حرفهای شنیدنی همسر یک شهید

قرآن، كتاب آسماني و راهگشاي حيرت بشري به سوي افقهاي پرتلألو سعادت و فلاح، هدايت كننده پرهيزكاران و بشارت بخش اميدواران در تمامي مراحل حيات است. او زني از جمع بانوان پاكدامن حريم ايمان و عفاف سرزمين معطر ماست كه افتخار همسري شهيدي را چونان مدالي غرور انگيز بر سينه دارد. تلاش بي وقفه وي در كسب دانش و صعود تا بالاترين مدارج علمي، نشان از خستگي ناپذيري و پويايي بانويي نمونه دارد.
سه‌شنبه، 11 مرداد 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حرفهای شنیدنی همسر یک شهید

حرفهای شنیدنی همسر یک شهید
حرفهای شنیدنی همسر یک شهید


 






 

گفتگو با خانم دکتر زهرا رضازاده، همسر شهيد*

درآمد
 

قرآن، كتاب آسماني و راهگشاي حيرت بشري به سوي افقهاي پرتلألو سعادت و فلاح، هدايت كننده پرهيزكاران و بشارت بخش اميدواران در تمامي مراحل حيات است. او زني از جمع بانوان پاكدامن حريم ايمان و عفاف سرزمين معطر ماست كه افتخار همسري شهيدي را چونان مدالي غرور انگيز بر سينه دارد. تلاش بي وقفه وي در كسب دانش و صعود تا بالاترين مدارج علمي، نشان از خستگي ناپذيري و پويايي بانويي نمونه دارد.

در چه خانواده اي به دنيا آمديد و زمينه هاي رشد شما در كودكي و نوجواني چه بود؟
 

من در سال 1340 در تهران در خانواده اي مذهبي به دنيا آمدم. از كلاس چهارم دبستان در جلسات مذهبي شركت مي كردم و كمي عربي و قرآن را آموختم.

با توجه به اين كه در سالهاي انقلاب نوجوان بوده ايد، از آن دوره برايمان بگوييد.
 

در اين دوران بود كه نخستين بار با خواندن زندگينامه زندانيان سياسي با مفهوم ايثار و شهادت آشنا شدم. بعد هم كه مبارزات اوج گرفتند و به خصوص در روز هفده شهريور، چون منزل ما در نزديكي ميدان شهدا(ژاله آن زمان) قرار داشت، شاهد تظاهرات خونبار آن روز بودم.

خودتان هم در اين تظاهرات شركت داشتيد؟
 

خير، ولي هليكوپترهايي را كه آمدند و مردم را به رگبار بستند، ديدم. نوجوان بودم و اجازه نداشتم تنها بروم،ولي به چشم خود وحشيگري رژيم و زخمي ها را ديدم.

از روزهاي قبل از انقلاب خاطره اي داريد؟
 

من در مدرسه در ميدان خراسان تحصيل مي كردم. يادم هست شايع شده بود كه اشرف پهلوي مي خواهد همه دختر مدرسه اي ها را وادار كند كه حجابشان را بردارند. آن روزها دانش آموزان هم تظاهرات مي كردند و سر كلاسها نمي رفتند. اين مدير براي اين كه دل ما را به دست آورد مي گفت كه او در مقابل اين دستور ايستاده و اجازه نمي دهد ما را كه با حجاب به مدرسه مي رفتيم تحت فشار قرار دهند.

مثلا مي خواست با شما صميمي شود؟
 

يك چنين چيزي و يادم هست كه مادرم آمده بودند دنبالم كه به جائي برويم. تظاهرات كرده بوديم و گاز اشك آور زده بودند و بچه ها هر كدام به طرفي مي دويدند و من و مادرم هم مجبور شديم از كوچه پس كوچه ها برويم.

از روزهاي قبل از پيروزي انقلاب بگوييد.
 

