دو دريا

در دو قصیده زير کوشش شده است مطالب تاريخي از زبان دو درياي بزرگ شمال و جنوب کشور بيان شود. شعر نخست، زبان حال خليج فارس است و شعر دوم، زبان حال درياي مازندران.خليج فارس منم، طرفه بحر پهناور
چهارشنبه، 14 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دو دريا

دو دريا
دو دريا


 

شاعر: اديب برومند




 
در دو قصیده زير کوشش شده است مطالب تاريخي از زبان دو درياي بزرگ شمال و جنوب کشور بيان شود. شعر نخست، زبان حال خليج فارس است و شعر دوم، زبان حال درياي مازندران.
خليج فارس منم، طرفه بحر پهناور
پيام من به تو، اي بيکرانه بحر خزر:
درود بر تو و آن موجهاي زرينت
که هست جلوه نما، چون درخشش گوهر
صفاي روي تو دلجو، چو خنده گلزار
خروش موج تو غران، چو نعره تندر
سرم نهاده به دامان پاک ايران است
کف تو نيز گريبان گشاي اين مادر
من و توايم به هنجار برتري، همدوش
که خوش به خدمت او تنگ بسته ايم کمر
من از جنوب، نوابخش جسم ايرانم
تو از شمال، فرحزاي روح اين کشور
تو از شمال ز سامان او بيابي مهر
من از جنوب به دامان او بسايم سر
به ياددار که بگذشت بر تو، همچون من
بسي حوادث خوانين مانده در دفتر
چه سيلها که روان شد تو را ز خون به کنار
ز زخم نيزه اغيار و آبگون خنجر
ز سرگذشت من ايدوست، گرنه اي آگاه
کنم گزاره تو را شرح قصه سرتاسر:
ز ديرباز، مرا در کنار ايران بود
فراغتي و حياتي، رها ز فتنه و شر
هماره بوده ام از عهد کورش و دارا
مقر کشتي ايران و موضع لنگر
هماره عرصه جولان پارسها بودم
به رهگذار سفائن، به گاه سير و سفر
چه سالها سپري شد به گونه اي بشکوه
که بود هر شب و روزم نشاط افزونتر
بسا که از ره عمران بر آسمانها سود
به هر کرانه ام از ناز، باره بندر
و ليک از پس اقبال «غربيان» زي «شرق»
که باز شد ره ادبار خطه خاور،
شدم اسير، به صد گونه ابتلاي تعب
شدم دچار، به صد پاره احتمال ضرر
گهي «هلند» بر آهيخت بر سرم شمشير
که «انگليس» برانگيخت بر درم لشکر
مرا رسيده هم از «پرتغاليان» آسيب
که بود در سرشان فکر سيم و غارت زر
نبود امن و امانم ز دزد دريايي
برفت بانگ و فغانم به گنبد اخضر
ولي به همت ايران و پايداري خويش
رهايي از کف بيگانه يافتم، ايدر
دريغ کز پس يک نيمه قرن از آن ايام
هزار گونه ستم رفت بر سرم يکسر
همه کرانه من بود از شمال و جنوب
از آن کشور دادارها ز بوک و مگر
جدا نمود ز ايران زعيم استعمار
به سان مسقط و بحرين، جمله را به هدر
چو بر جزاير من چيره گشت استعمار
ز بعد قدرت ايران، به روزگار قجر،
ربود از کفم آهن رباي خدعه، نقود
فشاند بر سرم آتشفشان فتنه، شرر
هر آنچه معدن «زرّ سياه» بود مرا
ربود اجنبي رو سياه غارتگر
وليک از پس چندي، به لطف بار خداي
گشود نهضت ايرانيان قلاع ظفر
درود باد بر آن پور نامدار که کرد
برون ز قبضه اغيار، مرده ريگ پدر
گرفت دامنم تش به واپسين ايام
چو برفروخت «عراق» از پي نبرد، آذر
چه گويم اينکه شدم صحنه نبردي شوم
که جز هلاک و تباهي ندارد هيچ ثمر
نعوذبالله از آن فاجعات خرمشهر
که شد پديد ز جيش عراقي بربر
مگوي «بربر» و تهمت به بربري مپسند
که بود جيش عراقي از آن گروه بتر
ز بس که شاهد کشتار بودم از هر سو
ز بس که ناظر پيکار بودم از هر در
ز بس که در بر من لخته لخته شد کشتي
زبس که در بر من قطعه قطعه شد پيکر
نماند تاب و توانم چو پيکر مجروح
نماند شور و نشاطم چو خاطر مضطر
هم از پيامد آشوب، دست آمريکا
برآمد از سر کين، ز آستين جنگ، به در
گسيل داشت گران ناوهاي کوه اندام
به سوي من که ز ايرانيان بکوبد سر
نيافت گرچه مجالي به اقتضاي زمان
که بود حافظ ايران زمين، مهين داور،
وليک بر سر سيصد مسافر آتش راند
در آسمان و به زير آوريدشان ز زبر
فغان و آه از اين ماجراي زهره گداز
که با دريغ ز خلق جهان گداخت جگر
خداي بر کند از بن، اساس اين بيداد
که دستمايه شر است و پاي لغز بشر
خداي بشکند اين طاق نُه رواق سپهر
به فرق فرقه آزارمند بد گوهر
در اين جهان منم القصه يافته پيوند
به مرز ايرن، وينم هماره مدنظر
به کام دوست منم جاودانه گوهر خيز
به نام پارس منم در زمانه نام آور
***
خليج فارس، شدم از پيام تو خرسند
پيام دلکش و مهرآفرينِ جان پيوند
تو از جنوب به ايران شدي ستايش گوي
من از شمال به ميهن شدم نيايشمند
تو از جنوب ز همسايگان شدي دلگير
من از شمال چو زندانيان شدم دربند
تو از جنوب بر آري ز جان دشمن، گرد
من از شمال بتازم به خصم خيره، سمند
اگر چه هست وجودم فداي ايران، ليک
به نيمه تن شده ام ز آنِ مادر دلبند
بسم رسيده ستمها به روزگار دراز
ز دستبرد تجاوزگران قهرآکند
چه رنجها ز خزرها نصيب من گرديد
که شکر يزدان، گشتند تار و مار گزند
هنوز نام نحوست شعارشان باقي است
به رويم ارچه ز «قزوين» مراست نام بلند
چه واقعات بزرگ و چه حادثات پديد
ظهور يافت به پيرامُن من از آفند(1)
چه قتلها و جنايات شد به جمله پديد
که برگ برگ تواريخ شد ز جمله نژند
گريخت يک شبه «خوارزمشه» به «آبسکون»
پناه جسته ز چنگيزيانِ ترکش بند
ز قتل و غارت قوم مغول در اين اطراف
غمي ست در دل زارم گرانتر از الوند
در آبهاي من ار چند روس، کشتي راند
مرا به سير سفاين نماند يک فروند
کشيد لشکر و کشتار کرد و از من برد
چه شهرهاي گرانمايه بوم، چون، «دربند»
قرارداد گلستان و ترکمنچايش
برون نمود ز شستم بلاد بهجت مند
نه بلخ ماند و بخارا، نه مرو ماند و سرخس
نه ايروان و نه ارّان، نه نخجوان و خجند
سپس که شوروي از لطف حق فروپاشيد
شدند آن همه آزاد و رستگاران کمند،
به جاي دعوي الحاق خود به ايران مرز
که بوده ميهنشان با تبار و خويشاوند،
زدند دست به تقسيم آبهايم، ليک
نيافت شيوه رفتارشان مجال پسند
زدند در پي تضعيف سهم ايران گام
به حق مام وطن پشت کرده با ترفند
وليک غافل از آن کز نهيبِ ايراني
شوند يکسره تسليم، بي بهانه چند
که راست زهره که بر طبل خود سري کوبد
جز آن که هست تهي مغز و بس تهي آوند؟(2)
کجاست آن که تواند ز حق اران کاست؟
که تا جدا کنمش پُر دلانه بند از بند
به حق مام گر اين است مهر فرزندي
هزار لعنت حق باد بر چنان فرزند!
خليج فارس، تويي ايستاده همچون من
به پاس خدمت ايران چو کوهسار «سهند»
خليج فارس بماناد در جهان دلشاد
که نام پارس بر او نقش بسته با لبخند
«اديب»، اين دو پيام دو نيلگون دريا
روا بود که شود رهگشاي عبرت و پند

پي نوشت ها :
 

1- بلا، آفت
2- ظرف
 

منبع:یزدان پرست، حمید؛ (1387) نامه ایران؛ مجموعه مقاله ها، سروده ها، و مطالب ایران شناسی، جلد چهارم، به کوشش حمید یزدان پرست، تهران، اطلاعات، چاپ یکم.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.