گفتگو با سید حسین اندرزگو
درآمد
با برادر بزرگ شهيد اندرزگو در روزي مصاحبه كرديم كه پس از نقاهتي سخت، از بيمارستان به منزل منتقل شده بود و لذا حال مساعدي براي مصاحبه نداشت، اما علاقه ديرين به برادر موجب شد كه به رغم توصيه اطرفيان، با ما به گفت و گوئي صميمانه بنشيند و خاطرات جالي را از آن شهيد بزرگوار بازگو كند.
از خانواده تان و از دوران كودكي شهيد اندرزگو چه خاطراتي داريد؟
پدرمان سيد اسدالله اندرزگو بنا بود. بعد چون ورشكسته شد، به خرده فروشي روي آورد. از نظر مالي، وضعمان خوب نبود. در ظهر رمضان سال 1318، در بازارچه گمرك تهران در ميدان شوش، پايين خيابان صفاري به دنيا آمد و پدرمان توي گوشش اذان گفت. من هشت سال از او بزرگ تر بودم. خيلي بچه شيطاني بود و دائما شلوغ مي كرد. هفت سالگي رفت به دبستان فرخي. شش سال كه درس خواند، او را گذاشتيم توي نجاري كه كار كند.
درسش چطور بود؟
خيلي خوب بود. بعد از كلاس ششم ابتدايي گفت كه مي خواهم طلبگي بخوانم. روزها كار مي كرد، شب ها مي رفت مسجد هرندي، پيش حاج آقا بروجردي درس فقه و اصول مي خواند. بعد از فوت آقاي بروجردي هم با برادرش محمد مي رفتند پيش آقاي حاج ميرزا علي اصغر هرندي درس مي خواندند. خيلي باهوش بود. ما مي خواستيم كه او كاسب شود. ولي خودش گفت روزها كار مي كنم، شب ها درس مي خوانم.
از كي فهميديد وارد كارهاي سياسي شده ؟
والله سيزده سال بيشتر نداشت كه يك روز مادرم گفت، «حسين! علي نيامده خانه. هر چه مي گرديم، پيدايش نمي كنيم.» يك هفته اي دنبالش گشتيم و بالاخره او را در دروازه دولت پيدا كردم، گفتم، «كجا بودي؟» گفت، «رفته بودم زيارت امام رضا.» گفتم، «چرا بي اجازه كارت را ول كردي؟» آن روزها توي مغازه چمدان سازي شاگرد بود. دستش را گرفتم تا او را به خانه ببرم، شروع كرد به بلند بلند داد زدن كه، «اين چه مملكتي است؟ اين چه زندگي است ؟ اين چه شاهي است؟» توي خيابان بوديم و اوضاع خيلي ناجور بود. گفتم، «بيا برويم خانه، آنجا هر چه دلت خواست بگو، اينجا كه جاي حرف زدن نيست. » باز دست برنداشت و فرياد زد، «اينكه نشد مملكت، آدم خفه مي شود. نمي شود حرف زد.» فكر و تجربه اش از سنش بسيار بيشتر بود.
چه سالي بود؟
سال 1330. خلاصه هر جور كه بود او را بردم خانه ونصيحتش كردم كه اين حرف ها را نزند، اما گوش نمي داد. يك روز هم در خيابان اسماعيل بزاز از دست من فرار كرد و شروع كرد به فحش داده به شاه. يكي از پاسبان هاي كلانتري شش با من آشنا بود. پرسيد، «سيد حسين، چي شده ؟ چه خبر است؟» گفتم، «هيچي ! اين يك كمي حالش ناجور است. ناراحتي دارد.» اما سيد علي دست بردار نبود. همين طور داد مي زد و فحش مي داد. گفتم، «داداش من ! اين كار خوبيت ندارد. بس كن. اگر هم مي خواهي مبارزه كني. اين راهش نيست. بايد از راهش وارد شويم.» از همان موقع ها بود كه شب ها مي رفت هيئت حاج صادق اماني در خيابان لرزاده. شهيد حاج صادق اماني كاسب بود و من او را خوب مي شناختم، چون مغازه اش توي خيابان صاحب جمع بود و من هم آنجا زغال فروشي داشتم. از اين هم خبر داشتم كه حاج صادق اماني با نواب و دوستانش همكاري داشت و او را از آن موقع ها مي شناختم. يك شب دنبال سيد علي راه افتادم وديدم كه واقعا هيئت حاج صادق مي رود. در هر حال 16 سال بيشتر نداشت كه كار سياسي را به شكل جدي شروع كرد.
در آن سن و سال تا چه حد متأثر از فدائيان اسلام بود؟
مسلما تحت تأثير آنها بود، چون كه اولا آنها در آن زمان تنها گروه سياسي مذهبي موجود بودند و طبيعي بود كه جوانان و نوجوانان پرشور به آنها گرايش داشته باشند. ثانيا فعاليت هاي سيد علي در سال هاي بعد، به ويژه در بعد مسلحانه به كارهاي فدائيان اسلام بسيار نزديك بود. از شباهت هاي رفتار سيد با فدائيان اسلام، تقيد به فتوا بود. مي دانيد كه نواب و يارانش در برخوردهايشان مقيد بودند كه بر اساس فتواي مراجع عمل كنند و علمائي هم مثل آيت الله صدر و آيت الله خوانساري از آنها حمايت مي كردند، سيد علي هم در فعاليت هايش با علما و مدرسين حوزه هماهنگ بود. به خصوص مقيد بود كه امام از فعاليت هاي ا يشان راضي باشند و از ايشان براي كارهايش رهنمود بگيرد. هم خودش در صورت امكان به ديدار امام مي رفت و هم از طريق بعضي از رابطين با ايشان ارتباط داشت.
از ماجراي ترور منصور چه خاطره اي داريد؟
سيد علي زياد ما را در جريان كارهايش نمي گذاشت. روزي كه منصور را ترور كردند، محمد بخارايي از نزديك به او تير زده بود، ولي اخوي من از دور،تير خلاص را به او زد. آن موقع ها ما چهار راه غياثي مي نشستيم. شب كه شد، آمد آنجا. رنگش پريده بود. پرسيدم، «چته؟» گفت، «منصور را كشتيم.» پرسيدم، «حالا مي خواهي چه كار كني؟» گفت، «مي خواهم بروم مشهد، پول لازم دارم.» سيصد تومان پول بيشتر همراهم نبود. دادم به او رفت. از قرار معلوم به جاي مشهد رفته بود قم و در آنجا به دروس حوزوي ادامه داد تا وقتي كه ساواك فهميد كه او آنجاست و دوباره مجبور شد فرار كند و اين دفعه رفت به حوزه چيذر.
چه خصوصياتي داشت؟
از همان بچگي عاشق منبر رفتن و روضه خواندن بود. دهه محرم در خانه روضه خواني داشتيم و او درست مثل يك روضه خوان مي رفت منبر و روضه مي خواند. خيلي باهوش و با استعداد بود. هميشه وقتي روضه اصلي تمام مي شد، همسايه ها مي آمدند و مي گفتند بگوييد سيد علي برود منبر. از همان بچگي علاقه زيادي به ائمه اطهار داشت. بسيار به مسائل ديني پايبند بود. يك روز نديدم كه نمازش قضا شود و حتي يك روز، روزة قرضي نداشت. مرتب روزه بود، مگر وقتي كه مريض مي شد.
خيلي هم دلرحم و مهربان بود. با همه خوشرفتاري مي كرد. هيچ وقت نديدم با كسي اختلافي پيدا كند. متين و موقر و بسيار خنده رو بود. خيلي خانواده دوست و با ايمان و سخاوتمند بود. هر چه پول داشت براي مادر و بچه ها خرج مي كرد. سر هفته كه مزد مي گرفت، لباس و ميوه و هر چيزي كه مي توانست مي خريد و مي آورد خانه. هميشه به مردم كمك مي كرد و هر كاري كه از دستش بر مي آمد، انجام مي داد. اگر مي فهميد كسي محتاج است، خودش هم كه پول نداشت، مي آمد پهلوي من و مي گفت، «داداش پول داري؟ مي گفتم، «مي خواهي چه كار؟» مي گفت، «لازم دارم.» پيگير كارش كه مي شدم، مي ديدم براي مردم بيچاره مي برد. خيلي ار راه انداز و گره گشا بود. به مال دنيا هيچ توجهي نداشت. هميشه مرتب لباس مي پوشيد. هيچ اهل تجملات و تظاهر نبود. خيلي ساده زندگي مي كرد. هيچ وقت نديدم كه سرمايه اي جمع كند. خيلي اخلاص داشت. اهل توكل وتوسل بود و هر جا مي ديد كه درباره دين و خدا و پيغمبر (ص) حرف مي زنند، با اشتياق مي رفت. يك روز به من گفت، «مي خواهم بروم هيئت اسم بنويسم.» گفتم، «حالا بچه اي. نمي خواهد بروي.» گفتم، «نه داداش! خوب هيئتي است. خيلي قشنگ صلوات مي فرستند. آدم گريه اش مي گيرد.» هر شب جمعه مي رفت شاه عبدالعظيم. گاهي هم مي رفت بي بي زبيده. از همان نوجواني، شب هاي احيا را حتما مي گرفت. هر وقت او را مي ديدي داشت كتاب مي خواند. به كتاب هايي كه درباره كربلا نوشته بودند. خيلي علاقه داشت. بعد هم كه وارد مدرسه ديني شد، كتاب هاي فقه و اصول را با علاقه زيادي مي خواند. به درس خواندن خيلي علاقه داشت. از همان بچگي خيلي نترس و شجاع بود. يك شب مي رود به حمامي كه در بازاري بود كه او در نوجواني در آن كار مي كرد و آنجا خوابش مي برد. حمامي هم متوجه نمي شود و در حمام را قفل مي كند و مي رود. با اينكه نوجوان بود، اصلا نترسيده بود، در حالي كه در آن حمام ها، آدم بزرگ ها هم مي ترسيدند تنها بمانند.
