شهيده طاهره هاشمي در قامت يک خواهر (2)

طاهره کوچک بود، اما شهامتي مثال زدني داشت. خواهر با نگراني اطراف را مي پائيد تا او اعلاميه ها را به ديوارها بچسباند و با لبخند هميشگي اش به او دل بدهد که، «دل قوي دار سحر نزديک است.» حسرت آن همه پاکي، احساس مسئوليت و مهرباني و دلسوزي را هنوز بر دل دارد.
شنبه، 21 آبان 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيده طاهره هاشمي در قامت يک خواهر (2)

شهيده طاهره هاشمي در قامت يک خواهر (2)
شهيده طاهره هاشمي در قامت يک خواهر (2)


 





 
گفتگو با خاور هاشمي

درآمد
 

طاهره کوچک بود، اما شهامتي مثال زدني داشت. خواهر با نگراني اطراف را مي پائيد تا او اعلاميه ها را به ديوارها بچسباند و با لبخند هميشگي اش به او دل بدهد که، «دل قوي دار سحر نزديک است.» حسرت آن همه پاکي، احساس مسئوليت و مهرباني و دلسوزي را هنوز بر دل دارد.

از دوران کودکي و فاصله سني تان با شهيد طاهره خاطراتي را نقل کنيد.
 

من از طاهره پنج سال بزرگ تر بودم. ما شش خواهر بوديم. من يک کمي شلوغ بودم و بازي درمي آوردم؛ اما طاهره خيلي ساکت بود، آن قدر که مادر من متوجه نمي شد او هست يا نه و دائماً صدا مي زد که طاهره کجاست؟ و ما مي گفتيم همين جا پهلوي ماست. مي گفتيم چرا حرف نمي زني؟ مي گفت چه بگويم؟ حرفي ندارم. خيلي ساکت و مؤدب بود.هميشه نمره هايش بيست بود. فعاليت هاي مبارزاتي را مخفيانه مي کرد و به ما حرفي نمي زد و ما زياد نمي دانستيم چه کار مي کند. من هم زياد نمي دانستم چه مي کند. بيرون کار مي کردم. خانه هم که بودم خياطي مي کردم. گاهي پارچه هايي را مي آورد که رويشان چيز بنويسد يا نقاشي کند، چون هم خطاط بود و هم نقاش. مي گفت، «خواهر! تو مي تواني روي اينها براي من چيزي بدوزي؟» پارچه ها را برايش مي دوختم و مي نوشت. گاهي اوقات تا صبح کار مي کرد.

چه کسي اينها را به او سفارش مي داد؟
 

از طرف سپاه مي دادند. من هم سوادم کم بود و نمي توانستم خوب بخوانم. مي پرسيدم چي نوشتي؟ نمي گفت. پايين پارچه ها هم اسم خودش را نمي نوشت. مي گفت يک زن هستم و درست نيست. مي نوشت طاها. براي 22 بهمن سال 60 هم انجمن اسلامي محله ما آمده بودند که چه کسي بلد است اينها را بنويسد و نقاشي کند، همه نشاني طاهره را داده بودند.

آيا از اينها چيزي نزد خودتان مانده است؟
 

نه متأسفانه. همه را بسيج و بنياد شهيد و جاهاي ديگر گرفتند که نمايشگاه بزنند و کتاب چاپ کنند و به ما پس ندادند. طاهره يک دوست داشت به اسم مينا حسني. مادرم مدت هاست که او را نديده. خيلي دوست داريم سالي يک بار هم که شده بيايد او را ببينيم. او يادگاري خواهر من است. هر جا مي رفتند با هم بودند. قبلاً مي آمد. از وقتي ازدواج کرد، او را نديديم. آن صحنه اي را که طاهره تير خورد، او خوب مي داند. ما همگي گرفتار عروسي خواهرم بوديم. اما او همراهش بود. همه يادگاري هايش را هم از مادرم گرفتند که پس بدهند، ندادند. من که خواهر بزرگ تر هستم هيچ چيز از او ندارم. فقط يک تکه لباسي را که برايش دوخته بودم، توي جا نمازم گذاشته ام و اين تنها يادگاري من از اوست.

از ويژگي هاي اخلاقي او بگوييد.
 

