جهادگر با ایمان
نويسنده: حجت الاسلام سيد علي اكبر ابوترابي
درآمد
مجاهد نستوه و مخلص، مرحوم حجت الاسلام و المسلمين سيد علي اكبر ابوترابي را با شهيد اندرزگو سابقه اي بود به درازاي پانزده سال تعامل فكري و مبارزاتي، او در دوران اسارت و در عرصه سلوك عرفاني و مبارزاتي، از يافته هاي خويش از آن دوران، به سان مرهمي براي زخم هاي سيران مظلوم به نيكي استفاده كرد و در بندشدگان كه اين سخنان، سخت بر دل هايشان مي نشست، به رغم تمامي محدوديت هاي رنج آور، آن گفته ها را ثبت و ضبط مي كردند و آنچه در پي مي آيد، نمونه اي است از يادگارهاي آن دوران. اين گفتار تلفيقي است از دو سخنراني كه سيد آزادگان از اردوگاه موصل و در بهمن ماه 60 در بزرگداشت ياد جاويد شهيد اندرزگو ايراد كرده است.
بسم الله الرحمن الرحيم
لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم و صلي الله علي محمد و آل محمد الطيبين الطاهرين المعصومين. الحمدلله الذي هدينا لهذا كنا لنهتدي لولا ان هدينا الله. ربنا آتنا من لدنك رحمه هيي لنا من امرنا رشدا.
اللهم صل علي محمد و آل محمد و بلغ بايماني اكمل الايمان و اجعل يقيني افضل اليقين و انته بتيتي الي احسن النيات و بعملي الي الحسن الاعمال.
امروز روز دوم ماه مبارك رجب مصادف با ولات حضرت امام هادي (ع) است و منزل و مأوا و مرقد شريف مطهر آن حضرت در همين سامراست. گر چه (كل) اين سرزمين و تربت، متعلق به ائمه (ع)، است، ولي ماهم اين افتخار نصيبمان شده که در جوار مرقد مطهر آن حضرت اين روزها را مي گذرانيم. اميدواريم كه به زودي با سرافرازي و آزادي در سامرا، مرقد مظهر و شريف آن حضرت و آقا امام حسن عسكري (ع) و حضرت نرجس خاتون و حكيمه خاتون را زيارت كنيم و به دعا و توجهات حضرتشان آرزومنديم كه اعمال شما مقبول باشند و روزهايي را كه در اسارت مي گذرانيد در ادامه راهشان به حساب بيايد و مقبول درگاه حضرتشان قرار بگيرد. اگر اين نعمت شامل حالمان و حالتان بشود، از بزرگ ترين سعادت در دنيا بهره مند خواهيم بود و بركاتش هم در بقيه زندگي عزيز و شريفتان و در آخرت يقينا بهترين ذخيره و توشه راه خواهد بود.
خدا رحمت كند مرحوم شهيد آقا سيد علي اندرزگو! ايشان در سال 44 در جريان ترور منصور نخست وزير وقت با محمد بخارايي شركت داشت. خودش را انداخت زير ماشين و خوابيد و محمد بخارايي ايستاده بود، به همين خاطر نيروها متوجه او شدند و سيد علي اندرزگو بعد از ترور توانست فرار كند. از سال 44 فراري بود تا سال 57 و در شب 19 ماه مبارك رمضان 57 به شهادت رسيد.
ايشان اولين مرتبه كه به قول معروف لو رفت، وقتي بود كه در مدرسه اي در چيذر درس مي خواند و درس مي داد. حتي مسئول مدرسه هم كه انسان بزرگواري است و امام جماعت همان مسجد است و خدمتشان رسيديم، ايشان را نمي شناختند. فقط مي دانستند كه سيد بزرگواري است و فوق العاده متعهد. بالاخره چطور ايشان لو رفت، معلوم نشد. خودش مي گفت، «يك روز ديدم مثل اين كه كمي هوا پس است. در مدرسه هيچ احدي از جريان من با خبر نبود. چيذر هم يك منطقه پربرف است. آمدم توي حياط يك مقداري قدم زدم، ديدم چند نفر در مي زنند. با خودم گفتم مدرسه اي كه در آن باز است، در زدن نمي خواهد. رفتم ديدم چند نفر مأمور هستند. بالافاصله با آنها خيلي گرم گرفتم و گفتم، «خيلي خوش آمديد! تشريف بياوريد تو! آزاد است. مي توانيد بياييد تو.» با اصرار به اينها تعارف كردم. آنها كه اين طور ديدند، گفتند، «قصد مزاحمت نداريم.» گفتم، «مزاحمتي نيست. مدرسه است و آزاد. چاي هم هست. دستشويي هم بخواهيد برويد، مي توانيد برويد.» گفتند، «خيلي ممنون! محبت بفرماييد با آقاي سيد علي اندرزگو كاري داشتيم. اگر بودند، چشم! خدمتتان مي رسيم و الا خير.» گفتم، «ايشان تشريف دارند. بفرماييد تو.» آنها هم كه اين طور ديدند، گفتند، «به او بگوييد تشريف بياورند دم در.» بعد از هفت، هشت دقيقه برگشتم و گفتم، «نيم ساعت پيش رفته اند بيرون. ولي براي ساعت دو بعد از ظهر معمولا توي مدرسه هستند.» اينها هم براي اينكه رد را گم كنند، خداحافظي كردند و گفتند، «سلام برسانيد.» وقتي رفتند، ما هم پشت سر اينها يك يا علي گفتيم و فرار كرديم.» مي گفت خودم رفتم دم در! خيلي مهم است كه انسان تا اين حد خونسرد باشد و دست و پايش را گم نكند. تازه آن هم يك چنين فردي كه جرمش اين قدر سنگين است! آنها 2 بعدازظهر آمدند. ديدند آقا نيست، يورش بردند توي مدرسه و بعد هم متوجه شدند آقا خودش بوده! بعد از اين جريان، يك مدتي جايش معلوم نبود. بعدا مشرف شد به قم. تا آن وقت سيد بود و بعد از اين جريان به عنوان شيخ شد به قم. تا آن وقت سيد بود و بعد از اين جريان به عنوان شيخ عباس وارد حوزه علميه قم شد. مسئله اين بود كه ايشان دست از فعاليتش بر نمي داشت. راهي را عهد كرده بود با مرحوم شهيد حاج صادق اماني، بخارايي و بقيه دوستان و برادرانش و همين طور در دنباله حركت امام و هيچ حاضر نبود حركت خودش را متوقف كند.
در چيذر، يك دانشجويي دستگير شد. حدودا بالاي 25 قبضه اسلحه توي خانه ايشان مال ما بود و ايشان از ناحيه او لو رفت. اسلحه ها ابتدا توي شيرواني جاسازي شده بودند. بعد از دستگيري او يا خودش پيغام مي دهد يا اهل خانه اش مي آيند آن بسته را توي حوض مي اندازند. زير شكنجه اعتراف مي كند و اولين مرتبه 25 قبضه اسلحه از ايشان لو مي رود. در قم، ايشان خودش يك چنين احساسي مي كند. مي گفت، «مسافرت بودم، سريع خودم را رساندم به قم و از گاراژ مقابل صحن كه بنزهاي كرايه اي داشت، ماشيني دربست براي تهران كرايه كردم.»
خانواده اش را با خواهر خانمش مي گذارد توي ماشين و حركت مي كند و به سمت تهران. يك ربع يا نيم ساعت نمي گذرد كه خانه محاصره مي شود براي محاصره خانه، نيروها به صورت دايره اي مي آيند جلو. يكمرتبه توي قم پيچيد كه شخصي به نام آقا شيخ عباس امروز فراري شده.نيروهاي زيادي ريخته اند توي خانه اش، اما نتوانسته اند دستگيرش كنند و صاحبخانه اش را گرفته اند. صاحبخانه اش هم از مدرسين حوزه بود. شهيد اندرزگو خودش را مي رساند تهران. چشمان خواهر خانمش را مي بندد كه راه را شناسايي نكند او را مي برد خانه اوسطي نامي. بعد او را با يك جعبه اسلحه مي گذارد آنجا و آدرس مي دهد كه، «اين خانم را برسانيد به اين آدرس، طوري كه خانه شما شناسايي نشود. من خودم وقتي مي خواستم او را بياورم، چشم هايش را بستم كه منطقه را شناسايي نكند و اگر يك روزي خداي ناكرده گير افتاد و نتوانست خودر ا كنترل كند، مشكلي براي شما پيش نيايد.» ولي آقاي اوسطي ظاهرا احتياط نمي كند و يا مشكل بوده كه چشم ايشان را ببندد و اين كار را نمي كند. آن خانم هم پدرشان سيد ومنزلشان در شميرانات بود. شميرانات در آن زمان ده بود. اين آقا يك خانه خيلي محقري داشت. بنده رفته بودم به آنجا، البته تا دم در. سيد كارگري بود. دستگيرش کردند و ريش هاي پيرمرد را جلوي اهل خانه كندند. همين شكنجه ها منجر به شهادتش شد. آن دختر اعتراف كرد و خانه آقاي اوسطي را لو داد. آقاي اوسطي و پسرش هم سال هاي زيادي در حبس بودند، ولي آن ها را اعدام نكردند. آقاي اوسطي در بازجويي گفته بود كه، «يك شب، آقا سيد آمد خانة ما و اين خانم را گذاشت و رفت. من هم نمي دانستم داخل آن جعبه چيست، چون به صورت امانت گذاشت تا خودش بيايد و ببرد.»
بعد از اين جريان، آقا سيد علي اندرزگو مي رود منزل امير آقا زهتابي كه جوان بسيار متديني بود. اين جوان، شب ازدواجش و در آن زمان كه اگر اسم امام را مي برد هزار دردسر داشت، عكس تمام قد امام را زده بود بالاي سر خودش. چندين بار هم بازداشت شد، ولي متأسفانه بعد از انقلاب كشيده شد به سمت منافقين. در يك جلسه با يكي از برادران منصورون با او صحبت كرديم. هر چه به او گفتم، «امير آقا! برايت قانع كننده بود؟» گفت، «تقريبا» دو يا سه روز بعد، ما را دعوت كرد. ديديم كه يكي از اعضاي رده بالاي منافقين را آورده. گفت، «بايد ببينيد او چه مي گويد.» فهميديم حرف هاي ما برايش قانع كنند نبوده اند. از آنجا از او جدا شديم. بعدا دستگير شد. آن روز امير آقا با ماشين خودش آقا سيد علي را برد مشهد. او هم يكسره از مشهد عازم افغانستان شد، آن هم با داشتن يك فرزند.
ما هم دستگير شديم، ولي الحمدالله به خير گذشت.گزارش شده بود كه ما هم با شيخ عباس رابطه اي داريم. آمدند و ما را توي خيابان گرفتند. ديديم توي كوچه و خانه پر است از مأمور. ما را آوردند اوين. فهميديم جريان شيخ عباس است. چند سؤالي كردند، وقتي گفتيم مي شناسيم، فشار را كم كردند، چشم هايمان را بسته بودند. در آنجا باز كردند ته ماشين افتاده بوديم، بلندمان كردند و به ما تعارف كردند تا رسيديم به اوين. صبح كه ما را بردند براي بازجويي،گفتند، «شيخ عباس را از كجا مي شناسي؟» گفتم، «از نجف اشرف.» شخصي به نام شيخ عباس مينايي راكه مي شناختم كه او را معرفي كردم. فشار شروع شد، ولي خوب ما هم خيلي خودماني و ساده حرف مي زديم. دائما مي گفتم، «مگر اين شيخ عباس چه كرده كه با من چنين مي كنيد؟ آدرسش مشخص است.» حتي كروكي خانه مينائي را هم براي آنها كشيدم با تمام تفاصيل و گفتم، «هفت، هشت هزار تومان هم من از او طلبكارم، اگر پيدا كرديد، بگوييد من هم طلبم را بگيرم. به من چه كار داريد؟»الحمدالله و به لطف خدا اينها كم كم يقين كردند كه آن شيخ عباس ممكن است همين باشد. عكس او را آوردند. عكس را از خانه پدرش گير آورده بودند. چهار جور عكس از او داشتند. ماهم گفتيم، «بابا اين كه مثل جنايتكارهاست ! من خودم حاضرم در اين زمينه با شما همكاري كنم. اصلا ما لباس به تن كرده ايم براي همين.» به ما گفتند، «همكاري مي كني؟» گفتم، «صددرصد! البته نه با ساواك، فقط در اين جريان.» سه تا امضاء كرديم براي همكاري در دستگيري شيخ عباس و حتي به آنها گفتيم، «كار شما كار مقدسي است و ما در اين زمينه حاضريم با شما همكاري كنيم.»
بعد از انقلاب، پرونده قم بيرون آمد كه چه كسي ما را لو داده بود. الحمدالله آن جريان گذشت و حدود 25 رو زيا بيشتر طول نكشيد كه عذرخواهي و رهايم كردند و گفتند، «اگر پول مي خواهي بدهيم.» آن موقع كرايه ماشين هم نداشتم، ولي پول كرايه ماشين را هم نگرفتم و به آنها گفتم، «اگر توانستم اين خدمت را به شما و ملت بكنم، پول مي گيرم.» اين جريان گذشت.شش يا هفت ماه بعد، در تهران خدمت اين بزرگوار، ذريه حضرت زهرا (س)، رسيديم. جريان را گفت كه، «ما از طريق مشهد رفتيم افغانستان. بايد قاچاقي مي رفتيم. در بين راه رودخانه اي وجود داشت. به ما نگفته بودند كه سر راه ما چنين رودخانه بزرگي وجود دارد. آب آن موج مي زد. يقينا ژاندارمري ما را مي گرفت. عکس و خبر ما از قبل به سراسر كشور مخابره شده بود. همان جا متوسل به وجود آقا امام زمان (عج) شدم.» مي گفت، «ديگر نمي دانم چطور توسل پيدا كردم! مي گفتم، «اين زن و بچه توي اين بيابات غربت امشب در نمانند. آقا اگر من مقصرم، اينها كه تقصيري ندارند.» در همان وقت اسب سواري رسيد. سؤال كرد، «اينجا چه مي كنيد؟» گفتم، «مي خواهيم از آب عبور كنيم.» بچه را بلند كرد و در سينه خودش گرفت من پشت سر او و خانم، پشت سر من سوار شديم. زد به آب، در حالي كه اسب شنا مي كرد، راه نمي رفت.آن طرف آب ما را گذاشت زمين و تشريف برد. همين طور كه خوشحال بوديم از اين قضيه كه اين طور حل شد، با خودمان گفتيم لباس هايمان را در بياوريم تا خشك شود. نگاه كردم ديدم به لباس هايان يك قطره آب هم نپاشيده. به كفش و لباس و چادر خانم نگاه كرديم، ديديم خشك است. با صداي بلند شروع كردم به گريه كردن. خانم گفت، «چيه، چي شده؟» گفتم، «اگر تا امروز خدا را به چشم نديده بودم،امروز اين واقعيت برايم مجسم شد. ببين حتي يك قطره آب هم روي لباس يا كفشت مي بيني؟» اين جرياني است كه تا امروز هيچ جايي نگفته ام، ولي خوب، فكر مي كنم اينجا جايش باشد ايشان فرمود، «آن طرف آب، روشنايي بود. رفتيم توي روستا. چندان مرا را تحويل نگرفتند. جايي بود كه معلوم بود هر كس مي آيد، مي خواهد به طور قاچاق به افغانستان برود، لذا نمي خواستند من را تحويل بگيرند. بالاخره، يكي از آن خانه ها با رودربايستي، شب ما راه داد، به اين شرط كه فقط شب آنجا بمانيم. در آن شب، صحبت هايي كرديم، از آن جمله، صحبت از گاوشان شد. گفت، «گاوي داريم كه شيرش خشكيده و مدتي است كه از اين مختصر نعمت خدا بي بهره مانده ايم. تنها سرمايه ما بود.» (پيش خود) گفتم، «يك توسلي مي كنيم.» و همين جوري دستي به سينه گاو كشيدم. كار به جايي رسيد كه آنها مثل امامزاده دور ما جمع شدند، چون در همان وقت، يكمرتبه سينه هاي گاو پر از شير شد. همان وقت آمدند و دوشيدند و با گريه وشوق نگذاشتند ما جايي رويم و آن مدتي كه مي خواستيم مخفي باشيم، به زور ما را آنجا نگه داشتند.» اگر كس ديگري غير از شهيد بزگوار، اين را براي انسان نقل مي كرد، انسان نمي توانست باور و يقين كند، ولي ايشان در صداقتش جاي كمترين شبهه اي نبود. بسيار با اخلاص زندگي مي كرد و هيچ پروايي نداشت كه الان دستگير بشود يا به شهادت برسد. گوينده اين حرف شهيد عزيز ما، از ذريه زهرا (س) است. آيا همين نكته نمي تواند يقين انسان را تقويت كند؟ آيا اينها نمي تواند معرفت و ايمان انسان را به يك مرحله عالي بالا ببرد؟
اين جريان، عجيب در روحيه خانواده ايشان تأثير گذاشته بود. او اصلا به فكر اين نبود كه در متواري شدنش ممكن است خانواده اش به شهادت برسند و مادر و خانواده ش سال هاست كه از اوغيبت او نگرانند. خانم او هم معمولا با هيچ خانواده اي كه از غيبت او نگرانند. خانم او هم معمولا با هيچ خانواده اي نمي توانست تماس بگيرد. يكي از دوستان مخلص او كه دكتر داروساز بود و قبلا هر ماه خمسش را به او مي داد و نمي گذاشت به سال بكشد و آخر سال هم نمي گذاشت به سال بكشد و آخر سال هم نمي گذاشت پول اضافي اي بماند و اگر هديه اي يا كادويي براي مي آوردند، يا خودش رد مي كرد يا مي داد به ما كه رد كنيم به افراد مستحق، بعد از شهادتش مي گفت، «در فردا شب شهادت آقا سيد يا هفته بعد، او را در خواب ديدم با چهره اي شاداب. با عجله رفتم و صورتش را بوسيدم و گفتم، «آقا سيد علي! چه شد؟ چه كردند ؟» فرمود، «اينها كه من را نكشتند. روحم از اين بدن به عالم ملكوت پرواز كرد و هيچ رنج شهادت را حس نكردم.» ايشان توي كوچه با تيراندازي به شهادت رسيد. اينها جرقه هايي است كه تقويت كننده روح ايمان و بالا برنده مرتبه يقين براي مخلصين از بندگان خداست، همچنين براي آنان كه با زندگي پر افتخار اين بندگان صالح خدا آشنايي پيدا مي كنند؛ البته به شرط اينكه، پيش از رسيدن به اين واقعيت ها سلامت قلب و روح خويش را به مخاطره نيفكنده باشيم. اين نكات نه تنها در زندگي آن مرحوم شهيد، بلكه زندگي اكثر شهدا و اكثر بزرگان و حتي زندگي عادي خودمان بسيارند.
وقتي كه ايشان از آن مسافران افغانستان برگشت. خانواده اش را در مشهد سكنا داد و خودش بين مشهد و قم و تهران رفت و آمد داشت. در مشهد مقدس، مدت اقامتش معمولا بيست روز و يك ماه بيشتر طول نمي كشيد و دوباره مي آمد و تهران، يك سفر ايشان حدودا دو ما طول كشيد. بعد از مراجعتش ديديم كه يك عصا دستش هست و در حال حركت يك مقدار جزئي مي لنگد، مي گفت، «جريان فوق العاده عجيبي برايمان رخ داده است. در تماسي كه بعضي ها داشتيم، وعده ملاقاتي در خانه اي گذاشتيم.
ايشان هر وقت وارد خانه كسي مي شد، راه پشت بامش را ياد مي گرفت. معمولا اين طور بود كه اگر قفل بود، باز مي كردند. مي گفت، «نشسته بوديم كه يكمرتبه صداي زنگ بلند شد و صاحبخانه رفت دم در. آمد توي خانه و گفت، پسر برادر كوچكشان كه از خانه بيرون رفته بود، احتمالا اعلاميه داشته يا چيز ديگري. مأمورين به او مشكوك شده و او را آورده بودند كه خانه را تفتيش كنند. معمولا براي اين طور تفتيش ها نمي ريختند توي خانه ! اجازه مي گرفتند و مي گفتند، «ما مظنون هستيم و مشكوك. مي خواهيم خانه را تفتيش كنيم.» حتي در موقع آمدن به داخل خانه «يا الله» هم مي گفتند و مي آمدند توي خانه. آن اوايل كه تازه ازدواج كره بودم، آمدند خانه ما را تفتيش كردند. ديدم اگر موضوع را بگويم، خانم ناراحت مي شوند، گفتم «صحبتي راجع به فروش اين خانه كرده بودم. حالا آمده اند ببينند.»
بله، به اين وضعيت مي آمدند براي تفتيش. ايشان مي گفت، «يكمرتبه سرو كله مأمورين پيدا شد. خانه از اين خانه هاي جديد بود، بدون آنكه كتم را بپوشم، سريع رفتم به سمت پشت بام. ديدم روبرويش يك كوچه است. از پشت بام نمي شد بپرم به خانه همسايه، چون فاصله زياد بود و سر و صدا مودب توجه مأمورين مي شد. دستم را گرفتم به ديوار و يك يا الله گفتم و پريدم توي كوچه. ساختمان دو طبقه بود. وقتي افتادم، از حال رفتم. ديدم استخوان پايم زده بالا و نمي توانم خودم را كنترل كنم.همسايه دم در بود. پرسيد، «چه شده؟» گفتم، «حضرت عباسي هيچي نگو!» اين بيچاره هم خيلي آدم خوبي بود و تا فهميد مأمور آمده و پريده ام پايين، زير بغل ما را گرفت و برد توي خانه و در جاي گرم و نرمي پذيرايي كرد. من هم نمي دانستم ديگر چه خبر شد. بعد از نيم ساعت، سه ربعي، بچه صاحبخانه كه در جريان بود، آمد و مرا توي آن خانه پيدا كرد. بعد از اينكه آبها از آسياب افتاد، مرا بردند توي خانه.»
تمام مأمورين سراسر ايران عكس و مشخصات ايشان را داشتند. به خصوص در مشهد. ايشان مي گفتند، «آنها اصرار كردند كه مرا ببرند بيمارستان، ولي من قبول نكردم. گفتند، «دكتر بياوريم؟» قبول نكردم وگفتم،«چند روزي همين طور باشد.» شب جمعه يا روز جمعه به آنها گفتم، «اين اتاق را خالي كنيد! مي خواهم به تنهائي بروم توي حال.» و شروع كردم عرض ادب كردن به پيشگاه معصومين وتوسل جستن به آن بزرگواران معصوم عرض كردم، «در راهي قدم گذاشته ام و دوست داشتم در ادامه اين راه از پاي ننشينم. مثل اينكه لياقت ندارم و توفيق از من سلب شده.» اين را با يك سوزي عرض كردم خدمت ائمه معصومين صلوات الله عليهم اجمعين كه، «از همين ابتداي جوان خانه نشين مي شوم و از تمام آن آرزوهايي كه در سر مي پرورانم، دستم كوتاه شده.» بعد از توسل زيادي خواب برد. مي گفت، « وقتي بيدار شدم ؛ بي اختيار از جايم بلند شدم و ايستادم.» مثل كسي كه از قبل به صورتي طبيعي. در پايش هنوز يك برجستگي به اندازه يك بند انگشت وجود داشت، ولي راحت راه مي رفت. البته يك مدتي پايش را سنگين بر مي داشت، ولي مي گفت، «مسئله اي كه اصلا برايم قابل تصور نبود اين بود كه پايم بدون مراجعه به دكتر يا عمل جراحي يا جا انداختن توسط شكسته بندهاي كارآزموده، اصلاح بشود، بعد از توسل و يك ساعت خوابيدن، سالم با پاي خودم آمدم بيرون.»
در خيابان خواجه ربيع مشهد، يك جرياني لو مي رود.در اين جريان هم پاي ايشان در ميان بود. مأمورين حمله مي كنند و يكي از افراد مسلحشان ظاهرا به شهادت مي رسد. چند نفري هم فرار مي كنند و مأمورين هم آنها را تعقيب مي كنندو ده، پانزده نفري از مردم عادي زخمي مي شوند. ايشان خودش را جزو عابرين جا مي زند و با لهجه غليظ اصفهاني شروع به صحبت مي كند كه، «ما زائر بوديم و آمده بوديم زيارت. اين چه وضعي است؟» و از اين حرف ها. پليس هم اينها را زود جمع مي كند و به بيمارستان مي رساند تا كمتر آبروريزي شود. ايشان هم مي رود جزو آن دسته. مي فرمود، «اصلا مأمورين ساواك دنبال من نيامدند، چون مي دانستند چند تا مرد و زن و بچه بودند كه زير دست و پا ماندند و يا بالاخره به يك صورتي مجروح شدند. من جزو آنها رفتم و تير هم خورده بودم، ولي آنجا صداي تير خوردنم را در نياوردم. فقط آنجا داد مي زدم كه سيخي، چوبي به پايم رفته. مرا يك شب توي بيمارستان بستري كردند و بعد، به عنوان عابر معمولي و در حالي كه براي پليس جاي هيچ شك و ترديدي نبود، از بيمارستان مرخص شدم.»
يكمرتبه ايشان خدمت امام شرفياب مي شود. امام توصيه مي فرمايند، «دولت مأمورين زيادي را صرف دستگيري شما كرده. همين كه سلامتي خود را حفظ كنيد، براي ما خدمت بزرگي است. لذا مواظب باشيد دستگير نشويد!» هرگز حاضر نبود از تماس گرفتن با افراد و همكاري با آنها دست بردارد. در ترور فرسيو، رئيس دادگاه نظامي وقت، شخصا شركت داشت. محمد مفيدي هم در آن جريان دست داشت كه در اثر ترس و هول و هراس و وحشت، آخر سر، در تهران در قهوه خانه اي دستگير شد. هنگام حركت، من معمولا زير چشمي حواسم به اطراف بود،ولي ايشان بي خيال همه چيز بود و با ايمان و توكل و چنان مطمئن حركت مي كرد كه انگار هيچ پروايي از هيچ مسئله اي ندارد.
يك شب ساعت حدودا ده شب، توي خيابان دولت در اطراف شميران كه در خيابان هاي سمت راستش خانه هاي اشراقي قرار دارند، دنبال آدرس منزلي مي گشتيم و يك مقداري اشتباه آمديم. آنجا معمولا خانه وكيل و وزيرها بود و اكثرا هم نگهبان داشت. يكي از مأمورين ايست داد و يكي هم آمد طرف ما. ايشان به قدري با آرامش برخورد كرد كه طرف، خيلي مؤدبانه اشاره كرد، «آن خياباني كه مي خواهيد اين نيست، خيابان بعدي است. درست نيست در اين وقت شب، در اين خيابان، بالا و پايين برويد.» خيلي ساده برخورد كرد. رفتيم و به مقصد رسيديم.
يكي از جرياناتي كه در زندگي ايشان اتفاق افتاد كه نيت و دعاي خير و ايمان اعتقاد و اخلاص ايشان دست ما را هم گرفت، جرياني بود كه در تهران پيش آمده. داشتيم با ماشين مي رفتيم. بنده لباس هايم را در آورده و در صندلي پشت راننده گذاشته بودم و با يك بلوز يقه كيپ پشت فرمان نشسته بودم. مي خواستيم برويم سمت ميدان شوش. آمديم چهارراه مولوي. براي رفتن به ميدان، دو راه است. يكي مي رود ميدان شاه سابق، يعني حاج آقا مصطفي فعلي كه مي خورد به خيابان ري و يكي مي رود به ميدان شوش. يك راه هم مي رود خيابان انبار گندم كه خيابان باريكي است و يك طرفش هم ميدان بار است ؛ به همين خاطر ترافيك آن خيابان از همه خيابان ها بيشتر است. چون خيابان شلوغي بود، گفتيم از اينجا برويم. اين ماجرا حدودا يك سال و نيم بعد از آن تعهدي بود كه ما به ساواك داده بوديم كه يا خودمان او را بكشيم و يا تحويلش بدهيم. اواسط اين خيابان، ديديم ماشين پليس تهران آژير مي كشد و با سرعت مي آيد. ماشين ها با عجله و شتاب مي رفتند كنار و او هم مي آمد جلو. ما هم مثل بقيه آهسته كشيديم كنار، ولي به راهمان ادامه داديم. وقتي رسيد جلوي ما يكدفعه پيچيد و سه نفر آمدند پايين. دو نفر با يوزي سنگر گرفتند و يك استوار آمد به طرف ما و از شيشه بغل راننده گردن مرا محكم گرفت. ما ديگر فاتحه خودمان را خوانديم. با خود گفتم، «خدا كند اين سيد يك شليكي بكند و بپرد توي جمعيت و در برود. اگر مأمورين مي خواستند تيراندازي كنند، به دليل ازدحام در آن خيابان، حداقل صد نفر مجروح مي شدند. ما هيچي نمي گفتيم. اين سيد بزرگوار هم صاف نشسته بود جلو بغل دست من. اين يكي هم محكم ما را گرفته بود. يكمرتبه ديدم او سرش را آورد توي ماشين و يك نگاهي توي ماشين انداخت. بعد دستش را از روي گرد من برداشت، دست راستش را گذاشت روي سينه اش و هي گفت، «قربان! مي بخشيد. قربان ! پوزش مي طلبم. قربان ! عفو مي فرماييد.» چي ديده بود؟ چي نظر او را جلب كرده بود ؟ بيست مرتبه قربان قربان گفت و معذرت خواست. ماشين ها را كنار زدند. ماشين آنها هم دنده عقب گرفت، آمد مقابل ما، گفت، «قربان شرمنده شديم. مي دانيد يك شلوغي هايي است كه يك عده مي خواهند انجام دهند و اينهاست كه باعث شرمندگي ما مي شود.» حالا براي حركت، ما تعارف كن و او تعارف كن. به احترام ما تكان نخورد تا ما رفتيم. ما هي سرك مي كشيديم از توي آينه كه نكند باز خبري شود. تقريبا در اواسط خيابان انبار گندم، دست چپ، خياباني بود كه مي خورد به خيابان ري. ديدم سر و ته كرديم و رفتيم آنجا. بعد كه خيالمان راحت شد، به ايشان گفتم، «شما چرا نپريديد پايين؟» گفت، «همان وقت توسل به وجود آقا امام زمان (عج) كردم تا لحظه اي كه تو را رها و شروع به معذرت خواهي كرد، من به فكر خودم نبودم. فكر خودم را گذاشته بودم براي آخرين لحظه.»
ديگر چه آخرين لحظه اي؟ دو متر جلوتر دو نفر با يوزي ايستاده بودند و اين يكي هم به يك دست كلتي داشت و با دست ديگر گردن مرا گرفته بود. هيچ چيز نمي تواند در چنين لحظاتي اين حالت ها را به ما ببخشد، مگر ايمان و يقين در حد بالا و شايد در اعلي رتبه يقين. طرف حاضر است افراد را زير دست و پاي خودش له كند تا خودش را نجات دهد. آن وقت، در مرحله يقين، انسان به اينجا مي رسد كه در چنين لحظه هاي حساسي، توي فكر خودش نيست. توي فكر يك نفر است كه در كنار اوست. اين عين لفظ خودش است. مي گفت، «با خودم گفتم تا آخرين حد امكان، وظيفه خودم را در مورد حفاظت جان تو انجام مي دهم. نكند يك لحظه زودتر تكان بخورم و امكان نجات جان تو نباشد. با اين حركت من جان تو صد درصد به مخاطره مي افتاد.» لذا برادران عزيز! اين حد از ايمان و يقين است كه همه چيز انسان را تضمين مي كند؛ رستگاري انسان را تضمين مي كند. با رسيدن به اين حد از ايمان و يقين مي توانيم تا اندازه اي به خودمان كمك كنيم تا سلامت زندگي كردنمان مطمئن شويم.
يك وقت، در تهران آقا باقر نجاري بود كه گاهي اوقات خدمتشان مي رسيديم. خانم ايشان متوجه شد كه ايشان فردي است فراري و يك مقدار نگراني از خودش نشان داد. اين نگراني در چهره آقاباقر و صدايي كه مي آمد توي اتاق، معلوم بود. ما زير كرسي نشسته بوديم. ايشان حس كرد خانم آقا باقر يك مقداري نگران است. بلافاصله فرمود،«علي آقا! پاشو برويم.» هر چه آقا باقر اصرار كرد كه شب بمانيد. با اينكه قبلا خانه آقا باقر مانده بوديم و خود آقا باقر هم بسيار شخص با گذشت و مؤمن و متعهدي بود، ولي همين كه ايشان يك مقدار احساس كرد خانم ايشان ناراحت است، گفت برويم. آنجا توي خانه هم به من نگفت جريان چيست و فقط گفت، «يك كاري دارم، بايد برويم.» آمديم بيرون و ماشين را سر و ته كرديم و رفتيم به قهوه خانه اي كه در جاده قم قرار داشت و مثل مسافرهاي معمولي خوابيديم. ايشان گفت، «سر و صدايي به گوشم رسيد؛ آن هم به طور خفيف و يقين كردم خانم ايشان نگران است. درست نبود با يك چنين وضعيتي توي خانه او بمانيم.»
ايشان براي تهيه اسلحه با زحمت و مشكلات زيادي برخورد مي كرد. يك روز گفت، «بياييد يك كار اساسي بكنيم. مي رويم لبنان.»مرحوم شهيد محمد منتظري هم آن وقت لبنان يا سوريه بود. گفت، «مي روم آنجا و يك راه اساسي پيدا مي كنم.» با ماشين رفت لبنان و تصادف هم كرد. مرحوم شهيد دكتر چمران خيلي به ايشان خدمت مي كرد. بنا شد طبق صحبتي كه كرده بودند، ماشين خاصي فرستاده شود تا اسلحه ها را آنجا جاسازي كنند. ماشين تهيه شد. از اين ماشين هاي دو در آمريكايي خوابيده. مدل بالا و يك كمي پهن بود كه امكان جاسازي در آن بيشتر از ماشين هاي ديگر است.
بنا شد يكي از برادران مشهدي كه با آقاي حافظي آشنايي داشت، گذرنامه بگيرد و به صورت خانوادگي براي زيارت به سوريه بروند، ماشين جاسازي شود و با آن برگردند، ولي در اولين سفر، حضور خود ايشان هم لازم بود. آن بنده خدا با خانمش آمد و عازم حركت شدند. ولي آقا سيد آمد و گفت، «خدا بچه اي به ما داده است و متأسفانه خانم دستش به تايد حساسيت پيدا كرده. قبلا هرگز به پر و پاي ما نمي پيچيد، اين دفعه به هيچ عنوان حاضر نمي شود من به مسافرت طولاني بروم. از آن طرف، ماشين هم تهيه شده و آن بنده خدا هم حاضر است كه حركت كنيم.» من گفتم، «اگر مي شود سفرتان را ده، پانزده روز عقب بيندازيد! ايشان مشرف شد مشهد. چند روز بعد از اين وعده اي كه گذاشته بوديم، خيلي خوشحال آمد و گفت، «هر چه بود حل شد. براي خانم ما مسائل به طور ريشه اي حل شد. يك شب، ايشان (همسر شهيد) صبح زود بيدار شد. ديدم دارد گريه مي كند و در حال گريه مي گفت، «آقا سيد علي! هر جا مي خواهي، برو! خدا نگهدارت باشد! ولي وعده بده كه ما را شفاعت كني!» از اين وضعيت حس كردم جريان حل شده، ولي خواستم خودش بگويد كه چه شده. گفت، «همين الان در عالم خواب، آقا امام حسين (ع) را زيارت كردم. در يك بياباني بود و عده زيادي دورشان حلقه زده بودند. يكي يكي شرفياب مي شدند به محضر آقا امام حسين (ع) و عرض حاجت مي كردند. وقتي اين صحنه را ديدم، جمعيت را كنار زدم و با عجله خودم را رساندم به محضر ايشان، در حالي كه گريه مي كردم گفتم، «به داد من برسيد!» (خانم شهيد از سادات بود) حضرت فرمودند، «دخترم! چي شده؟» گفتم، «آقا! شما خودتان بهتر مي دانيد.» مي گفت، در عالم خواب، تو كه آقا سيد علي باشي، در كنار دست نازنين آقا امام حسين (ع) ظاهر شدي و در حالي كه قطار فشنگي از روي دوشت تا به كمر بسته بودي و اسلحه هم روي دوش ديگرت، حضرت دستي زدند روي دوشت و فرمودند، «آيا براي اين ناراحتي؟ براي فرزند من ناراحتي كه دارد در راه رضاي ما تلاش مي كند؟» عرض كردم، «آقا! اين مايه خوشبختي من است، اما اجر من چه مي شود؟» فرموده بودند، «همين كه تو بچه ها را نگهداري مي كني و زندگي ايشان را سر و سامان مي بخشي، براي همين اجرت، علي الله است و با ماست.» خدا ان شاءالله به حقيقت امام هادي (ع) ارواح پاك همه شهدا خصوصا شهداي انقلاب، بعد از پيروزي انقلاب، 72 تن و يكايك رادمرداني را كه مظلومانه در اين راه جان باختند و بالاخص روح شهيد عزيزمان مرحوم آقا سيد علي اندرزگو را غريق رحمت كند و همه آنها را با شهداي بدر و احد و كربلا محشور بگرداند و زندگي پرفراز و نشيبشان ثبات و پايداري بيشتري به همه ما ببخشد و بر ايمان و يقين ما بيفزايد و به دعاي خيرشان امام سلامت و اين امت پيروز باشد و شما كه از پيشتازان اين امت هستيد، به زودي به جمع همرزمان بپيونديد و در آينده از موفقيت هاي بيشتري بهره مند و برخوردار باشيد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 24
/ع
مجاهد نستوه و مخلص، مرحوم حجت الاسلام و المسلمين سيد علي اكبر ابوترابي را با شهيد اندرزگو سابقه اي بود به درازاي پانزده سال تعامل فكري و مبارزاتي، او در دوران اسارت و در عرصه سلوك عرفاني و مبارزاتي، از يافته هاي خويش از آن دوران، به سان مرهمي براي زخم هاي سيران مظلوم به نيكي استفاده كرد و در بندشدگان كه اين سخنان، سخت بر دل هايشان مي نشست، به رغم تمامي محدوديت هاي رنج آور، آن گفته ها را ثبت و ضبط مي كردند و آنچه در پي مي آيد، نمونه اي است از يادگارهاي آن دوران. اين گفتار تلفيقي است از دو سخنراني كه سيد آزادگان از اردوگاه موصل و در بهمن ماه 60 در بزرگداشت ياد جاويد شهيد اندرزگو ايراد كرده است.
بسم الله الرحمن الرحيم
لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم و صلي الله علي محمد و آل محمد الطيبين الطاهرين المعصومين. الحمدلله الذي هدينا لهذا كنا لنهتدي لولا ان هدينا الله. ربنا آتنا من لدنك رحمه هيي لنا من امرنا رشدا.
اللهم صل علي محمد و آل محمد و بلغ بايماني اكمل الايمان و اجعل يقيني افضل اليقين و انته بتيتي الي احسن النيات و بعملي الي الحسن الاعمال.
امروز روز دوم ماه مبارك رجب مصادف با ولات حضرت امام هادي (ع) است و منزل و مأوا و مرقد شريف مطهر آن حضرت در همين سامراست. گر چه (كل) اين سرزمين و تربت، متعلق به ائمه (ع)، است، ولي ماهم اين افتخار نصيبمان شده که در جوار مرقد مطهر آن حضرت اين روزها را مي گذرانيم. اميدواريم كه به زودي با سرافرازي و آزادي در سامرا، مرقد مظهر و شريف آن حضرت و آقا امام حسن عسكري (ع) و حضرت نرجس خاتون و حكيمه خاتون را زيارت كنيم و به دعا و توجهات حضرتشان آرزومنديم كه اعمال شما مقبول باشند و روزهايي را كه در اسارت مي گذرانيد در ادامه راهشان به حساب بيايد و مقبول درگاه حضرتشان قرار بگيرد. اگر اين نعمت شامل حالمان و حالتان بشود، از بزرگ ترين سعادت در دنيا بهره مند خواهيم بود و بركاتش هم در بقيه زندگي عزيز و شريفتان و در آخرت يقينا بهترين ذخيره و توشه راه خواهد بود.
خدا رحمت كند مرحوم شهيد آقا سيد علي اندرزگو! ايشان در سال 44 در جريان ترور منصور نخست وزير وقت با محمد بخارايي شركت داشت. خودش را انداخت زير ماشين و خوابيد و محمد بخارايي ايستاده بود، به همين خاطر نيروها متوجه او شدند و سيد علي اندرزگو بعد از ترور توانست فرار كند. از سال 44 فراري بود تا سال 57 و در شب 19 ماه مبارك رمضان 57 به شهادت رسيد.
ايشان اولين مرتبه كه به قول معروف لو رفت، وقتي بود كه در مدرسه اي در چيذر درس مي خواند و درس مي داد. حتي مسئول مدرسه هم كه انسان بزرگواري است و امام جماعت همان مسجد است و خدمتشان رسيديم، ايشان را نمي شناختند. فقط مي دانستند كه سيد بزرگواري است و فوق العاده متعهد. بالاخره چطور ايشان لو رفت، معلوم نشد. خودش مي گفت، «يك روز ديدم مثل اين كه كمي هوا پس است. در مدرسه هيچ احدي از جريان من با خبر نبود. چيذر هم يك منطقه پربرف است. آمدم توي حياط يك مقداري قدم زدم، ديدم چند نفر در مي زنند. با خودم گفتم مدرسه اي كه در آن باز است، در زدن نمي خواهد. رفتم ديدم چند نفر مأمور هستند. بالافاصله با آنها خيلي گرم گرفتم و گفتم، «خيلي خوش آمديد! تشريف بياوريد تو! آزاد است. مي توانيد بياييد تو.» با اصرار به اينها تعارف كردم. آنها كه اين طور ديدند، گفتند، «قصد مزاحمت نداريم.» گفتم، «مزاحمتي نيست. مدرسه است و آزاد. چاي هم هست. دستشويي هم بخواهيد برويد، مي توانيد برويد.» گفتند، «خيلي ممنون! محبت بفرماييد با آقاي سيد علي اندرزگو كاري داشتيم. اگر بودند، چشم! خدمتتان مي رسيم و الا خير.» گفتم، «ايشان تشريف دارند. بفرماييد تو.» آنها هم كه اين طور ديدند، گفتند، «به او بگوييد تشريف بياورند دم در.» بعد از هفت، هشت دقيقه برگشتم و گفتم، «نيم ساعت پيش رفته اند بيرون. ولي براي ساعت دو بعد از ظهر معمولا توي مدرسه هستند.» اينها هم براي اينكه رد را گم كنند، خداحافظي كردند و گفتند، «سلام برسانيد.» وقتي رفتند، ما هم پشت سر اينها يك يا علي گفتيم و فرار كرديم.» مي گفت خودم رفتم دم در! خيلي مهم است كه انسان تا اين حد خونسرد باشد و دست و پايش را گم نكند. تازه آن هم يك چنين فردي كه جرمش اين قدر سنگين است! آنها 2 بعدازظهر آمدند. ديدند آقا نيست، يورش بردند توي مدرسه و بعد هم متوجه شدند آقا خودش بوده! بعد از اين جريان، يك مدتي جايش معلوم نبود. بعدا مشرف شد به قم. تا آن وقت سيد بود و بعد از اين جريان به عنوان شيخ شد به قم. تا آن وقت سيد بود و بعد از اين جريان به عنوان شيخ عباس وارد حوزه علميه قم شد. مسئله اين بود كه ايشان دست از فعاليتش بر نمي داشت. راهي را عهد كرده بود با مرحوم شهيد حاج صادق اماني، بخارايي و بقيه دوستان و برادرانش و همين طور در دنباله حركت امام و هيچ حاضر نبود حركت خودش را متوقف كند.
در چيذر، يك دانشجويي دستگير شد. حدودا بالاي 25 قبضه اسلحه توي خانه ايشان مال ما بود و ايشان از ناحيه او لو رفت. اسلحه ها ابتدا توي شيرواني جاسازي شده بودند. بعد از دستگيري او يا خودش پيغام مي دهد يا اهل خانه اش مي آيند آن بسته را توي حوض مي اندازند. زير شكنجه اعتراف مي كند و اولين مرتبه 25 قبضه اسلحه از ايشان لو مي رود. در قم، ايشان خودش يك چنين احساسي مي كند. مي گفت، «مسافرت بودم، سريع خودم را رساندم به قم و از گاراژ مقابل صحن كه بنزهاي كرايه اي داشت، ماشيني دربست براي تهران كرايه كردم.»
خانواده اش را با خواهر خانمش مي گذارد توي ماشين و حركت مي كند و به سمت تهران. يك ربع يا نيم ساعت نمي گذرد كه خانه محاصره مي شود براي محاصره خانه، نيروها به صورت دايره اي مي آيند جلو. يكمرتبه توي قم پيچيد كه شخصي به نام آقا شيخ عباس امروز فراري شده.نيروهاي زيادي ريخته اند توي خانه اش، اما نتوانسته اند دستگيرش كنند و صاحبخانه اش را گرفته اند. صاحبخانه اش هم از مدرسين حوزه بود. شهيد اندرزگو خودش را مي رساند تهران. چشمان خواهر خانمش را مي بندد كه راه را شناسايي نكند او را مي برد خانه اوسطي نامي. بعد او را با يك جعبه اسلحه مي گذارد آنجا و آدرس مي دهد كه، «اين خانم را برسانيد به اين آدرس، طوري كه خانه شما شناسايي نشود. من خودم وقتي مي خواستم او را بياورم، چشم هايش را بستم كه منطقه را شناسايي نكند و اگر يك روزي خداي ناكرده گير افتاد و نتوانست خودر ا كنترل كند، مشكلي براي شما پيش نيايد.» ولي آقاي اوسطي ظاهرا احتياط نمي كند و يا مشكل بوده كه چشم ايشان را ببندد و اين كار را نمي كند. آن خانم هم پدرشان سيد ومنزلشان در شميرانات بود. شميرانات در آن زمان ده بود. اين آقا يك خانه خيلي محقري داشت. بنده رفته بودم به آنجا، البته تا دم در. سيد كارگري بود. دستگيرش کردند و ريش هاي پيرمرد را جلوي اهل خانه كندند. همين شكنجه ها منجر به شهادتش شد. آن دختر اعتراف كرد و خانه آقاي اوسطي را لو داد. آقاي اوسطي و پسرش هم سال هاي زيادي در حبس بودند، ولي آن ها را اعدام نكردند. آقاي اوسطي در بازجويي گفته بود كه، «يك شب، آقا سيد آمد خانة ما و اين خانم را گذاشت و رفت. من هم نمي دانستم داخل آن جعبه چيست، چون به صورت امانت گذاشت تا خودش بيايد و ببرد.»
بعد از اين جريان، آقا سيد علي اندرزگو مي رود منزل امير آقا زهتابي كه جوان بسيار متديني بود. اين جوان، شب ازدواجش و در آن زمان كه اگر اسم امام را مي برد هزار دردسر داشت، عكس تمام قد امام را زده بود بالاي سر خودش. چندين بار هم بازداشت شد، ولي متأسفانه بعد از انقلاب كشيده شد به سمت منافقين. در يك جلسه با يكي از برادران منصورون با او صحبت كرديم. هر چه به او گفتم، «امير آقا! برايت قانع كننده بود؟» گفت، «تقريبا» دو يا سه روز بعد، ما را دعوت كرد. ديديم كه يكي از اعضاي رده بالاي منافقين را آورده. گفت، «بايد ببينيد او چه مي گويد.» فهميديم حرف هاي ما برايش قانع كنند نبوده اند. از آنجا از او جدا شديم. بعدا دستگير شد. آن روز امير آقا با ماشين خودش آقا سيد علي را برد مشهد. او هم يكسره از مشهد عازم افغانستان شد، آن هم با داشتن يك فرزند.
ما هم دستگير شديم، ولي الحمدالله به خير گذشت.گزارش شده بود كه ما هم با شيخ عباس رابطه اي داريم. آمدند و ما را توي خيابان گرفتند. ديديم توي كوچه و خانه پر است از مأمور. ما را آوردند اوين. فهميديم جريان شيخ عباس است. چند سؤالي كردند، وقتي گفتيم مي شناسيم، فشار را كم كردند، چشم هايمان را بسته بودند. در آنجا باز كردند ته ماشين افتاده بوديم، بلندمان كردند و به ما تعارف كردند تا رسيديم به اوين. صبح كه ما را بردند براي بازجويي،گفتند، «شيخ عباس را از كجا مي شناسي؟» گفتم، «از نجف اشرف.» شخصي به نام شيخ عباس مينايي راكه مي شناختم كه او را معرفي كردم. فشار شروع شد، ولي خوب ما هم خيلي خودماني و ساده حرف مي زديم. دائما مي گفتم، «مگر اين شيخ عباس چه كرده كه با من چنين مي كنيد؟ آدرسش مشخص است.» حتي كروكي خانه مينائي را هم براي آنها كشيدم با تمام تفاصيل و گفتم، «هفت، هشت هزار تومان هم من از او طلبكارم، اگر پيدا كرديد، بگوييد من هم طلبم را بگيرم. به من چه كار داريد؟»الحمدالله و به لطف خدا اينها كم كم يقين كردند كه آن شيخ عباس ممكن است همين باشد. عكس او را آوردند. عكس را از خانه پدرش گير آورده بودند. چهار جور عكس از او داشتند. ماهم گفتيم، «بابا اين كه مثل جنايتكارهاست ! من خودم حاضرم در اين زمينه با شما همكاري كنم. اصلا ما لباس به تن كرده ايم براي همين.» به ما گفتند، «همكاري مي كني؟» گفتم، «صددرصد! البته نه با ساواك، فقط در اين جريان.» سه تا امضاء كرديم براي همكاري در دستگيري شيخ عباس و حتي به آنها گفتيم، «كار شما كار مقدسي است و ما در اين زمينه حاضريم با شما همكاري كنيم.»
بعد از انقلاب، پرونده قم بيرون آمد كه چه كسي ما را لو داده بود. الحمدالله آن جريان گذشت و حدود 25 رو زيا بيشتر طول نكشيد كه عذرخواهي و رهايم كردند و گفتند، «اگر پول مي خواهي بدهيم.» آن موقع كرايه ماشين هم نداشتم، ولي پول كرايه ماشين را هم نگرفتم و به آنها گفتم، «اگر توانستم اين خدمت را به شما و ملت بكنم، پول مي گيرم.» اين جريان گذشت.شش يا هفت ماه بعد، در تهران خدمت اين بزرگوار، ذريه حضرت زهرا (س)، رسيديم. جريان را گفت كه، «ما از طريق مشهد رفتيم افغانستان. بايد قاچاقي مي رفتيم. در بين راه رودخانه اي وجود داشت. به ما نگفته بودند كه سر راه ما چنين رودخانه بزرگي وجود دارد. آب آن موج مي زد. يقينا ژاندارمري ما را مي گرفت. عکس و خبر ما از قبل به سراسر كشور مخابره شده بود. همان جا متوسل به وجود آقا امام زمان (عج) شدم.» مي گفت، «ديگر نمي دانم چطور توسل پيدا كردم! مي گفتم، «اين زن و بچه توي اين بيابات غربت امشب در نمانند. آقا اگر من مقصرم، اينها كه تقصيري ندارند.» در همان وقت اسب سواري رسيد. سؤال كرد، «اينجا چه مي كنيد؟» گفتم، «مي خواهيم از آب عبور كنيم.» بچه را بلند كرد و در سينه خودش گرفت من پشت سر او و خانم، پشت سر من سوار شديم. زد به آب، در حالي كه اسب شنا مي كرد، راه نمي رفت.آن طرف آب ما را گذاشت زمين و تشريف برد. همين طور كه خوشحال بوديم از اين قضيه كه اين طور حل شد، با خودمان گفتيم لباس هايمان را در بياوريم تا خشك شود. نگاه كردم ديدم به لباس هايان يك قطره آب هم نپاشيده. به كفش و لباس و چادر خانم نگاه كرديم، ديديم خشك است. با صداي بلند شروع كردم به گريه كردن. خانم گفت، «چيه، چي شده؟» گفتم، «اگر تا امروز خدا را به چشم نديده بودم،امروز اين واقعيت برايم مجسم شد. ببين حتي يك قطره آب هم روي لباس يا كفشت مي بيني؟» اين جرياني است كه تا امروز هيچ جايي نگفته ام، ولي خوب، فكر مي كنم اينجا جايش باشد ايشان فرمود، «آن طرف آب، روشنايي بود. رفتيم توي روستا. چندان مرا را تحويل نگرفتند. جايي بود كه معلوم بود هر كس مي آيد، مي خواهد به طور قاچاق به افغانستان برود، لذا نمي خواستند من را تحويل بگيرند. بالاخره، يكي از آن خانه ها با رودربايستي، شب ما راه داد، به اين شرط كه فقط شب آنجا بمانيم. در آن شب، صحبت هايي كرديم، از آن جمله، صحبت از گاوشان شد. گفت، «گاوي داريم كه شيرش خشكيده و مدتي است كه از اين مختصر نعمت خدا بي بهره مانده ايم. تنها سرمايه ما بود.» (پيش خود) گفتم، «يك توسلي مي كنيم.» و همين جوري دستي به سينه گاو كشيدم. كار به جايي رسيد كه آنها مثل امامزاده دور ما جمع شدند، چون در همان وقت، يكمرتبه سينه هاي گاو پر از شير شد. همان وقت آمدند و دوشيدند و با گريه وشوق نگذاشتند ما جايي رويم و آن مدتي كه مي خواستيم مخفي باشيم، به زور ما را آنجا نگه داشتند.» اگر كس ديگري غير از شهيد بزگوار، اين را براي انسان نقل مي كرد، انسان نمي توانست باور و يقين كند، ولي ايشان در صداقتش جاي كمترين شبهه اي نبود. بسيار با اخلاص زندگي مي كرد و هيچ پروايي نداشت كه الان دستگير بشود يا به شهادت برسد. گوينده اين حرف شهيد عزيز ما، از ذريه زهرا (س) است. آيا همين نكته نمي تواند يقين انسان را تقويت كند؟ آيا اينها نمي تواند معرفت و ايمان انسان را به يك مرحله عالي بالا ببرد؟
اين جريان، عجيب در روحيه خانواده ايشان تأثير گذاشته بود. او اصلا به فكر اين نبود كه در متواري شدنش ممكن است خانواده اش به شهادت برسند و مادر و خانواده ش سال هاست كه از اوغيبت او نگرانند. خانم او هم معمولا با هيچ خانواده اي كه از غيبت او نگرانند. خانم او هم معمولا با هيچ خانواده اي نمي توانست تماس بگيرد. يكي از دوستان مخلص او كه دكتر داروساز بود و قبلا هر ماه خمسش را به او مي داد و نمي گذاشت به سال بكشد و آخر سال هم نمي گذاشت به سال بكشد و آخر سال هم نمي گذاشت پول اضافي اي بماند و اگر هديه اي يا كادويي براي مي آوردند، يا خودش رد مي كرد يا مي داد به ما كه رد كنيم به افراد مستحق، بعد از شهادتش مي گفت، «در فردا شب شهادت آقا سيد يا هفته بعد، او را در خواب ديدم با چهره اي شاداب. با عجله رفتم و صورتش را بوسيدم و گفتم، «آقا سيد علي! چه شد؟ چه كردند ؟» فرمود، «اينها كه من را نكشتند. روحم از اين بدن به عالم ملكوت پرواز كرد و هيچ رنج شهادت را حس نكردم.» ايشان توي كوچه با تيراندازي به شهادت رسيد. اينها جرقه هايي است كه تقويت كننده روح ايمان و بالا برنده مرتبه يقين براي مخلصين از بندگان خداست، همچنين براي آنان كه با زندگي پر افتخار اين بندگان صالح خدا آشنايي پيدا مي كنند؛ البته به شرط اينكه، پيش از رسيدن به اين واقعيت ها سلامت قلب و روح خويش را به مخاطره نيفكنده باشيم. اين نكات نه تنها در زندگي آن مرحوم شهيد، بلكه زندگي اكثر شهدا و اكثر بزرگان و حتي زندگي عادي خودمان بسيارند.
وقتي كه ايشان از آن مسافران افغانستان برگشت. خانواده اش را در مشهد سكنا داد و خودش بين مشهد و قم و تهران رفت و آمد داشت. در مشهد مقدس، مدت اقامتش معمولا بيست روز و يك ماه بيشتر طول نمي كشيد و دوباره مي آمد و تهران، يك سفر ايشان حدودا دو ما طول كشيد. بعد از مراجعتش ديديم كه يك عصا دستش هست و در حال حركت يك مقدار جزئي مي لنگد، مي گفت، «جريان فوق العاده عجيبي برايمان رخ داده است. در تماسي كه بعضي ها داشتيم، وعده ملاقاتي در خانه اي گذاشتيم.
ايشان هر وقت وارد خانه كسي مي شد، راه پشت بامش را ياد مي گرفت. معمولا اين طور بود كه اگر قفل بود، باز مي كردند. مي گفت، «نشسته بوديم كه يكمرتبه صداي زنگ بلند شد و صاحبخانه رفت دم در. آمد توي خانه و گفت، پسر برادر كوچكشان كه از خانه بيرون رفته بود، احتمالا اعلاميه داشته يا چيز ديگري. مأمورين به او مشكوك شده و او را آورده بودند كه خانه را تفتيش كنند. معمولا براي اين طور تفتيش ها نمي ريختند توي خانه ! اجازه مي گرفتند و مي گفتند، «ما مظنون هستيم و مشكوك. مي خواهيم خانه را تفتيش كنيم.» حتي در موقع آمدن به داخل خانه «يا الله» هم مي گفتند و مي آمدند توي خانه. آن اوايل كه تازه ازدواج كره بودم، آمدند خانه ما را تفتيش كردند. ديدم اگر موضوع را بگويم، خانم ناراحت مي شوند، گفتم «صحبتي راجع به فروش اين خانه كرده بودم. حالا آمده اند ببينند.»
بله، به اين وضعيت مي آمدند براي تفتيش. ايشان مي گفت، «يكمرتبه سرو كله مأمورين پيدا شد. خانه از اين خانه هاي جديد بود، بدون آنكه كتم را بپوشم، سريع رفتم به سمت پشت بام. ديدم روبرويش يك كوچه است. از پشت بام نمي شد بپرم به خانه همسايه، چون فاصله زياد بود و سر و صدا مودب توجه مأمورين مي شد. دستم را گرفتم به ديوار و يك يا الله گفتم و پريدم توي كوچه. ساختمان دو طبقه بود. وقتي افتادم، از حال رفتم. ديدم استخوان پايم زده بالا و نمي توانم خودم را كنترل كنم.همسايه دم در بود. پرسيد، «چه شده؟» گفتم، «حضرت عباسي هيچي نگو!» اين بيچاره هم خيلي آدم خوبي بود و تا فهميد مأمور آمده و پريده ام پايين، زير بغل ما را گرفت و برد توي خانه و در جاي گرم و نرمي پذيرايي كرد. من هم نمي دانستم ديگر چه خبر شد. بعد از نيم ساعت، سه ربعي، بچه صاحبخانه كه در جريان بود، آمد و مرا توي آن خانه پيدا كرد. بعد از اينكه آبها از آسياب افتاد، مرا بردند توي خانه.»
تمام مأمورين سراسر ايران عكس و مشخصات ايشان را داشتند. به خصوص در مشهد. ايشان مي گفتند، «آنها اصرار كردند كه مرا ببرند بيمارستان، ولي من قبول نكردم. گفتند، «دكتر بياوريم؟» قبول نكردم وگفتم،«چند روزي همين طور باشد.» شب جمعه يا روز جمعه به آنها گفتم، «اين اتاق را خالي كنيد! مي خواهم به تنهائي بروم توي حال.» و شروع كردم عرض ادب كردن به پيشگاه معصومين وتوسل جستن به آن بزرگواران معصوم عرض كردم، «در راهي قدم گذاشته ام و دوست داشتم در ادامه اين راه از پاي ننشينم. مثل اينكه لياقت ندارم و توفيق از من سلب شده.» اين را با يك سوزي عرض كردم خدمت ائمه معصومين صلوات الله عليهم اجمعين كه، «از همين ابتداي جوان خانه نشين مي شوم و از تمام آن آرزوهايي كه در سر مي پرورانم، دستم كوتاه شده.» بعد از توسل زيادي خواب برد. مي گفت، « وقتي بيدار شدم ؛ بي اختيار از جايم بلند شدم و ايستادم.» مثل كسي كه از قبل به صورتي طبيعي. در پايش هنوز يك برجستگي به اندازه يك بند انگشت وجود داشت، ولي راحت راه مي رفت. البته يك مدتي پايش را سنگين بر مي داشت، ولي مي گفت، «مسئله اي كه اصلا برايم قابل تصور نبود اين بود كه پايم بدون مراجعه به دكتر يا عمل جراحي يا جا انداختن توسط شكسته بندهاي كارآزموده، اصلاح بشود، بعد از توسل و يك ساعت خوابيدن، سالم با پاي خودم آمدم بيرون.»
در خيابان خواجه ربيع مشهد، يك جرياني لو مي رود.در اين جريان هم پاي ايشان در ميان بود. مأمورين حمله مي كنند و يكي از افراد مسلحشان ظاهرا به شهادت مي رسد. چند نفري هم فرار مي كنند و مأمورين هم آنها را تعقيب مي كنندو ده، پانزده نفري از مردم عادي زخمي مي شوند. ايشان خودش را جزو عابرين جا مي زند و با لهجه غليظ اصفهاني شروع به صحبت مي كند كه، «ما زائر بوديم و آمده بوديم زيارت. اين چه وضعي است؟» و از اين حرف ها. پليس هم اينها را زود جمع مي كند و به بيمارستان مي رساند تا كمتر آبروريزي شود. ايشان هم مي رود جزو آن دسته. مي فرمود، «اصلا مأمورين ساواك دنبال من نيامدند، چون مي دانستند چند تا مرد و زن و بچه بودند كه زير دست و پا ماندند و يا بالاخره به يك صورتي مجروح شدند. من جزو آنها رفتم و تير هم خورده بودم، ولي آنجا صداي تير خوردنم را در نياوردم. فقط آنجا داد مي زدم كه سيخي، چوبي به پايم رفته. مرا يك شب توي بيمارستان بستري كردند و بعد، به عنوان عابر معمولي و در حالي كه براي پليس جاي هيچ شك و ترديدي نبود، از بيمارستان مرخص شدم.»
يكمرتبه ايشان خدمت امام شرفياب مي شود. امام توصيه مي فرمايند، «دولت مأمورين زيادي را صرف دستگيري شما كرده. همين كه سلامتي خود را حفظ كنيد، براي ما خدمت بزرگي است. لذا مواظب باشيد دستگير نشويد!» هرگز حاضر نبود از تماس گرفتن با افراد و همكاري با آنها دست بردارد. در ترور فرسيو، رئيس دادگاه نظامي وقت، شخصا شركت داشت. محمد مفيدي هم در آن جريان دست داشت كه در اثر ترس و هول و هراس و وحشت، آخر سر، در تهران در قهوه خانه اي دستگير شد. هنگام حركت، من معمولا زير چشمي حواسم به اطراف بود،ولي ايشان بي خيال همه چيز بود و با ايمان و توكل و چنان مطمئن حركت مي كرد كه انگار هيچ پروايي از هيچ مسئله اي ندارد.
يك شب ساعت حدودا ده شب، توي خيابان دولت در اطراف شميران كه در خيابان هاي سمت راستش خانه هاي اشراقي قرار دارند، دنبال آدرس منزلي مي گشتيم و يك مقداري اشتباه آمديم. آنجا معمولا خانه وكيل و وزيرها بود و اكثرا هم نگهبان داشت. يكي از مأمورين ايست داد و يكي هم آمد طرف ما. ايشان به قدري با آرامش برخورد كرد كه طرف، خيلي مؤدبانه اشاره كرد، «آن خياباني كه مي خواهيد اين نيست، خيابان بعدي است. درست نيست در اين وقت شب، در اين خيابان، بالا و پايين برويد.» خيلي ساده برخورد كرد. رفتيم و به مقصد رسيديم.
يكي از جرياناتي كه در زندگي ايشان اتفاق افتاد كه نيت و دعاي خير و ايمان اعتقاد و اخلاص ايشان دست ما را هم گرفت، جرياني بود كه در تهران پيش آمده. داشتيم با ماشين مي رفتيم. بنده لباس هايم را در آورده و در صندلي پشت راننده گذاشته بودم و با يك بلوز يقه كيپ پشت فرمان نشسته بودم. مي خواستيم برويم سمت ميدان شوش. آمديم چهارراه مولوي. براي رفتن به ميدان، دو راه است. يكي مي رود ميدان شاه سابق، يعني حاج آقا مصطفي فعلي كه مي خورد به خيابان ري و يكي مي رود به ميدان شوش. يك راه هم مي رود خيابان انبار گندم كه خيابان باريكي است و يك طرفش هم ميدان بار است ؛ به همين خاطر ترافيك آن خيابان از همه خيابان ها بيشتر است. چون خيابان شلوغي بود، گفتيم از اينجا برويم. اين ماجرا حدودا يك سال و نيم بعد از آن تعهدي بود كه ما به ساواك داده بوديم كه يا خودمان او را بكشيم و يا تحويلش بدهيم. اواسط اين خيابان، ديديم ماشين پليس تهران آژير مي كشد و با سرعت مي آيد. ماشين ها با عجله و شتاب مي رفتند كنار و او هم مي آمد جلو. ما هم مثل بقيه آهسته كشيديم كنار، ولي به راهمان ادامه داديم. وقتي رسيد جلوي ما يكدفعه پيچيد و سه نفر آمدند پايين. دو نفر با يوزي سنگر گرفتند و يك استوار آمد به طرف ما و از شيشه بغل راننده گردن مرا محكم گرفت. ما ديگر فاتحه خودمان را خوانديم. با خود گفتم، «خدا كند اين سيد يك شليكي بكند و بپرد توي جمعيت و در برود. اگر مأمورين مي خواستند تيراندازي كنند، به دليل ازدحام در آن خيابان، حداقل صد نفر مجروح مي شدند. ما هيچي نمي گفتيم. اين سيد بزرگوار هم صاف نشسته بود جلو بغل دست من. اين يكي هم محكم ما را گرفته بود. يكمرتبه ديدم او سرش را آورد توي ماشين و يك نگاهي توي ماشين انداخت. بعد دستش را از روي گرد من برداشت، دست راستش را گذاشت روي سينه اش و هي گفت، «قربان! مي بخشيد. قربان ! پوزش مي طلبم. قربان ! عفو مي فرماييد.» چي ديده بود؟ چي نظر او را جلب كرده بود ؟ بيست مرتبه قربان قربان گفت و معذرت خواست. ماشين ها را كنار زدند. ماشين آنها هم دنده عقب گرفت، آمد مقابل ما، گفت، «قربان شرمنده شديم. مي دانيد يك شلوغي هايي است كه يك عده مي خواهند انجام دهند و اينهاست كه باعث شرمندگي ما مي شود.» حالا براي حركت، ما تعارف كن و او تعارف كن. به احترام ما تكان نخورد تا ما رفتيم. ما هي سرك مي كشيديم از توي آينه كه نكند باز خبري شود. تقريبا در اواسط خيابان انبار گندم، دست چپ، خياباني بود كه مي خورد به خيابان ري. ديدم سر و ته كرديم و رفتيم آنجا. بعد كه خيالمان راحت شد، به ايشان گفتم، «شما چرا نپريديد پايين؟» گفت، «همان وقت توسل به وجود آقا امام زمان (عج) كردم تا لحظه اي كه تو را رها و شروع به معذرت خواهي كرد، من به فكر خودم نبودم. فكر خودم را گذاشته بودم براي آخرين لحظه.»
ديگر چه آخرين لحظه اي؟ دو متر جلوتر دو نفر با يوزي ايستاده بودند و اين يكي هم به يك دست كلتي داشت و با دست ديگر گردن مرا گرفته بود. هيچ چيز نمي تواند در چنين لحظاتي اين حالت ها را به ما ببخشد، مگر ايمان و يقين در حد بالا و شايد در اعلي رتبه يقين. طرف حاضر است افراد را زير دست و پاي خودش له كند تا خودش را نجات دهد. آن وقت، در مرحله يقين، انسان به اينجا مي رسد كه در چنين لحظه هاي حساسي، توي فكر خودش نيست. توي فكر يك نفر است كه در كنار اوست. اين عين لفظ خودش است. مي گفت، «با خودم گفتم تا آخرين حد امكان، وظيفه خودم را در مورد حفاظت جان تو انجام مي دهم. نكند يك لحظه زودتر تكان بخورم و امكان نجات جان تو نباشد. با اين حركت من جان تو صد درصد به مخاطره مي افتاد.» لذا برادران عزيز! اين حد از ايمان و يقين است كه همه چيز انسان را تضمين مي كند؛ رستگاري انسان را تضمين مي كند. با رسيدن به اين حد از ايمان و يقين مي توانيم تا اندازه اي به خودمان كمك كنيم تا سلامت زندگي كردنمان مطمئن شويم.
يك وقت، در تهران آقا باقر نجاري بود كه گاهي اوقات خدمتشان مي رسيديم. خانم ايشان متوجه شد كه ايشان فردي است فراري و يك مقدار نگراني از خودش نشان داد. اين نگراني در چهره آقاباقر و صدايي كه مي آمد توي اتاق، معلوم بود. ما زير كرسي نشسته بوديم. ايشان حس كرد خانم آقا باقر يك مقداري نگران است. بلافاصله فرمود،«علي آقا! پاشو برويم.» هر چه آقا باقر اصرار كرد كه شب بمانيد. با اينكه قبلا خانه آقا باقر مانده بوديم و خود آقا باقر هم بسيار شخص با گذشت و مؤمن و متعهدي بود، ولي همين كه ايشان يك مقدار احساس كرد خانم ايشان ناراحت است، گفت برويم. آنجا توي خانه هم به من نگفت جريان چيست و فقط گفت، «يك كاري دارم، بايد برويم.» آمديم بيرون و ماشين را سر و ته كرديم و رفتيم به قهوه خانه اي كه در جاده قم قرار داشت و مثل مسافرهاي معمولي خوابيديم. ايشان گفت، «سر و صدايي به گوشم رسيد؛ آن هم به طور خفيف و يقين كردم خانم ايشان نگران است. درست نبود با يك چنين وضعيتي توي خانه او بمانيم.»
ايشان براي تهيه اسلحه با زحمت و مشكلات زيادي برخورد مي كرد. يك روز گفت، «بياييد يك كار اساسي بكنيم. مي رويم لبنان.»مرحوم شهيد محمد منتظري هم آن وقت لبنان يا سوريه بود. گفت، «مي روم آنجا و يك راه اساسي پيدا مي كنم.» با ماشين رفت لبنان و تصادف هم كرد. مرحوم شهيد دكتر چمران خيلي به ايشان خدمت مي كرد. بنا شد طبق صحبتي كه كرده بودند، ماشين خاصي فرستاده شود تا اسلحه ها را آنجا جاسازي كنند. ماشين تهيه شد. از اين ماشين هاي دو در آمريكايي خوابيده. مدل بالا و يك كمي پهن بود كه امكان جاسازي در آن بيشتر از ماشين هاي ديگر است.
بنا شد يكي از برادران مشهدي كه با آقاي حافظي آشنايي داشت، گذرنامه بگيرد و به صورت خانوادگي براي زيارت به سوريه بروند، ماشين جاسازي شود و با آن برگردند، ولي در اولين سفر، حضور خود ايشان هم لازم بود. آن بنده خدا با خانمش آمد و عازم حركت شدند. ولي آقا سيد آمد و گفت، «خدا بچه اي به ما داده است و متأسفانه خانم دستش به تايد حساسيت پيدا كرده. قبلا هرگز به پر و پاي ما نمي پيچيد، اين دفعه به هيچ عنوان حاضر نمي شود من به مسافرت طولاني بروم. از آن طرف، ماشين هم تهيه شده و آن بنده خدا هم حاضر است كه حركت كنيم.» من گفتم، «اگر مي شود سفرتان را ده، پانزده روز عقب بيندازيد! ايشان مشرف شد مشهد. چند روز بعد از اين وعده اي كه گذاشته بوديم، خيلي خوشحال آمد و گفت، «هر چه بود حل شد. براي خانم ما مسائل به طور ريشه اي حل شد. يك شب، ايشان (همسر شهيد) صبح زود بيدار شد. ديدم دارد گريه مي كند و در حال گريه مي گفت، «آقا سيد علي! هر جا مي خواهي، برو! خدا نگهدارت باشد! ولي وعده بده كه ما را شفاعت كني!» از اين وضعيت حس كردم جريان حل شده، ولي خواستم خودش بگويد كه چه شده. گفت، «همين الان در عالم خواب، آقا امام حسين (ع) را زيارت كردم. در يك بياباني بود و عده زيادي دورشان حلقه زده بودند. يكي يكي شرفياب مي شدند به محضر آقا امام حسين (ع) و عرض حاجت مي كردند. وقتي اين صحنه را ديدم، جمعيت را كنار زدم و با عجله خودم را رساندم به محضر ايشان، در حالي كه گريه مي كردم گفتم، «به داد من برسيد!» (خانم شهيد از سادات بود) حضرت فرمودند، «دخترم! چي شده؟» گفتم، «آقا! شما خودتان بهتر مي دانيد.» مي گفت، در عالم خواب، تو كه آقا سيد علي باشي، در كنار دست نازنين آقا امام حسين (ع) ظاهر شدي و در حالي كه قطار فشنگي از روي دوشت تا به كمر بسته بودي و اسلحه هم روي دوش ديگرت، حضرت دستي زدند روي دوشت و فرمودند، «آيا براي اين ناراحتي؟ براي فرزند من ناراحتي كه دارد در راه رضاي ما تلاش مي كند؟» عرض كردم، «آقا! اين مايه خوشبختي من است، اما اجر من چه مي شود؟» فرموده بودند، «همين كه تو بچه ها را نگهداري مي كني و زندگي ايشان را سر و سامان مي بخشي، براي همين اجرت، علي الله است و با ماست.» خدا ان شاءالله به حقيقت امام هادي (ع) ارواح پاك همه شهدا خصوصا شهداي انقلاب، بعد از پيروزي انقلاب، 72 تن و يكايك رادمرداني را كه مظلومانه در اين راه جان باختند و بالاخص روح شهيد عزيزمان مرحوم آقا سيد علي اندرزگو را غريق رحمت كند و همه آنها را با شهداي بدر و احد و كربلا محشور بگرداند و زندگي پرفراز و نشيبشان ثبات و پايداري بيشتري به همه ما ببخشد و بر ايمان و يقين ما بيفزايد و به دعاي خيرشان امام سلامت و اين امت پيروز باشد و شما كه از پيشتازان اين امت هستيد، به زودي به جمع همرزمان بپيونديد و در آينده از موفقيت هاي بيشتري بهره مند و برخوردار باشيد.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 24
/ع