي بخاطر دارم گاهي اوقات شبانه به سمت نيروهاي دشمن كانال مي زديم و تا نزديكي آنها پيشروي مي كرديم. طوري كه براحتي صداي صحبت كردن آنها را با هم مي شنيديم. بعضي شبها هم تا خاكريز دشمن مي رفتيم و پشت خاكريز تعداد زيادي لاستيك بزرگ كاميون و تراكتور مي گذاشتيم و دوباره به مقر خودمان باز مي گشتيم. نيروهاي عراقي صبحها با ديدن لاستيك و حشت زده مي شدند و به سمت آنها تيراندازي مي کردند. آنها دو سه بار اين كار را انجام دادند. ولي بعد از مدتي ،كم كم به جمع شدن لاستيك در پشت خاكريزهايشان عادت كرده بودند و ديگر به سمت آنها شليك نمي کردند. رزمندگان هم از اين فرصت بهره مي جستند و از لاستيك براي ديده باني استفاده مي کردند.
يكي از رزمندگان به نام پرويز كه بسيار شجاع بود در اين كار تبحر خاصي داشت. به خاطر دارم يك شب با ساير رزمندگان در مسير در حال حركت بوديم. متوجه شدم كه تك تيراندازي عراقي سر همرزمانم را هدف مي گيرد و تك تك آنها را به شهادت مي رساند. كمي صبر كردم تا تك تيرانداز عراقي تير بعدي را شليك كند. با كمك نور حاصل از تيراندازي موقعيت او را شناسايي كردم و با اسلحه سر او را نشانه گرفتم. آن قدر فاصله ام با او كم بود كه به راحتي مي توانستم او را از پاي درآورم. ناگهان نيروهاي عراقي فرياد زدند و منطقه را با شليك خمپاره به آتش كشيدند. آن زمان عراقي ها مقابل خاكريزهايشان گودالي مي كندند و از آن گودالها كه از فاصله دور ديده نمي شد، براي گشت زني استفاده مي کردند. پرويز به كمپوت علاقه زيادي داشت و هميشه از سنگر عراقي ها كمپوت برمي داشت. همانطور كه گفتم پرويز رزمنده شجاعي بود. او يكبار سه عراقي را كه در چاله مقابل خاكريزشان در حال گشت زني بودند، به اسارت درآورد.
آن روزها براي شما چه مشكلاتي وجود داشت؟
من در دوران جنگ چندين بار مين خنثي كردم. نبي حقيقت يكي از رزمندگاني بود كه حين خنثي كردن مين دستش قطع شد. در يك كلام بايد بگويم مشكلات زيادي را از سر گذرانديم. ما به صورت خودجوش به جبهه مي رفتيم و در ابتداي كار اسلحه و مهماتي در اختيار نداشتيم و گاهي اوقات ناچار مي شديم خودمان از عراقي ها اسلحه و مهمات تهيه كنيم. در ابتداي ورود به جبهه تنها كارد صندوقي (دسته زرد) با خود داشتيم.
از ماجراي مجروح شدنتان در جنگ برايمان بگوييد.
5 مهر ماه 1360 در ماجراي آزاد سازي آبادان، تيري به سرم اصابت كرد. خون آن چنان سر و صورتم را پوشانده بود كه همه دوستانم از جمله آقاي هاشمي و آقاي داوود نارنجي تصور مي کردند كه من شهيد شده ام. قرار بر اين شد كه مرا با هواپيماي سي130 به تهران اعزام كنند. از طرفي برادر جهان آرا گفته بود: «با هواپيما بايد كارهاي واجب تري انجام شود و نمي توانيم با آن مجروح ببريم». خلاصه شهيد فلاحي و شهيد جهان آرا سوار هواپيما شدند كه در همان سفر به شهادت رسيدند. از آنجايي كه دوستانم تصور مي کردند شهيد شده ام، در تهران برايم عزاداري كردند. بعد از اينكه بهبود يافتم با آقاي داوود نارنجي تماس گرفتم و بالطبع ايشان وقتي فهميدند شهيد نشده ام، خيلي تعجب كردند. در اثر اصابت گلوله غده اي در سر دارم و به همين دليل پايم كشش و قدرت كافي ندارد.
چه ويژگي روحي آن شهيد از همه برجسته تر بود؟
بهتر است به رابطه صميمانه آقا سيد مجتبي با رزمندگان اشاره كنم. شهيد هاشمي همواره در تلاش بود تا روحيه رزمنده ها را تقويت و با آنها رابطه دوستانه اي برقراركند. ضمناً يكي دو نوار از صحبتهاي ضبط شده ايشان دارم. موضوع صحبتهاي شهيد هاشمي در اين نوارها بيشتر پيرامون فعاليتهاي رزمندگان از جمله شاهرخ ضرغام است.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 43