يار مظلومان، کابوس منافقين
نويسنده:ابوالقاسم سرحدي زاده
در دوراني محکوميت در زندان هاي ستمشاهي، پليس زندان افرادي را زير نظر داشت و با زيرنظر داشتن افراد و رفتارها، به اصطلاح ملاحظات خودشان را به دستگاه هاي امنيتي رژيم نهاد منعکس مي کردند که در اينجا چه کساني روحيه دارند و چه کساني ندارند يا روي چه کساني بايد حساب باز کرد و از آنها ترسيد؟ دستگاه هاي امنيتي زندان، اين را به صورت روزمره در دفاتر زندان، واقعه نگاري مي کردند. در اين واقعه نگاري ها رفتارهاي روزمره زندانيان منعکس مي شد که اينها در زندان چه مي کنند؟ اکنون خوب است که اين واقعه نگاري ها پيدا بشوند و ببينيم چه قضاوتي راجع به اين بزرگواران کردند. اينها مي نوشتند کساني که در زندان روحيه دارند يا به ديگران روحيه مي دهند يا کساني که زندان اصلاً برايشان مسئله اي نيست، زندان برايشان يک جايي است که بسيار خوش آينده تر و شاداب تر از آزادي است، چون در اينجا مي بينند که به هر حال درعمق رنجي واقع شده اند که به مبارزه احتياج دارد و خودشان را در اين رنج قرار داده اند.
در آن شرايط، طبيعي بود که يک چهره اي مثل شهيد سید اسد الله لاجوردي در هر صورتي مي بايستي از طرف دستگاه امنيتي رژيم مورد محافظت قرار بگيرد؛ بنابراين مي بينيم به مجرد اين که اين شهيد بزرگوار از زندان آزاد مي شود، چون کاملاً زيرنظر است و او هم کسي نيست که دست از مبارزه بردارد، چندي نمي گذرد که دوباره راهي زندان مي شود و اين زندان آمدنها پي در پي رخ مي دهند؛ يعني از ابتداي شروع مبارزه تا پيروزي انقلاب، شايد بارها و بارها اين بزرگوار راهي زندان شد و هر بار مورد شکنجه هاي بسياري قرار گرفت. شما اين را بدانيد که به خصوص با چنين قهرمان هايي در بدو دستگيري، رفتارهاي بسيار کشنده اي مي شد؛ به شکلي که اين پهلوان بزرگ انقلاب، آخرين بار که به چنگ دستگاه هاي امنيتي افتاد، آن چنان به او فشار آوردند و مورد شکنجه قرار گرفت که براي هميشه کمر و چشمهايش دچار عارضه شدند و تا همين روزهاي آخر که به شهادت رسيد، اين عوارض را به همراه داشت، اما دريغ از يک آه که از دهان اين پهلوان شنيده شد؛ دريغ از يک شکوه که خداي ناخواسته اين پهلوان داشته باشد. من در دنباله صحبت هايم، درباره بي وفايي هايي که گهگاه به چنين چهره هاي نازنين و انقلابي رفت، سخن خواهم گفت که علي القاعده مي بايستي شکوه اي را به دنبال داشته باشد. ولي هرگز صورت نگرفت. اينها کساني بودند که خودشان را در خدمت اين انقلاب و به تعبيري در يک انقلاب دائمي قرار داده بودند و به هيچ چيز ديگر جز يپروزي انقلاب و تعالي انقلاب نمي انديشيدند. بنابراين براي وي مهم نبود که آيا در اين انقلاب خدمتي را از او بخواهند و يا نخواهند و اگر خدمتي را از او مي خواستند، با جان و دل مي پذيرفت. هرگاه هم که از او دريغ مي کردند، باز به گونه اي خودش را در مسير انقلاب و خدمت به انقلاب قرار مي داد.
به هر صورت اين بزرگواران در دوران زندان به واقع رنج ورزي کردند، يعني خودشان را با رنج بزرگ کردند و با رنج به شهادت رسيدند. در تمام اين دوران لحظه اي نبود که ما ببينيم ايشان از آنچه که به وقوع پيوسته، ناخرسند است و بپندارد که کار به اتمام رسيده و وظايف او خاتمه يافته. او هميشه فکر مي کرد که مي بايد براي اين انقلاب جانفشاني بکند، رنج ببرد و هر جا که باري هست. حتماً او بر دوش بگيرد. مبادا که کسي در حمل بارهاي انقلاب از او جلو بيفتد.
من به سهم خودم از اين شهيد بزرگوار خجالت مي کشم. يعني من که الان اينجا نشسته ام و دارم از او ياد مي کنم، از اينکه زن و بچه دارم و براي خودم خانه دارم، از اين شهيد بزرگوار طلب مغفرت مي کنم و اميدوارم که بر ما ببخشايد. ما مي بايستي در واقع در خاک زندگي کنيم. ما نمي بايستي آسايش داشته باشيم. ما مي بايستي پا در راه اين شهيدان قرار مي داديم و در کنار همين ها جان مي داديم. حالا تقدير چنين نخواسته و تقدير چنين خواسته که مثلاً در يک منصب هايي به صورت خدمتگزار باشيم. حالا فرض بفرماييد بنده امروز نماينده مجلس شوراي اسلامي هستم، ولي فکر مي کنم که ما واقعاً در مقابل چنين پهلوان هاي رنج و شهادتي، عناصر کوچکي هستيم.
بنده احساس حقارت مي کنم و فکر مي کنم که لياقت اين را نداشتم که مثل آنها زندگي کنيم و مثل آنها به پايان برسيم.
اين گونه به پايان رسيدن لياقت مي خواهد. شايستگي قبلي مي خواهد، آمادگي قبلي مي خواهد. او خودش را آماده کرده بود براي اين گونه خاتمه يافتن اين عشق بي سبب به کسي هديه نمي شود و حتماً و حتماً مي بايستي يک تحفه اي در آن شخصيت وجود داشته باشد.
خردمندي اين شهيد اين بود که لبخندي بر لب مظلومي بنشيند و بتواند دردمندي را تسکين بدهد، انتقام در زندگي اش آن لحظاتي بوده که توانسته انتقام مظلومان را از ظالمان و گردنکشان و فتنه افروزان بگيرد.
کسي که سرباز فداکار اين انقلاب و در تمام دوران جواني و ميانسالي در خدمت اين انقلاب بود. هرگز ادعايي نکرده، هرگز نشد که ايشان بيايد و مدعي اين باشد که من براي اين انقلاب کار کرده ام و خدمت کرده ام و الان سهمي يا نقشي داشته باشم.
خيلي عجيب بود، يعني اينجا بود که انسان واقعاً فريفته اين شخصيت مي شد. اگر بازرگان ها مبارزه اي کرده بودند، لاجوردي ها صد بار پيش از اينها مبارزه کرده بودند. لاجوردي ها خون داده بودند، لاجوردي ها هيچگاه جدا نشده بودند. لاجوردي ها انحراف ازشان زاييده نشده بود. اينها از ابتدا در آن خط اسلام ناب بودند. آنها حالا که انقلاب پيروز شده است، آمدند، ولي لاجوردي ها همان گونه مظلومانه در گوشه اي ايستاده و منتظر بودند که به او بگويند تو هم کاري براي انقلاب انجام بده و هيچ گاه پيش نيامد که خودش را به نحوي مطرح کند و يا مدعي شود، خودش را جلو بيندازد يا اينکه در مقام هاي بالاتر جايي براي خودش اختصاص بدهد. او هرگز براي اين ساخته نشده بود. فقط براي خدمت خالصانه ساخته شده بود؛ خدمتي که هيچ گونه عيب و ريايي در آن وجود نداشته باشد. به ياد داريم که دشمنان انقلاب آرام آرام خودشان را نشان دادند و در رأس آنها منافقين که واقعاً نفرت انگيزترين دشمن اين انقلاب بودند و هيچ کس به اندازه اينها با انقلاب خصومت نورزيد. حتي امام بزرگوار ما فرمودند که اينها فسادي را به وجود آوردند که امريکا نياورد. امام هم به اينها اعتماد ندارد. اينها فکر مي کردند اگر خشونتي دارند، کسي نمي تواند با آنها مقابله کند و نمي دانستند که شخصيتي مثل لاجوردي همان قدر که با دوستانش با مهرباني و دوستي و افتادگي برخورد مي کند، با دشمناش نهايت خشونت را دارد و هيچ گونه ملاحظه اي را با کساني که بخواهند با اين انقلاب و امام برخورد کنند، نمي کند. اصلاً فکر نمي کردند که لاجوردي چنين طوفاني را با دشمنان انقلاب به پا کند و بدون ذره اي ترديد و کوچک ترين ملاحظه اي با تمام کساني که مقابل اين انقلاب ايستاده بودند، برخورد نمايد و شما ديديد که نسل منافقين را اين شهيد بزرگوار ريشه کن و در خاتمه آنها بودند که انتقام خودشان را از شهيد لاجوردي گرفتند.
براي لاجوردي چنين مرگي مبارک بود، چنين مرگي آرزو بود، چنين مرگي در انتظارش بود. او در تمام دوراني که منافقين در مقابل انقلاب بودند، با آنها مقابله کرد و آن چنان خشونتي به آنها نشان داد و فهماند که خشونت يعني چه که اگر منافقين فکر مي کردند با خشونت مي توانند کسي را بترسانند. آن موقع با کسي مانند لاجوردي روبرو خواهند بود که از خشونت و اقتدار او فرسنگ ها مي گريختند و گريزان بودند و ديگر اسم لاجوردي براي منافقين يک خواب وحشتناک بود.
اين کانون اقتدار (شهيد لاجوردي) اگر وجود نداشت، معلوم نبود که ما از اين ضد انقلاب بي رحم چه صدماتي را بخوريم. با سادگي هايي که کم و بيش ديديد، اما اين سردار بزرگوار و قدرتمند انقلاب يکتنه با تمام قدرت و با جمعي از دوستان خودش واقعاً منافقين را به زانو در آورد و آنها را به شديدترين شکل سرکوب کرد تا ديگر هوس نکنند. در داخل ايران جولان بدهند و به ناگزير از ايران بيرون بروند. لاجوردي بود که به اينها فهماند ديگر در ايران با بودن لاجوردي جايي براي آنها نيست.
در آن شرايط، طبيعي بود که يک چهره اي مثل شهيد سید اسد الله لاجوردي در هر صورتي مي بايستي از طرف دستگاه امنيتي رژيم مورد محافظت قرار بگيرد؛ بنابراين مي بينيم به مجرد اين که اين شهيد بزرگوار از زندان آزاد مي شود، چون کاملاً زيرنظر است و او هم کسي نيست که دست از مبارزه بردارد، چندي نمي گذرد که دوباره راهي زندان مي شود و اين زندان آمدنها پي در پي رخ مي دهند؛ يعني از ابتداي شروع مبارزه تا پيروزي انقلاب، شايد بارها و بارها اين بزرگوار راهي زندان شد و هر بار مورد شکنجه هاي بسياري قرار گرفت. شما اين را بدانيد که به خصوص با چنين قهرمان هايي در بدو دستگيري، رفتارهاي بسيار کشنده اي مي شد؛ به شکلي که اين پهلوان بزرگ انقلاب، آخرين بار که به چنگ دستگاه هاي امنيتي افتاد، آن چنان به او فشار آوردند و مورد شکنجه قرار گرفت که براي هميشه کمر و چشمهايش دچار عارضه شدند و تا همين روزهاي آخر که به شهادت رسيد، اين عوارض را به همراه داشت، اما دريغ از يک آه که از دهان اين پهلوان شنيده شد؛ دريغ از يک شکوه که خداي ناخواسته اين پهلوان داشته باشد. من در دنباله صحبت هايم، درباره بي وفايي هايي که گهگاه به چنين چهره هاي نازنين و انقلابي رفت، سخن خواهم گفت که علي القاعده مي بايستي شکوه اي را به دنبال داشته باشد. ولي هرگز صورت نگرفت. اينها کساني بودند که خودشان را در خدمت اين انقلاب و به تعبيري در يک انقلاب دائمي قرار داده بودند و به هيچ چيز ديگر جز يپروزي انقلاب و تعالي انقلاب نمي انديشيدند. بنابراين براي وي مهم نبود که آيا در اين انقلاب خدمتي را از او بخواهند و يا نخواهند و اگر خدمتي را از او مي خواستند، با جان و دل مي پذيرفت. هرگاه هم که از او دريغ مي کردند، باز به گونه اي خودش را در مسير انقلاب و خدمت به انقلاب قرار مي داد.
به هر صورت اين بزرگواران در دوران زندان به واقع رنج ورزي کردند، يعني خودشان را با رنج بزرگ کردند و با رنج به شهادت رسيدند. در تمام اين دوران لحظه اي نبود که ما ببينيم ايشان از آنچه که به وقوع پيوسته، ناخرسند است و بپندارد که کار به اتمام رسيده و وظايف او خاتمه يافته. او هميشه فکر مي کرد که مي بايد براي اين انقلاب جانفشاني بکند، رنج ببرد و هر جا که باري هست. حتماً او بر دوش بگيرد. مبادا که کسي در حمل بارهاي انقلاب از او جلو بيفتد.
من به سهم خودم از اين شهيد بزرگوار خجالت مي کشم. يعني من که الان اينجا نشسته ام و دارم از او ياد مي کنم، از اينکه زن و بچه دارم و براي خودم خانه دارم، از اين شهيد بزرگوار طلب مغفرت مي کنم و اميدوارم که بر ما ببخشايد. ما مي بايستي در واقع در خاک زندگي کنيم. ما نمي بايستي آسايش داشته باشيم. ما مي بايستي پا در راه اين شهيدان قرار مي داديم و در کنار همين ها جان مي داديم. حالا تقدير چنين نخواسته و تقدير چنين خواسته که مثلاً در يک منصب هايي به صورت خدمتگزار باشيم. حالا فرض بفرماييد بنده امروز نماينده مجلس شوراي اسلامي هستم، ولي فکر مي کنم که ما واقعاً در مقابل چنين پهلوان هاي رنج و شهادتي، عناصر کوچکي هستيم.
بنده احساس حقارت مي کنم و فکر مي کنم که لياقت اين را نداشتم که مثل آنها زندگي کنيم و مثل آنها به پايان برسيم.
اين گونه به پايان رسيدن لياقت مي خواهد. شايستگي قبلي مي خواهد، آمادگي قبلي مي خواهد. او خودش را آماده کرده بود براي اين گونه خاتمه يافتن اين عشق بي سبب به کسي هديه نمي شود و حتماً و حتماً مي بايستي يک تحفه اي در آن شخصيت وجود داشته باشد.
خردمندي اين شهيد اين بود که لبخندي بر لب مظلومي بنشيند و بتواند دردمندي را تسکين بدهد، انتقام در زندگي اش آن لحظاتي بوده که توانسته انتقام مظلومان را از ظالمان و گردنکشان و فتنه افروزان بگيرد.
کسي که سرباز فداکار اين انقلاب و در تمام دوران جواني و ميانسالي در خدمت اين انقلاب بود. هرگز ادعايي نکرده، هرگز نشد که ايشان بيايد و مدعي اين باشد که من براي اين انقلاب کار کرده ام و خدمت کرده ام و الان سهمي يا نقشي داشته باشم.
خيلي عجيب بود، يعني اينجا بود که انسان واقعاً فريفته اين شخصيت مي شد. اگر بازرگان ها مبارزه اي کرده بودند، لاجوردي ها صد بار پيش از اينها مبارزه کرده بودند. لاجوردي ها خون داده بودند، لاجوردي ها هيچگاه جدا نشده بودند. لاجوردي ها انحراف ازشان زاييده نشده بود. اينها از ابتدا در آن خط اسلام ناب بودند. آنها حالا که انقلاب پيروز شده است، آمدند، ولي لاجوردي ها همان گونه مظلومانه در گوشه اي ايستاده و منتظر بودند که به او بگويند تو هم کاري براي انقلاب انجام بده و هيچ گاه پيش نيامد که خودش را به نحوي مطرح کند و يا مدعي شود، خودش را جلو بيندازد يا اينکه در مقام هاي بالاتر جايي براي خودش اختصاص بدهد. او هرگز براي اين ساخته نشده بود. فقط براي خدمت خالصانه ساخته شده بود؛ خدمتي که هيچ گونه عيب و ريايي در آن وجود نداشته باشد. به ياد داريم که دشمنان انقلاب آرام آرام خودشان را نشان دادند و در رأس آنها منافقين که واقعاً نفرت انگيزترين دشمن اين انقلاب بودند و هيچ کس به اندازه اينها با انقلاب خصومت نورزيد. حتي امام بزرگوار ما فرمودند که اينها فسادي را به وجود آوردند که امريکا نياورد. امام هم به اينها اعتماد ندارد. اينها فکر مي کردند اگر خشونتي دارند، کسي نمي تواند با آنها مقابله کند و نمي دانستند که شخصيتي مثل لاجوردي همان قدر که با دوستانش با مهرباني و دوستي و افتادگي برخورد مي کند، با دشمناش نهايت خشونت را دارد و هيچ گونه ملاحظه اي را با کساني که بخواهند با اين انقلاب و امام برخورد کنند، نمي کند. اصلاً فکر نمي کردند که لاجوردي چنين طوفاني را با دشمنان انقلاب به پا کند و بدون ذره اي ترديد و کوچک ترين ملاحظه اي با تمام کساني که مقابل اين انقلاب ايستاده بودند، برخورد نمايد و شما ديديد که نسل منافقين را اين شهيد بزرگوار ريشه کن و در خاتمه آنها بودند که انتقام خودشان را از شهيد لاجوردي گرفتند.
براي لاجوردي چنين مرگي مبارک بود، چنين مرگي آرزو بود، چنين مرگي در انتظارش بود. او در تمام دوراني که منافقين در مقابل انقلاب بودند، با آنها مقابله کرد و آن چنان خشونتي به آنها نشان داد و فهماند که خشونت يعني چه که اگر منافقين فکر مي کردند با خشونت مي توانند کسي را بترسانند. آن موقع با کسي مانند لاجوردي روبرو خواهند بود که از خشونت و اقتدار او فرسنگ ها مي گريختند و گريزان بودند و ديگر اسم لاجوردي براي منافقين يک خواب وحشتناک بود.
اين کانون اقتدار (شهيد لاجوردي) اگر وجود نداشت، معلوم نبود که ما از اين ضد انقلاب بي رحم چه صدماتي را بخوريم. با سادگي هايي که کم و بيش ديديد، اما اين سردار بزرگوار و قدرتمند انقلاب يکتنه با تمام قدرت و با جمعي از دوستان خودش واقعاً منافقين را به زانو در آورد و آنها را به شديدترين شکل سرکوب کرد تا ديگر هوس نکنند. در داخل ايران جولان بدهند و به ناگزير از ايران بيرون بروند. لاجوردي بود که به اينها فهماند ديگر در ايران با بودن لاجوردي جايي براي آنها نيست.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 28