زايش و نابودي تمدنها از ديدگاه ابنخلدون
نویسنده : امیر نعمتی لیمائی
در درازنای تاریخ و در سیاهه اسامی دانشمندان مسلمان، بندرت میتوان صاحبنظری یافت که تمدن و دولت را پدیدهای تحولگرا و در حال تکامل به شمار آورده باشد. مهمترین و سرشناسترین نویسنده مسلمانی که در این باره قلمفرسایی نموده و مساله تمدن و دلیل وجود دولت را به بحث گذاشته، مورخ مشهور، ابنخلدون است که سال 732 هجری در تونس و در خانوادهای از اعراب اندلس چشم به جهان گشود.
آنچه روشن است، ابنخلدون با نگارش کتاب، العبر و دیوان المبتدا و الخبر فی ایام العرب و العجم و البربر و من عاصرهم من دوی السلطان الاکبر، که خود مشتمل بر 3 کتاب ارزشمند و به ویژه کتاب مقدمه میباشد، از یک سو کوشید وقایع تاریخی را با استخراج و بیرون کشیدن علل جزیی رخدادها و حوادث درک و تفسیر و رویدادهای تاریخی را از طریق طرح و تدوین تاریخی ـ علمی و مبتنی بر اصول صحیح نقادی و همچنین با مرزبندی قوانین تاریخ و توجه به تطور آن مرتبط با جغرافیای انسانی و مظاهر اقتصادی، سیاسی و اجتماعی تبیین کند و از دیگر سوی، تلاش نمود نمونه بارزی از ذهن منظم و تاریخ نگر را عرضه دارد که عوامل مادی و معنوی تمدن، روند زندگی اجتماعی و تحلیل پدیدهها و فرآیندهای تاریخی را نشان دهد. از این رو، ابنخلدون از بحث و تحقیق در مبانی معنوی و خاستگاههای مادی تمدن گرفته تا جستجو و دقت در روان آدمی و تاثیر تعلیم و تربیت و اصول شناخت علل ظهور و سقوط دولتها و اقوام سخن به میان آورد.
ابنخلدون، در کتاب خویش از واژه عمران، بسیار یاد میکند که معنای تحتاللفظی آن را میتوان فرهنگ پنداشت.
آنچه هویدا مینماید آن است که ابنخلدون عمران را به 2 دسته تقسیم میکند: عمران بدوی و عمران شهری. افراد جامعه نخست تلاششان برای رفع نیازهایی چون خوراک و جان پناه است و آن را با کشاورزی و دامپروری به دست میآورند. اعضای دومین اجتماع جهت تامین معاش از بازرگانی یا صنعت بهره میگیرند. بنابراین جامعه به چادرنشینان (بدو) و شهرنشینان (حضر) تقسیم میشود. در هر کدام از این دو، سازمانی اجتماعی وجود دارد که برای کمک افراد در دستیابی به ابزار معاش و تامین حمایت متقابل اعضای جامعه رشد یافته است. اجتماع شهری، از آن جهت که در کنار ضروریات زندگی به تجملات و وسایل آسایش نیاز دارد، از جامعه بدوی پیچیدهتر و پیشرفتهتر است.
زندگی در بیرون شهرها نیازمند سازمان قبیلهای است و این نظام به سهم خود موجد نیروی یکپارچگی است که قوام آن بر پایه پیوندهایی ناشی از ارتباط، که خود بر پیوندهای خونی، همسوگندی (حلف) و... استوار است. ابنخلدون این مفهوم را عصبیت مینامد. به باور او از آنجا که همه انسانها به خانواده خود علاقه دارند و از ستم بر دیگران خودداری نمیکنند، باید در هر جامعه بیابانگرد و چادرنشین، خانوادهای حاکم و فرمانروا باشد، خانوادهای که عصبیت آن قویتر از دیگر خانوادهها باشد. این قدرت برتر به آنان امکان میدهد که سلطه یا پادشاهی خود را بر دیگر خانوارها تحمیل کنند. این فرآیند گسترش و ادغام تدریجی تا بدانجا ادامه مییابد که دولت موجود تصرف و فتح شده یا دولتی جدید ایجاد شود.
ابنخلدون معتقد است که فرهنگ بدوی با میل به قدرت، توانگری و آسایش به سوی تمدن سوق مییابد. اعضای چنین جامعهای قادرند دولتی متمدن را فتح کنند یا چنین دولتی را تشکیل دهند، زیرا توانایی، دلاوری و بردباری و بالاتر از همه همبستگی داخلی دارند. با این همه پیمودن راه به سوی تمدن همواره برای یک گروه بدوی آسان نیست. فضایل جوامع بادیهنشین میتواند منبع ناسازگاری جدیدی شود. همبستگی جامعه بدوی ثبات ندارد و هرگاه افراد آن به اهداف معینی دست یافتند ممکن است با تقاضاهای دیگر حاکم خویش، مخالفت در پیش گیرند و با بسنده کردن به آنچه بدان دست یافتهاند، ممکن است تحت سلطه دولتی متمدن درآمده و فریفته راه و روشهای آن شده و به پاداش ناچیزی در مقابل مزدوری برای آنان دلخوش کنند. علاوه بر این، شکل بدوی زندگی ایشان به گونهای است که آنها عاداتی مغایر با راه و رسم تمدن کسب کردهاند و این عادات شاید طبیعت دوم آنان شده است و رفتارها و روحیات اجتماعی و روانی خاصی گرفته باشند که آنان را از ایجاد یک تمدن بازدارد و به تباه کردن تمدنی که بر آن غلبه یافتهاند، وادارد. اینان حتی ممکن است مقدمات مدنیت را در منطقهای محدود به وجود آورند یا دولت شهرنشین ناتوانی را مسخر سازند، اما معمولا مدنیتی که بدان دست مییابند ماندگاری چندانی نخواهد داشت و دولتی که به تصرفشان درآمده رو به تباهی مینهد.
به باور ابنخلدون، حکومت همواره با زور و قدرت استقرار مییابد و دولتهای بدوی، اسلاف از کار افتاده خود را به کنار زده و آنگاه خود نیز رو به زوال میروند.
البته در دیدگاه ابنخلدون در رسیدن به یک مدنیت بزرگ، عصبیت به تنهایی کافی نیست و باید نیروی دیگری وجود داشته باشد تا عصبیت را افزایش داده و استواری بخشد. آن نیرویی که میتواند چنین کند دین است که خود برای استقرار نیازمند عصبیت است. خویشاوندی بدون عصبیت به دست نمیآید، دعوت دینی هم منهای عصبیت، توفیقی نخواهد داشت. دین قویترین نیرویی است که میتواند تمدنی را پدید آورد و احکام آن موثرترین ابزار برای پاسداری از آن است.
جانمایه کلام آن که به نظر ابنخلدون هر تمدن 3 مرحله اصلی را طی میکند: مرحله پیکار و مبارزه اولیه، مرحله پیدایش خودکامگی و استبداد و سرانجام مرحله تجمل و فساد که پایان تمدن به شمار میرود. وی همچنین نماد برجسته تمدن دولت را نیز تابع قانون طبیعی رشد، بلوغ و انحطاط میداند و اذعان میدارد که گذر از 5 مرحله برای آن محتمل است:
1 ـ دوران فتح: در این مرحله، عصبیت استوار بر خویشاوندی و دین در حفظ دولت حیاتی است و فرمانروا موقعیت خویش را بیشتر مدیون احترام داشتن همانند یک رئیس قبیله است تا یک پادشاه.
2 ـ دوران خودکامگی: در این دوران، حاکم همه قدرت را به انحصار خویش درآورده و خودکامه و عنانگسیخته میشود. همبستگی طبیعی و دین چون به معنای مشارکت قدرت است تحت کنترل درآمده و در خدمت حاکم به کار گرفته میشود. همبستگی جای خود را به سپاه مزدور و نظام اداری که خواستهها و آمال حاکم را پیاده میکند، میدهد.
3 ـ دوران اوج قدرت: این مرحله عصر تجملگرایی و رفاهخواهی است. هزینههای گزافی صرف بناهای عمومی و زیباسازی شهرها میشود. هواداران حاکم از بخششهای او بهرهمند میشوند. هنرهای زیبا و صنایع از سوی طبقه حاکم ترویج میشود. شکوفایی و رونق اقتصادی به دنبال میآید.
4 ـ دوران انحطاط: شاخصه اصلی این دوران شادکامی است. حاکم و محکوم هر دو راضی و خوشحالند. رفاه و ارضای هوسها خوی و عادت همه است. در این مرحله دولت به آنچه پیشینیان به دست آوردهاند متکی است و در برابر هر قدرتی که به از هم گسیختن رونق آنان بینجامد، ناتوان. در این دوران دولت بتدریج رو به فرسودگی و تجزیه مینهد.
5 ـ دوران سقوط: اسراف در این دوران فراوان است، دولت به پیری رسیده و مرگی تدریجی، دردناک و خشونتبار سرنوشت محتوم آن است. لشگریان مزدور و اداریان برای به چنگ آوردن قدرت حاکم دسیسهسازی میکنند و جز نام و نشان برای حاکم باقی نمیگذارند. سرانجام هجومی از بیرون به حیات دولت خاتمه میبخشد یا ممکن است دولت آنقدر به انحطاط ادامه دهد که همچون فتیله چراغی که نفت آن پایان یافته خاموش شود.
منبع : روزنامه جام جم
ارسال توسط کاربر محترم سایت : hasantaleb
آنچه روشن است، ابنخلدون با نگارش کتاب، العبر و دیوان المبتدا و الخبر فی ایام العرب و العجم و البربر و من عاصرهم من دوی السلطان الاکبر، که خود مشتمل بر 3 کتاب ارزشمند و به ویژه کتاب مقدمه میباشد، از یک سو کوشید وقایع تاریخی را با استخراج و بیرون کشیدن علل جزیی رخدادها و حوادث درک و تفسیر و رویدادهای تاریخی را از طریق طرح و تدوین تاریخی ـ علمی و مبتنی بر اصول صحیح نقادی و همچنین با مرزبندی قوانین تاریخ و توجه به تطور آن مرتبط با جغرافیای انسانی و مظاهر اقتصادی، سیاسی و اجتماعی تبیین کند و از دیگر سوی، تلاش نمود نمونه بارزی از ذهن منظم و تاریخ نگر را عرضه دارد که عوامل مادی و معنوی تمدن، روند زندگی اجتماعی و تحلیل پدیدهها و فرآیندهای تاریخی را نشان دهد. از این رو، ابنخلدون از بحث و تحقیق در مبانی معنوی و خاستگاههای مادی تمدن گرفته تا جستجو و دقت در روان آدمی و تاثیر تعلیم و تربیت و اصول شناخت علل ظهور و سقوط دولتها و اقوام سخن به میان آورد.
ابنخلدون، در کتاب خویش از واژه عمران، بسیار یاد میکند که معنای تحتاللفظی آن را میتوان فرهنگ پنداشت.
آنچه هویدا مینماید آن است که ابنخلدون عمران را به 2 دسته تقسیم میکند: عمران بدوی و عمران شهری. افراد جامعه نخست تلاششان برای رفع نیازهایی چون خوراک و جان پناه است و آن را با کشاورزی و دامپروری به دست میآورند. اعضای دومین اجتماع جهت تامین معاش از بازرگانی یا صنعت بهره میگیرند. بنابراین جامعه به چادرنشینان (بدو) و شهرنشینان (حضر) تقسیم میشود. در هر کدام از این دو، سازمانی اجتماعی وجود دارد که برای کمک افراد در دستیابی به ابزار معاش و تامین حمایت متقابل اعضای جامعه رشد یافته است. اجتماع شهری، از آن جهت که در کنار ضروریات زندگی به تجملات و وسایل آسایش نیاز دارد، از جامعه بدوی پیچیدهتر و پیشرفتهتر است.
زندگی در بیرون شهرها نیازمند سازمان قبیلهای است و این نظام به سهم خود موجد نیروی یکپارچگی است که قوام آن بر پایه پیوندهایی ناشی از ارتباط، که خود بر پیوندهای خونی، همسوگندی (حلف) و... استوار است. ابنخلدون این مفهوم را عصبیت مینامد. به باور او از آنجا که همه انسانها به خانواده خود علاقه دارند و از ستم بر دیگران خودداری نمیکنند، باید در هر جامعه بیابانگرد و چادرنشین، خانوادهای حاکم و فرمانروا باشد، خانوادهای که عصبیت آن قویتر از دیگر خانوادهها باشد. این قدرت برتر به آنان امکان میدهد که سلطه یا پادشاهی خود را بر دیگر خانوارها تحمیل کنند. این فرآیند گسترش و ادغام تدریجی تا بدانجا ادامه مییابد که دولت موجود تصرف و فتح شده یا دولتی جدید ایجاد شود.
ابنخلدون معتقد است که فرهنگ بدوی با میل به قدرت، توانگری و آسایش به سوی تمدن سوق مییابد. اعضای چنین جامعهای قادرند دولتی متمدن را فتح کنند یا چنین دولتی را تشکیل دهند، زیرا توانایی، دلاوری و بردباری و بالاتر از همه همبستگی داخلی دارند. با این همه پیمودن راه به سوی تمدن همواره برای یک گروه بدوی آسان نیست. فضایل جوامع بادیهنشین میتواند منبع ناسازگاری جدیدی شود. همبستگی جامعه بدوی ثبات ندارد و هرگاه افراد آن به اهداف معینی دست یافتند ممکن است با تقاضاهای دیگر حاکم خویش، مخالفت در پیش گیرند و با بسنده کردن به آنچه بدان دست یافتهاند، ممکن است تحت سلطه دولتی متمدن درآمده و فریفته راه و روشهای آن شده و به پاداش ناچیزی در مقابل مزدوری برای آنان دلخوش کنند. علاوه بر این، شکل بدوی زندگی ایشان به گونهای است که آنها عاداتی مغایر با راه و رسم تمدن کسب کردهاند و این عادات شاید طبیعت دوم آنان شده است و رفتارها و روحیات اجتماعی و روانی خاصی گرفته باشند که آنان را از ایجاد یک تمدن بازدارد و به تباه کردن تمدنی که بر آن غلبه یافتهاند، وادارد. اینان حتی ممکن است مقدمات مدنیت را در منطقهای محدود به وجود آورند یا دولت شهرنشین ناتوانی را مسخر سازند، اما معمولا مدنیتی که بدان دست مییابند ماندگاری چندانی نخواهد داشت و دولتی که به تصرفشان درآمده رو به تباهی مینهد.
به باور ابنخلدون، حکومت همواره با زور و قدرت استقرار مییابد و دولتهای بدوی، اسلاف از کار افتاده خود را به کنار زده و آنگاه خود نیز رو به زوال میروند.
البته در دیدگاه ابنخلدون در رسیدن به یک مدنیت بزرگ، عصبیت به تنهایی کافی نیست و باید نیروی دیگری وجود داشته باشد تا عصبیت را افزایش داده و استواری بخشد. آن نیرویی که میتواند چنین کند دین است که خود برای استقرار نیازمند عصبیت است. خویشاوندی بدون عصبیت به دست نمیآید، دعوت دینی هم منهای عصبیت، توفیقی نخواهد داشت. دین قویترین نیرویی است که میتواند تمدنی را پدید آورد و احکام آن موثرترین ابزار برای پاسداری از آن است.
جانمایه کلام آن که به نظر ابنخلدون هر تمدن 3 مرحله اصلی را طی میکند: مرحله پیکار و مبارزه اولیه، مرحله پیدایش خودکامگی و استبداد و سرانجام مرحله تجمل و فساد که پایان تمدن به شمار میرود. وی همچنین نماد برجسته تمدن دولت را نیز تابع قانون طبیعی رشد، بلوغ و انحطاط میداند و اذعان میدارد که گذر از 5 مرحله برای آن محتمل است:
1 ـ دوران فتح: در این مرحله، عصبیت استوار بر خویشاوندی و دین در حفظ دولت حیاتی است و فرمانروا موقعیت خویش را بیشتر مدیون احترام داشتن همانند یک رئیس قبیله است تا یک پادشاه.
2 ـ دوران خودکامگی: در این دوران، حاکم همه قدرت را به انحصار خویش درآورده و خودکامه و عنانگسیخته میشود. همبستگی طبیعی و دین چون به معنای مشارکت قدرت است تحت کنترل درآمده و در خدمت حاکم به کار گرفته میشود. همبستگی جای خود را به سپاه مزدور و نظام اداری که خواستهها و آمال حاکم را پیاده میکند، میدهد.
3 ـ دوران اوج قدرت: این مرحله عصر تجملگرایی و رفاهخواهی است. هزینههای گزافی صرف بناهای عمومی و زیباسازی شهرها میشود. هواداران حاکم از بخششهای او بهرهمند میشوند. هنرهای زیبا و صنایع از سوی طبقه حاکم ترویج میشود. شکوفایی و رونق اقتصادی به دنبال میآید.
4 ـ دوران انحطاط: شاخصه اصلی این دوران شادکامی است. حاکم و محکوم هر دو راضی و خوشحالند. رفاه و ارضای هوسها خوی و عادت همه است. در این مرحله دولت به آنچه پیشینیان به دست آوردهاند متکی است و در برابر هر قدرتی که به از هم گسیختن رونق آنان بینجامد، ناتوان. در این دوران دولت بتدریج رو به فرسودگی و تجزیه مینهد.
5 ـ دوران سقوط: اسراف در این دوران فراوان است، دولت به پیری رسیده و مرگی تدریجی، دردناک و خشونتبار سرنوشت محتوم آن است. لشگریان مزدور و اداریان برای به چنگ آوردن قدرت حاکم دسیسهسازی میکنند و جز نام و نشان برای حاکم باقی نمیگذارند. سرانجام هجومی از بیرون به حیات دولت خاتمه میبخشد یا ممکن است دولت آنقدر به انحطاط ادامه دهد که همچون فتیله چراغی که نفت آن پایان یافته خاموش شود.
منبع : روزنامه جام جم
ارسال توسط کاربر محترم سایت : hasantaleb
/ج