در آن روزها از طريق مسجد محل كه براي تظاهرات برنامه ريزي مي كرد، همراه خانواده شركت مي كردم و تقريبا در تمام تظاهرات شركت داشتم. مادرم ثواب مي دانستند كه از مسجد محلمان كه ميدان خراسان بود تا ميدان انقلاب يا دانشگاه تهران را پياده بروند و دلشان نمي آمد مسيري را ماشين سوار شوند. با وجود اين كه مامان پا درد هم داشتند و اين پياده رويها باعث شد كه ايشان آرتروز هم بگيرند، ولي با اين همه اصرار داشتند كه همه مسير را پياده بروند.

آيا در راهپيمايي هاي بزرگ تاسوعا، عاشورا يا عيد فطر شركت داشتيد؟
 

در نماز عيد فطر كه شهيد مفتح برگزار كردند، خير، چون فاصله قيطريه تا خانه ما خيلي زود بود، ولي در تظاهرات عظيمي كه به دعوت آيت الله طالقاني برگزار شد ؛ شركت داشتيم. همين طور هم در نماز جمعه ها، خيلي به ندرت پيش مي آمد كه شركت نكنيم و به شدت مقيد بوديم. يادم هست كه راهپيمايي و نماز جمعه در ذهن ما مثل نمازهاي واجب بود.

پس از انقلاب چه كرديد؟
 

در سال 59 ديپلم گرفتم و بعد به عنوان معلم پيماني در آموزش و پرورش استخدام شدم و به مدت دو سال به تدريس قرآن و دروس ديني پرداختم و مربي تربيتي هم بودم. در سال 61،60 امور تربيتي يك نهاد نوپا بود و گروهكها و گروههاي انحرافي هم نهايت تلاش خود را مي كردند كه جو را به نفع خود تغيير دهند. برخي از معلمها هنوز در حال و هواي سالهاي قبل از انقلاب به سر مي بردند و مشكل ساز بودند. در سال 62 براي اولين بار پس از انقلاب فرهنگي، كنكور برگزار شد و من در رشته الهيات شركت كردم.

چه موقع و چگونه ازدواج كرديد؟
 

در حين تحصيل در مسجد محلمان هم فعاليت مي كردم و يكي از دوستانم كه دامادشان روحاني بود، همسرم را به من معرفي كردند. يكي از شرايط من براي انتخاب همسر اين بود كه حتما اهل جبهه باشد و اگر كسي سابقه رفتن به جبهه را نداشت، به خواستگاريش جواب رد مي دادم. خيلي به اين موضوع اهميت مي دادم. همسر من دائما در عملياتها شركت مي كردند و در عمليات فتح المبين هم جانباز شده، يكي از كليه ها و بخشي از روده هايشان را جراحي كرده و برداشته بودند.

آيا ايشان هم تحصيل مي كردند؟
 

بله، هم روحاني بودند و هم تحصيل مي كردند و موقعي كه قرار گذاشته شد كه با هم صحبت كنيم، وضعيت جسمي خود را كاملا برايم شرح دادند كه من با ديد باز تصميم بگيريم.

از مراسم عقد و ازدواج خود بگوييد.
 

مراسم بسيار ساده اي بود و فقط خانواده هايمان شركت داشتند. فرداي آن روز هم ايشان رفتند و در عمليات خيبر شركت كردند و از ناحيه پا مجروح شدند. وقتي بيمارستان رفتم، ايشان را نمي شناختم.

چرا؟
 

چون در مراسم عقد فرصت نشده بود كه با دقت نگاهشان كنم.

جالب است، در بيمارستان از ديگران پرسيديد شوهرتان كيست؟
 

(مي خندد) خير، اسامي بالاي سر تختها را با دقت مي خواندم كه يك وقت اشتباه نكنم. كمي هم گشتم و پيدا نكردم و بالاخره مجبور شدم سئوال كنم.

بالاخره در چه سالي مراسم عروسي برگزار شد ؟
 

در سال 64 جهيزيه را تهيه كرده بوديم و آماده انجام مراسم عروسي بوديم كه باز ايشان تصميم گرفتند به جبهه بروند، روزي كه مي خواستند بروند، گفتند، «ديشب خواب اباعبدالله الحسين(ع) را ديدم كه رزمنده ها دارند پشت سرشان مي روند و من گوشه اي ايستاده ام و ايشان مي فرمايند چرا نمي آيي؟ من نمي خوام تماشاگر باشم و بايد بروم.»

چه زندگي جالبي!
 

ايشان بالاخره برگشتند و مراسم عروسي را گرفتيم و دو ماه از زندگيمان نگذشته بود كه باز ايشان گفت مي خواهد به جبهه برود كه خانواده ها كمي اعتراض كردند كه دست كم چند ماهي بيشتر نزد من بماند. البته بارآخري كه ايشان به جبهه رفتند، به دلم افتاده بود كه شهيد خواهند شد و اين را به خودشان هم گفتم. اول شكسته نفسي كردند و گفتند، «بادمجان بد آفت ندارد، ولي اگر خدا عنايتي كرد و مرا پذيرفت و شهيد شدم، اولين كسي را كه شفاعت كنم و به بهشت ببرم، تو هستي. » و خلاصه اين جور وعده اي هم به ما دادند.

چگونه از خبر شهادت ايشان باخبر شديد؟
 

چند روز بعد از رفتن ايشان، همراه پدر و مادرم به مشهد رفتم روزي كه رفتم زيارت، ديديم از طريق بلندگو صدايمان مي كنند. ما فكر كرديم ايشان برگشته اند و مشهد و پدرم رفتند كه به ايشان گفته بودند كه همسرم شهيده شده است.

در چه عملياتي و چگونه شهيد شده بودند؟
 

در جزيره مجنون. ايشان به عنوان سخنران و روحاني رفتند و البته خودشان هم در عملياتها شركت مي كردند.

فرزندتان بعد از شهادت همسرتان به دنيا آمد؟
 

وقتي ايشان شهيد شدند ؛ من خبر نداشتم كه باردار هستم و طبيعتا خود ايشان هم خبر نداشتند. بعد كه شهيد شدند، متوجه شدم. همسرم چهارم تير 64 به شهادت رسيدند و پسرم در 21 بهمن 64 به دنيا آمد.

تصويري كه از پدر در ذهن پسرتان ساخته شده، آيا فقط حاصل اطلاعاتي است كه شما يا ديگران به او مي دهيد يا خودش هم به صورت شهودي، آگاهي هايي از جانب پدرش دارد ؟
 

در خانواده، هميشه عكسهاي پدرش را نشانش مي داديم و خاطراتي را كه از او داشتيم تعريف مي كرديم و من حس مي كنم اطلاعات پسرم بيشتر از اين طريق است. البته ديدن فرد در كنار او زندگي كردن، حتما اثر بيشتري دارد.

من با اجازه شما در اين نكته با شما موافق نيستم و گواه من هم شناخت و درك اويس قرني از حضرت رسول (ص) بود بي آنكه حتي يك بار هم ايشان را ديده باشد. رابطه روحي بين افراد و رابطه اصيل و عميق، ربط چنداني به حضور فيزيكي ندارد.
 

تا حدي موافقم. شما از جنبه شهودي گفتيد. گاهي احساس مي كنم روح ايشان در كنارمان حضور دارد، چون پسرم دقيقا مثل پدرش رفتار مي كند و حرف مي زند. حتي طرز نشستن پسرم مثل پدرش است.

آيا چهره و لحن و رفتار پسرتان مثل پدرش است ؟
 

دقيقا! همه كساني كه شهيد ما را ديده اند، وقتي پسرش را مي بينند يكه مي خورند. جالب اينجاست كه همسر من اصلا دوست نداشت پول خرد در جيبش بريزد و پول صدا بدهد. پسرم حتي در اين خصلت هم مثل پدرش رفتار مي كند.

