اندیشهٔ سیاسی اسپینوزا
نويسنده:دکتر سید جواد طباطبایی
بِنِدیکتوس دِ اسپینوزا فیلسوف هلندی سده هفدهم از زمره فیلسوفانی بود که گفته رودکی درباره او راست میآید که در سوگ شهید بلخی ضایعه فقدان او را «از شمار دو چشم یک تن کم، اما از شمار خرد هزاران بیش» توصیف کرده بود. اسپینوزا نخستین فیلسوف یهودیتبار دوران جدید اروپا بود که در خانوادهای از مهاجران پرتغالی در ولایات متحده به دنیا آمد. خانواده او از شمار یهودیانی بودند که به دنبال فتح مجدد شبهجزیره ابیریا ــ شامل اسپانیا و پرتغال ــ که بر فرمانروایی مسلمانان پایان داد، در اوج تفتیش عقاید، به ظاهر به مسیحیت گرویده بودند، اما در باطن به دیانت پدران خود بودند.
در فتح مجدَّد (reconquesta) اسپانیا، یهودیان در کنار شاه آن کشور و از حامیان او بودند و به همین سبب، پس از استقرار سلطنت پادشاه مسیحپناه، اعتباری پیدا کردند و از حقوقی برابر با مسحیان برخوردار شدند. در نیمه دوم سده چهاردهم میلادی، موقعیت یهودیان در مخاطره افتاد و برخی از روحانیان دیانت مسیحی در خطبههای خود مسیحیان را بر آنان شوراندند و مؤمنان مسیحی را برای طرد یهودیانی که از گرویدن به دیانت حقّه خودداری میکردند، تشویق کردند و از آنان خواستند کنیسهها را غارت و اموال یهودیان را مصادره کنند. در ششم ژوئن ۱۳۹۱، رجّاله به محلههای یهودیان هجوم آوردند و اموال کسانی را که بلافاصله در برابر صلیب زانو نمیزدند و ایمان نمیآوردند، به یغما بردند و آنان را به قتل آوردند. این یورشها برای اجبار یهودیان به گرویدن به مسیحیت چندان مطلوب نبود و، از اینرو، سالهایی پس از آن، بویژه با آغاز مجادله معروفی که میان علمای مسیحی و یهودی درباره اینکه تورات قرینههایی بر اینکه عیسیٰ همان مسیح موعود بوده، آمده است، درگرفت، علمای یهودی ناچار نظر علمای مسیحی را پذیرفتند و برخی از آنان، و نیز بسیاری از عامه، مسیحیت را قبول کردند، اما با این همه بسیاری از آنان، بهرغم گرویدن به مسیحیت، در دیانت قدیم خود باقی ماندند و در نهان مناسک آن را به جای میآوردند. به دنبال ازدواج فِرناندو، فرومانروای ایالت آراگون، و ایزابلا، والی سرزمینهای کاستیلیا، وحدت سرزمینی اسپانیا تحقّق یافت و نخستین اقدام آنان نیز پایان بخشیدن به انشعابهای فرقهای بود. برای نیل به این هدف، آنان دادگاه تفتیش عقاید را که در سال ۱۴۷۸ پاپ فرمان تشکیل آن را صادر کرده بود، برقرار کردند. فرناندو و ایزابلا، در سی و یکم مارس ۱۴۹۱، فرمان اخراج همه یهودیانی را که را ایمان نیاورده بودند، صادر کردند و گروههایی از یهودیان ناچار به مسیحیت گرویدند، اما صدهزار تن از آنان به پرتغال پناه بردند و پنج سالی را در آنجا سپری کردند، ولی از سال ۱۵۵۰ دامنه تفتیش عقاید به پرتغال نیز گسترش یافت و گروههای پرشماری از یهودیان به مهاجرت روی آوردند. خانواده اسپینوزا از شمار همین یهودیان بودند که نخست برای مدتی کوتاه به شهر نانْت پناهنده شدند و تحت حمایت لوئی چهارم، پادشاه فرانسه، قرار گرفتند و از آنجا نیز به ولایات متحده هلند مهاجرت کردند.
این گروه از یهودیانِ باطن و مسیحیانِ ظاهر، که مارانو (Marrano) نامیده میشدند، در این دوره به ولایات متحده، که در آن زمان خود را از قیمومت پادشاه اسپانیا رها کرده و در سال ۱۶۴۸ با تصویب عهدنامه وِسْتفالی استقلال خود را بازیافته بود، و یکی از کانونهای مهم آزادی و تساهل در اروپای پس از انشعاب در دیانت مسیحی و جنگهای مذهبی به شمار میآمد، پناهنده شده بودند. اسپینوزا، که در بیست و چهارم نوامبر ۱۶۳۲ در آمستردام به دنیا آمده بود، در کودکی در مدرسهای یهودی آموزش دید و زبان عبری فراگرفت. در همین زمان بود که دستگاه تفتیش عقاید کلیسای رُم گالیله را محاکمه و محکوم کرد و گالیله به مدت ده سال در ملکی در ایالت توسکانی در ایتالیا محبوس شد و تحت نظر ماند و همین امر موجب شد که دکارت از ترس محکومیت رساله درباره عالَم را منتشر نکند. سالهای آموزش اسپینوزا در مدرسه یهودیان هلند، در فاصله سالهای ۱۶۳۹ تا ۱۶۵۰، دههای پربار در دگرگونیهای اندیشه در اروپا نیز بود : در همین زمان دو رساله سیاسی تامس هابز، درباره شهروند و لویاتان، انتشار پیدا کرد، گروتیوس، که نظریه حقوق طبیعی جدید را از قیمومت الهیات مسیحی آزاد کرده بود، و نیز رُنه دکارت، فیلسوف پرآوازه فرانسوی، روی در نقاب کشیدند. با فراغت از تحصیل در مدرسه یهودیان، اسپینوزا در مدرسه لاتینی وان دِن اِنْدِن، که پیشتر راهبی از فرقه فرانچسکوی قدیس بود، اما در زیِّ ملحدان در آمده بود، به آموختن زبان لاتینی پرداخت و سالهایی پس از آن نیز اختلافهایی با جامعه و ریاست دینی یهودیان پیدا کرد. این اختلافها آغاز ماجرایی پرحادثه در زندگی اسپینوزا بود که پیوندهایی نیز با اندیشه او دارد. نخست، خاخامهای جامعه یهودی، برای دوری از آشکار شدن رسوایی ضلالت یکی از افراد آن، با تطمیع، از اسپینوزا خواستند با دریافت یک هزار فلورین به عنوان مستمری سالیانه از امّت کنارهگیری نکند و گاهی نیز در کنسیه حضور پیدا کند، اما او نپذیرفت، ولی زمانی که مؤمنی متعصب در صدد قتل او برآمد، آمستردام را ترک گفت و در بیست و هفتم ژوئیه ۱۶۵۶، به طور رسمی، به بهانه بیاعتقادی به مبانی شرع موسوی و خروج از دین از جمع امّت یهود طرد شد. در این نامه روحانیان کنیسه آمده بود که «ما دستور می دهیم که هیچ کسی، به طور شفاهی و کتبی، با او ارتباطی برقرار نکند، به او خدمتی نگزارد، با او در زیر یک سقف یا در یک چهار دیواری سکونت نکند و هیچ نوشتهای از او را نیز نخواند». مهمترین رسالهای که از او در زمان حیات انتشار پیدا کرد، رساله درباره الهیات سیاسی بود که، چنانکه خواهد آمد، رسالهای در نقادی از مبانی دیانت یهودی، توضیح نسبت دیانت و سیاست و دفاع از آزادی اندیشه فلسفی بود. این رساله در سال ۱۶۷۰ در زمان اقامت اسپینوزا در لاهه، اما بدون ذکر نام مؤلف، انتشار یافت و به عنوان کتابی در ستایش الحاد و بیدینی مورد تفسیر قرار گرفت. شوراهای کلیساهای لوتری آن را کتابی ضالّه، «رسالهای درباره بتپرستی و خرافه» و «کثیفترین و الحادیترین کتابی که تاکنون در جهان دیده شده است»، خواندند. با این همه، دگرگونیهای پایان فرمانروایی والی لیبرال، یان دِ ویْت، که از سال ۱۶۵۴ در رأس امور ولایات متحده هلند قرار داشت، بر اتهام به الحاد اسپینوزا سایه افکند و با یورش ارتش فرانسه و آلمان در سال ۱۶۷۲ نیز نظام سیاسی هلند دستخوش دگرگونیهای مهمی شد. رجّاله یان د ویت و برادر او را سر بریدند و سلطنت خاندان اُرِنْج، در شخص ویلیام سوم، که از آن پس به دنبال پیروزی انقلاب شکوهمند در انگلستان به سلطنت رسید، و از او در فصل مربوط به جان لاک یاد خواهیم کرد، بار دیگر برقرار شد. اسپینوزا، که از نزدیکان یان د ویت به شمار میآمد و تحت حمایت او قرار داشت، سخت از این اعمال، که نشانه «نهایت توحش» بود، به خشم آمد و گفتهاند که قصد داشت به هر وسیلهای واکنش نشان دهد، اما نزدیکان اسپینوزا او را از این کار بازداشتند. بهرغم اعتراض شوراهای کلیسا، رساله درباره الهیات سیاسی مورد توجه خوانندگان قرار گرفت و چاپهای آن نیز مکرر شد. شهرت اسپینوزا، که از سال ۱۶۵۵ آغاز شده بود، در این سالها به اوج خود رسید و نام او در کشورهای اروپای باختری شناخته شد. در ۱۶۷۳، رئیس فرهنگ هایدلبرگ، در ایالت رایْن آلمان، از سوی شاه متبوع خود، کارل لودْویگ، که امیری دانشپرور و آزاداندیش بود، طی نامهای از اسپینوزا دعوت کرد تا کرسی استادی فلسفه در دانشگاه آن شهر را بر عهده بگیرد، به شرطی که از آزادی خود برای القای شبهه و آشوب اذهان علیه «دیانت رسمی» استفاده نکند. اسپینوزا، در پاسخی به آن نامه، بر موضع آشتیناپذیر خود در قبال آزادی اندیشه بار دیگر تأکید کرد و، با اعلام انصراف خود، نوشت : «من هرگز علاقهای به تدریس عمومی نداشتهام؛ وانگهی، نمیدانم در چه مقیاسی آزادی فلسفیدن (philosophandi libertatem) برای من باید محدود شود تا به نظر نیاید که قصد بر هم زدن نظم دیانت رسمی را داشتهام.» او، آنگاه، به تصریح به نظر خود درباره خاستگاه انشعابهای دینی اشاره کرد : «در واقع، خاستگاه انشعاب دینی بیشتر از آنکه تعصب شدید مذهبی باشد، هواهای نفسانی گوناگون یا علاقه به مخالفخوانیهایی است که معنای همه کلمات را حتیٰ آنگاه که بیان اندیشهای راستین باشند، دگرگون و محکوم میکند». دو سال پس از آن، اسپینوزا قصد داشت رساله اخلاق را منتشر کند، اما شایعاتی که درباره او پراکنده شده بود، او را مجبور کرد از این کار صرف نظر کند. واپسین سالهای عمر او به نوشتن رساله درباره سیاست گذشت که با مرگ او در ۱۶۷۷، زمانی که چهل و چهار سال بیشتر نداشت، ناتمام ماند.
ولایات متحده، که از آن پس هلند نام گرفت، در زمان زندگی اسپینوزا، یکی از آزادترین کشورهای اروپایی بود و در برخی از جاهای نوشتههای او اشارههایی به جایگاه هلند در میان نظامهای سلطنتی اروپای باختری آمده است. به دنبال شورش اهالی سرزمینهایی که اینک هلند نامیده میشود، بر نمایندگان محلی سلطنت اسپانیا ایالات متحده به کشوری مستقل تبدیل شد و، بدین سان، فرمانروایی گروههایی از نخبگان پروتستانی، که بیشتر آنان از بازرگانان بودند، جانشین حکومت کاتولیکی سلطنت اسپانیا شد. ولایات متحده ساختاری نامتمرکز داشت و از شهرهای مستقلی تشکیل شده بود که شالوده آن از جماعتهایی فراهم آمده بود که در سازمانی شهری گرد آمده بودند. اسپینوزا، در واپسین فصل از رساله درباره الهیات سیاسی، در بحث از نظامهای آزادی اشارهای نیز به شهر آمستردام آورده و گفته است که اثرات آزادی را میتوان آشکارا در این شهر دید و آزادی اندیشه ملّت آن را «به ستایشانگیزترین ملّتها» تبدیل کرده است. در این جمهوری شکوفا و در شهری چنین ممتاز، همگان، از هر گروه و فرقهای، در وفاق زندگی میکنند و «برای قرض دادن به کسی جز از فقر و ثروت او نمیپرسند و اینکه آیا مردی درست است یا نابکار». هیچ فرقهای، حتیٰ اگر مؤمنان آن جمعی از گمراهان بوده باشند، به شرطی که مردمانی درستکار باشند و به کسی آزار نرسانند، وجود ندارد که اعضای آن مورد حمایت حاکمیت کشور و صاحبان مناصب آن نباشند. اسپینوزا به موردی از تاریخ هلند اشاره میکند که، در جریان مناقشهای دینی، در آغاز سده هفدهم، قانونی برای جلوگیری از آن مناقشهها وضع شد، اما همان قانون «بیشتر از آنکه مردم را اصلاح کند، مایه خشم آنان شد». دانشورانْ اهل اندیشهاند و نباید آنان را با غوغاییان اشتباه کرد، زیرا «آشوبطلبان راستین کسانی هستند که قصد دارند در کشوری آزاد آزادی داوری را از میان بردارند، در حالیکه نمیتوان آن را خفه کرد». به گونهای که پائینتر خواهیم گفت، اگرچه اسپینوزا اعتقاد داشت که، در هر کشوری حاکمیتْ میزانِ حقّ و ایمان است و، آنجا که نیاز افتد، حدود و معنای آنها را توضیح میدهد، اما او را نمیرسد، و منافع او نیز ایجاب نمیکند، که مردم را از داوری آزاد بازدارد. برابر حقوق طبیعی، آزادی اندیشه عالیترین حقّی است که فرد دارد و هیچ دولتی نیز نمیتواند آن را از او سلب کند و مردم را وادار کند که مطابق فرمان دولت بیندیشند. خشنترین دولتها آن است که «آزادی گفتن و آموختن» چیزهایی را که مردم میاندیشند از آنان سلب کند، اما دولت بسامان آن است که این آزادی را برای همگان تضمین میکند. در این اشارههای اجمالی به هلند، و دولت بسامان آن، نکتههایی نیز درباره اسپینوزا و مناسبات او با دولت وجود دارد. او اعتقاد داشت که شهروندِ کشورِ آزادی است و تردیدی نداشت که «فرمان راندن بر روح مردم به اندازه فرمان راندن بر زبان آنان آسان نیست» و، از اینرو، پیشنهادهایی را که برای وادار کردن او به سکوت شد، نپذیرفت و آزادی اندیشه را بر زندگی مطابق فرمان دولت ترجیج داد.
اندیشه فلسفی اسپینوزا به طور اساسی سیاسی بود و پیوندهایی استوار با دگرگونیهای نهادهای سیاسی هلند و مناسبات قدرت آن داشت که قتل برادران دِ ویت یکی مهمترین آنهاست. برخی از مفسران توضیح دادهاند که اسپینوزا آگاهی چندانی از پدیدارهای اقتصادی و حیات اجتماعی نداشت و هر مسئلهای اقتصادی و اجتماعی را با توجه به ساحت سیاسی آن، که در نظر او در نظریه آزادی و الزامات آن خلاصه میشد، و پژواکی از اندیشه اخلاقی رواقی در آن وجود داشت، تبیین میکرد. به گونهای که اشاره کردیم، حادثه سال ۱۶۷۲ برای اسپینوزا از اهمیت بسیاری برخوردار بود و تردیدی نیست که در تجربه تلخ قتل برادران دِ ویت در نوشتن هر سطری از رساله درباره سیاست در ذهن مؤلف آن حضور داشت. با پایان تجربه اصلاحات، در هلند دورهای دیگر در فرمانروایی گروههای صاحب نفوذ و اشرافیت تجاری آغاز شد که از مهمترین پیامدهای آن برکنار شدن انبوهی از مردم از قدرت و مشارکت در نهادهای سیاسی بود، در حالیکه در نظر اسپینوزا، که هر قدرتی را ناشی از نیروی جمهور مردم میدانست، چنین قدرتی خطری بزرگ برای نظام آزادی در هلند بود. انتشار رساله الهیات سیاسی همچون بزمآوردی بود که اسپینوزا برای تعیین موضع خود در پیکار برای استوار کردن شالوده نظام آزادی به مردم هلند تقدیم کرد و در همین زمان بود که فراخوانی با عنوان «پستترین وحشیان» (ultimi barbarorum) در اشاره و اعتراض به قتل برادران دِ ویت نوشت. اسپینوزا فیلسوف بود و، به عنوان فیلسوف، هیچ رذیلتی را بالاتر از ریا و سالوس نمیدانست. سلب آزادی اندیشه تنها سلب یکی از مهمترین حقوق طبیعی انسان نیست، بلکه تالیهای فاسد دیگری نیز دارد که از آن جمله ترویج ریا و سالوس است. میتوان فرض را بر این گرفت که همگان به فرمان حاکمیت گردن بگذارند و با دوری کردن از آزادی اندیشه سر از چنبر دستور او بیرون نکنند، اما نتیجه چنین تقیّهای آن خواهد شد که «چیزی خواهند اندیشید و چیز دیگری را بر زبان خواهند راند» و وفاداری، که از بنیادیترین فضیلتهای هر کشوری است، دستخوش تباهی خواهد شد و «چاپلوسی و تزویر، این امور بسیار نفرتانگیز، جای آنها را خواهد گرفت و از این جز دغلبازی و تباهی تولد نخواهد یافت». هرگز ممکن نخواهد شد که بتوان از پیش محدودهای برای سخن گفتن مردم تعیین کرد. بر عکس، هرچه بیشتر کوشش کنند آزادی سخن گفتن را از آنان سلب کنند، بیشتر پایداری خواهند کرد. البته، نه چاپلوسان و مزاجگویان، بلکه آنان که درستکاری اخلاقی و دانشْ آنان را از قیدهای هواهای نفسانی آزاد کرده است. آدمیان به گونهای آفریده شدهاند که هیچ امری را کمتر از این تحمل نمیکنند که باورهای آنان ضالّه تلقّی شود و «آنچه آنان را به پارسایی خداوند هدایت میکند، جنایت شمرده شود». این امر موجب میشود که مردم از قانونها بیزار شوند، بر کارگزاران حکومتی بشورند، و به این نتیجه برسند که شورش و ایجاد آشوب نه تنها شرمآور نیست، بلکه مشروع نیز هست. «پس، از آنجا که طبیعت انسان چنین آفریده شده است، میتوان نتیجه گرفت که قانونهای وضع شده در مورد اعتقادات، نه شامل جنایتکاران، بلکه به مردمان آزاد مربوط میشود؛ این قانونها برای سرکوب بدکاران نیست، بلکه برای آزار مردم درستکار است و چنین قانونهایی را جز به بهای خطری بزرگ برای دولت نمیتوان حفظ کرد».
اگرچه ولایات متحده با رهایی از یوغ فرمانروایی اسپانیا به کشوری آزاد تبدیل شده، و همین امر موجب شده بود گروهها و فرقههای مذهبی بسیاری در شهرهای آن در کنار همدیگر آزادانه زندگی کنند، اما سختگیریها و تعصبهای مذهبی در میان مؤمنان فرقههای مذهبی جای خود را به آزادی اندیشه نداده بود. یکی از همین یهودیان، که خود به مذهب کاتولیکی گرویده بود، و سابقه معرفتی با اسپینوزا داشت، به سائقه تعصب مذهبی، در نامهای فلسفه او را رفض آشکار خواند و اسپینوزا را تکفیر کرد. او نوشت : «فلسفه شما چیست؟ صِرف توهّم، یک سراب! و این فلسفه همان بنیان آرامش روح شما در این جهان و رستگاری شما در آخرت است. اینک دلیل اعتماد شما ... اما هیچ نادرستتر از این نیست، هیچ چیزی نیز از اصول شما خطرناکتر نیست. اگر معلوم شود که مبنای فلسفهٔ شما درست نیست، بر سر آن چه خواهد آمد؟ اما اگر به عیسیٰ مسیح و صلیب او ایمان دارید، به رفض خود اعتراف کنید، طبیعت گناهکار خود را اصلاح کنید و با کلیسا آشتی کنید ... خوشحال نباشید که شاید هواداران کَلْوَن توان ردِّ نظریات شما را ندارند؛ من پیشتر گفتهام که آنان نیز مانند شما شایسته ترحماند و مانند شما شایسته عالمی هستند که مرگ بر آن سایه گستره است، اما اگر به مسیح ایمان ندارید، شما بیشتر آنکه من میتوانم بگویم شایسته ملامت هستید. به این همه، درمان آسان است : توبه کنید؛ پرمدعایی، خطر و سستی دلایل خود را ملاحظه کنید. چرا به مسیح ایمان ندارید؟ ... آیا بیتقوایی و کفریاتْ شما را بالاتر از سرور ما عیسیٰ مسیح قرار میدهد؟ ... ای موجود گمراه، آیا محل لولیدن کِرمها و انبوه کفریات شگفتانگیز شما را عاقلتر و بزرگتر از حکمت تجسد یافته و بینهایت پدر ابدی قرار میدهد، آیا یک تنه از همه کسانی که از آغاز عالم تاکنون به کلیسای خداوند وابسته بودهاند، به مسیح ایمان داشتهاند و اعتقاد دارند که او باز خواهد گشت یا باز خواهد گشت؟ ... دست خود را دراز کنید و از گناهان و اشتباهات خود توبه کنید ... » انتشار رساله الهیات سیاسی اسپینوزا، که بیانیهای برای آزادی اندیشه فلسفی و انتقادی بیامان از خرافه و تعصب به شمار میآمد، بر یهودیان آمستردام، که اسپینوزا به طور سنتی بر دیانت آنان بود، سخت گران آمد و، به گونهای که اشاره کردیم، آنگاه که تطمیع کارساز نشد، خاخامهای کنیسه بزرگ او را از جمع امّت طرد کردند. طرد رسمی اسپینوزا از کنیسه یهودیان هلند حادثهای پراهمیت در زندگی او به شمار میآید. با این اخراج رسمی، او از نیروی اجباری که پیوندهای اجتماعی در بر دارد و نیز نیروی رهاییبخش خرد آگاهی یافت و، از اینرو، نخست، به ستایش خرد پرداخت و، آنگاه، کوشش کرد از آرمان آزادی اندیشه دفاع کند. در همین زمان، تأمل درباره نسبت فلسفیدن و پیوندهای اجتماعی و مشکلات آن به اساسیترین بحث نوشتههای تبدیل شد.
رساله درباره الهیات سیاسی اسپینوزا بیانیهای برای پیکار با جهل و خرافه و رسالهای در ستایش آزادی فلسفیدن است و او در «دیباچه» بر آن رساله به نقل از تاریخنویس رُمی، کورتیوس، مینویسد که گفته بوده است : «برای فرمان راندن بر عامه مردم (multitudo) هیچ چیزی به اندازه خرافه مؤثر نیست» و میافزاید که از اینجاست که با خرافه در کسوت دیانت آنان را گاهی به پرستش شاهان همچون خدایان سوق میدهند و گاهی نیز میآموزند که از آنان به مثابه بلایی آسمانی و طاعونی برای بشریت نفور باشند و فرار کنند. اسپینوزا از مخالفان سرسخت خرافه و هواداران آزادی اندیشیدن بود و، به گونهای که گذشت، خود را شهروند کشوری آزاد میدانست و، از اینرو، در رساله درباره الهیات سیاسی به پیکاری بیامان با خرافه و دیانتی که پای از چنبر آن بیرون نمیتوانست نهد، برخاست تا نشان دهد که آزادی اندیشیدن خردورزانه تعارضی با استواری بنیان حکومت ندارد و آشتی آن دو با یکدیگر امر ناممکنی نیست. اسپینوزا، در اشارهای به اینکه شهروند کشور آزادی است و همین امر موجب میشود که بتواند بر خرافه بشورد، مینویسد : «از آنجا که ما این بخت نایاب را داشتهایم که در کشوری (in republica) زندگی کنیم که در آن آزادی کامل کاربرد قوه داوری و ستایش خداوند مطابق طبیعت هر کس به او ارزانی داده شده است، و در آن هیچ چیزی بیشتر از آزادی ارجمند و مطلوب شمرده نمیشود، بر آن شدم که کاری شایسته و سودمند انجام دهم و اثبات کنم که نه تنها از این آزادی زیانی به صلح و امنیت کشور نمیرسد، بلکه، افزون بر این، نمیتوان بدون نابود کردن صلح و آرامش کشور و بنیان اعتقاد آن را از میان برد». سبب این امر آن است که دیانت در نظر مردم به تصدّی امور کلیسا برای به دست آوردن مقامات آن، مداخلی که از این مقامات کسب میشود و تعلیم احترام به کشیشان فروکاسته شده است. از زمانی که راه این سوءِ استفادهها از مقامات کلیسایی هموار شد، «علاقهای شدید به تصدّی امور متبرک در میان مردمان خبیث پدیدار شد» و عشق به تبلیغ دیانت الهی به شومترین جاهطلبیها و خباثتها تبدیل شد. بدین سان، معبد به تماشاخانه دگرگون شد که در آن، به جای آنکه گوش دل به کلام الهی بسپارند، سخنان خطیبانی را میشنیدند که همه آنان به جای تعلیم دادن مردم جز به انقیاد آنان نمیاندیشیدند. همین خطیبان سخنانی نامأنوس و بدعتآمیز (nova ac insolita) تحویل عوام میدادند که آنان را خوش میآمد و همین امر موجب شد که چنان مجادات طولانی، و حقد و حسدهای بسیار، در دین رخنه کند که حتیٰ گذشت زمان از شدت آنها نتوانست بکاهد. پس، نباید در شگفت شد که از «دیانت کهن جز احکام ظاهر آن باقی نماند» که عوام با آن، بیشتر از آنکه خداوند را ستایش کند، به تملّق درباره او سخن میگوید و ایمان واضح جای خود را به خوشباوری و پیشداوری بدهد، بویژه پیشدارویهایی که مردم را «از موجوداتی خردورز به جانورانی وحشی تبدیل میکند» تا نتوانند قوه داوری خود را آزادانه به کار گیرند و میان درست و نادرست قائل به تمیز باشند و چنین مینماید که این پیشداوریها را به عمد خلق کردهاند تا «نور عقل» (lumen intellectus) را خاموش کنند. از بیخردی عوام است گمان میکند که آنان که وهنی به ساحت عقل روا میدارند و آن را همچون «طبیعتی تباه» خفیف میشمارند، بهرهای از «نور الهی» دارند. اسپینوزا در پیکار با این گروه از دکانداران دیانت روش ویژهای را ابداع کرده است تا رازهای جهلی را که جانشین عقل شده است، بازنماید و «کتاب مقدس را با ذهنی آزاد مورد بررسی قرار دهد»، اما، در عین حال، هیچ حکمی را که نتوان در نصِّ صریح کتاب مقدس قرینهای برای آن یافت، تأئید نکند. او درباره روش تفسیری خود و کاربرد آن در مورد ادعای بنیاسرائیل مبنی بر اینکه قوم برگزیده خداوند است، مینویسد : «با احتیاط، روشی برای تفسیر کتاب مقدس ابداع کردم، و چنانکه کتاب مقدس تعلیم داده بود، نخست، به تحقیق درباره مباحث زیر آغاز کردم : نبوت چیست؟ خداوند چگونه خود را بر آنان آشکار کرده است؟ (Deus sese ... revelaverit) چرا خداوند آنان را برگزید؟ آیا آنان افکار والایی درباره خداوند و طبیعت داشتند؟ یا اینکه تنها دلیلْ تقوای آنان بود؟» اسپینوزا میافزاید که چون این مباحث روشن شد، آشکارا دریافتم که «مرجعیت پیامبران جز در مسائلی که به راه و رسم زندگی و تقوای راستین مربوط میشود، وزن چندانی ندارد و درباره مسائل دیگر نظرات آنان برای ما اهمیت چندانی ندارد». اسپینوزا بر مبنای روش خود این پرسش را مطرح میکند که چرا خداوند امّت موسیٰ را به عنوان قوم برگزیده انتخاب کرد و اینکه آیا حکم موسوی بر همه مردم و در همه زمانها جاری است یا نه؟ حاصل سخن او این است که احکام موسیٰ جز بر قوم یهود و تا زمانی که دولت آنان برقرار بود، جاری نبود و ضرورتی ندارد که کسی جز ملّت یهود از آن احکام تبعیت کند و آن هم تنها تا «زمانی که دولت آنان برقرار بود». از آنجا که کتاب مقدس هیچ حکمی را به تصریح تعلیم نمیدهد که با عقل سلیم سازگار نباشد، و پیامبران نیز امور سادهای را تعلیم دادهاند که همگان میتوانند به آسانی دریابند، و آنان از این حیث بیان و استدلال خود را به زبانی زیبا آراستهاند که عوام را به ستایش خداوند تشویق و دعوت کنند، اسپینوزا این نتیجه پراهمیت و یقینی را میگیرد که «کتاب مقدس، اگرچه نسبتی با فلسفه ندارد، عقل را به طور کامل آزاد گذاشته» و عقل را در همه امور مجالی داده است، اما هر یک از فلسفه و دیانت مبتنی بر مبنایی هستند که خاص آن است. خلاصه سخن اسپینوزا این است که کلامی که خداوند بر مردم آشکار کرده است، به آیات کتاب مقدس منحصر نمیشود، بلکه احکام الهی «در مفهومی ساده از روح الهی بر مردم آشکار شده که عبارت است از اطاعت با خلوص قلب از خداوند و عمل به عدالت و محبت به دیگران». وانگهی، پیامبران و رسولان کلام الهی را به قدر طاقت و اعتقادات بشری به انسان تعلیم دادهاند تا مردم در زحمت نیفتند و با خلوص قلب ایمان بیاورند.
طبیعت و مزاجِ مردمانْ تفاوتهای بسیاری با یکدیگر دارند، چنانکه هر کسی به آنچه به او داده شده خوشحال است و آنچه یکی را به دیانتی متمایل میکند، مایهٔ خندهٔ دیگری میشود. از اینرو، باید همگان را در داوریهای خود آزاد گذاشت تا بتوانند «اصول و بنیادهای ایمان (fundamenta fidei) را مطابق طبیعت خود تفسیر کند» و ضابطه ایمان هر کسی نیز جز اَعمال او نیست، زیرا هر کسی تنها در چنین حالتی میتواند با خلوص نیّت و آزادانه به اطاعت خداوند گردن بگذارد و جز فلاح و نیکی به دیگران (sola justitia et charitas) ارزشی نخواهد داشت. شریعت الهی این آزادی را به همگان داده است، و تردیدی نیست که میتوان این آزادی را به همگان داد، بیآنکه ضرری از آن به اساس نظام حکومتی، صلح و امنیت آن و حقوق حاکمیت، وارد شود، اما «نمیتوان، بدون اینکه خطری بزرگ متوجه صلح و امنیت شود، و ضرر بسیار به کشور، آزادی را از میان برد». هر فردی دارای حقّی طبیعی است، «و قلمرو آن نیز تا جایی است که میل و نیروی (cupiditas et potentia) او گسترده است». بدین سان، برابر حقوق طبیعی، هر فردی باید از آزادی خود دفاع کند و هیچ فردی نمیتواند مطابق میل دیگری زندگی کند و کسی نیز نمیتواند بدون صرف نظر کردن از حقِّ دفاع از خود این آزادی را به دیگری انتقال دهد. «کسانی که قدرت حاکم را به طور مطلق در اختیار داشته باشند، تا جایی که بتوانند، حقِّ انجام هر کاری را نیز دارند و تنها مدافعان حقّ و آزادی هستند و دیگران باید در همه امور تنها مطابق فرمان حاکم عمل کنند». البته، با این همه، از آنجا که کسی نمیتواند بدون اِعراض از بشریت خود از قدرت دفاع از خود چشمپوشی کند، اسپینوزا نتیجه میگیرد که «هیچ کسی نمیتواند به طور مطلق از حقوق طبیعی خود» صرف نظر کند، بلکه افراد یک کشور برابر حقوق طبیعی اموری را نگاه میدارند ــ اعمِّ از اینکه به طور صریح موافقتی درباره آنها صورت گرفته باشد یا به صورت شرطی صریح با کسانی که قدرت دولت را به دست دارند، اخذ شده باشد ــ که بدون در مخاطره افکندن کشور نمیتوان آنان را از آنها محروم کرد. رساله درباره الهیات سیاسی بیانیهای در دفاع از آزادی فلسفیدن است و با توجه به روش تفسیری که در آن عرضه شده، که پیآمدهای پرمخاطرهای میتواند برای ایمان عوام داشته باشد، بیشتر برای اهل فلسفه نوشته شده است. از اینرو، اسپینوزا عوام را از خواندن رساله خود بر حذر داشته است، زیرا در آن چیزی وجود ندارد که در نظر آنان، که تختهبند خرافه و تعصبات هستند، سودمند جلوه کند. تنها اهل فلسفه راستین میتوانند از مطالبی که در این رساله آمده بهرهمند شوند، اما کسانی که اهل فلسفه نیستند و گمان میکنند که «الهیاتْ خدمتکار عقل» است، نباید آن را بخوانند. این دفاع از آزادی فلسفیدن را باید همچون نقطه آغازین اندیشه سیاسی اسپینوزا لحاظ کرد که با فاصله گرفتن از سنت اندیشه سیاسی از ژان بُدَن تا تامس هابز به برخی از مهمترین دیدگاههای ماکیاوللی باز میگردد تا نظریهای در «منطقه فراغ شرع» تدوین کند. پیشتر، ماکیاوللی، در فصل پانزدهم از رساله شهریار گفته بود که تدوین نظریهای سودمند در سیاست نیازمند بازگشت از خیال به واقعیت رابطه نیروهاست.
مبنای نظری اندیشهٔ سیاسی اسپینوزا دیدگاههایی است که او در رساله اخلاق مطرح کرده بود. انفعالات (affectus) نفسانی انسان، به خلاف آنچه فیلسوفان پیشین گفته بودند، رذیلتهایی (vitia) نیستند که مردمان از سر گمراهی در عمل به آنها سقوط میکنند و باید آنها را سرکوب کرد، بلکه انسان کامل، یا آرمانی، خیالی بیش نیست و باید انسان را به جای سرزنش برای پیروی از انفعالات، چنانکه هست، درک کرد. از اینرو، بسیاری از فیلسوفان، که به نام تقوای به خداوند انسان را مورد سرزنش قرار دادهاند، گمان بردهاند که با چنین کاری عمل صوابی انجام میدهند و با این عمل به اوج فرزانگی دست خواهند یافت، در حالیکه چنین «طبیعت انسان»، که آنان به شیوههای گوناگون ستایش کردهاند، در هیچ جایی وجود نداشته است. آنان انسان را به گونهای تصویر کردهاند که گمان میبردند باید وجود داشته باشد و نه چنانکه وجود دارد. بدین سان، فیلسوفان، بیشتر از آنکه رسالهای در اخلاق تدوین کنند، دفتری در طنز پرداختهاند و هرگز چنان نظامی سیاسی در نظر نیاوردهاند که بتواند در عمل تحقّق پیدا کند. «نظام سیاسی را که آنان تصویر کردهاند، باید همچون شبحی خیالی، یا نظامی که میتوان در شهری آرمانی (Utopia) یا عصر زرین شاعران، که کسی به چیزی نیازی ندارد، لحاظ کرد.» از آنجا که برخی گمان بردهاند که در میان دانشهای عملی هیچ دانشی مانند سیاست عمل آن با مبنای نظر ناسازگار نیست، تصور کردهاند که «برای اداره یک کشور کسی کمتر از نظریهپردازان یا فیلسوفان برازنده این کار نمیتواند باشد». وانگهی، بسیاری از مردم تصور میکنند که اهل سیاست، بیشتر از آنکه اهل فرزانگی باشند، حیلهگرانی هستند که به نام هدایتِ جامعه مردم را میفریبند و آنگاه نیز که آنان در عمل کوشش میکنند بر خباثتهای آدمیان فائق آیند و با تکیه بر تجربه و عمل خود به نیروی ترس و کاربرد خرد از آن خباثتها پیشگیری کنند، عامه مردم چنین گمان میکنند که آنان با دیانت، و بویژه با اهل دیانت، که باور دارند که قدرت حاکم امور عمومی را باید بر مبنای قواعد اخلاقی که در قلمرو مناسبات خصوصی اعتبار دارند، اداره کنند، سر ستیز دارند. «با این همه، نمیتوان تردید کرد که اهل سیاست درباره سیاست بهتر نوشتهاند تا فیلسوفان؛ در واقع، آنان که تجربه را راهنمای عمل قرار دادهاند، چیزی نیاموختهاند که با ضابطه عمل مطابقت نداشته باشد.» اسپینوزا در نقادی نظریهپردازیهای فیلسوفان درباره مناسبات سیاسی به دیدگاههای خَلَفِ خود، ماکیاوللی، توجه داشت که بویژه در فصل پانزدهم از رساله شهریار بازگشت به «واقعیت مؤثر» رابطه نیروها را به عنوان مبنای اندیشه سیاسی جدید مطرح کرده بود. در این نخستین فقرات از فصل نخست رساله درباره سیاست، اسپینوزا، مانند ماکیاوللی پیش از او، بازگشت به واقعیت پدیدارهای سیاسی را همچون اصل بنیادین روش خود مطرح میکند. البته، روش آن دو این تفاوت اساسی را دارد که ماکیاوللی تنها به ملاحظات رابطه نیروهای سیاسی توجه داشت، در حالیکه اسپینوزا سیاست خود را بر مبنای فلسفهای مطرح میکند که شالوده آن را در رساله اخلاق استوار کرده بود. او، در فقرهای که یادآور عبارت ماکیاوللی در رساله شهریار است، مینویسد : «بنابراین، از زمانی که من مطالعه درباره سیاسات را موضوع کار خود قرار دادم، کوشش کردم آن را از نفس وضع و شرایط طبیعت انسانی (ex ipsa humanae naturae conditione)، و نه از امور بدیع و خلافآمد عادت، با برهان یقینی و غیر قابل تردید استنتاج و ثابت کنم، اما تنها بر مبنای اصولی که به بهترین وجهی با عمل مطابقت داشته باشد. برای اینکه بتوانم آنچه به دانش سیاست مربوط میشود، با همان آزادی ذهن مورد بررسی قرار دهم که بر حسب معمول ریاضیات را مورد بررسی قرار میدهند، کوشش کردم اَعمال انسانی را بفهمم و نه اینکه از آنها با تأسف یاد کنم یا آنها مورد طعن و لعن قرار دهم». بدین سان، اسپینوزا همه انفعالات انسانی، مهر و کین، خشم و حسد، خودبینی و ترحّم، و دیگر عواملی که روح انسانی را به حرکت وامیدارند، نه به مثابه رذیلتها، بلکه به عنوان خواص طبیعت انسانی لحاظ میکند که مانند سرما و گرما، طوفان، و رعد و برق، و دیگر پدیدارهای سماوی از این سنخ، که بخشی از عوامل جوّی هستند، به طبیعت انسانی تعلّق پیدا میکنند. بدیهی است که برخی از این عوامل محرک روح آدمی خالی از ناهنجاریهایی نیستند، اما تردیدی نیز نیست که «همه آنها ضروری و دارای علل و اسباب متعیّنی هستند که ما کوشش میکنیم از مجرای این علل و اسباب آنها را بفهمیم.»
پیش از آنکه بحث اسپینوزا درباره مبنای نظری او در سیاست را دنبال کنیم، اشارهای به این نکته نیز ضروری است که، چنانکه گذشت، او به رویکرد اهل سیاست در بررسی مناسبات قدرت، در مقایسه با فیلسوفان، ارج بیشتری مینهاد و اعتقاد داشت که آنان بهتر از فیلسوفان سرشت مناسبات سیاسی و شیوههای تدبیر امور عمومی را درک کردهاند. قلمرو مناسبات سیاسی پیوندهای استواری با تجربه انسانی ــ یعنی عمل یا experientia sive praxis ــ دارد و، از اینرو، اهل سیاست، به خلاف فیلسوفان که، در بهترین حالت، حکم عقل را مبنا قرار داده و نظامهای حکومتی را از آن استنتاج کردهاند، با موفقیت بیشتری همه شیوههای ممکن حکومتی را در عمل پیدا کردهاند. اسپینوزا تردیدی ندارد که «تجربه همهٔ گونههای دولت را برای تأمین وفاق میان آدمیان، و ابزارهایی را که با آنها میتوان بر جمهور مردم فرمان راند، یعنی حفظ آنان در محدوده معیّن، نشان داده است». از آنجا که اهل سیاست همه شیوههای حکومت را بازیافتهاند، تردیدی نیست که نمیتوان «با یاری خرد راه حلّی نزدیکتر از آنچه از طریق تجربه، یعنی عمل انسانی، کشف و در عمل به مورد اجراء گذاشته شده، دست یافت.» اسپینوزا میافزاید : «آدمیان به گونهای آفریده شدهاند که نمیتوانند بدون نوعی نظام قانونی مشترک زندگی کنند. بنابراین، مردان هوشمند، یعنی با ذکاوت، قانونهایی مشترک برقرار و امور عمومی را مطابق آن قانونها اداره کردهاند. پس، به آسانی نمیتوان تصور کرد که ما بتوانیم در یک اجتماع معمولی به راه حلّی مناسبتر از آنچه با بخت یا به تصادف پیدا شدهاند، یا اینکه مردمی که تصدّی امور عمومی را به دست دارند و به تأمین امنیت خود نظر دارند، لحاظ نکردهاند، دست پیدا کنیم». بند پنجم از فصل نخست رساله درباره سیاست، اجمالی از انسانشناسی اسپینوزا را به گونهای که او در رساله اخلاق به تفصیل مطرح کرده بود، و به عنوان مبنای نظری دانش جدید سیاست، عرضه میکند. اسپینوزا پیشتر توضیح داده بود که «انسان، به ضرورت، محلِ بروز انفعالات نفسانی است» و به گونهای آفریده شده است که به کسانی که در بینوایی باشند، رحم میکند، اما نسبت به کسانی که خوشبخت باشند، حسادت میورزد، به انتقام بیشتر از شفقت متمایل است و، افزون بر این، علاقهمند است که دیگران مطابق خواستهای او زندگی کنند و آنچه ملایم طبع اوست، برای آنان نیز چنین باشد. هر فردی بر مبنای انفعالات خود کوشش میکند بر دیگران برتری جوید و همین امر موجب میشود که در تنش با دیگران وارد شود و، تا جایی که امکانات او اجازه دهد، پیروزمندانه رقیب خود را از میدان بیرون کند. مبنای این انسانشناسی جدید فهم سرشت انسان است، که نسبتی با اخلاق دینی و دیانت ندارد. «برعکس، اگرچه همگان اعتقاد دارند که دیانتْ محبتِ به دیگران را میآموزد و اینکه هر فردی باید دیگری را همنوع خود بداند و او را مانند خود دوست داشته باشد، یعنی اینکه از حقوق او مانند حقوق خود دفاع کند ... اما چنین اعتقادی در مقایسه با انفعالات از قدرت اندکی برخوردار است.» بدیهی است که اثر دیانت در لحظه مرگ، یعنی در زمانی که بیماری بر انفعالات فائق آمده، یا در پرستشگاهها که مناسبات مبتنی بر نفع خصوصی در آن رنگ باخته است، بیشتر میشود، اما در برابر دادگاهها یا در قصرهای شاهان، یعنی جایی که دیانت میتوانست از اهمیت بیشتری برخواردار باشد، هرگز چنین نیست. اسپینوزا میافزاید که در رساله اخلاق این مطلب را نیز توضیح داده بود که عقل را در حکومت بر انفعالات مجالی دادهاند، اما «راهی را که عقل میآموزد، بسیار ناهموار است»، به گونهای که همه کسانی که گمان میبرند عامه مردم یا حتیٰ کسانی که تصدی امور عمومی موجب انشعاب در میان آنان شده است، میتوانند با راهنمایی «احکام عقل» زندگی کنند، در رویای عصر زرّین شاعران یا داستانهای پریان به سر میبرند. اسپینوزا از این مقدمه مهم اندیشه سیاسی خود نتیجه میگیرد که هر دولت یا نظام سیاسی (imperium) که امور آن جز در صورت وجود حُسْنِ نیّتِ در مدیران به خوبی اداره نشود و امنیت (salus) خود را مدیون حسن نیت فردی باشد، هرگز از ثبات لازم برخوردار نخواهد شد. دولتی میتواند پایدار بماند که کسانی که تصدی امور عمومی آن را به دست دارند، اعمِّ از اینکه به نیروی عقل یا با انفعالات نفسانی اداره شود، نتوانند خلاف اصل ایمان یا قواعد درست عمل کنند. از اینرو، «برای حفظ امنیت دولت، نیّت کسانی که امور عمومی را به درستی اداره کردهاند، به شرطی که این امور درست اداره شده باشد، اهمیتی ندارد : آزادگی روح، یعنی استواری آن، فضیلتی خصوصی است، در حالیکه فضیلتِ دولتْ امنیت (imperii virtus securitas) است». اندیشه سیاسی اسپینوزا، در ادامه گسستی که ماکیاوللی از سنت اندرزنامهنویسی ایجاد کرده بود، ناظر بر واقعیت مناسباتی است که از سرشت بشری ناشی شده است. از آنجا که آدمیان، اعمِّ از اینکه دارای تمدن یا در زیِّ مردمان نافرهیخته باشند، صورتی از اجتماع و نوعی نظم برای خود ایجاد میکنند، علل و اسباب آن را نباید در احکام عقل جستجو کرد، بلکه، برعکس، به خلاف فیلسوفانی که عقل را ملاک استدلال قرار دادهاند، و نیز نویسندگانی که طرحی از مدینههای فاضله درافکندهاند، باید به سرشت یا طبیعت انسان بازگشت.
منبع:وب سایت دکتر جواد طباطبایی: http://www.javadtabatabai.org
ارسال توسط کاربر محترم سایت :afshinnazemi
در فتح مجدَّد (reconquesta) اسپانیا، یهودیان در کنار شاه آن کشور و از حامیان او بودند و به همین سبب، پس از استقرار سلطنت پادشاه مسیحپناه، اعتباری پیدا کردند و از حقوقی برابر با مسحیان برخوردار شدند. در نیمه دوم سده چهاردهم میلادی، موقعیت یهودیان در مخاطره افتاد و برخی از روحانیان دیانت مسیحی در خطبههای خود مسیحیان را بر آنان شوراندند و مؤمنان مسیحی را برای طرد یهودیانی که از گرویدن به دیانت حقّه خودداری میکردند، تشویق کردند و از آنان خواستند کنیسهها را غارت و اموال یهودیان را مصادره کنند. در ششم ژوئن ۱۳۹۱، رجّاله به محلههای یهودیان هجوم آوردند و اموال کسانی را که بلافاصله در برابر صلیب زانو نمیزدند و ایمان نمیآوردند، به یغما بردند و آنان را به قتل آوردند. این یورشها برای اجبار یهودیان به گرویدن به مسیحیت چندان مطلوب نبود و، از اینرو، سالهایی پس از آن، بویژه با آغاز مجادله معروفی که میان علمای مسیحی و یهودی درباره اینکه تورات قرینههایی بر اینکه عیسیٰ همان مسیح موعود بوده، آمده است، درگرفت، علمای یهودی ناچار نظر علمای مسیحی را پذیرفتند و برخی از آنان، و نیز بسیاری از عامه، مسیحیت را قبول کردند، اما با این همه بسیاری از آنان، بهرغم گرویدن به مسیحیت، در دیانت قدیم خود باقی ماندند و در نهان مناسک آن را به جای میآوردند. به دنبال ازدواج فِرناندو، فرومانروای ایالت آراگون، و ایزابلا، والی سرزمینهای کاستیلیا، وحدت سرزمینی اسپانیا تحقّق یافت و نخستین اقدام آنان نیز پایان بخشیدن به انشعابهای فرقهای بود. برای نیل به این هدف، آنان دادگاه تفتیش عقاید را که در سال ۱۴۷۸ پاپ فرمان تشکیل آن را صادر کرده بود، برقرار کردند. فرناندو و ایزابلا، در سی و یکم مارس ۱۴۹۱، فرمان اخراج همه یهودیانی را که را ایمان نیاورده بودند، صادر کردند و گروههایی از یهودیان ناچار به مسیحیت گرویدند، اما صدهزار تن از آنان به پرتغال پناه بردند و پنج سالی را در آنجا سپری کردند، ولی از سال ۱۵۵۰ دامنه تفتیش عقاید به پرتغال نیز گسترش یافت و گروههای پرشماری از یهودیان به مهاجرت روی آوردند. خانواده اسپینوزا از شمار همین یهودیان بودند که نخست برای مدتی کوتاه به شهر نانْت پناهنده شدند و تحت حمایت لوئی چهارم، پادشاه فرانسه، قرار گرفتند و از آنجا نیز به ولایات متحده هلند مهاجرت کردند.
این گروه از یهودیانِ باطن و مسیحیانِ ظاهر، که مارانو (Marrano) نامیده میشدند، در این دوره به ولایات متحده، که در آن زمان خود را از قیمومت پادشاه اسپانیا رها کرده و در سال ۱۶۴۸ با تصویب عهدنامه وِسْتفالی استقلال خود را بازیافته بود، و یکی از کانونهای مهم آزادی و تساهل در اروپای پس از انشعاب در دیانت مسیحی و جنگهای مذهبی به شمار میآمد، پناهنده شده بودند. اسپینوزا، که در بیست و چهارم نوامبر ۱۶۳۲ در آمستردام به دنیا آمده بود، در کودکی در مدرسهای یهودی آموزش دید و زبان عبری فراگرفت. در همین زمان بود که دستگاه تفتیش عقاید کلیسای رُم گالیله را محاکمه و محکوم کرد و گالیله به مدت ده سال در ملکی در ایالت توسکانی در ایتالیا محبوس شد و تحت نظر ماند و همین امر موجب شد که دکارت از ترس محکومیت رساله درباره عالَم را منتشر نکند. سالهای آموزش اسپینوزا در مدرسه یهودیان هلند، در فاصله سالهای ۱۶۳۹ تا ۱۶۵۰، دههای پربار در دگرگونیهای اندیشه در اروپا نیز بود : در همین زمان دو رساله سیاسی تامس هابز، درباره شهروند و لویاتان، انتشار پیدا کرد، گروتیوس، که نظریه حقوق طبیعی جدید را از قیمومت الهیات مسیحی آزاد کرده بود، و نیز رُنه دکارت، فیلسوف پرآوازه فرانسوی، روی در نقاب کشیدند. با فراغت از تحصیل در مدرسه یهودیان، اسپینوزا در مدرسه لاتینی وان دِن اِنْدِن، که پیشتر راهبی از فرقه فرانچسکوی قدیس بود، اما در زیِّ ملحدان در آمده بود، به آموختن زبان لاتینی پرداخت و سالهایی پس از آن نیز اختلافهایی با جامعه و ریاست دینی یهودیان پیدا کرد. این اختلافها آغاز ماجرایی پرحادثه در زندگی اسپینوزا بود که پیوندهایی نیز با اندیشه او دارد. نخست، خاخامهای جامعه یهودی، برای دوری از آشکار شدن رسوایی ضلالت یکی از افراد آن، با تطمیع، از اسپینوزا خواستند با دریافت یک هزار فلورین به عنوان مستمری سالیانه از امّت کنارهگیری نکند و گاهی نیز در کنسیه حضور پیدا کند، اما او نپذیرفت، ولی زمانی که مؤمنی متعصب در صدد قتل او برآمد، آمستردام را ترک گفت و در بیست و هفتم ژوئیه ۱۶۵۶، به طور رسمی، به بهانه بیاعتقادی به مبانی شرع موسوی و خروج از دین از جمع امّت یهود طرد شد. در این نامه روحانیان کنیسه آمده بود که «ما دستور می دهیم که هیچ کسی، به طور شفاهی و کتبی، با او ارتباطی برقرار نکند، به او خدمتی نگزارد، با او در زیر یک سقف یا در یک چهار دیواری سکونت نکند و هیچ نوشتهای از او را نیز نخواند». مهمترین رسالهای که از او در زمان حیات انتشار پیدا کرد، رساله درباره الهیات سیاسی بود که، چنانکه خواهد آمد، رسالهای در نقادی از مبانی دیانت یهودی، توضیح نسبت دیانت و سیاست و دفاع از آزادی اندیشه فلسفی بود. این رساله در سال ۱۶۷۰ در زمان اقامت اسپینوزا در لاهه، اما بدون ذکر نام مؤلف، انتشار یافت و به عنوان کتابی در ستایش الحاد و بیدینی مورد تفسیر قرار گرفت. شوراهای کلیساهای لوتری آن را کتابی ضالّه، «رسالهای درباره بتپرستی و خرافه» و «کثیفترین و الحادیترین کتابی که تاکنون در جهان دیده شده است»، خواندند. با این همه، دگرگونیهای پایان فرمانروایی والی لیبرال، یان دِ ویْت، که از سال ۱۶۵۴ در رأس امور ولایات متحده هلند قرار داشت، بر اتهام به الحاد اسپینوزا سایه افکند و با یورش ارتش فرانسه و آلمان در سال ۱۶۷۲ نیز نظام سیاسی هلند دستخوش دگرگونیهای مهمی شد. رجّاله یان د ویت و برادر او را سر بریدند و سلطنت خاندان اُرِنْج، در شخص ویلیام سوم، که از آن پس به دنبال پیروزی انقلاب شکوهمند در انگلستان به سلطنت رسید، و از او در فصل مربوط به جان لاک یاد خواهیم کرد، بار دیگر برقرار شد. اسپینوزا، که از نزدیکان یان د ویت به شمار میآمد و تحت حمایت او قرار داشت، سخت از این اعمال، که نشانه «نهایت توحش» بود، به خشم آمد و گفتهاند که قصد داشت به هر وسیلهای واکنش نشان دهد، اما نزدیکان اسپینوزا او را از این کار بازداشتند. بهرغم اعتراض شوراهای کلیسا، رساله درباره الهیات سیاسی مورد توجه خوانندگان قرار گرفت و چاپهای آن نیز مکرر شد. شهرت اسپینوزا، که از سال ۱۶۵۵ آغاز شده بود، در این سالها به اوج خود رسید و نام او در کشورهای اروپای باختری شناخته شد. در ۱۶۷۳، رئیس فرهنگ هایدلبرگ، در ایالت رایْن آلمان، از سوی شاه متبوع خود، کارل لودْویگ، که امیری دانشپرور و آزاداندیش بود، طی نامهای از اسپینوزا دعوت کرد تا کرسی استادی فلسفه در دانشگاه آن شهر را بر عهده بگیرد، به شرطی که از آزادی خود برای القای شبهه و آشوب اذهان علیه «دیانت رسمی» استفاده نکند. اسپینوزا، در پاسخی به آن نامه، بر موضع آشتیناپذیر خود در قبال آزادی اندیشه بار دیگر تأکید کرد و، با اعلام انصراف خود، نوشت : «من هرگز علاقهای به تدریس عمومی نداشتهام؛ وانگهی، نمیدانم در چه مقیاسی آزادی فلسفیدن (philosophandi libertatem) برای من باید محدود شود تا به نظر نیاید که قصد بر هم زدن نظم دیانت رسمی را داشتهام.» او، آنگاه، به تصریح به نظر خود درباره خاستگاه انشعابهای دینی اشاره کرد : «در واقع، خاستگاه انشعاب دینی بیشتر از آنکه تعصب شدید مذهبی باشد، هواهای نفسانی گوناگون یا علاقه به مخالفخوانیهایی است که معنای همه کلمات را حتیٰ آنگاه که بیان اندیشهای راستین باشند، دگرگون و محکوم میکند». دو سال پس از آن، اسپینوزا قصد داشت رساله اخلاق را منتشر کند، اما شایعاتی که درباره او پراکنده شده بود، او را مجبور کرد از این کار صرف نظر کند. واپسین سالهای عمر او به نوشتن رساله درباره سیاست گذشت که با مرگ او در ۱۶۷۷، زمانی که چهل و چهار سال بیشتر نداشت، ناتمام ماند.
ولایات متحده، که از آن پس هلند نام گرفت، در زمان زندگی اسپینوزا، یکی از آزادترین کشورهای اروپایی بود و در برخی از جاهای نوشتههای او اشارههایی به جایگاه هلند در میان نظامهای سلطنتی اروپای باختری آمده است. به دنبال شورش اهالی سرزمینهایی که اینک هلند نامیده میشود، بر نمایندگان محلی سلطنت اسپانیا ایالات متحده به کشوری مستقل تبدیل شد و، بدین سان، فرمانروایی گروههایی از نخبگان پروتستانی، که بیشتر آنان از بازرگانان بودند، جانشین حکومت کاتولیکی سلطنت اسپانیا شد. ولایات متحده ساختاری نامتمرکز داشت و از شهرهای مستقلی تشکیل شده بود که شالوده آن از جماعتهایی فراهم آمده بود که در سازمانی شهری گرد آمده بودند. اسپینوزا، در واپسین فصل از رساله درباره الهیات سیاسی، در بحث از نظامهای آزادی اشارهای نیز به شهر آمستردام آورده و گفته است که اثرات آزادی را میتوان آشکارا در این شهر دید و آزادی اندیشه ملّت آن را «به ستایشانگیزترین ملّتها» تبدیل کرده است. در این جمهوری شکوفا و در شهری چنین ممتاز، همگان، از هر گروه و فرقهای، در وفاق زندگی میکنند و «برای قرض دادن به کسی جز از فقر و ثروت او نمیپرسند و اینکه آیا مردی درست است یا نابکار». هیچ فرقهای، حتیٰ اگر مؤمنان آن جمعی از گمراهان بوده باشند، به شرطی که مردمانی درستکار باشند و به کسی آزار نرسانند، وجود ندارد که اعضای آن مورد حمایت حاکمیت کشور و صاحبان مناصب آن نباشند. اسپینوزا به موردی از تاریخ هلند اشاره میکند که، در جریان مناقشهای دینی، در آغاز سده هفدهم، قانونی برای جلوگیری از آن مناقشهها وضع شد، اما همان قانون «بیشتر از آنکه مردم را اصلاح کند، مایه خشم آنان شد». دانشورانْ اهل اندیشهاند و نباید آنان را با غوغاییان اشتباه کرد، زیرا «آشوبطلبان راستین کسانی هستند که قصد دارند در کشوری آزاد آزادی داوری را از میان بردارند، در حالیکه نمیتوان آن را خفه کرد». به گونهای که پائینتر خواهیم گفت، اگرچه اسپینوزا اعتقاد داشت که، در هر کشوری حاکمیتْ میزانِ حقّ و ایمان است و، آنجا که نیاز افتد، حدود و معنای آنها را توضیح میدهد، اما او را نمیرسد، و منافع او نیز ایجاب نمیکند، که مردم را از داوری آزاد بازدارد. برابر حقوق طبیعی، آزادی اندیشه عالیترین حقّی است که فرد دارد و هیچ دولتی نیز نمیتواند آن را از او سلب کند و مردم را وادار کند که مطابق فرمان دولت بیندیشند. خشنترین دولتها آن است که «آزادی گفتن و آموختن» چیزهایی را که مردم میاندیشند از آنان سلب کند، اما دولت بسامان آن است که این آزادی را برای همگان تضمین میکند. در این اشارههای اجمالی به هلند، و دولت بسامان آن، نکتههایی نیز درباره اسپینوزا و مناسبات او با دولت وجود دارد. او اعتقاد داشت که شهروندِ کشورِ آزادی است و تردیدی نداشت که «فرمان راندن بر روح مردم به اندازه فرمان راندن بر زبان آنان آسان نیست» و، از اینرو، پیشنهادهایی را که برای وادار کردن او به سکوت شد، نپذیرفت و آزادی اندیشه را بر زندگی مطابق فرمان دولت ترجیج داد.
اندیشه فلسفی اسپینوزا به طور اساسی سیاسی بود و پیوندهایی استوار با دگرگونیهای نهادهای سیاسی هلند و مناسبات قدرت آن داشت که قتل برادران دِ ویت یکی مهمترین آنهاست. برخی از مفسران توضیح دادهاند که اسپینوزا آگاهی چندانی از پدیدارهای اقتصادی و حیات اجتماعی نداشت و هر مسئلهای اقتصادی و اجتماعی را با توجه به ساحت سیاسی آن، که در نظر او در نظریه آزادی و الزامات آن خلاصه میشد، و پژواکی از اندیشه اخلاقی رواقی در آن وجود داشت، تبیین میکرد. به گونهای که اشاره کردیم، حادثه سال ۱۶۷۲ برای اسپینوزا از اهمیت بسیاری برخوردار بود و تردیدی نیست که در تجربه تلخ قتل برادران دِ ویت در نوشتن هر سطری از رساله درباره سیاست در ذهن مؤلف آن حضور داشت. با پایان تجربه اصلاحات، در هلند دورهای دیگر در فرمانروایی گروههای صاحب نفوذ و اشرافیت تجاری آغاز شد که از مهمترین پیامدهای آن برکنار شدن انبوهی از مردم از قدرت و مشارکت در نهادهای سیاسی بود، در حالیکه در نظر اسپینوزا، که هر قدرتی را ناشی از نیروی جمهور مردم میدانست، چنین قدرتی خطری بزرگ برای نظام آزادی در هلند بود. انتشار رساله الهیات سیاسی همچون بزمآوردی بود که اسپینوزا برای تعیین موضع خود در پیکار برای استوار کردن شالوده نظام آزادی به مردم هلند تقدیم کرد و در همین زمان بود که فراخوانی با عنوان «پستترین وحشیان» (ultimi barbarorum) در اشاره و اعتراض به قتل برادران دِ ویت نوشت. اسپینوزا فیلسوف بود و، به عنوان فیلسوف، هیچ رذیلتی را بالاتر از ریا و سالوس نمیدانست. سلب آزادی اندیشه تنها سلب یکی از مهمترین حقوق طبیعی انسان نیست، بلکه تالیهای فاسد دیگری نیز دارد که از آن جمله ترویج ریا و سالوس است. میتوان فرض را بر این گرفت که همگان به فرمان حاکمیت گردن بگذارند و با دوری کردن از آزادی اندیشه سر از چنبر دستور او بیرون نکنند، اما نتیجه چنین تقیّهای آن خواهد شد که «چیزی خواهند اندیشید و چیز دیگری را بر زبان خواهند راند» و وفاداری، که از بنیادیترین فضیلتهای هر کشوری است، دستخوش تباهی خواهد شد و «چاپلوسی و تزویر، این امور بسیار نفرتانگیز، جای آنها را خواهد گرفت و از این جز دغلبازی و تباهی تولد نخواهد یافت». هرگز ممکن نخواهد شد که بتوان از پیش محدودهای برای سخن گفتن مردم تعیین کرد. بر عکس، هرچه بیشتر کوشش کنند آزادی سخن گفتن را از آنان سلب کنند، بیشتر پایداری خواهند کرد. البته، نه چاپلوسان و مزاجگویان، بلکه آنان که درستکاری اخلاقی و دانشْ آنان را از قیدهای هواهای نفسانی آزاد کرده است. آدمیان به گونهای آفریده شدهاند که هیچ امری را کمتر از این تحمل نمیکنند که باورهای آنان ضالّه تلقّی شود و «آنچه آنان را به پارسایی خداوند هدایت میکند، جنایت شمرده شود». این امر موجب میشود که مردم از قانونها بیزار شوند، بر کارگزاران حکومتی بشورند، و به این نتیجه برسند که شورش و ایجاد آشوب نه تنها شرمآور نیست، بلکه مشروع نیز هست. «پس، از آنجا که طبیعت انسان چنین آفریده شده است، میتوان نتیجه گرفت که قانونهای وضع شده در مورد اعتقادات، نه شامل جنایتکاران، بلکه به مردمان آزاد مربوط میشود؛ این قانونها برای سرکوب بدکاران نیست، بلکه برای آزار مردم درستکار است و چنین قانونهایی را جز به بهای خطری بزرگ برای دولت نمیتوان حفظ کرد».
اگرچه ولایات متحده با رهایی از یوغ فرمانروایی اسپانیا به کشوری آزاد تبدیل شده، و همین امر موجب شده بود گروهها و فرقههای مذهبی بسیاری در شهرهای آن در کنار همدیگر آزادانه زندگی کنند، اما سختگیریها و تعصبهای مذهبی در میان مؤمنان فرقههای مذهبی جای خود را به آزادی اندیشه نداده بود. یکی از همین یهودیان، که خود به مذهب کاتولیکی گرویده بود، و سابقه معرفتی با اسپینوزا داشت، به سائقه تعصب مذهبی، در نامهای فلسفه او را رفض آشکار خواند و اسپینوزا را تکفیر کرد. او نوشت : «فلسفه شما چیست؟ صِرف توهّم، یک سراب! و این فلسفه همان بنیان آرامش روح شما در این جهان و رستگاری شما در آخرت است. اینک دلیل اعتماد شما ... اما هیچ نادرستتر از این نیست، هیچ چیزی نیز از اصول شما خطرناکتر نیست. اگر معلوم شود که مبنای فلسفهٔ شما درست نیست، بر سر آن چه خواهد آمد؟ اما اگر به عیسیٰ مسیح و صلیب او ایمان دارید، به رفض خود اعتراف کنید، طبیعت گناهکار خود را اصلاح کنید و با کلیسا آشتی کنید ... خوشحال نباشید که شاید هواداران کَلْوَن توان ردِّ نظریات شما را ندارند؛ من پیشتر گفتهام که آنان نیز مانند شما شایسته ترحماند و مانند شما شایسته عالمی هستند که مرگ بر آن سایه گستره است، اما اگر به مسیح ایمان ندارید، شما بیشتر آنکه من میتوانم بگویم شایسته ملامت هستید. به این همه، درمان آسان است : توبه کنید؛ پرمدعایی، خطر و سستی دلایل خود را ملاحظه کنید. چرا به مسیح ایمان ندارید؟ ... آیا بیتقوایی و کفریاتْ شما را بالاتر از سرور ما عیسیٰ مسیح قرار میدهد؟ ... ای موجود گمراه، آیا محل لولیدن کِرمها و انبوه کفریات شگفتانگیز شما را عاقلتر و بزرگتر از حکمت تجسد یافته و بینهایت پدر ابدی قرار میدهد، آیا یک تنه از همه کسانی که از آغاز عالم تاکنون به کلیسای خداوند وابسته بودهاند، به مسیح ایمان داشتهاند و اعتقاد دارند که او باز خواهد گشت یا باز خواهد گشت؟ ... دست خود را دراز کنید و از گناهان و اشتباهات خود توبه کنید ... » انتشار رساله الهیات سیاسی اسپینوزا، که بیانیهای برای آزادی اندیشه فلسفی و انتقادی بیامان از خرافه و تعصب به شمار میآمد، بر یهودیان آمستردام، که اسپینوزا به طور سنتی بر دیانت آنان بود، سخت گران آمد و، به گونهای که اشاره کردیم، آنگاه که تطمیع کارساز نشد، خاخامهای کنیسه بزرگ او را از جمع امّت طرد کردند. طرد رسمی اسپینوزا از کنیسه یهودیان هلند حادثهای پراهمیت در زندگی او به شمار میآید. با این اخراج رسمی، او از نیروی اجباری که پیوندهای اجتماعی در بر دارد و نیز نیروی رهاییبخش خرد آگاهی یافت و، از اینرو، نخست، به ستایش خرد پرداخت و، آنگاه، کوشش کرد از آرمان آزادی اندیشه دفاع کند. در همین زمان، تأمل درباره نسبت فلسفیدن و پیوندهای اجتماعی و مشکلات آن به اساسیترین بحث نوشتههای تبدیل شد.
رساله درباره الهیات سیاسی اسپینوزا بیانیهای برای پیکار با جهل و خرافه و رسالهای در ستایش آزادی فلسفیدن است و او در «دیباچه» بر آن رساله به نقل از تاریخنویس رُمی، کورتیوس، مینویسد که گفته بوده است : «برای فرمان راندن بر عامه مردم (multitudo) هیچ چیزی به اندازه خرافه مؤثر نیست» و میافزاید که از اینجاست که با خرافه در کسوت دیانت آنان را گاهی به پرستش شاهان همچون خدایان سوق میدهند و گاهی نیز میآموزند که از آنان به مثابه بلایی آسمانی و طاعونی برای بشریت نفور باشند و فرار کنند. اسپینوزا از مخالفان سرسخت خرافه و هواداران آزادی اندیشیدن بود و، به گونهای که گذشت، خود را شهروند کشوری آزاد میدانست و، از اینرو، در رساله درباره الهیات سیاسی به پیکاری بیامان با خرافه و دیانتی که پای از چنبر آن بیرون نمیتوانست نهد، برخاست تا نشان دهد که آزادی اندیشیدن خردورزانه تعارضی با استواری بنیان حکومت ندارد و آشتی آن دو با یکدیگر امر ناممکنی نیست. اسپینوزا، در اشارهای به اینکه شهروند کشور آزادی است و همین امر موجب میشود که بتواند بر خرافه بشورد، مینویسد : «از آنجا که ما این بخت نایاب را داشتهایم که در کشوری (in republica) زندگی کنیم که در آن آزادی کامل کاربرد قوه داوری و ستایش خداوند مطابق طبیعت هر کس به او ارزانی داده شده است، و در آن هیچ چیزی بیشتر از آزادی ارجمند و مطلوب شمرده نمیشود، بر آن شدم که کاری شایسته و سودمند انجام دهم و اثبات کنم که نه تنها از این آزادی زیانی به صلح و امنیت کشور نمیرسد، بلکه، افزون بر این، نمیتوان بدون نابود کردن صلح و آرامش کشور و بنیان اعتقاد آن را از میان برد». سبب این امر آن است که دیانت در نظر مردم به تصدّی امور کلیسا برای به دست آوردن مقامات آن، مداخلی که از این مقامات کسب میشود و تعلیم احترام به کشیشان فروکاسته شده است. از زمانی که راه این سوءِ استفادهها از مقامات کلیسایی هموار شد، «علاقهای شدید به تصدّی امور متبرک در میان مردمان خبیث پدیدار شد» و عشق به تبلیغ دیانت الهی به شومترین جاهطلبیها و خباثتها تبدیل شد. بدین سان، معبد به تماشاخانه دگرگون شد که در آن، به جای آنکه گوش دل به کلام الهی بسپارند، سخنان خطیبانی را میشنیدند که همه آنان به جای تعلیم دادن مردم جز به انقیاد آنان نمیاندیشیدند. همین خطیبان سخنانی نامأنوس و بدعتآمیز (nova ac insolita) تحویل عوام میدادند که آنان را خوش میآمد و همین امر موجب شد که چنان مجادات طولانی، و حقد و حسدهای بسیار، در دین رخنه کند که حتیٰ گذشت زمان از شدت آنها نتوانست بکاهد. پس، نباید در شگفت شد که از «دیانت کهن جز احکام ظاهر آن باقی نماند» که عوام با آن، بیشتر از آنکه خداوند را ستایش کند، به تملّق درباره او سخن میگوید و ایمان واضح جای خود را به خوشباوری و پیشداوری بدهد، بویژه پیشدارویهایی که مردم را «از موجوداتی خردورز به جانورانی وحشی تبدیل میکند» تا نتوانند قوه داوری خود را آزادانه به کار گیرند و میان درست و نادرست قائل به تمیز باشند و چنین مینماید که این پیشداوریها را به عمد خلق کردهاند تا «نور عقل» (lumen intellectus) را خاموش کنند. از بیخردی عوام است گمان میکند که آنان که وهنی به ساحت عقل روا میدارند و آن را همچون «طبیعتی تباه» خفیف میشمارند، بهرهای از «نور الهی» دارند. اسپینوزا در پیکار با این گروه از دکانداران دیانت روش ویژهای را ابداع کرده است تا رازهای جهلی را که جانشین عقل شده است، بازنماید و «کتاب مقدس را با ذهنی آزاد مورد بررسی قرار دهد»، اما، در عین حال، هیچ حکمی را که نتوان در نصِّ صریح کتاب مقدس قرینهای برای آن یافت، تأئید نکند. او درباره روش تفسیری خود و کاربرد آن در مورد ادعای بنیاسرائیل مبنی بر اینکه قوم برگزیده خداوند است، مینویسد : «با احتیاط، روشی برای تفسیر کتاب مقدس ابداع کردم، و چنانکه کتاب مقدس تعلیم داده بود، نخست، به تحقیق درباره مباحث زیر آغاز کردم : نبوت چیست؟ خداوند چگونه خود را بر آنان آشکار کرده است؟ (Deus sese ... revelaverit) چرا خداوند آنان را برگزید؟ آیا آنان افکار والایی درباره خداوند و طبیعت داشتند؟ یا اینکه تنها دلیلْ تقوای آنان بود؟» اسپینوزا میافزاید که چون این مباحث روشن شد، آشکارا دریافتم که «مرجعیت پیامبران جز در مسائلی که به راه و رسم زندگی و تقوای راستین مربوط میشود، وزن چندانی ندارد و درباره مسائل دیگر نظرات آنان برای ما اهمیت چندانی ندارد». اسپینوزا بر مبنای روش خود این پرسش را مطرح میکند که چرا خداوند امّت موسیٰ را به عنوان قوم برگزیده انتخاب کرد و اینکه آیا حکم موسوی بر همه مردم و در همه زمانها جاری است یا نه؟ حاصل سخن او این است که احکام موسیٰ جز بر قوم یهود و تا زمانی که دولت آنان برقرار بود، جاری نبود و ضرورتی ندارد که کسی جز ملّت یهود از آن احکام تبعیت کند و آن هم تنها تا «زمانی که دولت آنان برقرار بود». از آنجا که کتاب مقدس هیچ حکمی را به تصریح تعلیم نمیدهد که با عقل سلیم سازگار نباشد، و پیامبران نیز امور سادهای را تعلیم دادهاند که همگان میتوانند به آسانی دریابند، و آنان از این حیث بیان و استدلال خود را به زبانی زیبا آراستهاند که عوام را به ستایش خداوند تشویق و دعوت کنند، اسپینوزا این نتیجه پراهمیت و یقینی را میگیرد که «کتاب مقدس، اگرچه نسبتی با فلسفه ندارد، عقل را به طور کامل آزاد گذاشته» و عقل را در همه امور مجالی داده است، اما هر یک از فلسفه و دیانت مبتنی بر مبنایی هستند که خاص آن است. خلاصه سخن اسپینوزا این است که کلامی که خداوند بر مردم آشکار کرده است، به آیات کتاب مقدس منحصر نمیشود، بلکه احکام الهی «در مفهومی ساده از روح الهی بر مردم آشکار شده که عبارت است از اطاعت با خلوص قلب از خداوند و عمل به عدالت و محبت به دیگران». وانگهی، پیامبران و رسولان کلام الهی را به قدر طاقت و اعتقادات بشری به انسان تعلیم دادهاند تا مردم در زحمت نیفتند و با خلوص قلب ایمان بیاورند.
طبیعت و مزاجِ مردمانْ تفاوتهای بسیاری با یکدیگر دارند، چنانکه هر کسی به آنچه به او داده شده خوشحال است و آنچه یکی را به دیانتی متمایل میکند، مایهٔ خندهٔ دیگری میشود. از اینرو، باید همگان را در داوریهای خود آزاد گذاشت تا بتوانند «اصول و بنیادهای ایمان (fundamenta fidei) را مطابق طبیعت خود تفسیر کند» و ضابطه ایمان هر کسی نیز جز اَعمال او نیست، زیرا هر کسی تنها در چنین حالتی میتواند با خلوص نیّت و آزادانه به اطاعت خداوند گردن بگذارد و جز فلاح و نیکی به دیگران (sola justitia et charitas) ارزشی نخواهد داشت. شریعت الهی این آزادی را به همگان داده است، و تردیدی نیست که میتوان این آزادی را به همگان داد، بیآنکه ضرری از آن به اساس نظام حکومتی، صلح و امنیت آن و حقوق حاکمیت، وارد شود، اما «نمیتوان، بدون اینکه خطری بزرگ متوجه صلح و امنیت شود، و ضرر بسیار به کشور، آزادی را از میان برد». هر فردی دارای حقّی طبیعی است، «و قلمرو آن نیز تا جایی است که میل و نیروی (cupiditas et potentia) او گسترده است». بدین سان، برابر حقوق طبیعی، هر فردی باید از آزادی خود دفاع کند و هیچ فردی نمیتواند مطابق میل دیگری زندگی کند و کسی نیز نمیتواند بدون صرف نظر کردن از حقِّ دفاع از خود این آزادی را به دیگری انتقال دهد. «کسانی که قدرت حاکم را به طور مطلق در اختیار داشته باشند، تا جایی که بتوانند، حقِّ انجام هر کاری را نیز دارند و تنها مدافعان حقّ و آزادی هستند و دیگران باید در همه امور تنها مطابق فرمان حاکم عمل کنند». البته، با این همه، از آنجا که کسی نمیتواند بدون اِعراض از بشریت خود از قدرت دفاع از خود چشمپوشی کند، اسپینوزا نتیجه میگیرد که «هیچ کسی نمیتواند به طور مطلق از حقوق طبیعی خود» صرف نظر کند، بلکه افراد یک کشور برابر حقوق طبیعی اموری را نگاه میدارند ــ اعمِّ از اینکه به طور صریح موافقتی درباره آنها صورت گرفته باشد یا به صورت شرطی صریح با کسانی که قدرت دولت را به دست دارند، اخذ شده باشد ــ که بدون در مخاطره افکندن کشور نمیتوان آنان را از آنها محروم کرد. رساله درباره الهیات سیاسی بیانیهای در دفاع از آزادی فلسفیدن است و با توجه به روش تفسیری که در آن عرضه شده، که پیآمدهای پرمخاطرهای میتواند برای ایمان عوام داشته باشد، بیشتر برای اهل فلسفه نوشته شده است. از اینرو، اسپینوزا عوام را از خواندن رساله خود بر حذر داشته است، زیرا در آن چیزی وجود ندارد که در نظر آنان، که تختهبند خرافه و تعصبات هستند، سودمند جلوه کند. تنها اهل فلسفه راستین میتوانند از مطالبی که در این رساله آمده بهرهمند شوند، اما کسانی که اهل فلسفه نیستند و گمان میکنند که «الهیاتْ خدمتکار عقل» است، نباید آن را بخوانند. این دفاع از آزادی فلسفیدن را باید همچون نقطه آغازین اندیشه سیاسی اسپینوزا لحاظ کرد که با فاصله گرفتن از سنت اندیشه سیاسی از ژان بُدَن تا تامس هابز به برخی از مهمترین دیدگاههای ماکیاوللی باز میگردد تا نظریهای در «منطقه فراغ شرع» تدوین کند. پیشتر، ماکیاوللی، در فصل پانزدهم از رساله شهریار گفته بود که تدوین نظریهای سودمند در سیاست نیازمند بازگشت از خیال به واقعیت رابطه نیروهاست.
مبنای نظری اندیشهٔ سیاسی اسپینوزا دیدگاههایی است که او در رساله اخلاق مطرح کرده بود. انفعالات (affectus) نفسانی انسان، به خلاف آنچه فیلسوفان پیشین گفته بودند، رذیلتهایی (vitia) نیستند که مردمان از سر گمراهی در عمل به آنها سقوط میکنند و باید آنها را سرکوب کرد، بلکه انسان کامل، یا آرمانی، خیالی بیش نیست و باید انسان را به جای سرزنش برای پیروی از انفعالات، چنانکه هست، درک کرد. از اینرو، بسیاری از فیلسوفان، که به نام تقوای به خداوند انسان را مورد سرزنش قرار دادهاند، گمان بردهاند که با چنین کاری عمل صوابی انجام میدهند و با این عمل به اوج فرزانگی دست خواهند یافت، در حالیکه چنین «طبیعت انسان»، که آنان به شیوههای گوناگون ستایش کردهاند، در هیچ جایی وجود نداشته است. آنان انسان را به گونهای تصویر کردهاند که گمان میبردند باید وجود داشته باشد و نه چنانکه وجود دارد. بدین سان، فیلسوفان، بیشتر از آنکه رسالهای در اخلاق تدوین کنند، دفتری در طنز پرداختهاند و هرگز چنان نظامی سیاسی در نظر نیاوردهاند که بتواند در عمل تحقّق پیدا کند. «نظام سیاسی را که آنان تصویر کردهاند، باید همچون شبحی خیالی، یا نظامی که میتوان در شهری آرمانی (Utopia) یا عصر زرین شاعران، که کسی به چیزی نیازی ندارد، لحاظ کرد.» از آنجا که برخی گمان بردهاند که در میان دانشهای عملی هیچ دانشی مانند سیاست عمل آن با مبنای نظر ناسازگار نیست، تصور کردهاند که «برای اداره یک کشور کسی کمتر از نظریهپردازان یا فیلسوفان برازنده این کار نمیتواند باشد». وانگهی، بسیاری از مردم تصور میکنند که اهل سیاست، بیشتر از آنکه اهل فرزانگی باشند، حیلهگرانی هستند که به نام هدایتِ جامعه مردم را میفریبند و آنگاه نیز که آنان در عمل کوشش میکنند بر خباثتهای آدمیان فائق آیند و با تکیه بر تجربه و عمل خود به نیروی ترس و کاربرد خرد از آن خباثتها پیشگیری کنند، عامه مردم چنین گمان میکنند که آنان با دیانت، و بویژه با اهل دیانت، که باور دارند که قدرت حاکم امور عمومی را باید بر مبنای قواعد اخلاقی که در قلمرو مناسبات خصوصی اعتبار دارند، اداره کنند، سر ستیز دارند. «با این همه، نمیتوان تردید کرد که اهل سیاست درباره سیاست بهتر نوشتهاند تا فیلسوفان؛ در واقع، آنان که تجربه را راهنمای عمل قرار دادهاند، چیزی نیاموختهاند که با ضابطه عمل مطابقت نداشته باشد.» اسپینوزا در نقادی نظریهپردازیهای فیلسوفان درباره مناسبات سیاسی به دیدگاههای خَلَفِ خود، ماکیاوللی، توجه داشت که بویژه در فصل پانزدهم از رساله شهریار بازگشت به «واقعیت مؤثر» رابطه نیروها را به عنوان مبنای اندیشه سیاسی جدید مطرح کرده بود. در این نخستین فقرات از فصل نخست رساله درباره سیاست، اسپینوزا، مانند ماکیاوللی پیش از او، بازگشت به واقعیت پدیدارهای سیاسی را همچون اصل بنیادین روش خود مطرح میکند. البته، روش آن دو این تفاوت اساسی را دارد که ماکیاوللی تنها به ملاحظات رابطه نیروهای سیاسی توجه داشت، در حالیکه اسپینوزا سیاست خود را بر مبنای فلسفهای مطرح میکند که شالوده آن را در رساله اخلاق استوار کرده بود. او، در فقرهای که یادآور عبارت ماکیاوللی در رساله شهریار است، مینویسد : «بنابراین، از زمانی که من مطالعه درباره سیاسات را موضوع کار خود قرار دادم، کوشش کردم آن را از نفس وضع و شرایط طبیعت انسانی (ex ipsa humanae naturae conditione)، و نه از امور بدیع و خلافآمد عادت، با برهان یقینی و غیر قابل تردید استنتاج و ثابت کنم، اما تنها بر مبنای اصولی که به بهترین وجهی با عمل مطابقت داشته باشد. برای اینکه بتوانم آنچه به دانش سیاست مربوط میشود، با همان آزادی ذهن مورد بررسی قرار دهم که بر حسب معمول ریاضیات را مورد بررسی قرار میدهند، کوشش کردم اَعمال انسانی را بفهمم و نه اینکه از آنها با تأسف یاد کنم یا آنها مورد طعن و لعن قرار دهم». بدین سان، اسپینوزا همه انفعالات انسانی، مهر و کین، خشم و حسد، خودبینی و ترحّم، و دیگر عواملی که روح انسانی را به حرکت وامیدارند، نه به مثابه رذیلتها، بلکه به عنوان خواص طبیعت انسانی لحاظ میکند که مانند سرما و گرما، طوفان، و رعد و برق، و دیگر پدیدارهای سماوی از این سنخ، که بخشی از عوامل جوّی هستند، به طبیعت انسانی تعلّق پیدا میکنند. بدیهی است که برخی از این عوامل محرک روح آدمی خالی از ناهنجاریهایی نیستند، اما تردیدی نیز نیست که «همه آنها ضروری و دارای علل و اسباب متعیّنی هستند که ما کوشش میکنیم از مجرای این علل و اسباب آنها را بفهمیم.»
پیش از آنکه بحث اسپینوزا درباره مبنای نظری او در سیاست را دنبال کنیم، اشارهای به این نکته نیز ضروری است که، چنانکه گذشت، او به رویکرد اهل سیاست در بررسی مناسبات قدرت، در مقایسه با فیلسوفان، ارج بیشتری مینهاد و اعتقاد داشت که آنان بهتر از فیلسوفان سرشت مناسبات سیاسی و شیوههای تدبیر امور عمومی را درک کردهاند. قلمرو مناسبات سیاسی پیوندهای استواری با تجربه انسانی ــ یعنی عمل یا experientia sive praxis ــ دارد و، از اینرو، اهل سیاست، به خلاف فیلسوفان که، در بهترین حالت، حکم عقل را مبنا قرار داده و نظامهای حکومتی را از آن استنتاج کردهاند، با موفقیت بیشتری همه شیوههای ممکن حکومتی را در عمل پیدا کردهاند. اسپینوزا تردیدی ندارد که «تجربه همهٔ گونههای دولت را برای تأمین وفاق میان آدمیان، و ابزارهایی را که با آنها میتوان بر جمهور مردم فرمان راند، یعنی حفظ آنان در محدوده معیّن، نشان داده است». از آنجا که اهل سیاست همه شیوههای حکومت را بازیافتهاند، تردیدی نیست که نمیتوان «با یاری خرد راه حلّی نزدیکتر از آنچه از طریق تجربه، یعنی عمل انسانی، کشف و در عمل به مورد اجراء گذاشته شده، دست یافت.» اسپینوزا میافزاید : «آدمیان به گونهای آفریده شدهاند که نمیتوانند بدون نوعی نظام قانونی مشترک زندگی کنند. بنابراین، مردان هوشمند، یعنی با ذکاوت، قانونهایی مشترک برقرار و امور عمومی را مطابق آن قانونها اداره کردهاند. پس، به آسانی نمیتوان تصور کرد که ما بتوانیم در یک اجتماع معمولی به راه حلّی مناسبتر از آنچه با بخت یا به تصادف پیدا شدهاند، یا اینکه مردمی که تصدّی امور عمومی را به دست دارند و به تأمین امنیت خود نظر دارند، لحاظ نکردهاند، دست پیدا کنیم». بند پنجم از فصل نخست رساله درباره سیاست، اجمالی از انسانشناسی اسپینوزا را به گونهای که او در رساله اخلاق به تفصیل مطرح کرده بود، و به عنوان مبنای نظری دانش جدید سیاست، عرضه میکند. اسپینوزا پیشتر توضیح داده بود که «انسان، به ضرورت، محلِ بروز انفعالات نفسانی است» و به گونهای آفریده شده است که به کسانی که در بینوایی باشند، رحم میکند، اما نسبت به کسانی که خوشبخت باشند، حسادت میورزد، به انتقام بیشتر از شفقت متمایل است و، افزون بر این، علاقهمند است که دیگران مطابق خواستهای او زندگی کنند و آنچه ملایم طبع اوست، برای آنان نیز چنین باشد. هر فردی بر مبنای انفعالات خود کوشش میکند بر دیگران برتری جوید و همین امر موجب میشود که در تنش با دیگران وارد شود و، تا جایی که امکانات او اجازه دهد، پیروزمندانه رقیب خود را از میدان بیرون کند. مبنای این انسانشناسی جدید فهم سرشت انسان است، که نسبتی با اخلاق دینی و دیانت ندارد. «برعکس، اگرچه همگان اعتقاد دارند که دیانتْ محبتِ به دیگران را میآموزد و اینکه هر فردی باید دیگری را همنوع خود بداند و او را مانند خود دوست داشته باشد، یعنی اینکه از حقوق او مانند حقوق خود دفاع کند ... اما چنین اعتقادی در مقایسه با انفعالات از قدرت اندکی برخوردار است.» بدیهی است که اثر دیانت در لحظه مرگ، یعنی در زمانی که بیماری بر انفعالات فائق آمده، یا در پرستشگاهها که مناسبات مبتنی بر نفع خصوصی در آن رنگ باخته است، بیشتر میشود، اما در برابر دادگاهها یا در قصرهای شاهان، یعنی جایی که دیانت میتوانست از اهمیت بیشتری برخواردار باشد، هرگز چنین نیست. اسپینوزا میافزاید که در رساله اخلاق این مطلب را نیز توضیح داده بود که عقل را در حکومت بر انفعالات مجالی دادهاند، اما «راهی را که عقل میآموزد، بسیار ناهموار است»، به گونهای که همه کسانی که گمان میبرند عامه مردم یا حتیٰ کسانی که تصدی امور عمومی موجب انشعاب در میان آنان شده است، میتوانند با راهنمایی «احکام عقل» زندگی کنند، در رویای عصر زرّین شاعران یا داستانهای پریان به سر میبرند. اسپینوزا از این مقدمه مهم اندیشه سیاسی خود نتیجه میگیرد که هر دولت یا نظام سیاسی (imperium) که امور آن جز در صورت وجود حُسْنِ نیّتِ در مدیران به خوبی اداره نشود و امنیت (salus) خود را مدیون حسن نیت فردی باشد، هرگز از ثبات لازم برخوردار نخواهد شد. دولتی میتواند پایدار بماند که کسانی که تصدی امور عمومی آن را به دست دارند، اعمِّ از اینکه به نیروی عقل یا با انفعالات نفسانی اداره شود، نتوانند خلاف اصل ایمان یا قواعد درست عمل کنند. از اینرو، «برای حفظ امنیت دولت، نیّت کسانی که امور عمومی را به درستی اداره کردهاند، به شرطی که این امور درست اداره شده باشد، اهمیتی ندارد : آزادگی روح، یعنی استواری آن، فضیلتی خصوصی است، در حالیکه فضیلتِ دولتْ امنیت (imperii virtus securitas) است». اندیشه سیاسی اسپینوزا، در ادامه گسستی که ماکیاوللی از سنت اندرزنامهنویسی ایجاد کرده بود، ناظر بر واقعیت مناسباتی است که از سرشت بشری ناشی شده است. از آنجا که آدمیان، اعمِّ از اینکه دارای تمدن یا در زیِّ مردمان نافرهیخته باشند، صورتی از اجتماع و نوعی نظم برای خود ایجاد میکنند، علل و اسباب آن را نباید در احکام عقل جستجو کرد، بلکه، برعکس، به خلاف فیلسوفانی که عقل را ملاک استدلال قرار دادهاند، و نیز نویسندگانی که طرحی از مدینههای فاضله درافکندهاند، باید به سرشت یا طبیعت انسان بازگشت.
منبع:وب سایت دکتر جواد طباطبایی: http://www.javadtabatabai.org
ارسال توسط کاربر محترم سایت :afshinnazemi
/ج