ترنم عشق

سبكباران خراميدند و رفتند مرا بيچاره ناميدند و رفتند سوران لحظه اي تمكين نكردند ترحم بر من مسکين نكردند سواران از سر نعشم گذشتند فغان ها كردم اما برنگشتند اسير و زخمي و بي دست و پا من
يکشنبه، 2 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ترنم عشق

ترنم عشق
ترنم عشق


 






 

مثنوي شهادت
 

شاعر: قادر طهماسبي «فربد»
 

سبكباران خراميدند و رفتند
مرا بيچاره ناميدند و رفتند
سوران لحظه اي تمكين نكردند
ترحم بر من مسکين نكردند
سواران از سر نعشم گذشتند
فغان ها كردم اما برنگشتند
اسير و زخمي و بي دست و پا من
رفيقان اين چه سودا بود با من
رفيقان ! رسم همدردي كجا رفت ؟
جوانمردان! جوانمردي كجا رفت؟
مرا اين پشت مگذاريد بي تاب
گناهم چيست ؟ پايم بود در خواب
اگر دير آمدم مجروح بودم
اسير قبض و بسط روح بودم
در باغ شهادت را نبنديد
به ما بيچارگان ز آن سو نخنديد
رفيقانم دعا كردند و رفتند
مرا زخمي رها كردند و رفتند
رها كردند در زندان بمانم
دعا كردند سرگردان بمانم
*
شهادت نردبان آسمان بود
شهادت آسمان را نردبان بود
چرا برداشتيد اين نردبان را؟
چرا بستند راه آسمان را؟
مرا پايي به دست نربان ماند
مرا دستي به بام آسمان ماند
تو بالا رفته اي، من در زمينم
برادر! رو سياهم شرمگينم
مرا اسب سپيدي بود روزي
شهادت را اميدي بود روزي
در اين اطراف دوش اي دل تو بودي
نگهبان ديشب اي غافل تو بودي
بگو اسب سپيدم را كه دزديد ؟
اميدم را اميدم را كه دزديد؟
مرا اسب چموشي بود روزي
شهادت، ميفروشي بود روزي
شبي چون باد بر بالش خزيدم
به سوي خانه ساقي وزيدم
چهل شب راه را بي وقفه راندم
چهل تفسير ساقي نامه خواندم
ببين اي دل چقدر اين قصر زيباست
گمانم خانه ساقي همين جاست
دلم تا دست بر دامان در زد
دو دستي سنگ شيون را به سر زد
اميدم مشت نوميدي به در كوفت
نگاهم ميخ در قفل قدركوفت
چه درد است اين كه در فصل اقاقي
به روي عاشقان در بسته ساقي
بر اين در، واي من، قفلي لجوج است
بجوش اي اشك هنگام خروج است
در ميخانه را گيرم كه بستند
كليدش را چرا يارب شكستند؟
رفيقانم دعا كردند و رفتند
مرا زخمي رها كردند و رفتند
رها كردند در زندان بمانم
دعا كردند سرگردان بمانم
من آخر طاقت ماندن ندارم
خدايا تاب جان كندن ندارم
دلم تا چند يا رب خسته باشد؟
در لطف تو تا كي بسته باشد ؟
بيا باز امشب اي دل در بكوبيم
بيا اين بار محكم تر بكوبيم
مكوب اي دل به تلخي دست بر دست
در اين قصر بلور آخر كسي هست
بكوب اي دل كه اينجا قصر نور است
بكوب اين دل مرا شرم حضور است
بكوب اين دل كه غفار است يارم
من از كوبيدن در شرم دارم
بكوب اي دل كه معبودم كريم است
مرا از در زدن هر چند بيم است
بكوب اي دل كه جاي شك و ظن نيست
مرا هر چند روي در زدن نيست
كريمان گرچه ستعارالعيوبند
گداياني كه محجوبند خوبند
بكوب اي دل مشو نوميد از اين در
بكوب اي دل هزاران بار ديگر
دلا پيش آي داغت را ببويم
به گوش ات قصه اي شيرين بگويم
برون آيي اگر از حفره ناز
به رويت مي گشايم سفره ي راز
نمي دانم بگويم يا نگويم
دلا بگذار تا حالا نگويم
ببخش اي خوب امشب ناتوانم
خطا در رفته از دست زبانم
لطيفا رحمت آور من ضعيفم
قوي تر از من است امشب حريفم
*******

با گلوي تازه
 

شاعر: حميد سبزواري
 

به كوي عشقبازان هاي و هويي تازه مي بينم
نماز عشق را خونين وضويي تازه مي بينم
ز مشتاقان اين ميخانه ام ساقي صفاي تو
كه صهباي كهن را در سبويي تازه مي بينم
حريف هر شبم، امشب سر «مي» بيشتر دارم
چو در بزم محبت، سرخرويي تازه مي بينم
به صدق پير سرمستان كه در آيين مي خوران
شهادت را به مستي آرزوئي تازه مي بينم
بهار عزت ما هر زمان رنگي دگر گيرد
كه هر جا شاهد با رنگ و بويي تازه مي بينم
غبار از تربت آلاله گان «فكه» مي رويم
كه بر سيماي غيرت، آبروي تازه مي بينم
از اين دريا اقيانوس خوبي تازه مي بينم
قيام موج اقيانوس خوبي تازه مي بينم
مشيت در شهيدستان ما گلواژه مي سازد
سرود فتح را هر دم گلويي تازه مي بينم
جهاني ديده ي اميد بر تقدير ما دارد
اسيران زمين را جستجويي تازه مي بينم
*******

جهادگر
 

شاعر: عبدالرضا حياتي
 

اي جهادي مرد نام آور اسلام
اي سلحشور، اي حماسه، اي قيام
اي عقاب رفته تا اوج فلك
پر زده تا عرش اعلا با ملك
كوه آهن زير پايت نرم شد
عشق در بازار مهرت گرم شد
روي لودر تا شكوفا مي شدي
زير آتش تازه معنا مي شدي
باغ گل در ديدگانت حجله بست
هر گره از همت تو مي گسست
خاكريز از سعي تو قامت گرفت
جبهه از ايثار تو رفعت گرفت
سادگي شرمنده رفتار تو
بر زبان سينه ها كردار تو
نام سنگر ساز بي سنگر به حق
حك شده بر چهره پاك فلق
آرميدي خوش به خون اي رادمرد
اي سراپاي وجودت زخم و درد
بر زبان دل هميشه ياد توست
در گلوي جبهه ها فرياد توست
از وجود سرافرازي پا گرفت
نام تو در دفتر حق جا گرفت
زخمه زد تركش به زخم پيكرت
شد شكوفا سينه ي غم پرورت
سنگر از بوي تو عطر آگين شده
جبهه ها از خون تو رنگين شده
قصه ات را باد با آيينه گفت
زخم دل يك شب ز هجرانت نخفت
شور تو پروانه را مجنون نمود
بر تو اي سرو به خون خفته درود
اي سرافرازي اي گل آزادگي
نام تو سر فصل هر سازندگي
اي دلير خاكپوش باوقار
زنده است در سينه مهرت يادگار
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 21



 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط