يادداشت هاي حسين مير ممتاز (مرداد تا پايان دي ماه 1315)- (6)
صبح بعد از صرف صبحانه رفتم تلگرافخانه. توسط همايونفر، تلگراف مجاني به سرگرد ارشد دولتشاهي، رئيس امنيه بوشهر که وارد اصفهان شده است، کردم که به شيراز، منزل من وارد شود. ظهر ناهار صرف و راحت کردم. عصر بعد از فريضه و تلاوت قرآن در باغ مشغول گردش شدم. غروب، دکتر حبيب آمد. مشغول صحبت و [بازي] بليت شديم. بعد از شام رفت. من خوابيدم.
يادداشت هاي حسين مير ممتاز (مرداد تا پايان دي ماه 1315)- (6)
پنجشنبه 1315/6/12
صبح بعد از صرف صبحانه رفتم تلگرافخانه. توسط همايونفر، تلگراف مجاني به سرگرد ارشد دولتشاهي، رئيس امنيه بوشهر که وارد اصفهان شده است، کردم که به شيراز، منزل من وارد شود. ظهر ناهار صرف و راحت کردم. عصر بعد از فريضه و تلاوت قرآن در باغ مشغول گردش شدم. غروب، دکتر حبيب آمد. مشغول صحبت و [بازي] بليت شديم. بعد از شام رفت. من خوابيدم.
جمعه1315/6/13
صبح عصمت را فرستادم منزل بنان الملک احوالپرسي. خودم رفتم منزل سرگرد غمامي.
فروزنده، خواهر زنش آمد درب در. رفتم توي اتاق فوقاني. فرستاد عقب غمامي. آمد. خانمش هم آمد بالا. خيلي ضعيف و بد شکل شده بود. از غصه حبس غمامي. زندگاني خيلي ساده [اي] درست کرده بود. شرح استنطاق خودش را گفت. معلوم شد فرمانده لشکر از طهران خصوصي به جهانباني رئيس ارکان حرب توصيه کرده که درباره اش ارفاق شود. قريب ظهر آمدم منزل. مادر محمد آمده بود که بفهمد موضوع عروسي چه شده است. ظهر عصمت مراجعت کرد. پاکتي به خط خانم پويان آورد که ميزان قباله را بنويسد. با بنان الملک مذاکره شود و نظر داشتند از اراضي معامله ناظم خلوت در قباله او انداخته شود. مادر محمد ناهار خورد. خوابيد. عصر رفت. سرهنگ رزمجو با مترس بَد اَداي خود و سيد محمد آمدند سر ميز وسط خيابان نشستند. دکتر هم آمد. مشروب خوردند. مشغول بازي ورق شدند. ساعت چهار رفتند. من هم شام خورده، خوابيدم.
دوشنبه 1315/6/16
صبح کسل بودم. رفتم حمام وکيل. يک ساعت بعد از ظهر آمدم منزل. گفتند سرگرد ارشد دولتشاهي، رئيس امنيه بوشهر وارد شده. فرستاده بود منزل ناهار صرف و قدري راحت کردم عصر بعد از فريضه، سرهنگ رزمجو و منزلش آمدند. سرهنگ رفت. برگشت. دکتر حبيب آمد. گفت برات طهران بدهيد پول جاويد مي دهد. سيدمحمد و جاويد هم آمدند. مشغول بازي ورق شدند. ساعت 3 آنها رفتند. دکتر هم شام خورده رفت و من خوابيدم. دکتر از بني عباسي اظهار گله و دلتنگي مي کرد.
سه شنبه 1315/6/17
صبح سرگرد ارشد آمد. تلفن کردم به سرهنگ رزمجو، آمد. ملاقات سه نفري بعد از پانزده ماه حاصل شد. ارشد واقعه فوت امير محترم پدرش و تقسيم اموال و شوهر کردن آفاق، دخترش، و قضيه انقلاب مشهد و مقتول شدن صد و سي نفر و تيرباران کردن اسدي نايب التوليه را تعريف کرد. بعد رفتيم منزل رزمجو. شربتي صرف شد. قريب ظهر، ارشد السلطان رفت. من آمدم منزل. ناهار صرف و راحت کردم. عصر بعد از اداي فريضه، مادر محمد از خانه بنان الملک آمد که موضوع مقاله و نقدي تمام شده منتظر فرستادن پول هستند. گفتم حواله تاجر [به] توسط دکتر حبيب مي فرستم پيش بنان الملک. رفت. برات تلگرافي پانصد و پنجاه تومان به عهده فرخ ميرزا نوشته که بانک ملي شيراز بپردازد. عصر، بني عباسي آمد. بعد سرگرد ارشد وارد شد. قدري بني عباسي صحبت کرد. قريب به غروب بني عباسي رفت. من سوار اتوميبل ارشد شده رفتيم هنگ 34 پيش رزمجو. در دفتر چاي خورده به شهر مراجعت کرده رفتيم منزل رزمجو. [با] دکتر حبيب هم مشغول بليت [بازي] و صحبت ايام گذشته شديم. ارشد خيلي همه را خنداند. بعد از صرف شام، آمديم دم اتومبيل. ارشد راديو اتومبيل را باز کرد و مدتي مشغول بوديم و از اين صنعت عجيب، حيرت کردم. ارشد با دکتر رفت. من آمدم منزل. خوابيدم.
چهارشنبه 1315/6/18
صبح زود برخاسته برات تلگرافي را دادم امير برد داد به جاويد. عصمت رفت بازار. نيم من شيريني فرنگي گرفت آورد. سرگرد ارشد با خانمش پوري، وارد شدند. پذيرايي شدند. خانمش خيلي فرنگي مآب شده و از ملاقاتش خوشوقت شدم. جاي آفاق و همشيره هاي من خالي شد. بعد از ساعتي رفتند. يک سيني و يک دسته گل دادم منزل مبارکي بردند. بعد از ناهار، زن محمدرضا، آشپزخانه بنان الملک، با مادر محمد آمد که امشب بنان الملک از باغ سر دو راه مي آيند شهر. پانصد تومان را بياوريد. گفتم عصر روز جمعه، حواله تاجر مي دهم بياورند. دو عکس نيم تنه خودم را که هنگام حکومت چهار محال در اصفهان انداخته بودم، دادم برد. پنج هزار هم به آشپز انعام دادم. قدري استراحت کرده بعد از فريضه و تلاوت قرآن، سلطاني و ذيقيمتي آمدند. چند دست شطرنج بازي شد، رفتند. لوازمات پذيرايي وسط خيابان، روي ميز چيده شد. اول شب، نيساري، حاکم نيريز که در اثر تقديمي حاکم داراب شده است، وارد بر حسب دعوت ارشد آمده بود. روبوسي و اظهار خوشوقتي کردم. بعد ارشد و سرهنگ رزمجو، دکتر حبيب، جاويد آمدند. مشغول خوردن مشروب و صحبت شدند. به قدري ارشد حرف زد و مزاح کرد که از خنده همه روده بر شدند. بعد از شام، ارشد رفت. بعد از چند دقيقه برگشت که اتومبيل در جلوي خيابان، چرخهاي عقبش فرورفته. همگي رفتيم کمک. وضع مضحکي بود. نيساري [ناخوانا] از عقب اتومبيل زور مي زد و زرته مي زد. خانمهاي اطراف و خانمهاي پشت پنجره آمده، مي خنديدند. عاقبت اتومبيل بيرون آمد. ارشد راديو گرفت. نيم ساعت تفريح کرديم. ارشد و نيساري رفتند. من [،] دکتر حبيب[و]جاويد به منزل مراجعت کرده، خوابيديم.
پنجشنبه 1315/6/19
صبح برخاستم. جاويد و دکتر رفته بودند. قدري در باغ گردش کرده، مشغول بازديد نوشتجات شدم. ظهر ناهار صرف و راحت کرده، عصر رفتم خيابان چراغ برق را دادم تعمير کردند. مراجعت رفتم منزل سرهنگ رزمجو. يک [ناخوانا] از لشکر خوزستان آمده بود، آنجا بود. رفت. بعد دکتر آمد مشغول بازي بليت شديم. شام آنجا خورده آمدم منزل خوابيدم.
جمعه 1315/6/20
صبح به اتفاق رزمجو رفتيم ملاقات ارشد؛ نبود. رفتيم در اتاق؛ خانم پوري پذيرايي کرد. هندوانه آوردند؛ صرف شد. گفت ارشد با والي رفتند شکار. ارشد السلطان سه پسر کوچک از چهارساله تا دوازده ساله از خانم کُردش که همراه است، دارد. پسر وسطي در شکل و شباهت مثل پدرش است. بعد از ساعتي خداحافظي کرده آمديم منزل رزمجو. دکتر حبيب رفته بود صبح باغ بنان الملک معالجه خانم بزرگ بنان که نوبه مي کند مراجعت نمود. ناهار مرا آوردند آنجا صرف شد. به منزل مراجعت کرده قدري استراحت کرده عصر بعد از فريضه، دکتر و سرهنگ رزمجو آمدند. سرهنگ رفت سربازخانه. من و دکتر رفتيم احوالپرسي و تبريک، منزل جديد بني عباسي. رزمجو هم آنجا [بود]. بعد از ساعتي مراجعت کرديم. من و دکتر آمديم منزل. بعد از شام رفت. من خوابيدم.
شنبه 1315/6/21
صبح زود برخاسته عصمت مشغول تهيه ناهار به جهت ارشد السلطان و خانمش شد. من هم مشغول نوشتن کاغذ به همشيره و فرخ ميرزا شدم و پستخانه فرستادم. قريب ظهر فرستادم عقب ارشد. معلوم شد خانمش نگفته و منزل نبوده است. دکتر آمد ناهار خورديم. او رفت. راحت کردم. عصر در باغ گردش کردم. اول شب رزمجو و مترسش با دکتر آمدند. بازي ورق کردند. مشروب و شام خورده، رفتند. عصر مادر محمد آمد. حواله پانصد تومان قيمت انگشتر و لباس و مخارج عقد را به عهده جاويد به او دادم. به اتفاق عصمت برداشته برده به خانم ميرزا داودخان بنان الملک داده مراجعت کردند. بعد از شام، دکتر اطاق بالا و من در زيرزمين خوابيدم.
يکشنبه 1315/6/22
صبح اصلاح کرده مشغول گردش بودم. سلطاني آمد براي شب، منزلش دعوت نمود. ظهر فرستادم مادر محمد آمد. گفتم من بايد عروس را ببينم، عقد کنم. گفت به عنوان مذاکره ترتيب مجلس عقد بياييد پيش خانم بنان، از پشت شيشه دختر را ببينيد. ناهار خورد و رفت. استراحت کردم. عصر اصلاح نموده، رفتم منزل سلطاني. به عصمت گفتم براي کمک بيايد. اول شب پسر ملک التجار، داماد ديگر سلطاني که جوان خوش ترکيب ترکي بود با خانمش که داراي صورت باريک کوچکي بود وارد و معرفي شدند. متعاقب ارشد السلطان با خانم پوري، عيالش وارد شدند. ميز مفصلي در وسط حياط چيده مشغول خوردن مشروب شدند. خانم دانش شروع به زدن تار کرد. خانم ملک پور آواز مي خواند. خانم نوري ضرب مي گرفت. بعد خانم عفت و نوري مشغول رقص شدند. خيلي خوش گذشت. بعد از شام ارشد دم در، راديو اتومبيل را باز کرد. بعد آنها را برد رسانيد. مراجعت کرد. من و عصمت را سوار کرد دم منزل رسانيد. رفت. موقع آخر مجلس، پس فردا شب آنها را به منزل خود دعوت کردم. ساعت پنج خوابيدم. منبع: نشريه مطالعات تاريخي شماره 28
/ج
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.