اگر بخواهم از خوبي هاي طاهره بگويم تمام نمي شود. اولاً که خيلي مقيد حجابش بود و قبل از انقلاب هم با چادر به مدرسه مي رفت. در مدرسه حتي سر کلاس هم با چادر مي نشست. آنجا به او گفته بودند که حق ندارد حتي روسري هم سر کند چه رسد به چادر، ولي طاهره زير بار نرفت و دست از حجابش برنداشت. آن موقع ها خانم ها بيرون خانه، جلوي در مي نشستند و ساعت ها حرف هاي بيخودي مي زدند. طاهره همه آنها را مي شناخت. يک روز رفت پيش يک خانمي به اسم مشدي خديجه و به او گفت، «حسينيه تان را هفته اي يک بار به ما مي دهيد که ما اين خانم ها را جمع کنيم و قرآن درسشان بدهيم؟» مشدي خديجه گفته بود، «آره. تو به من قرآن ياد بده، حسينيه را مي دهم.» ما اينها را نمي دانستيم. بعداً که طاهره شهيد شد، اينها آمدند خانه مان و به ما گفتند. با آن کوچکي به فکر اين کارها بود. خيلي به دين و مذهبش معتقد بود. وقتي اعلاميه امام مي آمد و مي دادند به سپاه، آنها هم به طاهره مي دادند و او شب ها مي گفت، «خواهر! برو ببين کسي در اين اطراف نيست؟» مي رفتم و مي ديدم و مي گفتم کسي نيست. او اعلاميه ها را در چادر خود پنهان مي کرد و در خانه ها پخش مي کرد. من بزرگ تر بودم، نردبان را برايش نگه مي داشتم و طاهره اعلاميه ها را به ديوارها مي چسباند. کارش هميشه همين بود. همه فکرش اين بود که مردم آگاهي پيدا کنند. هميشه از خودم مي پرسم به آن کوچکي اين همه دل و جرئت و فهم را چه جوري توي وجود خودش جمع کرده بود؟ حرف درباره طاهره و مثل طاهره زياد است. الان که سال ها گذشته، نوجوان ها و جوان ها بايد از اينها الگو بگيرند، ولي نمي گيرند و من نمي دانم چرا.

به نظر شما چرا اين گونه است؟
 

من نمي دانم. من که خودم پنج تا بچه دارم، الحمدالله همگي راه درست و صحيح را مي روند. دختر بزرگم در دانشگاه الزهرا فلسفه مي خواند. الان دختر مرا ببنيد کاملاً شکل طاهره است.

اسمش چيست؟
 

مرضيه.

اسم هيچ يک از بچه هايتان را طاهره نگذاشتيد؟
 

برادرم گذاشتند. چون خواهرم خيلي مظلوم بود و خيلي دوستش داشتم، مي ترسيدم خداي ناکرده يک وقتي نسبت به بچه ام چيزي از دهنم بپرد و به او اهانت شود.

شهيده طاهره هاشمي در قامت يک خواهر (2)

به نظر شما چرا خواهرتان با اينکه سنش کم بود، حواسش دنبال اين جور فعاليت ها بود؟
 

خانواده ما همه مذهبي و پايبند بودند. بچه ها توي چنين محيطي همين طوري بار مي آيند و وضعشان با بچه هايي که در محيط هاي بي بند و بار بزرگ مي شوند، خيلي فرق دارد. من الان هم که با بچه هايم صحبت
مي کنم، گوش مي گيرند وقتي به آنها مي گويم رفيق بد، انسان را بيچاره مي کند، حرفم را قبول مي کنند.

خواهرتان بيشتر تحت تأثير پدرتان بود يا مادرتان؟
 

پدر من آدم باسوادي بود. براي همه ما صحبت مي کرد و راه بد و خوب را نشانمان مي داد. طاهره سواي اينکه از پدرمان خيلي چيزها ياد گرفت، توي مدرسه شان هم کساني مي آمدند و صحبت مي کردند. من و مادرم بيشتر توي خانه بوديم، ولي او همراه بقيه خواهرها همه جا مي رفت و حرف ها را خوب گوش مي کرد و مي نوشت.

گفتيد که اعلاميه پخش مي کرد. پدر و مادرتان اعتراضي نمي کردند يا نمي ترسيدند؟
 

به ما مي گفت به مامان چيزي نگوييد که يک وقت نترسد. ما راديوهاي بيگانه را هم يواشکي گوش مي داديم که يک وقت مادرمان ناراحت نشود يا نترسد. اعلاميه ها را شب ها پخش مي کرديم يا به ديوارها مي چسبانديم. شش تا خواهر بوديم و مواظب بوديم که اگر کسي آمد، به همديگر علامت بدهيم که طاهره بفهمد و از نردبان بيايد پايين.

قبل از پيروزي انقلاب و پس از آن فعاليت هايش چگونه بود؟
 

هميشه براي تظاهرات مي رفت. به من هم مي گفت، «خواهر نرو سر کار و برويم راه پيمايي.»

موقعي که گروهک هاي چپ به آمل حمله کردند، خواهرتان چه مي کرد؟
 

کتاب برمي داشت و به مادرم مي گفت مي روم مدرسه، در حالي که مدرسه تعطيل بود و او مي رفت سپاه. آنجا به او مي گفتند که چه کارهايي بايد انجام بدهد. در روز ششم بهمن همه شهر آمل را سنگربندي کرده بودند که مقابل آن گروه ها مقاومت کنند. به آمل مي گفتند شهر هزارسنگر. دخترها مي رفتند مغازه هاي برنج فروشي. صاحبان برنج ها، آنها را خالي مي کردند و گوني ها را مي دادند به اينها که براي درست کردن سنگر ببرند. زن و مرد مي آمدند و سنگر مي ساختند. خانه پدرم در شهيد محله بود که قبلاً به آن مي گفتند شهربانو محله. اين خيابان بيست تا کوچه کوچک داشت و هر کوچه اي نشد که حداقل يک شهيد نداشته باشد. شهيدي که محله خانه پدري من داده، هيچ جا نداده، براي همين اسمش شد شهيد محله. سنگربندي ها که تمام شد، طاهره با دوستانش رفتند بيمارستان، آنجا گفتند که تخت کم داريم. طاهره هم با دوستانش به خانه هاي مردم مي رفت و کمک مي خواست. دوستانش مي گفتند ما خجالت مي کشيديم، ولي طاهره مي رفت و از مردهاي خانه خواهش مي کرد که تخت ها را به بيمارستان ها برسانند. وقتي شهيد شد، همه آمدند به مادرم گفتند که آمد دم در خانه ما و دوا و ملافه و چيزهايي که براي زخمي ها لازم بود، گرفت. خيلي با عرضه بود. زخمي آن قدر زياد بود که بيمارستان ها آنها را جواب مي کردند. وسيله خيلي کم داشتند. طاهره و خواهرها همگي فعاليت مي کردند. شب آن روز حنابندان خواهر بزرگم فاطمه بود. شوهر فاطمه هم پاسدار بود و ما همه اش ناراحت بوديم که وقتي دارد مي آيد، آن گروهک ها به او صدمه نزنند. او که داشت به خانه مي آمد، طاهره را ديده بود که دارد از خيابان رد مي شود. از او پرسيده بود، «کجا مي روي؟» گفته بود، «به خانه دوستم مي روم و مي خواهم او را برسانم». طاهره به خواهرهايم گفته بود که اگر دير شد، خانه دوستم مي مانم، چون خيابان ها ناامن هستند. ما شب مهمان داشتيم و خيالمان هم راحت بود که طاهره به خانه دوستش رفته، غافل از اينکه خواهرمان همان موقع شهيد شده. يک تير به شکمش خورده بود و يکي هم به گلويش.

اينها را چه کسي برايتان تعريف کرد؟
 

همين مينا که خودش هم شوکه شده بود. فرداي آن روز مادر مينا آمده و به مادرم گفته بود که طاهره خانه است؟ مادرم گفته بود رفته خانه دوستش. مادر مينا گفته بود که من مادر مينا هستم و او ديشب به خانه ما نيامده. تا اين حرف را گفته بود، مادرم فهميده و گفته بود دخترم شهيد شد که بعد هم برادرم اينها رفتند و ديدند که بله، مادرم درست فکر مي کرده.

شما چطور باخبر شديد؟
 

من خانه بودم. مادر مينا که در زد، خودم رفتم در را باز کردم و پرسيدم شما کي هستيد؟
گفت من مادر دوست طاهره هستم.

از شهادت خواهر شما مي گذرد. حضور او در زندگي شما چگونه است؟
 

متأسفانه خوابش را نمي بينم. هر وقت دلم مي گيرد سر قبرش مي روم. برايش چيزي نذر مي کنم و بعد از سه چهار روز حاجتم برآورده مي شود.

تفاوت خواهر شما در سن نوجواني با نوجوانان حالا چيست و چرا؟
 

خيلي فرق دارند. بچه هاي حالا حرف را قبول نمي کنند. هر چقدر از اين چيزها برايشان تعريف مي کني، باور نمي کنند و مي گويند تا به چشم خودمان نبينيم باور نمي کنيم، اما آن زمان بچه ها ساده بودند و هر چه پدر و مادر مي گفتند قبول مي کردند. به پدر و مادرشان بي احترامي نمي کردند. خوبي و بدي را تشخيص مي دادند. البته بچه هاي من به حرفم گوش مي دهند، اما خيلي از دختر و پسرها را مي بينم که قيدي ندارند و خيلي چيزها را رعايت نمي کنند. به مادرهايشان که مي گويم، مي گويند محيط بد شده. مي گويم تو مادري، تو بايد به او بفهماني. مي گويد گوش نمي دهد.

آيا به نظر شما خواهرتان و امثال او به جامعه خوب معرفي شده اند؟
 

توي آمل، همه خانواده ها ما را مي شناسند. هم به خاطر پدرم، هم به خاطر طاهره. همه خانواده ما را به مذهبي بودن مي شناسند.

آيا بچه هاي مدرسه طاهره و رفتار و زندگي او را مي شناسند؟
 

هر سال در روز ششم بهمن، معلم ها بچه هاي مدرسه را جمع مي کنند و به خانه مادر من مي آورند. مادرم و خواهرهايم برايشان صحبت مي کنند. بعضي ها تحت تأثير قرار مي گيرند، ولي آن عده اي که بي قيد و بند هستند. خنده اي مي کنند و مي روند. الان وضع جوان ها و نوجوان ها توي شهر ما خوب نيست. الان پسر من ليسانس حقوق است و کار ندارد. از خانه بيرون نمي رود. مي گويد بيرون که مي روم از رفتار اينها ناراحت مي شوم. آن موقع که اين قدر اعتياد زياد نبود. اين قدر بي کاري نبود. جوان ها خيلي آلوده شده اند. آدم اين قدر توي خيابان ها آدم معتاد نمي ديد. من که خيلي دلم مي سوزد که يک دختر سيزده چهارده ساله آن طور خودش را به آب و آتش مي زد که مثلاً براي مجروحان دارو جمع کند و آن جور شهيد شد، حالا وقتي با بعضي از همسن و سال هاي او حرف مي زنم، مي گويند، «خدا پدرت را بيامرزد. اين حرف ها يعني چه؟» با خيلي ها صحبت مي کنيم و از طاهره و مثل او حرف مي زنيم. بعضي ها گوش مي دهند، خيلي ها هم اصلاً اعتنا نمي کنند.

خواهر شهيد بودن آسان است يا سخت؟
 

بايد خيلي چيزها را مراعات کرد. البته ما خودمان خانواده مذهبي بوديم. هر جايي که نمي رفتيم و با هر کسي نشست و برخاست نمي کرديم و مراقب رفتارمان بوديم، ولي از وقتي طاهره شهيد شد، بيشتر مراقب رفتارمان بوديم، چون موضوع فقط به خودمان مربوط نمي شد، به اسم و حرمت شهيد هم مربوط مي شد. از آن طرف هم افتخار مي کنيم که خواهرمان در راه اسلام شهيد شده و سرمان را بالا مي گيريم.

مطلب ديگري در مورد خواهرتان به يادتان مي آيد؟
 

طاهره خيلي مرتب و منظم بود. هميشه همان يکي دو دست لباسي را که داشت پاکيزه نگه مي داشت. يک گوشه اي قفسه را براي دفتر و کتاب هايش قرار داده بود که هميشه همه چيز را در آن مرتب مي چيد. هيچ وقت کارهايش را گردن کسي ديگر نمي انداخت. خودش همه کارهايش را مي کرد. درسش هم که عالي بود. همه نمره هايش بيست بودند. شهيد که شد معلم هايش آمدند و گفتند هميشه طاهره صبح ها قرآن مي خواند. از روزي که شهيد شده، ما ديگر کسي را نداريم که قرآن صبحگاهي را بخواند. خيلي آرام و ساکت بود. تا ساعت يک و دو شب مي نشست و کتاب و روزنامه مي خواند. دلم براي مظلومي و ساکتي اش خيلي تنگ مي شود. اصلاً حرف نمي زد. هر وقت يادم مي آيد، گريه ام مي گيرد و مي روم سر قبرش و مي گويم، «تو با اين دل مظلومت، به من کمک کن. از خدا بخواه مرا صبور کند. از خدا بخواه کمکم کند راهت را ادامه بدهم.» چند سالي هم هست که خانم ها را جمع کرده ام و قرآن به آنها ياد مي دهم. رفتم در خانه ها را زدم. بعضي ها گفتند بچه دارم. گفتم عيب ندارد با بچه هايتان بياييد. چون فکر مي کردم بچه ها بايد گوششان به اين چيزها آشنا شود. انسان اگر بخواهد مي تواند راه شهيد را برود.
منبع:ماهنامه شاهد یاران، شماره 27




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط