روزهاي پرمشقت يك ديكتاتور (2)
نويسنده: غلامرضا خاركوهي(1)
آغاز در به دري شاه
سه شنبه 26 دي ماه 1357، شاه فقيد فرودگاه مهرآباد را با چشم هاي گريان ترك گفت. پيش از آن اعضاي خانواده سلطنتي والاحضرت ها، شاهدخت ها، والاگهرها و فرزندان و همسران آنها و نيز عليا حضرت ملكه مادر، با چمدان هاي پربار و جواهرات بسيار، تهران را ترك گفته بودند و از خاندان پهلوي به جز دو سه تن كه يكي از آنها والاحضرت حميدرضا بود، كسي در ايران نماند... باري در آن بعدازظهر دي ماه غوغاي زنده بادها و مرده بادها سكوت زمستاني را مي شكست، شاه با مراسمي ساده و غمگين از پله هاي هواپيما بالا رفت تا تهران را به مقصد قاهره ترك كند و اين سفري بود كه هرگز بازگشتي به دنبال نداشت؛ سفري كه با همه مسافرت هاي قبلي شاه كه توام با عزيمت و احترام و استقبال ها و ضيافت ها و ديدار سران و تشريفات كامل بود، تفاوت زياد داشت و در حقيقت اين سفري بود توام با آوارگي و تنهايي و اندوه و از جهاني به تمام معني عبرت انگيز. (2)
و اين آغاز در به دري شاه بود؛ در به دري اي كه 18 ماه و 10 روز به طول انجاميد؛ آن هم براي پادشاهي كه چند ماه پيش تر (5 تير 57) گفته بود: «هيچ كس قادر به سرنگوني من نيست، چون 700 هزار پرسنل نظامي همراه با كليه كارگران و اكثر مردم ايران پشتيبان من هستند.» (3) اين همه غرور و خودبيني، در واقع حاصل 37 سال ديكتاتوري مطلق او بر ملتي محروم و ستم كشيده بود كه هميشه از شاه و خاندانش متنفر بودند و اكنون با بيداري مضاعف، تحت رهبري هاي رهبر محبوبشان- امام خميني- يكپارچه پا به ميدان مبارزه با رژيم نهاده بودند.
شاه در آخرين كتابش به نام پاسخ به تاريخ كه پس از فرارش از ايران منتشر نموده، در اين باره چنين مي نويسد:
توافق شده بود كه من و شهبانو به محض اينكه آقاي بختيار از مجلسين راي اعتماد گرفت، از چندين هفته مرخصي استفاده كنيم. روزهاي آخر، اندوهبار بود و شب هاي بي خوابي را در پي داشت... نمي توانم، و بر آن نيستم كه احساساتم را هنگامي كه در شانزدهم ژانويه 1979 [26 دي ماه 57] به اتفاق شهبانو عازم فرودگاه مي شديم شرح بدهم. احساس مي كردم واقعه شومي در شرف وقوع است، زيرا با تجربه تر از آن بودم كه درباره آنچه احتمال وقوعش مي رفت، تصوري نداشته باشم. مي خواستم خود را قانع كنم كه رفتنم از ايران هيجانات را فرو خواهد نشاند و از نفرت ها خواهد كاست و آدم كش ها را خلع سلاح خواهد كرد. اميدوار بودم به رغم خرابي هاي وسيعي كه به دستور ديوانگان آشفته حال وارد آمده بود، بخت با شاهپور بختيار ياري كند و كشور پايدار بماند. باد سردي كه در آن فصل سال معمول بود، در فرودگاه مهرآباد مي وزيد. چند رديف هواپيما بر اثر اعتصاب بيكار مانده بودند. در زير هواپيماي بوئينگ، مقام هاي كشور براي خداحافظي با من گرد آمده بودند؛ شاهپور بختيار، رؤساي مجلسين، وزراء و ژنرال ها؛ به همه آنها پيروي از حزم و تدبير را توصيه كردم. خداوند شاهد است كه هر چه در توان داشتم براي حفظ آنان كه به من خدمت كرده بودند، انجام دادم [!]
... سكوت دلخراشي حكمفرما بود كه جز با هق هق گريه شكسته نمي شد... آخرين تاثير كشور بر من كه سي و هفت سال بر آن سلطنت كرده بودم و قدري از خونم را در راهش ريخته بودم، عمدتاً از ديدن ناراحتي عميق بر چهره كساني ناشي مي شد كه براي خداحافظي با من گرد آمده بودند و اشك در چشمانشان حلقه زده بود. (4)
بدينسان شاه و همسرش با چشماني گريان و چهره اي شديداً افسرده و بغض كرده از آنچه طوفان انقلاب اسلامي- به رهبري امام خميني- بر سرشان آورده بود، ايران را ترك كردند و به رغم ميل باطني شان به سفر بي بازگشتي رفتند كه جز خفت و خواري، ذلت و زاري و خلاصه دربه دري ارمغاني برايشان نداشت. آنها با هواپيماي اختصاصي خود مستقيماً راهي كشور مصر شدند و پس از يك هفته به ناچار از مصر به مراكش عزيمت كردند.
چرا شاه ابتدا به مصر رفت؟
دعوت آمريکا از شاه متناوباً تمديد مي شد، ولي شاه بنابر رهنمودهاي مشاورينش انورسادات كه معتقد بود شانس بازگشت او به قدرت در صورت اقامت او در خاورميانه، يعني در محلي كه او بتواند از نزديك شاهد اتفاقات ايران باشد بيشتر است [به همين سبب شاه] در مراكش باقي مانده و به آمريکا نمي رفت. علاوه بر اين اگر او تصميم مي گرفت به آمريکا برود، به تصوير ذهني ايرانيان از او، به عنوان عروسك خيمه شب بازي آمريکا، قوت مي بخشيد. (5)
اين طرز تفكر شاه از آنجا ناشي مي شد كه در مرداد سال 1332 در پي قيام عمومي مردم در آن سال، شاه و همسرش- ثريا بختياري- مجبور به فرار از ايران شدند، اما چند روز بعد، يعني در 28 مرداد آن سال سازمان جاسوسي آمريکا در ايران[سيا] به انجام يك كودتاي خونين، شاه را دوباره به اريكه قدرت نشاند. لذا با داشتن چنين ذهنيتي به كشورهاي نزديك به ايران (خاورميانه) رفت، اما ديري نپاييد كه انقلاب اسلامي به رهبري حضرت امام خميني (ره) به پيروزي رسيد و حسرت چنين آرزويي تا ابد در دل شاه باقي ماند.
اعتراض مردم مصر و مراكش
جناح چپ و جناح راست مذهبي (به طور خصوصي) نسبت به پذيرايي سادات از شاه اعتراض كرده اند؛ ليكن به نظر ما، مصري ها اين عمل را اقدامي سخاوتمندانه و داراي ماهيت شخصي مي دانند نه سياسي. در همان حال، مسلمانان مصر علاقه اي به شاه ندارند و مايل اند كه هر چه زودتر شاهد عزيمت وي از مصر باشند. (6)
تنفر مردم مسلمان مصر از شاه تا بدان حد بود كه حتي به تشييع جنازه شاه در مصر نيز اعتراض كردند كه در نتيجه مورد حمله بي رحمانه ماموران مصري واقع شدند. (7)
باز در تاريخ 14 اسفند 1357 سوليوان، سفير آمريکا در ايران طي نامه خيلي محرمانه اي به وزارت خارجه دولتش مي نويسد:
سفير مراكش در تهران كه سفارتخانه اش دوبار مورد حمله نيروهاي فدايي[مسلمان] معترض به حضور شاه در مراكش قرار گرفته بود، بدون سر و صدا كشور را ترك كرده است. وي به همكارانش گفته بود كه فداييان [مسلمان] تهديد كرده بودند كه او را خواهند ربود تا شاه به ايران بازگردد و در برابر عدالت اسلامي محاكمه گردد. مطبوعات محلي گزارش كرده اند كه ساف و پوليساريو آمادگي خود را براي ربودن شاه در مراكش و بازگردانيدن وي به ايران براي محاكمه اعلام كرده اند. تصور امر بر اين است كه در حال حاضر براي مراكش ادامه پذيرايي از ميهمانانش امري بسيار دشوار است. (8)
يكي از نويسندگاني كه اوضاع و احوال خفت بار شاه را در مراكش به تصوير كشيده است، احمدعلي مسعود انصاري- دوست بسيار صميمي و نزديك شاه- است. او در كتابش به نام من و خاندان پهلوي، در اين باره مي نويسد:
در مراكش... براي اولين بار بود كه شاه را در حال سقوط مي ديدم و علاوه بر خود او، همه ناراحت بودند. به راستي كه فضاي بدي بود و خوب به خاطرم هست كه وقتي شاه را ديدم، اولين حرفي كه زد اين بود: تو هم كه دايم پيش شريعتمداري مي رفتي!
من جوابي ندادم و نمي بايست هم كه در آن شرايط جواب مي دادم. شاه را حقيقتاً تنها و افسرده و غمگين ديدم. البته در مراكش عده اي مي آمدند و سر و گوشي آب مي دادند و مي رفتند، اما در ميان آنها ياران قديم و مدعيان چاكري و جان نثاري كمتر ديده مي شدند. تمام آن مدعيان، ايشان را رها كرده بودند... ياران و فرمانبرداران ديروز يا درون ايران مخفي بودند و يا در حال فرار از كشور؛ اما بسياري هم براي حفظ جان و مال خود و پرهيز از هرگونه خطري و حتي اميد به كنار آمدن با حكومت تازه، نمي خواستند به شاه نزديك شده و يا در پاسپورتشان مهر ورود به مراكش بخورد و همين امر روحيه شاه را به سختي و بيش از پيش افسرده كرده بود. سرانجام هم ضربه اي ديگر به اين روحيه وارد آمد و آن زماني بود كه مَلِك حسن مؤدبانه عذر شاه را خواست و گفت: كنفرانس [سران كشورهاي] اسلامي در پيش است و شما بايد برويد. (9)
پي نوشت ها :
1)تاريخ نگار انقلاب در استان گلستان و فوق ليسانس مديريت آموزشي
2)احمدعلي منصور انصاري، من و خاندان پهلوي، با مقدمه و توضيحات حسين ابوترابيان، تهران، فاخته، 1371، ص118.
3)فريدون هويدا، سقوط شاه، ترجمه ح.ا. مهران، تهران، اطلاعات، 1365، ص11.
4)محمدرضا پهلوي، پاسخ به تاريخ، ترجمه دكتر حسين ابوترابيان، تهران، مترجم، 1371، ص369-368.
5)ادوارد كلن، آمريکا در اسارت، ترجمه پوران خاور و سرور طليعه، تهران، قلم، ص30-29.
6)دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، همان، ص371.
7)ويليام شوكراس، آخرين سفر شاه، ترجمه عبدالرضا هوشنگ مهدوي، تهران، البرز، 1371، ص533.
8)دانشجويان مسلمان پيرو خط امام، همان، ص281.
9)احمدعلي مسعود انصاري، همان، ص121.