طريق القدس

خب! حالا جنگ شروع شد، يک برجستگي علمي نظامي هم از او برايتان بگويم که شما دنبالش باشيد. بدانيد عزيزان، ايشان شد فرمانده نيرو. دانشکده فرماندهي ستاد ارتش را تعطيل کرد و گفت طراحان عمليات بيايند منطقه عمليات که الان هم هستند، آقاي بختياري و يا آقاي معين وزيري و يا ديگران که آمدند.
يکشنبه، 20 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
طريق القدس

طريق القدس(1)
طريق القدس


 

نويسنده: سر تیپ 2حمید شکیبا




 
(1)
خب! حالا جنگ شروع شد، يک برجستگي علمي نظامي هم از او برايتان بگويم که شما دنبالش باشيد. بدانيد عزيزان، ايشان شد فرمانده نيرو. دانشکده فرماندهي ستاد ارتش را تعطيل کرد و گفت طراحان عمليات بيايند منطقه عمليات که الان هم هستند، آقاي بختياري و يا آقاي معين وزيري و يا ديگران که آمدند.
افسر جواني که سرگرد بوده سه تا قپه سرهنگي چسباندند روي دوشش که ما مي گفتيم نمره موقت، من هم درجه سرگردي روي دوش نديدم و درجه سرهنگ دومي عوضش روي دوشم 5 سال بود، به جاي 2 سال و بعد هم که سرتيپ دوم شدم و بعد هم سرتيپ شدم. آري من هم مدتي نمره موقت بودم.
خب، حالا همه طراحان را جمع کرد، انسان متفکري بود و کار را هم براي خدا مي کرد.
گفت:من فرمانده نيرو شده ام مي خواهم اولين عملياتي که در جنگ فرماندهي مي کنم ريسک شکست نداشته باشد، موفقيت در آن حتمي باشد، تلفات حداقل نزديک به صفر باشد، مي خواهم بعد از اين عمليات پيوستگي خط دشمن شکسته شود، مي خواهم بعد از اين عمليات موقعيت براي عمليات بعدي حاصل شود.
اينها حرف هاي خيلي بزرگي است، اين عزيزان اساتيد مي دانند، اين ها حرف هاي يک آدمي است که تمام مدارج علمي نظامي را طي کرده باشد، اما او طي نکرده بود. و بعد گفت مي خواهم يک شهري آزاد شود، که مردم روحيه بگيرند.
يک سري آمدند بچه هاي جوان پر نشاط، پر تلاش، عاشق شهادت و کم صبر، اين هم نکته ظريفي است. گفتند طرح بدهيم براي آزادسازي خرمشهر. ديد با بعضي از فاکتورها جور درنمي آيد.
گفتند طرح بدهيم غير از خرمشهر تمام جنوب خوزستان آزاد بشود و باز بررسي کرد، با بعضي از موارد ذهنش جور در نمي آيد، دو، سه تا از طراحان را خودش راهنمايي کرد گفت جبهه مياني خوزستان چطوره، همه متوجه آنجا شدند، طرح عمليات طريق القدس و آزادسازي بستان تهيه شد. با کمترين تلفات و با پيروزي خوب و با شکسته شدن خط پيوسته دشمن، صرفه جويي در قوا براي عمليات فتح المبين و بعد چيزهاي ديگري که شما مي دانيد.
حالا همين آدم وقتي شب اول ماه مي شد تويي حسينيه زير منزلش روضه گذاشته بود، يک جلسه اش من وسط هاي برنامه رفتم، قرآن تلاوت شده بود، نماز جماعت قبلاً خوانده شده بود و منتظر بودند که سخنران بيايد، صياد بيرون داشت کفش هاي مراجعين و عاشقان حسين را که مي آمدند آنجا کفش ها را جفت مي کرد و مرتب مي کرد و من مي آمدم فوري کمکش کردم و با هم خودموني بوديم.
گفت:نه، اين کار من است. گفتم: تيمسار اگر اجازه مي دهيد من اين کار را بکنم. گفت:نه، کار من است و بعد از دامادش شنيدم که يکي، دو روز قبل از مراسم تمام نظافت منزل از اطاق ها و سرويس را خودش بر عهده مي گيرد و مي گويد اينها همه اش عبادت است و مطمئناً آقا امام حسين (ع) مزد من را خواهد داد. آدمي که جانشين ستاد کل نيروهاي مسلح بودند، بعد از اينکه مراسم هم تمام مي شود اجازه نمي دهد همسرش و فرزندانش کمک کنند و همه نظافت خانه را خودش انجام مي دهد. به اميد اين که اجرش را امام حسين (ع) بدهد. اين جوري مي شود که ايشان شهيد مي شود و حضرت آقا بوسه بر تابوتش مي زند.
صياد يک پارچه نور است(2)
يک روز رفتم خدمت آقاي بهاء الديني، فرمانده دانشگاه افسري بودم، توسط شهيد صياد با حاج آقا ارتباط برقرار کرده بودم و به صياد گفتم که دارم مي روم، وقت گرفته ام از آقازاده بهاء الديني دارم مي روم ديدن ايشان.
گفت سلام من را به ايشان برسان و به حضرت آقا بگو دلم برايش تنگ شده. گفتم چند وقت است ايشان را ملاقات نکرديد. گفت:حدود 10 روز. من رفتم قم رسيدم خدمت آقاي بهاء الديني خودم تنها بودم و رفتم داخل منزل دستشان را بوسيدم و سلام کردم و نشستم، ايشان به من نگاهي کردند، گويا منتظر بودند که پيغام را برسانم.
گفتم که حاج آقا! جناب صياد به شما سلام رساندند گفتند دلم براي شما تنگ شده، پاسخ آقاي بهاء الديني که آقازاده شان هم آنجا بود اين بود، گفت:شما آقاي صياد را مي شناسيد؟ گفتم حاج آقا فرمانده من است من چطور نمي شناسمش. گفت شما آقاي صياد را مي شناسيد؟ با سؤال دوم فهميدم که حاج آقا به من مي خواهد بگويد شما نمي شناسيدش، گفتم:نه آن قدري که شما مي شناسيد. گفت آقاي صياد را مي شناسيد؟ گفتم:نه حاج آقا. سه بار از من سؤال کردند و بار سوم گفتم نه حاج آقا.
ايشان به من اين را گفت، صياد يک پارچه نور است، سه بار تکرار کرد، سه بار خود سئوال کرد و سه بار هم خودشان پاسخ سئوال خود را دادند و گفتند سلام من را به ايشان برسان. گفتم:چشم و يک نصيحتي هم به بنده کردند و آمديم بيرون، برگشتيم و وقتي رسيديم به تهران به صياد گفتم که همچين سؤالي آقاي بهاء الديني کرد و چنين جوابي هم دادند و صياد لبخندي زد و بعد اشک در چشمان صياد حلقه زد گفت خدا من را شرمنده نکند حاج آقا به من خيلي لطف دارد، خدا من را شرم سار نکند. روح هر دو بزرگوار شاد.«اللهم صل علي محمد و آل محمد»
نردبان طنابي(3)
در يک بخش از منطقه عمليات (منطقه غرب ارتفاعات ميمک) فاصله بين سنگر کمين ما با دشمن بين 60 تا70 متر بود. وقتي که مي خواستم يقين پيدا کنم که سرباز دشمن خوابه يا بيدار، يک کلاه آهني، يا کمپوت و مشابه اينها سر سرنيزه مي کرديم. دشمن بلافاصله تق مي زد. گلوله اش خطا نمي رفت. چون فاصله اش آنقدر نزديک بود که به راحتي مي توانست بزنه، عمليات ميمک تمام شد.
به عنوان رئيس بازرسي از مناطق مختلف جبهه بازديد مي کردم. اين بار نوبت غرب و منطقه ميمک بود. وقتي رسيدم به منطقه به فرمانده يگان گفتم مي خواهم بروم و سنگر کمين را بازديد کنم. دقيقاً يادم نيست کدام عزيز فرمانده يگان بود. گفت جناب سرهنگ نمي تونيد بريد، گفتم چرا؟ گفت که راه نداره. سؤال کردم بقيه چطوري مي روند؟ گفت که ما يک نردبان طنابي داريم حدود 25 متر بايد از اين صخره صاف رفت بالا. بعد هم بايد به صورت سينه خير رفت. تا به سنگر کمين رسيد. تقريباً بايد صخره نوردي کرد. ضمن اينکه يک بخش از منطقه زير ديد و تير دشمن است.
همراه من جناب سرگرد فردپور افسر عمليات بازرسي هم بود. به اتفاق فرمانده يگان به پاي صخره رسيديم. فرمانده يگان راجع به
منطقه توضيح مي داد. وقتي رسيديم پاي صخره، ديدم به وسيله طناب يک نردبان درست کرده بودند. تقريباً احساس کردم مي توانم بالا بروم و اين کار را انجام دادم. خيلي هم ساده نبود. بعد از بازديد و خوش و بش با افراد سنگر کمين قصد برگشت داشتم. به علت وضعيت چشم هايم که مشکل بينايي دارم و عمق را خوب نمي تونم تشخيص بدم. مشکل از طناب پايين آمدن را داشتم و اين مطلب را با فرمانده يگان در ميان گذاشتم. همين حالا هم که اکثراً توچال يا دماوند مي روم، هنگام بالا رفتن خيلي راحت مي روم ولي در مسير برگشت کمي اذيت مي شوم.
فرمانده يگان افسر ورزيده اي بود و راحت طناب را مي گرفت و بالا و پايين مي رفت وقتي احساس کرد من مشکل برگشت دارم، با رعايت ادب اظهار داشت جناب سرهنگ! ما اينجا سربازي داريم که مسئول حمل مجروحان ما از همين نردبانه. مجروح ها را مي بره پايين. اين سرباز مي تونه شما را کول بکنه ببره پايين. گفتم خجالت مي کشم. گفت نه اصلاً اين سرباز کارش اينه مسئول حمل مجروح هاست. آمبولانس و آسانسور اين منطقه است. منتهي خيلي بچه زبلي است، فقط مجروح را مجاني حمل مي کنه. يک بار فرمانده تيپ آمد اينجا بازديد خواست بره پايين او هم مشکل داشت، از فرمانده تيپ 20 روز مرخصي گرفت تا پايين ببره فرمانده تيپ گفت من مرخصي نمي دهم گفت خوب همين جا بمون. من گفتم خب اين سرباز را بياوريد اينجا من ببينم سرباز آمد ديدم که يک جوان تنومند و خيلي گردن کلفتي است و بازوهاي ستبري دارد و خيلي سرباز رشيدي است. گفتم پسر جان منو مي بري پايين. يک لهجه شيريني هم داشت گفت:بله. گفتم
وزن من زياد نيست. 74 کيلو است، نه من 80 کيلو هم بردم. مشکلي ندارم، عذرخواهي ازش کردم و گفتم من نمي توانم. مجبورم با شما بيايم پايين. بعد ديدم با فرمانده گروهانش يک صحبتي کرد. فرمانده گروهان گفت جايزه مي خواد. به هر حال مجاني نمي بره پايين. فرمانده گروهان به سرباز گفت اين جناب سرهنگ معاون فرمانده نيرو و رئيس بازرسي است. گفت هر کسي مي خواد باشد. هر چه مقامش بالاتره بايد بيشتر دستمزد بده. گفتم خب! چي ميگه، من که مرخصي نمي تونم بدم. مرخصي دست فرمانده ات است. سرباز خودش هم تأييد کرد. وکيلش فرمانده گروهان بود. حالا خاطرم نيست فکر مي کنم 2-3 هزار تومان مي خواست. گفتم که باشه ميدم. جاي دوري که نميره، سربازه و اينجا داره مي جنگه. بعضي وقت ها ما يکي را تشويق مي کنيم و درجه مي ديم. به اين يکي هم پول جايزه مي دهيم. گفتم خيلي خوب باشه بعد من سوار دوش سرباز شدم. به سرعت مرا از پله ها آورد پايين خيلي سريع معلوم بود که روزانه اين کار را چندين مرتبه انجام ميده. بعد گفتند آب را، مهمات را، کليه تدارکات اين سنگر را اين سرباز بالا ميبره.
پايين که رسيديم گفتم پول داخل ماشين است همين حالا توسط راننده مي فرستم. سرباز يک فکري کرد و اجازه گرفت گفت جناب سرهنگ! من از شما پول نمي خواهم. يک نردبان براي اينجا درست کنيد. در خيلي از آپارتمان هاي بلند چندين حلقه نردبان فلزي درست مي کنند. اين سرباز من را گذاشته بود پايين حق داشت پول جايزه اش را بگيره. ببينيد عزت و شرف سرباز ايراني را. در مقابل کاري که انجام ميده مي خواهد حرکتي انجام بده که همه افراد سنگر از آن
بهره مند شوند در ادامه اظهار مي کرد اگر روزي من نباشم، يا من شهيد شوم، يا بلايي سر من بيايد، ديگر افراد سنگر بدون آذوقه مي مانند. کسي نيست که نونشان، آبشان، مهماتشان را بده و از همه مهمتر مجروحان را بياره پايين. به غيرت اين سرباز گفتم آفرين. بعد از برگشت به تهران بلافاصله مسئولي را احضار کردم. مسئول پشتيباني در ستاد بسيج کمک هاي مردمي ارتش در لجستيک بود.(جناب سرهنگ ذوالفقاري).
کاملاً او را با وضعيت منطقه توجيه کردم. آدرس دادم و گفتم شما همراه با يک آهنگر به منطقه برويد و تلاش کنيد يه نردبان آهني با توجه به وضعيت منطقه درست نماييد. 20 روز طول کشيد که يک نردبان براي آنجا درست شد. هفتاد و هشت پله داشت که به صورت مارپيچ بود و پايه هايش روي سنگ ها مستقر مي شد. ديگر از آن به بعد آن منطقه حمل مجروحش و مهماتش و ديگر تدارکاتش از راه اين نردبان انجام مي شد و آن سرباز هم کار و کاسبي اش کساد شد. يعني خودش پيشنهاد داد و کاسبي اش کساد شد. ما جنگ را در بعضي از مناطق اين طوري و گاهي هم با شرايط سخت تر اداره مي کرديم.

پي‌نوشت‌ها:
 

1-بيان خاطره در جمع دانشگاهيان و بسيجيان اصفهان سال 1379
2-بيان خاطره براي دانشجويان دانشگاه هاي افسري آجا سال 1386
3-بيان خاطره در اردوگاه آموزشي منطقه عملياتي شمال غرب سال 1385
 

منبع:/ ناصر اراسته /در خاطرت سر تیپ ناصر اراسته / انتشارات ایران سبز جاپ اول / تهران 1388




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.