شهيد اندرزگو در حوزه علميه قم (2)

حجت الاسلام والمسلمین نحوي به رغم ضعف ناشي از بيماري و با صدائي شكسته و آرام، خاطرات خود را از شهيد اندرزگو بازگو كردند. خاطرات وي به دوراني بر مي گردد كه شهيد پس از ترور منصور به قم گريخته بود و با اعتمادي كه به وي كرد، در زمره نزديك ترين دوستان و همراهان او درآمد و در آن ساليان سياه و دشوار، رفاقتي پايدار و ارزنده را به تجربه نشستند، آن گونه كه هنوز از پس سال هاي طولاني از سفر آن ديار ديرين، ياد و خاطره او، بغضي دردآلود را در صداي خسته اش مي نشاند.
سه‌شنبه، 4 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد اندرزگو در حوزه علميه قم (2)

شهيد اندرزگو در حوزه علميه قم (2)
شهيد اندرزگو در حوزه علميه قم (2)


 





 
گفتگو با حجت الاسلام شيخ محمد نحوي
درآمد
حجت الاسلام والمسلمین نحوي به رغم ضعف ناشي از بيماري و با صدائي شكسته و آرام، خاطرات خود را از شهيد اندرزگو بازگو كردند. خاطرات وي به دوراني بر مي گردد كه شهيد پس از ترور منصور به قم گريخته بود و با اعتمادي كه به وي كرد، در زمره نزديك ترين دوستان و همراهان او درآمد و در آن ساليان سياه و دشوار، رفاقتي پايدار و ارزنده را به تجربه نشستند، آن گونه كه هنوز از پس سال هاي طولاني از سفر آن ديار ديرين، ياد و خاطره او، بغضي دردآلود را در صداي خسته اش مي نشاند.

نحوه آشنايي شما با سيد چگونه بود و چه شد كه به اين حد از صميميت و نزديكي با يكديگر رسيديد؟

اواخر سال 43 بود كه همسايه مادر قم كه برادرش داماد ما بود، گفت كه آقايي دم در مغازه من مي آيد و تخم مرغ مي فروشد كه اخلاق بسيار خوبي دارد. بد نيست كه شما با او صحبت كني و با او آشنا شوي. يك روز دم در آن مغازه نشسته بودم كه ديدم آن آقا آمد و با ما گرم گرفت. در اثناي صحبت از او پرسيدم، «اسمت چيست؟» جواب داد، «عباس شالچيان» و ما تا مدت ها او را به همين اسم مي شناختيم. پرسيدم، «براي چه به قم آمدي؟» جواب داد، «آمده ام طلبه شوم.»

لباس روحانيت نداشت؟

خير، پالتو به تن داشت. مي گفت امورات ما از فروش همين تخم مرغ ها مي گذرد. تعدادي مرغ و خروس داشت و از فروش تخم مرغ درآمد مختصري داشت. چند روزي كه گذشت، حسابي با او رفيق شديم، چون اخلاقش خيلي خوب بود، اما اهل محل به دليل روحيه كنجكاوي كه داشتند، پشت سرش حرف هاي ضد و نقيض زيادي مي گفتند. يك روز كه مرا ديد گفت، «اين زن هايي كه در كوچه مي نشينند، در مورد من حرف هاي پرت و پلاي زيادي مي گويند، از جمله اينكه مي گويند مشكوك است يا رفتارش مثل جاسوس هاست. خوب است كه برايم جايي پيدا كني كه پرت باشد و برايم امنيت داشته باشد.» من خانه پرتي را در حومه شهر پيدا كردم و از مطلعين پرسيدم كه خانه متعلق به چه كسي است ؟ به من گفتند كه متعلق به حاج حسين آقاي خجسته است. او را پيدا كرديم و ديديم نجار است. به او گفتم،«آقا! شما يك خانه خرابه داريد. مي شود آن را به اين طلبه اجاره بدهيد؟»گفت، «قابل نشيمن نيست، در عين حال من حرفي ندارم.» كليد را گرفتم و شهيد اندرزگو را بردم و خانه را به او نشان دادم.او گفت، «اين خانه كاملا باب ميل من است.» اين در حالي بود كه خانه يك اتاق بيشتر نداشت. خلاصه رفت آنجا و مرغ و خروس هايش را هم برد و تخم مرغ ها را هم مي آورد و مي فروخت. مدتي كه گذشت، به او گفتم، «آقاي شالچيان! شنيدي اهل محل درباره ات حرف هاي مختلفي مي زنند و از جمله مي گويند كه تو جاسوس هستي. راستش براي من هم اين سؤال مطرح شده كه كار اصلي تو چيست؟ اگر براي اسلام داري فعاليت و كار مي كني كه ما هم كمك مي كنيم و اگر براي غير اسلام است، من دور شما را قلم بكشم.» ايشان براي اينكه پاسخ مرا بدهد، گفت،«شب خودت تنها بيا و خانه من تا با هم صحبت كنيم.» شب تنها رفتم و خيلي هم واهمه داشتم كه او مي خواهد با من چه بكند. بعد از نماز مغرب و عشا رفتم و گفتم، «آقاي شالچيان! با دقت و جزئيات به من بگو چه كار داري مي كني. من دوست دارم كه اگر واقعا خدمتي به اسلام مي كني، كمكت كنم، والا خودم را بكشم كنار.» قبل از هر چيز از من پرسيد كه به چه كساني شباهت دارد. من مكررا درباره شهيد نواب صفوي و فداييان اسلام مطالبي را شنيده بودم. نوجواني به نام عبد خدايي را مي شناختم كه آدم روشني بود و در مجموع شخصيت جذابي داشت. او بچه ها و نوجوان ها را جمع مي كرد و برايشان حرف هاي جالبي مي زد. به شهيد اندرزگو گفتم كه حالت تو شبيه آنهاست. اسم فداييان اسلام را كه از من شنيد، چهره اش باز شد و انگار آرامش خاطري را احساس كرد. رفت و قرآني را آورد و البته اسلحه راهم كنارش گذاشت و گفت، «به اين قرآن قسم بخور كه جايي چيزي نمي گويي تا من به تو بگويم كي هستم.» من قسم خوردم، البته حسي در درونم مي گفت كه او آدم خوبي است، اما دوست داشتم كه او را كاملا بشناسم. به هر حال گفت كه من عضو گروه مؤتلفه و از جمله كساني هستم كه حسنعلي منصور را كشتيم. پرسيدم،«چطور؟» گفت، ما چهار پنج نفر بوديم. كشتيم. پرسيدم، «چطور؟» گفت، «ما چهار پنج نفر بوديم. قرار بود منصور را كه در ميدان بهارستان مي خواست به مجلس برود، بزنيم و اين كار هم به عهده من بود. قرار بود من به منصور شليك كنم و بقيه اعضاي گروه هم در اطراف ميدان تيراندازي و ايجاد رعب و وحشت كنند تا ضاربين بتوانند فرار كنند. من جلو رفتم و تيري را به طرف منصور شليك كردم و او افتاد، محمد بخارائي آمد و در حالي كه نامه اي را در دست داشت، و تير ديگري را به او زد. من فرار كردم، اما محمد را گرفتند، بعد هم او را بردند و تحت بازجويي و شكنجه قرار دادند و بقيه اعضاي گروه را هم گرفتند.» بعد يك دستمال خوني را به من نشان داد و گفت، «اين خون منصور است كه روي اين دستمال مانده.» بعد هم بلند شد و رفت و از بالاي وسايلش روزنامه اي را آورد و به من نشان داد و گفت، «ببين اينجا نوشته كه سيد علي اندرزگو و حسن يزدي زاده، پرونده شان هنوز مفتوح است. اين سيد علي اندرزگو كه دنبال او مي گردند و نتوانسته اند پيدايش كنند و پرونده اش مفتوح است، من هستم.» من هنوز آن روزنامه را دارم. در مجموع از شنيدن حرف هايش احساس آرامش كردم و از اخلاص و صداقتي كه داشت، خوشم آمد. گفتم، «حالا كه اين طور شد، به عنوان يك طلبه، لباس روحاني بپوش و بعد هم بيا منزل ما.» اين عكسي را كه مي بينيد لباس طلبگي پوشيده و عينك زده و خيلي هم عكس معروفي است، لباسش را من تهيه كردم وبا خيلي هم عكس معروفي است، لباسش را من تهيه كردم و با هم رفتيم عكس گرفت. حتي اسم برادر مرا هم روي خودش گذاشت و به نام او شناسنامه گرفت. اگر يكي از شناسنامه هايي را كه براي خودش صادر كره بود، ببينيد، اسم ابوالحسن نحوي روي آن هست. البته بعدها در حوزه به اسم شيخ عباس تهراني هم معروف شد، اما يكي از شناسنامه هايش را به نام ما گرفت. از آن پس، ما با هم نزديك ترين رفيق شديم كه تا پانزده سال، يعني تا روز آخر عمرش اين رفاقت ادامه داشت.

چگونه اين قدر به شما اعتماد كرد و رازش را به شما گفت؟

شخص فهيم و آدم شناسي بود و خيلي سريع به شخصيت هايي آدم ها پي مي برد. لابد فهميده بود كه ما آدم بي غل و غشي هستيم و با صداقت با او صحبت كرديم و به خاطر همين عملا با هم برادر شديم و تا اين لحظه كه در سن كهنسالي دارم با شما صحبت مي كنم، انصافا دوستي صميمي تر و نزديك تر از شهيد اندرزگو نداشته ام. ما با هم نزديك ترين دوست شده بوديم. او را با خودم به گنبدبردم، به اردبيل بردم، در تهران به منزل آقاي موسوي بردم و تا آخرين روزي هم كه به عنوان مستأجر در منزل ما بود، ابدا كسي نفهميد كه او كيست، تا روزي كه بالاخره ساواك فهميد كه او در خانه ماست و ريخت كه او را بگيرد و موفق نشد. او قبل از آمدن آنها گريخته بود.

از نظر تحصيلي در چه سطحي بود؟

اوايل كه با هم آشنا شديم، خيلي درس حوزه نخواهد بود. در قم مقداري خواند و بقيه را هم در چند سفري كه به نجف رفت، تكميل كرد. نجف رفتنش هم به اين شكل بود كه مي رفت آبادان و مرحوم آيت الله قائمي، او را با لنج و امثال آن مي فرستاد نجف. چند ماهي كه در نجف مقيم بود كار سياسي هم مي كرد، ولي مباحثه هم مي كرد و درس هم مي خاند. به قم هم كه بر مي گشت، تا جايي كه امكان داشت درس مي خواند و تصور مي كنم كه تا آخر سطح و تا اوايل خارج خواند. البته در حوزه سعي مي كرد ارتباطش خيلي گسترده نشود و هم مباحثه اي هاي زيادي نداشت و بيشتر به حال گوشه نشيني مباحثاتش را انجام مي داد و در عين حال كه درس مي خواند، زندگي مخفي خودش را هم داشت و سعي مي كرد ناشناس بماند.

از چهره هاي شاخص حوزه، بيشتر با چه كساني مرتبط بود؟

آقاي آميرزا جعفر سبحاني، آقاي علوي گرگاني، مرحوم آقاي مشكيني كه ايشان مخفيانه زياد نزد وي مي رفت و ارتباط داشت و حتي ايشان زياد توصيه مي كرد كه شهيد با بعضي ها مباحثه كند. جلسات هفتگي در منزل آقاي خزعلي بود كه گاهي اوقات با هم مي رفتيم. مرحوم آقاي مروي هم گاهي در آن جلسات بود، فكر مي كنم مرحوم مروي از بعضي از كارهاي او خبر داشت. از ميان مراجع منزل آقاي گلپايگاني زياد مي رفت.

از نظر قدرت تبليغ و بيان و خطابه در چه حدي بود؟

خيلي خوب بود. داستاني را برايتان تعريف كنم كه به نحوي به مطالبي هم كه قبلا گفتم مربوط مي شود. قرار بود در قم به سينمايي درست كنند و به رغم اعتراضاتي كه بعضي ها كردند،اين سينما درست شد. ايشان اول به منزل آقاي گلپايگاني رفت و در آنجا سخنراني كرد. يك بار هم منزل آقاي شريعتمداري صحبت كرد. ايشان به من سپرده بود كه تو برو كنار كنتور برق منزل آقاي شريعتمداري بايست و به محض اينكه صحبت هاي من تمام شد، فيوز برق را بردار و توي جيبت بگذار. مي دانست كه در آنجا افرادي هستند كه با ساواك ارتباط دارند و خبر مي دهند كه به همين دليل چنين مأموريتي را به من داد. سخنراني داغ و آتشيني كرد و لحنش واقعا شبيه لحن شهيد نواب صفوي بود. در آن سخنراني خطاب به آقاي شريعتمداري گفت، «مؤمن ! ما از شما توقع داريم كه نگذاريد اين سينما در قم درست شود.» وقتي صحبتش تمام شد، من فيوز را برداشتم و همه جاتاريك شد و او فرار كرد. در منزل آقاي شريعتمداري فردي بود به نام شيخ غلامرضا زنجاني كه با ساواك در ارتباط بود و مي دانست كه من به اصطلاح آن روزها با شيخ عباس تهراني در ارتباط هستم و دائما پيله مي كرد كه بفهمد آيا من با سيد رابطه دارم يا نه. من از آقاي شريعتمداري شهريه نمي گرفتم. يكي دو بار در سال هم كه شيخ غلامرضا مي آمد به من پولي بدهد، جوري رفتار مي كرد كه يعني ابتدا من بايد درباره سيد اطلاعاتي بدهم تا او آن پول را بدهد كه من هم گفتم از حاج آقا، يعني پدرم كه امام جماعت مسجدي در گنبد بود و مدتي هم نماينده آيت الله بروجردي بود، پول مي گيرم و نياز به اين شهريه ندارم. به هر حال آن شب در منزل آقاي شريعتمداري سخنراني بسيار جالبي كرد و به رغم اينكه خيلي ها دنبال بودند كه بفهمند اين سيد كه بود، موفق نشدند. آخر سر هم خودش بساط آن سينما را در قم جمع كرد، يعني وقتي عملا ديد كه كسي دنبال اين كار نيست، همراه با چند نفر ديگر آنجا را منفجر كرد.

