پربرکت ترين گردنبند
پيرمرد، خسته و گرسنه بود. در دنيا کسي را نداشت. لباس کهنه و چروکي بر تن داشت. انبوه ريش هاي سفيد و نگاه خسته اش، توجه هر بيننده اي را جلب مي کرد.
پيرمرد احساس بدبختي مي کرد.حالت نگاهش طوري بود که هر کس مي توانست بفهمد از غمي سنگين رنج مي برد.
تنها اميدش به لطف پيامبر (ص)بود.به همين خاطر به ديدار پيامبر شتافت. پيامبر مثل نگيني در حلقه ي يارانش مي درخشيد. وقتي پيرمرد به ياران پيامبر نزديک شد، توجه همه را به خود جلب کرد.پيامبر در حال صحبت، به چشم هاي پيرمرد خيره شد.
پيرمرد از نگاه محبت آميز پيامبر احساس آرامش کرد. بعد در حالي که نگاه خسته ي خود را به زمين دوخته بود، گفت:
-يا رسول الله!گرسنه و ضعيف و درمانده ام!مي بينيد که بدبختي از سر و رويم مي بارد.به فرياد من برسيد!
پيامبر همچنان با محبت به چهره ي غمگين پيرمرد مي نگريست. در آن هنگام چيزي نداشت که به پيرمرد ببخشد.کمي مکث کرد و سپس با اميدواري به پيرمرد گفت:
-من الان چيزي ندارم که به تو بدهم؛ اما تو را جايي مي فرستم که به تو کمک کنم.
سپس به ابوذر که در فکر فرو رفته بود، اشاره کرد پيرمرد را به خانه ي حضرت زهرا (س)راهنمايي کند.
ابوذر همراه پيرمرد به سوي خانه ي حضرت زهرا(س)به راه افتادند. از آنجا تا خانه ي حضرت زهرا (س)، راهي نبود.ابوذر پس از مدت کوتاهي در مقابل خانه ي ساده اي ايستاد.کلون در را به صدا درآورد و پس از شنيدن صداي صاحبخانه، پيام پيامبر را به او رساند.در اين هنگام پيرمرد، خود نيز به سخن درآمد و گفت:
-من پيرمردي ضعيف و ناتوانم.گرسنه ام!به جز يک لباس پاره چيزي ندارم.به فريادم برسيد!
حضرت زهرا(س)از شنيدن پيام پدر و نيازمندي پيرمرد به فکر فرو رفت.درخانه ي کوچک آنها، وسايل اندکي وجود داشت که همه مورد نياز بودند. تنها چيزي که شايد مي توانست، آن را به پيرمرد ببخشد، پوست گوسفندي بود که شب ها زير فرزندان کوچکش- حسن(ع) و حسين(ع)- مي انداخت.حضرت زهرا(س)بدون درنگ به گوشه اتاق رفت، و آن پوست گوسفند را برداشت و در حالي که آن را به سوي پيرمرد دراز کرده بود، گفت:«خدا گشايشي در کار تو پديد خواهد آورد!»
پيرمرد، آن پوست را گرفت و ورانداز کرد، به نظرش قيمتي نداشت، به همين خاطر گفت:
-اي دختر پيامبر، اين پوست براي من نفعي ندارد!من ناچيزتر از آن هستم که فکر مي کنيد!
حضرت زهرا(س) به فکر فرو رفت.ناگهان به ياد هديه ي ارزشمندي افتاد.آن هديه اگرچه قيمت چنداني نداشت، اما براي او بسيار گرانبها بود.دختر عمويش گردنبندي را به او هديه کرده بود.حضرت زهرا آن گردنبند را که برايش خاطرات خوشي را زنده مي کرد، بسيار دوست داشت و آن را به گردنش آويخته بود.با حرف پيرمرد، گردنبند را از گردنش باز کرد و به سوي او دراز کرد.پيرمرد گردنبند را گرفت.نگاهي به آن انداخت و تشکر کنان به سمت مسجد به راه افتاد.چهره ي پيرمرد باز و خندان شده بود.وقتي به چند قدمي ياران پيامبر رسيد، گفت:
«چه کسي اين گردنبند را از من مي خرد؟ اين گردنبند دختر پيامبر است.من حاضرم اين گردنبند را بفروشم.»
پيامبر به گردنبندي که در دست هاي پيرمرد بود، نگاهي کرد و گفت:«اين گردنبند را به چه قيمتي مي فروشي؟»
پيرمرد گفت:«اين گردنبند را مي دهم و در مقابلش مقداري غذا، يک دينار پول، يکدست لباس و همين طور يک مرکب مي گيرم!»
حرف پيرمرد که تمام شد، مقداد-يکي از ياران پيامبر-گفت:«من همه آن چيزها را که گفتي مي دهم و گردنبند را از تو مي خرم!با من بيا!»
مدت زيادي نگذشته بود که همه ي ياران پيامبر ديدند که غلام مقداد، دوان دوان به سوي پيامبر آمد پارچه پاکيزه اي را که در دست داشت، باز کرد و گردنبند حضرت زهرا (س)را به سوي پيامبر دراز کرد و گفت:«مقداد گفت که اين گردنبند را به حضور شما بياورم و از اين پس نيز بنده، غلام و خدمتگزار شما باشم!»
پيامبر با مهرباني به سيماي غلام مقداد نگاهي کرد و گفت:«اين گردنبند را به خانه ي دخترم، فاطمه ببر.من هم تو را به او بخشيدم!»
غلام مقداد، گردنبند را- همان طور که به حضور پيامبر آورده بود- در همان پارچه سفيد و معطر پيچيد، و به شتاب به سوي خانه حضرت زهرا(س)گفت:«اي غلام مقداد!تو از هم اکنون آزاد هستي!مي تواني بروي!» و سپس فرمود:«اين گردنبند چقدر پربرکت بود!شکمي را سير کرد، برهنه اي را پوشاند، مرکبي را به محتاجي رساند و غلامي آزاد شد و سرانجام، دوباره به جاي اولش بازگشت!»
منبع: ماهنامه فرهنگي / اجتماعي شاهد نوجوان شماره 61
پيرمرد احساس بدبختي مي کرد.حالت نگاهش طوري بود که هر کس مي توانست بفهمد از غمي سنگين رنج مي برد.
تنها اميدش به لطف پيامبر (ص)بود.به همين خاطر به ديدار پيامبر شتافت. پيامبر مثل نگيني در حلقه ي يارانش مي درخشيد. وقتي پيرمرد به ياران پيامبر نزديک شد، توجه همه را به خود جلب کرد.پيامبر در حال صحبت، به چشم هاي پيرمرد خيره شد.
پيرمرد از نگاه محبت آميز پيامبر احساس آرامش کرد. بعد در حالي که نگاه خسته ي خود را به زمين دوخته بود، گفت:
-يا رسول الله!گرسنه و ضعيف و درمانده ام!مي بينيد که بدبختي از سر و رويم مي بارد.به فرياد من برسيد!
پيامبر همچنان با محبت به چهره ي غمگين پيرمرد مي نگريست. در آن هنگام چيزي نداشت که به پيرمرد ببخشد.کمي مکث کرد و سپس با اميدواري به پيرمرد گفت:
-من الان چيزي ندارم که به تو بدهم؛ اما تو را جايي مي فرستم که به تو کمک کنم.
سپس به ابوذر که در فکر فرو رفته بود، اشاره کرد پيرمرد را به خانه ي حضرت زهرا (س)راهنمايي کند.
ابوذر همراه پيرمرد به سوي خانه ي حضرت زهرا(س)به راه افتادند. از آنجا تا خانه ي حضرت زهرا (س)، راهي نبود.ابوذر پس از مدت کوتاهي در مقابل خانه ي ساده اي ايستاد.کلون در را به صدا درآورد و پس از شنيدن صداي صاحبخانه، پيام پيامبر را به او رساند.در اين هنگام پيرمرد، خود نيز به سخن درآمد و گفت:
-من پيرمردي ضعيف و ناتوانم.گرسنه ام!به جز يک لباس پاره چيزي ندارم.به فريادم برسيد!
حضرت زهرا(س)از شنيدن پيام پدر و نيازمندي پيرمرد به فکر فرو رفت.درخانه ي کوچک آنها، وسايل اندکي وجود داشت که همه مورد نياز بودند. تنها چيزي که شايد مي توانست، آن را به پيرمرد ببخشد، پوست گوسفندي بود که شب ها زير فرزندان کوچکش- حسن(ع) و حسين(ع)- مي انداخت.حضرت زهرا(س)بدون درنگ به گوشه اتاق رفت، و آن پوست گوسفند را برداشت و در حالي که آن را به سوي پيرمرد دراز کرده بود، گفت:«خدا گشايشي در کار تو پديد خواهد آورد!»
پيرمرد، آن پوست را گرفت و ورانداز کرد، به نظرش قيمتي نداشت، به همين خاطر گفت:
-اي دختر پيامبر، اين پوست براي من نفعي ندارد!من ناچيزتر از آن هستم که فکر مي کنيد!
حضرت زهرا(س) به فکر فرو رفت.ناگهان به ياد هديه ي ارزشمندي افتاد.آن هديه اگرچه قيمت چنداني نداشت، اما براي او بسيار گرانبها بود.دختر عمويش گردنبندي را به او هديه کرده بود.حضرت زهرا آن گردنبند را که برايش خاطرات خوشي را زنده مي کرد، بسيار دوست داشت و آن را به گردنش آويخته بود.با حرف پيرمرد، گردنبند را از گردنش باز کرد و به سوي او دراز کرد.پيرمرد گردنبند را گرفت.نگاهي به آن انداخت و تشکر کنان به سمت مسجد به راه افتاد.چهره ي پيرمرد باز و خندان شده بود.وقتي به چند قدمي ياران پيامبر رسيد، گفت:
«چه کسي اين گردنبند را از من مي خرد؟ اين گردنبند دختر پيامبر است.من حاضرم اين گردنبند را بفروشم.»
پيامبر به گردنبندي که در دست هاي پيرمرد بود، نگاهي کرد و گفت:«اين گردنبند را به چه قيمتي مي فروشي؟»
پيرمرد گفت:«اين گردنبند را مي دهم و در مقابلش مقداري غذا، يک دينار پول، يکدست لباس و همين طور يک مرکب مي گيرم!»
حرف پيرمرد که تمام شد، مقداد-يکي از ياران پيامبر-گفت:«من همه آن چيزها را که گفتي مي دهم و گردنبند را از تو مي خرم!با من بيا!»
مدت زيادي نگذشته بود که همه ي ياران پيامبر ديدند که غلام مقداد، دوان دوان به سوي پيامبر آمد پارچه پاکيزه اي را که در دست داشت، باز کرد و گردنبند حضرت زهرا (س)را به سوي پيامبر دراز کرد و گفت:«مقداد گفت که اين گردنبند را به حضور شما بياورم و از اين پس نيز بنده، غلام و خدمتگزار شما باشم!»
پيامبر با مهرباني به سيماي غلام مقداد نگاهي کرد و گفت:«اين گردنبند را به خانه ي دخترم، فاطمه ببر.من هم تو را به او بخشيدم!»
غلام مقداد، گردنبند را- همان طور که به حضور پيامبر آورده بود- در همان پارچه سفيد و معطر پيچيد، و به شتاب به سوي خانه حضرت زهرا(س)گفت:«اي غلام مقداد!تو از هم اکنون آزاد هستي!مي تواني بروي!» و سپس فرمود:«اين گردنبند چقدر پربرکت بود!شکمي را سير کرد، برهنه اي را پوشاند، مرکبي را به محتاجي رساند و غلامي آزاد شد و سرانجام، دوباره به جاي اولش بازگشت!»
منبع: ماهنامه فرهنگي / اجتماعي شاهد نوجوان شماره 61