با شما از كارهايش حرف نمي زد؟
خير. با هيچ كس حرف نمي زد. فقط يك بار به من كه محرمش بودم، گفت، «داداش ! ما در فعاليت هائي هستيم. گفتم، «در چه كاري؟» گفت،«پيش خودت بماند. كارهايمان زيرزميني است.»
پس از آنكه ترور منصور صورت گرفت و شهيد اندرزگو فراري بود، چگونه از ايشان خبر مي گرفتيد؟
از موقعي كه منصور را زد، براي اينكه شناخته نشود. عينك مي زد. وقتي كه آمد و خبر داد و رفت، اعلاميه ها و رساله و كتاب هاي امام را توي لوله بخاري قايم كردم. شب بعد هم آمده بود منزل، اما من خانه نبودم. بعدها هم آمده بود،ولي ما خانه مان را عوض كرده بوديم و نتوانسته بود ما را پيدا كند. كسي او را نمي ديد، ولي او همه را مي ديد. مثلا من چون در ميدان تحت نظر بودم، مي آمد و مرا از دور مي ديد و مي رفت. دوستش كه نزديك ميدان مي ايستاد، بعدها برايم تعريف مي كرد كه با هم مي آمديم و شما را از دور مي ديد. مي گفت، «اگر نزديك بروم، چون داداشم تحت تعقيب است، گرفتار مي شود.» ساواك مرا چند باري برده و بازجويي كرده بود و او نمي خواست دوباره بهانه پيدا كنند و مرا بگيرند. يك بار هم او را در مشهد ديدم. عمامه سفيد بر سر داشت و دست پسرش مهدي را در دست گرفته بود. توي حرم بود. چون قيافه اش را تغيير داده بود، او را نشناختم، اما او مرا شناخت. جلو آمد و سلام كرد. روبوسي كرديم و پرسيدم، « مي توانم بيايم منزل تو!» گفت، «نه داداش! من تحت تعقيب هستم. صلاح نيست بيايي.»
پدر و مادرتان چه مي كردند؟
پدرم در سال 49 فوت كرد. سيد علي در قم از موضوع خبردار شده و مدت ها بود كه پدرم را نديده بود. وقتي پدر را برديم كه در وادي السلام دفن كنيم، او هم با قيافه اي كه ما نشناختيم، آمده بود سر قبر پدرمان و گريه هم كرده بود. اين را بعدها از خانمش شنيديم. پدرمان اواخر عمرش از شدت ناراحتي براي او، حواسش را از دست داده بود. مادرم هم از بس بي تابي و گريه كرد و غصه خورد، بينايي اش را از دست داد و بالاخره هم وقتي خبر شهادت او را شنيد. از غصه دق كرد. سيد علي سه بار در منزل مادر زن برادرم قرار گذاشته وخودش را خواهر زاده آن خانم معرفي كرده بود كه از اصفهان آمده تا آنها را ببيند؛ ولي در واقع مي آمد كه مادرمان را ببيند. خيلي زرنگ بود. وقتي مي رفت، هيچ كس نمي توانست او را پيدا كند.
از عكس ها و مداركش چيزي پيش شما مانده ؟
خير. بعد از ترور منصور مداركي را كه پيش من بود،همراه همه عكس هايش آتش زدم و اين خيلي كار به جايي بود، چون ساواك از همه اقوام عكس خواسته بود، ولي هيچ كس عكس نداشت كه بدهد. او خودش هم به همه اقوام سر زده و عكس هايش را جمع كرده و برده بود. عكس هايي كه الان داريم. يكي مال بچگي هايش است.يكي دو تا را هم بعد از انقلاب از ساواك آورديم. مال بعد از ازدواجش است.
درباره دستگيري هاي خودتان هم نكاتي را ذكر كنيد.
پنج شش ماه از ترور منصور گذشته بود كه از طرف سازمان امنيت با يك ماشين قرمز آمدند و گفتند «حسين اندرزگو؟» گفتم، «بله. بفرماييد.» گفتند، «با شما كار داريم.» مرا به سالني در سازمان امنيت و پيش رئيسشان، خطايي نيك فرد، بردند. مبارزين در ايام پيش از انقلاب، در ماشين او بمب گذاشتند و او را كشتند. او خيلي به من تندي كرد و پرسيد،«برادرت كجاست؟» گفتم، «چه مي دانم؟» گفت،« مي گويند تو فرارش دادي.» گفتم، «دروغ مي گويند.» گفت، «نخير. از خانه تو فرار كرده.» گفتم، «اين طور نيست. آمد و به من گفت مي خواهم بروم مشهد و رفت.» يك آدم بود به اسم فريدوني كه گفت، «اين آدم خوبي است. آزادش كنيد، مي رود برادر را پيدا مي كند و به ما خبر مي دهد. خيلي زرنگ است و بالاخره او را پيدا مي كند.» به من مأموريت دادند كه بروم مشهد. يك مأمور را هم با من فرستادند. يك هفته در مشهد بوديم. از ترس اينكه كسي گرفتار نشود، با هيچ يك از آشنايان حتي سلام و احوالپرسي هم نمي كردم. بعد از يك هفته برگشتيم و گزارش دادم كه هيچ كس را نديدم. از آن طرف هم، برادر ديگرم سيد محمد را كه دو سال از شهيد بزرگ تر بود فرستادند اصفهان،اما چيزي دستگيرشان نشد. به همين خاطر قرار گذاشتند كه در يك شب، به خانه پنجاه نفر از اقوام ما بريزند كه اگر سيد علي در خانه يكي از آنها مخفي شده باشد، او را دستگير كنند. يك بار هم ساعت دو بعد از نصف شب ريختند توي خانه ما. سه نفر بودند كه اسلحه و بي سيم داشتند. آمدند و همه جا را گشتند و بعد با بي سيم به مركز گزارش دادند كه ما چيزي نديديم. منزل بقيه برادرها را هم به همين ترتيب گشتند و به نتيجه اي نرسيدند. بعدها فهميديم نيك طبع يك واحد پنجاه قسمتي درست كرده بود كه در هر قسمت چند نفر و هر چند در يك خانه از آن خانه ها ريخته بودند؛ اما چون چيزي دستگيرشان نشده بود، موقتا دست از سرمان برداشتند. بعدها يك بار هم نيك طبع و خطايي از ساواك آمدند ميدان و مرا بردند كه نگه دارند به اين اميد كه برادرم بيايد و خودش را معرفي كند.
ظاهرا قبر بسياري از مبارزان از جمله شهيد اندرزگو بي نام ونشان بوده است. چگونه آن را پيدا كرديد؟
تهراني شكنجه گر ساواك، آدرس قبر را داد. قطعه 39، رديف 72 قبر5. رفتيم و قبر او را پيدا كرديم و سنگ انداختيم و عكسش را بالاي سرش زديم.
آخرين بار ايشان را كي ديديد؟
همان شبي كه مي خواست افطار برود منزل حاج آقا صالحي. صبحش خبر دار شديم كه شهيد شده. هميشه منتظر شهادت خودش بد. شنيدم كه موقعي كه او را در برانكار گذاشتند كه ببرند، خودش را پرت كرده بود پائين كه جان بدهد. دلم خيلي سوخت و يادم آمد كه در كودكي يك بار از گهواره پرت شده بود، اما هيچ طوري نشده بود. هيچ وقت از چيزي باكي نداشت. فكر و ذكرش مبارزه با شاه و رژيم بود. يك لحظه در عمرش آرام و قرار نگرفت. خدا رحمتش كند.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 24