پس از شهادت همسرتان ادامه تحصيل داديد؟
 

موقعي كه ازدواج كرديم، من ترم اول بودم و شوهرم گفتند چون قم هستيم بيا آنجا ادامه بده. روزي كه رفتم دانشكده كه انصراف بدهم، از آنجا كه خداوند هميشه در زندگي، انسان را هدايت مي كند، تصميم گرفتم انصراف موقت بدهم و بعد اگر لازم شد برگردم و آن را تبديل به انصراف دائمي كنم. من واقعا قصد داشتم قم درس بخوانم، چون هم همسرم قم تحصيل مي كردند، هم محل اقامتمان آنجا بود. نمي دانم چه شد كه انصراف دائم ندادم. بعد از شهادت همسرم، نمي توانستم در قم بمانم و باردار هم بودم و حالم اصلا خوب نبود، به همين دليل به تهران برگشتم. در هر حال چهار پنج ماهي بستري بودم. انگار بدنم خشك شده بود.در اين مدت مادرم خيلي زحمت كشيدند. بعد از به دنيا آمدن فرزندم، ديگر حوصله ادامه تحصيل نداشتم تا يك روز تلويزيون اعلام كرد كساني كه بعد از انقلاب به هر دليلي انصراف داده اند. بيايند و به دانشگاه تهران مراجعه كنند. وقتي رفتم دانشگاه، پنج ترم از ديگران عقب بودم و همه دوستانم ترمهاي شش و هفت بودند. به شدت احساس مي كردم عقب افتاده ام و روحيه ام خوب نبود، ولي خداوند به قدري راه را بر من سهل و آسان كرد كه در دوره هاي فوق ليسانس و دكترا از همه آنها جلو افتادم.

آيا روحيه تان به تدريج تقويت شد ؟
 

بله وقتي ديدم از ديگران عقب هستم، سعي كردم هر ترم حداكثر واحد را بگيرم.

فرزندتان چه مي كرد؟
 

او به غذا افتاده بود و روزها نزد مادرم مي ماند. من دو روز از صبح تا عصر درس مي گرفتم و بقيه ايام را نزد او بودم و در عين حال به شدت درس مي خواندم كه نمراتم بالا باشند. موقعي كه درس مي خواندم، كنارم مي نشست و كتابهايم را خط خط مي كرد كه هنوز هم آنها را دارم. از همان زمان كاغذ و قلم در اختيارش بود كه نقاشي كند و به نقاشي علاقمند شد و نهايتا هم رشته معماري را انتخاب كرد.

آيا پسرتان هم مثل شما با نشاط است ؟
 

(مي خندد) بله، ولي به اندازه من شلوغ نيست. آرام تر است. به پدرش رفته.

شما چطور نشاط خود را حفظ كرديد؟
 

لطف خدا بود. زندگي من هميشه با مشكل همراه بوده و فكر مي كنم از الطاف الهي بوده كه من و پسرم تا اين جا با موفقيت پيش آمده ايم.

از چه سالي تدريس كرديد؟
 

بعد از گرفتن فوق ليسانس در دانشگاه شهيد بهشتي به عنوان استاد مدعو مشغول تدريس شدم. بعد هم در دانشگاه علامه طباطبايي و دانشگاه آزاد تدريس مي كردم. در سال 73 در كنكور ورودي دكترا شركت و تحصيلم را در سال 75شروع كردم و در سال 81 فارغ التحصيل شدم و پايان نامه ام با عنوان بررسي روايات تفصيلي امام صادق(ع) در يازدهمين نمايشگاه بين المللي تهران، جزو ده پايان نامه برتر انتخاب شد.

آيا اثري هم از شما چاپ شده؟
 

به صورت مقاله براي نشريات تخصصي فرستاده ام و دارم براي نشريات خارجي هم مي نويسم.
از اين كه وقتتان را در اختيار ما گذاشتيد سپاسگزاريم.
*دكتراي علوم قرآن و حديث
ـ عضو هيئت علمي دانشكده الهيات دانشگاه تهران
ـ كسب عنوان برترين پايان نامه در يازدهمين نمايشگاه بين المللي قرآن كريم
ـ تجليل در دومين كنگره ملي تجليل از ايثارگران (سال 85)
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 19



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط