خاطراتی از شهید آسمانی(4)
عيدي سربازان
گفتم: «اگر پول نياز داريد، بگوييد تا از جايي تهيه کنم». او در پاسخ گفت: «تو نگران اين موضوع نباش. من قبلاً اينها را خريده ام و فعلاً نيازي به آنها نيست. در ضمن با خانواده ام هم صحبت کرده ام».
من فرداي آن روز به اصفهان رفتم. آنها را فروختم و برگشتم. بعدازظهر با ايشان تماس گرفتم و گفتم که کار انجام شد. او گفت که شب مي آيد و پول ها را مي گيرد. شهيد بابايي شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برويم بيرون و کمي قدم بزنيم. من پول ها را با خود برداشتم و رفتيم بيرون. کمي که از منزل دور شديم گفت: «وضع مناسب نيست قيمت اجناس بالا رفته و حقوق کارمندان و کارگران پايين است و درآمدشان با خرجشان نمي خواند و...».
او حدود نيم ساعت صحبت کرد. آنگاه رو به من کرد و گفت: «شما کارمندان عيالوار هستيد. خرجتان زياد است و من نمي دانم بايد چه کار کنم». بعد از من پرسيد: «اين بسته اسکناس هاي چقدري هست»؟ گفتم: 100 توماني و 50 تومني. پول ها را از من گرفت و بدون اينکه بشمارد، بسته پول ها را باز کرد و از ميان آنها يک بسته اسکنان 50 توماني درآورد و به من داد و گفت: «اين هم براي شما و خانواده ات. برو شب عيدي چيزي برايشان بخر». ابتدا قبول نکردم. بعد چون ديدم ناراحت شد، پول را گرفتم و پس از خداحافظي، خوشحال به خانه برگشتم.
بعدها از يکي از دوستان شنيدم که همان شب پول ها را بين سربازان متأهل، که قرار بود فردا براي مرخصي عيد نزد زن و فرزندانشان بروند تقسيم کرده است.
پاي بندي به مقررات
به ياد دارم که در اوايل فرماندهي شهيد بابايي در اصفهان، به علت خرابي مخزن ها، آب آشاميدني پايگاه کم شده بود. او از من خواست تا به طور پيوسته با تانکر از درياچه و يا از شهر اصفهان به داخل پايگاه آب بياوريم. من مدتي اين کار را با کمک چند نفر از دوستانم انجام مي دادم. گويا بابايي احساس مي کرد که به خاطر کمبود نيرو، کار کند پيش مي رود؛ به همين خاطر از من خواست تا رانندگي با تانکر را به او آموزش بدهم. در چند نوبت پشت فرمان نشست و رانندگي با تانکر را آموخت. از آن به بعد هر روز در پايان روز و هنگامي که کارهاي روزانه اش به پايان مي رسيد مي آمد و به ما کمک مي کرد. يک روز عباس تازه از پرواز برگشته بود و خستگي در چهره اش نمايان بود؛ به همين خاطر از او خواستم تا رانندگي نکند و اين کار را به من واگذارد؛ ولي او قبول نمي کرد و من همچنان به او اصرار مي کردم. در نتيجه به او ترفند زدم و گفتم: مگر شما فرمانده پايگاه نيستيد؟ آيا نبايد بيش از همه، شما مقررات را رعايت کنيد؟
گفت: بله. مگر چه شده؟
گفتم: شما گواهينامه پايه يک داريد؟
گفت: نه.
گفتم: پس چرا برخلاف قوانين پشت تانکر نشسته ايد؟ اين خودش خلاف مقررات است.
با شنيدن اين جمله بي درنگ ماشين را نگه داشت و از پشت فرمان پايين آمد. گفت: بفرماييد؛ شما بنشينيد.
لباس ساده
از زمان دانشجويي نوع لباس پوشيدن عباس، که هميشه ساده و بي پيرايه بود، براي من شگفتي داشت و همواره در جستجوي پاسخي مناسب براي آن بودم.
روزي به همراه عباس مقابل گردان پرواز قدم مي زديم. پس از صحبت هاي زيادي که داشتيم در مورد فلسفه پوشيدن لباس ساده و بي پيرايه اش از او سئوال کردم. او در حالي که صميمانه دستش را روي شانه ام گذاشته بود گفت: «هيچ دلم نمي خواست راجع به اين قضيه صحبت کنم، ولي چون اصرار داري بداني، برايت مي گويم».
بعد، پس از مکثي کوتاه گفت: «انسان بايد غرور و منيت هاي خود را از ميان بردارد و از هر چيزي که او را به رفاه و آسايش مضر مي کشاند و عادت مي دهد پرهيز کند، تا نفس او تکيه و پاک شود. ما نبايد فراموش کنيم که هر چه در اين دنيا به انسان سخت بگذرد در آن دنيا راحت تر است. ديگر اينکه تزکيه و سرکوبي نفس موجب خواهد شد تا انسان براي کارهاي سخت تر آمادگي بالاتر پيدا کند».
عمق نگرش به مسايل
در طول مدتي که من با عباس در آمريکا هم اتاق بودم، همه تفريح عباس در آمريکا در سه چيز خلاصه مي شد: ورزش، عکاسي، و ديدن مناظر طبيعي. او هميشه روزانه دو وعده غذا مي خورد، صبحانه و شام.
هيچ وقت نديدم که ظهرها ناهار بخورد. من فکر کنم عباس از اين عمل، دو هدف را دنبال مي کرد؛ يکي خودسازي و تزکيه نفس و و ديگري صرفه جويي در مخارج و فرستادن پول براي دوستانش که بيشتر در جاهاي دوردست کشور بودند. بعضي وقت ها عباس همراه شام، نوشابه مي خورد؛ اما نه نوشابه هايي مثل پپسي و... که در آن زمان موجود بود؛ بلکه او هميشه فانتاي پرتقالي مي خورد. چند بار به او گفتم که براي من پپسي بگيرد، ولي دوباره مي ديدم که فانتا خريده است.
يک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسي نمي خري؟ مگر چه فرقي مي کند و از نظر قيمت که با فانتا تفاوتي ندارد، آرام و متين گفت: «حالا نمي شود شما فانتا بخوريد»؟
گفتم: «خب، عباس جان براي چه»؟ سرانجام با اصرار من آهسته گفت: «کارخانه پپسي متعلق به اسرائيلي هاست؛ به همين خاطر مراجع تقليد مصرف آن را تحريم کرده اند».
به او خيره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سياسي بالايي برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسايل، آفرين گفتم.
سعي کن سربازان را اذيت نکني
FAC يا پرواز نزديک زمين
در طول جنگ، هواپيماهاي شکاري نيروي هوايي پس از انجام مأموريت و هنگام بازگشت به خاک ميهن اسلامي به خاطر وجود رادارهاي دشمن ناچار بودند تا در ارتفاع پايين و با سرعت زياد پرواز کنند؛ به همين خاطر گاهي با هواپيماهاي دشمن اشتباه گرفته مي شدند و مورد حمله پدافند خودي قرار مي گرفتند. در آن شرايط اين موضوع در روحيه خلبانان شکاري تأثير منفي گذاشته بود و شهيد بابايي با توجه به مسئوليتي که داشت درصدد بود تا اين نقيصه را به نحوي برطرف کند.
که در کارهاي عملياتي از خود نشان مي داد، طرحي را ابداع کرد که تا پايان جنگ به عنوان يک طرح جامع و موفق از آن بهره برداري مي شد و با اجراي آن، ضمن نجات جان خلبانان، توانست به روند سازماندهي و عمليات جنگي در نيروي هوايي سرعت بدهد. او انديشيده بود که بين پايگاه هاي نيروي هوايي در جنوب و جبهه هاي جنگ فاصله زيادي وجود ندارد؛ به همين خاطر مسيري را از پايگاه تا محورهاي مقدم جبهه ترسيم کرد و ضمن شناسايي مقرهاي توپ هاي ضدهوايي که در اين مسير قرار داشتند براي هر کدام از مقرها خلباني را در نظر گرفت؛ زيرا خلبانان هم از نظر تاکتيک هاي هوايي و هم از نظر شناسايي هواپيماهاي خودي از دشمن، اطلاعات بيشتري داشتند.
از آن پس هر روز، قبل از طلوع آفتاب، اين خلبانان در حالي که ليست پرواز هواپيماها و ساعت حرکت آنها را در اختيار داشتند، بر سر مواضع پدافندي گمارده مي شدند و در طول روز، هر هواپيمايي را که طبق ليست از قبل تعيين شده، به مواضع پدافندي نزديک مي شد به پدافند اطلاع مي دادند و توپچي از شليک به آن هواپيما خودداري مي کرد. اين کار در برگشت هواپيماها از خاک دشمن هم ادامه داشت.
در طول جنگ ميزان موفقيت عمليات هايي که با استفاده از اين طرح انجام مي گرفت بالاي 90 درصد بود و احساس مي شد که با اجراي اين طرح خلبانان در پرواز، آرامش خاطر بيشتري دارند.
پرسنل حق دارند
چند ماهي بود که به فرماندهي پايگاه دزفول منصوب شده بودم. روزي در دفتر مشغول انجام کار بودم که از برج مراقبت به من اطلاع دادند، تيمسار بابايي با هواپيما به سمت فرودگاه در حرکت هستند. من ماشين بيوک فرماندهي را آماده کردم و براي آوردن ايشان به محوطه باند پرواز رفتم. چند لحظه بعد تيمسار با يک هواپيماي کوچک «بونانزا» که خلباني آن را خودشان به عهده داشتند بر روي باند فرودگاه به زمين نشستند. از هواپيما پياده شدند و پس از سلام و احوالپرسي، نگاهي به ماشين انداختند. از چهره شان پيدا بود که منتظر چنين وسيله اي نبوده اند. سپس با بي ميلي سوار شدند. پس از اينکه حرکت کرديم، رو به من کردند و گفتند: من نمي گويم سوار اين ماشين ها نشويد؛ ولي يادتان باشد که ديروز شخص ديگري بر آن سوار بود و فردا هم در دست افراد ديگري خواهد بود.
بعد در اين باره حکايتي از عارف بزرگ، مقدس اردبيلي نقل کرد. در اين زمان به محوطه خانه هاي سازماني رسيده بوديم و پرسنل در طول راه، در حال رفت و آمد بودند. ايشان گفتند: «ببينيد! شما که اين ماشين را سوار مي شويد و از جلو اين پرسنل عبور مي کنيد، آنها حق دارند که پيش خودشان بگويند، فرمانده پايگاه در ماشين کولردار نشسته و از وضع زندگي ما خبر ندارد. در صورتي که من مي دانم ماشين شما کولر ندارد. يا مي گويند ببين خودش سواره است و ما بايد پياده برويم. بعد هم مي گويند ماشين را خالي مي برد و ما را سوار نمي کند. براي اينکه اين مسايل پيش نيايد، از اين پس از وسيله ديگري استفاده کنيد».
آن روز گفته هاي ايشان به دل من نشست و از آن به بعد، هر وقت براي آوردن تيمسار مي رفتم از وانتي که مخصوص نامه رسان بود استفاده مي کردم و واقعاً خيلي راحت بودم؛ چون فقط جاي 2 نفر بود و کسي توقع سوار شدن نداشت. شکل ماشين هم به گونه اي نبود که نظر عابرين را جلب کند.
سوغات فرنگ
سوتيتر: من با سابقه اي که از او سراغ داشتم، منظور او را از «گراني» دريافتم و به يقين دانستم که عباس آنچه را که مازاد بر مخارج خويش بوده، به نشاني دوستان و آشنايان بي بضاعتش در نقاط ايران مي فرستاده و مثل هميشه آن دوست، نامي و نشاني از عباس نمي يافته است.
در سيره پيامبر گرامي (صلی الله علیه و آله و سلم) آمده است که آن حضرت «کم هزينه و بسيار بخشنده و ياري کننده» بودند. از ويژگي هاي آشکار عباس، سادگي و بي پيرايگي او بود. مي خواهم بگويم که عباس نيز واقعاً داراي شخصيتي اينچنين بود. او هر چه داشت به دوستاني که احساس مي کرد بدان نياز دارند مي داد و کمتر يا بهتر است بگويم «اصلاً» به فکر خود نبود. او به هيچ وجه اهل تکلف و تجمل نبود.
به ياد دارم در پايان دوره آموزش خلباني در آمريکا، هنگامي که به ايران بازمي گشت، به همراه خانواده براي استقبال به فرودگاه مهرآباد رفته بوديم.پس از چند ساعت انتظار سرانجام هواپيما بر زمين نشست و دقايقي بعد عباس را در سالن انتظار فرودگاه ملاقات کرديم. پس از روبوسي و خوش آمدگوئي، او از من خواست تا به قسمت ترخيص فرودگاه بروم و وسايلش را تحويل بگيرم. رفتم و مدتي را به انتظار نشستم تا سرانجام بار و اثاثيه عباس را تحويل گرفتم. چمدان و ساک او از همه ساک ها و لوازم ديگر کم حجم تر به نظر مي آمد. در بين راه به شوخي از او پرسيدم: براي ما سوغات چه آورده اي؟ ان شاءالله که چيز قابل توجهي است.
او مثل هميشه لبخندي زد و سرش را به علامت پاسخ مثبت تکان داد. ما به راه افتاديم. پس از ساعتي که به منزل رسيديم، تمام افراد منزل به استقبال عباس آمده بودند و از اين که پس از مدت ها دوري از ايران، دوباره او را مي ديدند خيلي خوشحال بودند. چند ساعتي به ديده بوسي و احوالپرسي گذشت. وقتي که خانه خلوت شده بود به شوخي گفتم: حالا نوبت وارسي سوغات هاي عباس آقاست.
عباس چمدان را باز کرد. با کمال شگفتي مشاهده کرديم، آبريزي را که با خود از ايران برده بود در ميان نايلوني پيچيده و در کنار آن چند دست لباس دانشجويي و لباس خلباني نهاده است. در ساک دستي اش هم تعدادي نوار «تعزيه» و يک مجلد «قرآن» و کتاب «مفاتيح الجنان» همراه با تعدادي کتاب فني به زبان انگليسي بود. خنديدم و گفتم: مرد حسابي! من بيش از 60-50 تومان بنزين سوزانده ام تا به استقبال تو آمده ام و تو از آن طرف دنيا اين آبريز را آورده اي؟!
در حالي که به نشانه شرمندگي، سرش را به زير انداخته بود، برگشت و با لهجه شيرين قزويني گفت: تو که مي داني؛ آنجا آنقدر گراني است که حد ندارد.
سابقه اي که از او سراغ د اشتم، منظور او را از «گراني» دريافتم و به يقين دانستم که عباس آنچه را که مازاد بر مخارج خويش بوده، به نشاني دوستان و آشنايان بي بضاعت اش در نقاط ايران مي فرستاده و مثل هميشه آن دوست، نامي و نشاني از عباس نمي يافته است.
نوکر بسيجي ها
عباس چند قدم عقب عقب رفت تا تعادلش به هم نخورد و زمين نيفتد. بعد ايستاد و دست به سينه عذر خواست و رفت. فرمانده بسيجي ها بلند شد و يقه بسيجي عصباني را گرفت و گفت: «به تو هم مي گن بسيجي؟ به خاطر يه ليوان چاي مردم رو ضايع مي کني؟ مسلمون! اين بابا فرمانده عمليات نيروي هواييه». بسيجي رنگش عوض شد. همان موقع عباس با سيني چاي رسيد و صحنه را ديد. آمد جلو و به فرمانده بسيجي ها گفت: «چرا منو شرمنده اين بچه ها مي کني؟ اون که کاري نکرده». بسيجي آمد جلو و گفت: «ببخشيد برادر بابايي. خسته بودم، کلافه بودم». عباس پيشاني بسيجي را بوسيد و گفت: «عباس فداي همه تان. من نوکر شما بسيجي ها هستم».
مي دويد تا شيطان را از خود دور کند
در دوران تحصيل در آمريکا، روزي در بولتن خبري پايگاه «ريس» که هر هفته منتشر مي شد، مطلبي نوشته شده بود که توجه همه را به خود جلب کرد. مطلب اين بود:
«دانشجو بابايي ساعت 2 بعد از نيمه شب مي دود تا شيطان را از خودش دور کند».
من و بابايي هم اتاق بوديم. ماجراي خبر بولتن را از او پرسيدم. او گفت: چند شب پيش، بي خوابي به سرم زده بود. رفتم ميدان چمن پايگاه و شروع کردم به دويدن. از قضا کلنل «باکستر» فرمانده پايگاه با همسرش از ميهماني شبانه برمي گشتند. آنها با ديدن من شگفت زده شدند. کلنل ماشين را نگهداشت و مرا صد زد، و پرسيد: «در اين وقت شب براي چه مي دوي»؟ گفتم: «خوابم نمي آمد خواستم کمي ورزش کنم تا خسته شوم». گويا توضيح من براي کلنل قانع کننده نبود. او اصرار کرد تا واقعيت را برايش بگويم. به او گفتم: «مسائلي در اطراف من مي گذرد که گاهي موجب مي شود شيطان با وسوسه هايش مرا به گناه بکشاند و در دين ما توصيه شده که در چنين مواقعي بدويم و يا دوش آب سر بگيريم».
آن دو با شنيدن حرف من، تا دقايقي مي خنديدند؛ زيرا با ذهنيتي که نسبت به مسايل جنسي داشتند نمي توانستند رفتار مرا درک کنند.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 33
/ج