نامه نبشتن پيغمبر به خسرو
کتاب هايش که «پنج گنج» ماندگارند، مونس شب هاي تار قصه گويان و افسانه پردازان اند.
اين حکيم بي بديل و اين افتخار پارسي زبانان همه جاي جهان، جدا از قصه ها و افسانه هايي که دارد، واقعياتي را نيز در «پنج گنج» خود آورده و چنان آن ها را با شيريني و فريبندگي شعر آراسته که گويي اين واقعيات از ابتدا با همين زيبايي روي داده اند. يکي از اين واقعيات تاريخي، نامه نوشتن پيامبر گرامي اسلام(ص)، به خسرو پرويز است که داستانش را بارها خوانده و شنيده ايم؛ اما شنيدن آن از زبان حکيم گنجه، لطف ديگري
دارد. باهم اين ماجرا را که گزيده اي است از «منظومه ي خسرو و شيرين»،
مي خوانيم:
رسول ما به حجّت هاي قاهر
نبوّت در جهان مي کرد ظاهر
گهي مي کرد مه را خرقه سازي
گهي مي کرد با مه خرقه بازي
گهي با سنگ خارا راز مي گفت
گهي سنگ حکايت باز مي گفت
عطايش گنج را ناچيز مي کرد
نسيمش گنج بخشي نيز مي کرد
خلايق را ز دعوت جام مي داد
به هر کشور صلاي عام مي داد
چو از نقش نجاشي باز پرداخت
به مُهر نام خسرو نامه اي ساخت
نامه:
وجودش تا ابد فياض جود است
قديمي کاوّلش مطلع ندارد
حکيمي کاخرش مقطع ندارد
اگر هر زاهدي کاندر جهان است
به دوزخ در کشد، حکمش روان است
و گر هر عاصيي کاو هست غمناک
فرستد در بهشت، از کيستش باک؟
به يک پشّه کُشد پيل افسري را
به موري بر دهد پيغمبري را
به هر دعوي که بنمايي اله اوست
به هر معني که خواهي پادشاه اوست
ز قدرت درگذر، قدرت قضا راست
تو فرمان راني و فرمان خدا راست
خدايي نايد از مشتي پرستار
خدايي را خدا آمد سزاوار
تو اي عاجز! که خسرو نام داري
وگر کيخسروي، صد جام داري
چو مخلوقي، نه آخر مُرد خواهي؟
ز دست مرگ جان چون بُرد خواهي؟
اگر بي مرگ بودي پادشاهي
بسا دعوي که رفتي در خدايي
مبين درخود که خود بين را بصرنيست
خدابين شو که خود ديدن هنر نيست
گواهي ده که عالم را خدايي ست
نه بر جا و نه حاجت مند جايي ست
خدايي کادمي را سروري داد
مرا بر آدمي پيغمبري داد
در آتش مانده اي، وين هست ناخوش
مسلمان شو، مسلّم گرد از آتش»
چو نامه ختم شد، صاحب نوردش
به عنوان «محمد» ختم کردش
فرستادن نامه:
فرستاد آن وثيقت، سوي پرويز
چو قاصد عرضه کرد آن نامه ي تو
بجوشيد از سياست خون خسرو
ز تيزي گشت هر مويش سناني
ز گرمي هر رگش آتشفشاني
چون عنوان گاه عالم تاب را ديد
تو گفتي سگ گزيده آب را ديد
خطي ديد از سواد هيبت انگيز
نوشته از محمد، سوي پرويز
«که را زَهره که با اين احترامم
نويسد نام خود بالاي نامم؟»
رخ از سرخي چون آتش گاه خود کرد
ز خشم انديشه ي بد کرد و بد کرد
دريد آن نامه ي گردن شکن را
نه نامه، بلکه نام خويشتن را
از آن آتش که آن دود تهي داد
چراغ آگهان را آگهي داد
ز گرمي آن چراغ گردن افراز
دعا را داد چون پروانه پرواز
عجم را زآن دعا کسرا بر افتاد
کلاه از تارک کسرا در افتاد