آيا درس هم مي داد؟

اين اواخر بعضي از درس هاي كوچك، مثل جامع المقدمات را درس مي داد. قبلا اشاره كردم كه خيلي خوب صحبت مي كرد، اما بلد نبود خوب روضه بخواند. من در خانه ها منبر مي رفتم و روضه مي خواندم. او هم گاهي منبر مي رفت و خيلي هم خوب حرف مي زد، ولي چون خوب روضه نمي خواند، خيلي كارش نگرفت، چون كساني كه در خانه ها منبر مي روند، مدعوين توقع دارند كه خوب روضه بخوانند.

از نظر اخلاقي چه ويژگي هايي داشت؟

چهره اش هميشه بشاش بود. اخلاق خيلي خوبي داشت، در حالي كه نوع زندگي و اضطراب هاي ناشي از ان قاعدتا نبايد خلق و خوي خوبي براي او باقي مي گذاشت. هميشه خنده رو بود و گاهي اوقات هم از ته دل و با صداي بلند مي خنديد. همه هم تحت تأثيرش قرار مي گرفتند و جذب او مي شدند. يك بار با او رفتيم گنبد.پدر من سي سال بود كه آنجا اقامت داشت و امام جماعت بود. به قدري از او خوشش آمده كه كتابخانه آنجارا دربست در اختيارش گذشت. پدر من از جريان سياسي سيد علي خبر نداشت و نمي دانست كه او چه كاره است. فقط مي ديد كه او يك طلبه است، ولي به شدت جذب او شده بود و مي گفت خيلي جوان متدين و معقولي است. خيلي او را دوست داشت. از نظر اخلاقي واقعا بي نظير بود و همه جذبش مي شدند.
از جنبه هاي عرفاني و عبادي او برايمان تعريف كنيد.
باطن عجيبي داشت. در آن مدت طولاني رفاقت، حتي يك شب نديدم كه نماز شبش ترك شود. دائماً‌در حال
گفتن ذكر بود. اهل سير و سلوك و رياضت بود و چله نشيني بود و گاهي اوقات سعي مي كرد خلوتي را براي خود فراهم آورد. يك بار خانواده اش را فرستاد اردبيل و خودش تنها بود و مي خواست چله نشيني كند و ذكر بگويد. در حياط منزل ما آب انباري بود كه مردم مي آمدند و از آن آب بر مي داشتند. ايشان در اتاقش نشسته بود و به حياط ديد داشت. ظاهرا يك نفر آمده بود از آب انباري آب بردارد و اين آدم بدون اينكه سيد او را بشناسد، به قلبش خطور كرده بود كه از نظر شرعي، كمي بي مبالات است و به من گفت همين كه نگاه من به چهره اين آدم افتاد،تمام زحمات چهل روزه ام به باد رفت. اين نكته خيلي عجيب بود. در آن ايام يك پرنده نوك بسيار درازي هم داشت. او مي گفت اين پرنده را ببر جايي رها كن چون حواس مرا پرت مي كند. من پرنده را بردم و در مسافتي دور از منزل رها مي كردم، اما باز بر مي گشت.عجيب اين بود كه پرنده را هر جا برديم، پشت پنجره اتاق او را رها نمي كرد.

وضع مالي اش چگونه بود؟

من چندان در اين مورد دخالت نمي كردم. با وجود صميميت زياد، به خودم اجازه نمي دادم در اين مورد سؤالي بپرسم، زندگي بسيار ساده اي داشت. مدتي در خانه ما مرغ و خروس، به خصوص خروس لاري نگه مي داشت و مي فروخت، كارهاي عجيب و غريبي هم مي كرد. يك بار به من گفت، «به تهران مي روي، اين خروس لاري مرا ببر و بفروش. مي روي خيابان مولوي و فلان جا و اين خروس را به چهار هزار تومان من مي فروشي.» گفتم، «اولا با اين لباس چطور بروم و ثانيا چه كسي خروس را چهارهزار تومان مي خرد؟ مرا مسخره مي كنند.» گفت، «آنجا يك پاساژي هست. مي وري آنجا و هستند كساني كه اهل خريد اين خروس ها هستند و آن را به اين قيمت ها مي خرند، منتهي مواظب باش كه كسي خروسش را با اين به جنگ و دعوا نيندازند، چون بعضي ها براي خريد خروس لاري اول اين كار را مي كنند و بعد كه مطمئن مي شوند خروس را مي خرند.» خلاصه ما آمديم تهران و رفتيم مولوي به همان پاساژي كه گفته بود. يكي دو نفر آمدند و مي خواستند خروس را به جنگ بيندازند كه من گفتم، «نه، ما بدون جنگ مي فروشيم.» بعد از مدتي ديدم جواني آمد و از خروس خيلي خوشش آمد و پرسيد، «چند مي فروشي؟» من با ترديد گفتم، «والله صاحبش گفته چهار هزار تومن.»يك نگاهي به اين طرف و آن طرفش انداخت و خيلي راحت چهار هزار تومان در آورده و به من داد و خروس را گرفت. من هم چهار هزار تومان را برداشتم و آوردم و دادم به سيد و تعجب هم كردم و چطور كسي براي آن خروس چهار هزار تومان داده، چون پول زيادي بود. بعدها فهميدم كه با آن جوان رابطه داشته و اين در واقع يك جور علامت بوده و نمي خواسته من متوجه بشوم. زندگي بسيار زاهدانه اي داشت. اغلب روزها روزه بود هر وقت به او مي گفتم كه بيا چيزي بخور، مي گفت روزه هستم. مرد عجيبي بود.

شما را چقدر در فعاليت هايش دخالت مي داد و يا چقدر سعي مي كرد مهارت هايش را به شما آموزش بدهد؟

مدتي مي خواست به من تيراندازي ياد بدهد. يكي از روزهاي ماه رمضان بود كه با هم رفتيم كوه خضر. او يك دو ريالي را گذاشت در گوشه اي و سعي كرد به من ياد بدهد كه درست نشانه گيري كنم. چنان دقيق مي زد كه دو ريالي چهار تكه مي شد و من واقعا حيرت مي كردم.

اين مهارت را چگونه به دست آورده بود؟

من نمي دانم. اين جور چيزها را نمي پرسيدم، فكر مي كنم از همان ايامي كه عضو مؤتلفه بود؛ اين چيزها را ياد گرفته بود. اگر اين چيزها را از اعضاي مؤتلفه بپرسيد، حتما مي دانند، ضمن اينكه بسيار آدم با استعدادي بودو همه چيزهايي را كه بلد بود، آموختني نبود و خودش تجربه كرده بود.

آيا در منزل شما هم اسلحه نگه مي داشت؟

به قدري به ما اعتماد پيدا كرده بود كه اسلحه هايش را حتي پيش خانم من مي گذاشت و به او مي سپرد. اين مربوط به زماني بود كه هنوز مجرد بود. در قم يك عيالي گرفت كه يك مقداري با او ناسازگاري كرد. ما يك زميني داشتيم كه به جاي مهريه به آن خانم داديم و خلاصه با هزار جور مكافات از دست او خلاص شد. بعد رفت تهران و مدتي در چيذر بوده و در آنجا يك عيالي اختيار كرد و با او برگشت به منزل ما. يك بار هم كه تازه پسر بزرگش آقاي مهدي به دنيا آمده بود، نمي دانم چه كسي راپورت او را به ساواك داده بود كه نصف شبي دست زن و بچه اش راگرفت و رفت. اسلحه اش را هم سپرده به همسايه مغازه دار ما، آسيد محمد كه اين اسلحه توي خانه ما نباشد. او هم اسلحه را برد و جايي دفن كرد و بعد آقاي غفاري كه از فضلاي خوب حوزه است و الان در دفتر آيت الله وحيد خراساني كار مي كند. نشاني اسلحه را از او گرفت و آن را پيدا كرد.

چه شد كه حضور او درمنزل شما لو رفت و مجبور شد قم را ترك كند؟

آدم بسيار محتاطي بود و هيچ وقت مرا به رفقايش معرفي نمي كرد و من آنها را نمي شناختم. بعضي وقت ها نصف شب ها مي ديدم كه از خانه بيرون مي رود و كارهايي را انجام مي دهد و بر مي گردد. سعي مي كرد و در روابطش با ديگران، آنها را متوجه من نكند كه اگر دستگيرشد، مشكلي براي من پيش نيايد، ولي به هر حال نمي دانم چطور شد كه لو رفت. در آن موقع اتفاقا من در قم نبودم و براي تبليغ به گنبد كاووس رفته بودم. ايشان نمي دانم چطور متوجه شده و خانه راترك كرده بود، اما ساواك ريخته بود توي خانه ما و هر چه را كه او داشت، از جمله يك سري كتاب هاي با ارزش را برد. حتي چند تا كتاب خطي هم داشت. مرا در گنبد كاووس دستگير كردند.، چون او ظاهرا مستأجر ما بود. ابتدا مرا به زندان گرگان و بعد از زندان ساري بردند و بعد از دو سه روز به زندان اوين در تهران آوردند. حدود يكي دو ماهي هم در زندان اوين بودم. همان موقع كه مرا گرفتند، شستم خبر دار شد كه مرا در ارتباط با آسيد علي گفته اند. من به آنها گفتم كه دو سه ماهي است كه مستاجر ما شده و من هم از چيزي خبر ندارم. اخيرا هم قرار بود برود. من اين حرف ها را زدم، ولي آنها باور نكردند.

از بازجويي هاي آن دوره چه خاطراتي داريد؟

حدود دو ماهي كه آنجا بودم دائما از من بازجويي مي كردند كه فلاني اسلحه هايش را از كجا مي رفته و با چه كساني ارتباط داشته و من كلا زير همه چيز و حتي مي گفتيم كه اسلحه چيست و من اين حرف ها را بار اولي است كه دارم از شما مي شنوم. در اين مدت دائما هم بيدار بودم. علتش هم اين بود كه بالاخره يكي از مي ترسيدم بخوام و يك وقت توي خواب حرفي بزنم. بالاخره يكي از مأمورينشان آمد و گفت، «تو خواب نداري؟ اين جوري كه از بين مي روي.» و يك قرصي را به من داد كه بخورم و بخوابم. من قرص را گذاشتم زير زبانم و به محض اينكه او رفت، آن را از دهانم بيرون آوردم و له كردم. هر اذيتي كه از دستشان بر آمد، كردند و من تازه در آنجا متوجه شدم كه آسيد چقدر براي اينها مهم است و چه عظمتي دارد كه اين دستگاه بالاخره مرا پيش نصيري، رئيس ساواك، بردند. هر چه مي گفتم، «يك جوابي مي داد و بالاخره گفت، «تو پانزده سال است كه با او رفيقي، آن وقت مي گويي كه فقط سه ماه است كه با او دوست هستم. حداقل قيافه اش را كه مي شناسي.» بعد يك عالمه عكس آوردند و ريختند جلوي من. همه را تماشا كردم و گفتم نمي شناسم تا وقتي كه رسيدم به عكسي كه به اسم ابوالحسن نحوي معروف بود و لباس روحانيت به تن داشت و خودم او را برده و عكس گرفته بودم. گفتند،«هر چه درباره اش مي داني بگو.» گفتم، «در ظرف سه ماه چه مي شود از كسي فهميد؟ او مستأجر ما بوده.» آخر سر هم گفتم، «نمي دانم اين شيخ چه كرده، ولي با من كار درستي نكرد. نبايد از من سوء استفاده مي كرد و من را اين جور گير مي انداخت. او با آنكه آدم سياسي بود، نبايد هويتش را از من پنهان مي كرد. اگر از اين جا بيرون برم، مي داني با او چه كار كنم.» نصيري هم كه از حرف زدن با من چيزي گيرش نيامد، شروع كرد فحش و فضاحت بار سيد كردن كه، «بله اين مرتيكه ده دوازده سال است كه دارد ساواك را سر انگشتش مي چرخاند و ساواك را مسخره كرده است.» البته سيد به من گفته بود كه اگر يك وقت گير افتادي، هر چه از دهنت درآمد به من بگو، چون اين موجب مي شود كه فشار آنها روي شما كمتر شود و اگر از من اظهار تنفر كني، آنها حرفت را بهتر باور مي كنند. وقتي كه من گفتم اگر از زندان بيرون روم، مي دانم با او چه كنم، نصيري گفت، «يك وقت به او حرفي نزني. فقط هر وقت او را ديدي ما را خبركن، آن وقت هر چه بخواهي ما به تو مي دهيم.» نكته جالبي كه متوجه شدم اين بود كه سيد حتي در زندان هم آدم هايي را داشت، چون وقتي از زندان آزاد شدم و او را ديدم، گفت، كه گزارش حرف ها و كارهاي تو از داخل زندان به ما مي رسيد. خود من هم در زندان اين مسئله را فهميده بودم. اينها هر وقت از من بازجويي مي كردند، من حرف هاي سابقم را تكرار مي كردم و حرف جديدي نمي زدم، اين موجب شده بود كه اينها خيلي شكنجه و فشار در مورد من اعمال نكنند. اگر انسان حرف جديدي مي زد، آنها شك مي كردند و يك زمينه جديدي برايشان باز مي شد كه مجددا بازجويي ها را شروع كنند. يكي آنجا بود كه مثلا خودم ترك زبان بود و هر وقت مرا مي ديد مي گفت، «اگر مي خواهي نجات پيدا كني، حرف هايت را همين طور كه تا به حال زده اي و نه يك كلمه زياد گفتني نه يك كلمه كم، ادامه بده. اگر همين طور ادامه بدهي،اميد اين هست كه از اينجا بروي بيرون، ولي اگر حرف جديدي بزني، اينها تو را اينجا نگه مي دارند.» به هر حال خدا كمك كرد و ما را آزاد كردند و آوردند وسط اتوبان رها كردند. هيچ ماشيني هم براي ما نگه نمي داشت. بالاخره جلوي يك ماشيني وسط اتوبان ايستادم و دست هايم را بردم بالا. لباس هايم هم خوني بود. راننده زد روي ترمز و با عصبانيت پرسيد که، «چرا اين طوري مي كني؟» گفتم، «آخر هيچ كس مرا نمي برد. چه كار بايد مي كردم؟»
ظاهرا موقعي كه در زندان بوديد، خوابي هم در مورد سيد ديده بوديد.
موقعي كه در زندان انفرادي بودم، خيلي به من سخت گذشت. نه غذا مي توانستم بخورم و نه خوابم مي برد.در آنجا بودند كساني كه مدت ها بود كه زنداني بودند و معلوم نبود كه به اين زودي ها خلاص بشوند. يك شب به امام زمان (عج) متوسل شدم كه، «آقا! وضع مرا اصلاح كنيد.» خواب ديدم در بيابان وسيع و بسيار پر نوري ايستاده ام. مثل نورافشاني هايي بود كه به مناسبت اعياد مي شود. آشيخ عباس را ديدم كه با همان لباس قديمي و شكل جالبش دارد راه مي رود. راه رفتن سيد خيلي قشنگ بود. آمد تا نزديك من رسيد. گفتم، «من توي زندان انفرادي دارم زجر مي كشم و تو داري توي بيابان براي خودت راه مي روي؟» گفت، «از چه مي ترسي ؟تا اين آقا را داري از هيچ كس نترس.» گفتم، «كدام آقا؟» گفت، «اين آقا! » و اشاره كرد به پشت سرش. برگشتم و ديدم يك آقاي بسيار نوراني ايستاده. تا ايشان را ديدم، اشكم سرازير شد و تا آمدم دست ايشان را ديدم، اشكم سرازير شد و تا آمدم دست ايشان را بگيرم و ببوسم، دستم خورد به ديوار سلول و از جا پريدم. از آن به بعد هميشه احساس آزادي عجيبي داشتم و هيچ وقت هم از اينكه زنداني بودم، آزار نديدم. از آن شب به بعد هر چه آرزو مي كنم كه بار ديگر آن حالت در من ايجاد شود و دوباره آن آقا را ببينم، نتوانسته ام.

بعد از آزادي از زندان، با توجه به اين كه سيد از قم رفته بود، اولين بار او را در كجا ديديد؟

چند وقتي بعد از آزادي، رفته بودم جايي و داشتم بر مي گشتم منزل. مغازه دار كنارخانه برادر داماد ما، آهسته صدايم زد و گفت بيا. ديدم يك مقداري ملتهب است. گفتم،«چه شده؟» بلايي سر بچه ها آمده ؟ بگو. من طاقت شنيدنش را دارم.» گفت، «سيد منزل ماست.»گفتم، «چطور؟ مگر قم است.» گفت،«بله داشتم مي آمدم كه يك تاكسي جلوي پايم نگه داشت. سوار شدم و او را كه تغيير لباس و چهره داده بود، نشناختم. فقط وقتي صدايش را شنيدم، او را شناختم. » او در تغيير لباس و چهره بسيار استاد بود. به هر حال اين فاميل به او مي گويد، «آشيخ! از وقتي كه تو رفتي، مأموران دائما دارند خانه فلاني را مي گردند و در تعقيب تو هستند.» سيد پرسيده بود،«الان كه داشتي از خانه ات مي آمدي، كسي در آن محدوده بود كه مشكوك باشد؟» گفتم، «نه» گفته بود،«پس برويم خانه شما.» بعد آمده بود خانه اين فاميل ما و من هم رفتم. وقتي رسيدم، به قدري ماهرانه تغيير چهره داده بود كه واقعا او را نشناختم. يك كمي كه حرف زد، گفتم، «آسيد! من از وقتي كه از اوين آمده ام. تحت تعقيب هستم و تعهد داده ام به محض اينكه تو را ديدم، تحويلت بدهم تا هر چه كه مي خواهم به من بدهند.» سيد گفت، «اتفاقا حكايت كارها و حرف هاي تو در آنجا به ما مي رسيد.»

شهيد اندرزگو مسافرت هاي سياسي، زياد مي رفت. آيا شما در جريان آنها هم بوديد؟

در گفت و گو ها چيزهايي را برايم تعريف مي كرد، ولي وقتي سفر مي رفت، از آنجا با كسي تماس نمي گرفت. فقط وقتي از آدمي مطمئن مي شد، خودش را به او نشان مي داد كه خبرش را به ما برساند. حتي گاهي اوقات سر قرارهايي هم كه مي گذاشت نمي رفت و آن مقصود قرار را به شكل ديگري محقق مي كرد. مي خواستم بروم مكه، به من گفتند بايد بروي برگ عدم سوء پيشينه بگيري. در قم به اداره مربوط مراجعه كردم، گفتند سوء پيشينه نداري. برگه را گرفتم و رفتم تهران و از آنجا هم راه افتادم كه بروم زيارت مكه. در مكه او را از دور ديدم. ولي ابدا آشنايي نداد و جلو نيامد. همان سالي بود كه در مكه آتش سوزي شد. البته يكي از همسايه هايمان،‌آشيخ كاظم به من گفته بد كه با او تماس گرفته و احوال مرا پرسيده بود، ولي با من به هيچ وجه تماس نگرفت. تا اين حد احتياط مي كرد.

جريان مسافرتش به افغانستان چه بود؟

آنجا با عيالش رفته بود. مي خواست اسلحه بياورد. اسلحه ها را به كمر عيالش مي بندد و مي گويد نزديك بازرسي تو كه رسيد، برو يك گوشه اي و اسلحه ها و انگشترت را بينداز و بيا. او همين كار را مي كند. وقتي كه سوار ماشين مي شوند، عيالش مي گويد كه انگشترش گم شده و به هواي پيدا كردن آن پياده مي شود و مي رود و انگشتر را پيدا مي كند و اسلحه ها را هم دوباره به كمرش مي بندد و مي آيد.

از مسافرت هايش به نجف و ديدارهايش با امام چه مي دانيد؟

في الجمله مي دانستم كه براي كارهاي مبارزاتي به نجف مي رود و طبعا خدمت امام هم مي رسد، اما در اين مورد چيزي به ما نمي گفت، يعني ما در رفاقت با ايشان با وجود د صميميت زياد، عادت كرده بوديم كه خيلي سئوال نكنيم. نجف رفتن كه براي او مثل آب خوردن بود و توسط آقاي قائمي در آبادان، به آنجا مي رفت. من مي خواستم همراه او بروم، اما نتوانستم.

آخرين بار سيد را كي ديديد؟

همان خانه آسيد محمد كه برادر همسايه ما بود كه بعد از آزادي و از اوين ديدمش. پيغام هايي داشتيم، ولي حضورا او را نديدم.

خبر شهادتش را چگونه شنيديد؟

شب از تلويزيون شنيدم كه خبر درگيري رابه تفصيل بيان كرد. همه اعضاي خانواده به گريه افتادند. البته همگي مي دانستيم كه او شهيد مي شود. خودش هم به من گفت كه من به اجل خودم نمي ميرم و شهيد مي شوم. اين اواخر دنبال تهيه طرحي براي ترور شاه بود. نقل مي كنند كه گفته بود يا شاه را مي كشم يا خودم شهيد مي شوم.

پس از گذشت سالها از شهادت شهيد اندرزگو، چقدر با او رابطه روحي داريد؟

هميشه به يادش هستم. به قدري از او خوبي ديده ام كه هيچ وقت فراموشش نمي كنم. آدم با ايمان، صادق و درستي بود. چند باري هم خوابش را ديده ام. در خواب با من صحبت نمي كرد، اما قيافه اش را مي ديدم.هميشه خوشحال بود.در زندگي هم هميشه چهره بشاشي داشت. انسان بي نظير و خارق العاده اي بود. من هرگز مونس و رفيقي مثل او نداشته ام. خدا روحش را شاد و با اوليا و انبيا محشورش كند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 24



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط