خاطرات امدادگر «باهره شاهکلدي» از سال هاي دفاع مقدس

دختر جوان تک و تنها در کوپه نشسته بود. قطار مسير تهران- اهواز را بي مهابا طي مي کرد. نگاه نگران دختر جوان بيرون از پنجره در نقطه اي مبهم گم شده بود. بيشتر از هميشه آماده بود؛ حتي براي مرگ! اما دلهره اي غريب به جانش افتاده بود. چه در پيش رو خواهد داشت.
يکشنبه، 31 ارديبهشت 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطرات امدادگر «باهره شاهکلدي» از سال هاي دفاع مقدس

خاطرات امدادگر «باهره شاهکلدي» از سال هاي دفاع مقدس
خاطرات امدادگر «باهره شاهکلدي» از سال هاي دفاع مقدس


 

نويسنده: فاطمه کهربايي




 
روزهاي جندي شاپور
دختر جوان تک و تنها در کوپه نشسته بود. قطار مسير تهران- اهواز را بي مهابا طي مي کرد. نگاه نگران دختر جوان بيرون از پنجره در نقطه اي مبهم گم شده بود. بيشتر از هميشه آماده بود؛ حتي براي مرگ! اما دلهره اي غريب به جانش افتاده بود. چه در پيش رو خواهد داشت.
ساعتي بعد، اثري از اين علامات سؤال در ذهنش نبود. در راه آهن اهواز ايستاده بود. ساکي کوچک به دست داشت و با چشماني که لايه اي از اشک روي آن نشسته بود به شهر نگاه مي کرد. براي اولين بار به اهواز آمده بود. اما چرا حالا؟ حالا که ديگر رمقي براي در و ديوار شهر نمانده بود. سکوتي مرگبار بر همه جا سايه انداخته بود، اهواز خالي از سکنه بود؛ و تنها نيروهاي نظامي و امدادي باقيمانده بودند. تک و توک سربازاني در خيابان ديده مي شدند و يا ماشين جنگي يا امدادي گذر مي کرد.
خود را به بيمارستان جندي شاپور رساند. راهرو ورودي بيمارستان مملو از مجرروحاني بود که روي زمين خوابيده بودند و صداي ناله هر کدامشان بلند بود. نگاهش در بين پرستاران و پزشکان مشغول به کار، دنبال کسي مي گشت. مي خواست هر چه زودتر از اين بلاتکليفي خلاص شود. برگه ي مأموريتش را به يکي نشان داد. معلوم شد بايد به مسئول امدادگران مراجعه کند؛ زهرا معارفي!
اينها خاطرات «باهره شاهکلدي» است. او روزهايي را که نمونه اش کمتر در تاريخ يافت مي شود، به خاطر دارد. سال هايي که «باهره» لحظه هايش را فارغ از آرزوهاي دخترانه، با رنگ اخلاص در حافظه ي اين سرزمين ثبت کرده است.
«باهره شاهکلدي» در آن روزها 19 سال بيشتر نداشت و يکسالي مي شد که به استخدام بخش مالي شهرداري منطقه 13 درآمده بود. پيش از آن در پاييز 1360 مأموريتي در مريوان داشت و وظيفه اش بازرسي از بيمارستان و بررسي وضعيت بيماران بود. در همانجا بود که به فعاليت هاي امدادگري علاقمند شد. اگر چه تا پيش از آن هم کارنامه اش خالي از فعاليت هاي خودجوش سياسي- مذهبي نبود او در آخرين سال هاي شکل گيري انقلاب هم چون ديگران در تظاهرات شرکت مي کرد. خودش خاطرات آن روزها را اين گونه روايت مي کند:
«سال هاي آخر دبيرستان، با اوج شلوغي هاي انقلاب مصادف شده بود. روزهايي که دبيرستان ها و دانشگاهها تعطيل مي شد و دانش آموزان و دانش جويان به خيابان ها مي ريختند و مردم را در تظاهرات همراهي مي کردند. اتفاقاً يکي از اين راهپيمايي ها که در آن حضور داشتيم در زمان برگزاري امتحانات ما بود. بعد تجمع و طي مسير، قدري نکشيد که گارد شاهنشاهي با گازهاي اشک آور و شوکرهاي برقي به مردم هجوم آوردند؛ ما هم در حال فرار بوديم که پيرمردي در خانه اش را باز کرد و من و چند نفر ديگر به آنجا پناه برديم. ولي به شدت چشم هايمان مي سوخت. پيرمرد براي اينکه سوزش چشم هايمان کمتر شود مي خواست فرش خانه اش را آتش بزند که ما گفتيم نه، دودش زياد است و حتماً مأموران متوجه ما خواهند شد. به همين خاطر هر چه دفتر و کتاب همراه خود داشتيم به آتش کشيديم و اين طور شد که براي امتحان هم نمي دانستيم چه بايد بکنيم.»
ياد روزهاي انقلاب او را از امروزش جدا مي کند و با خود مي برد و وقتي در سير خاطراتش به هفده شهريور مي رسد انگار که نقطه عطفي را در آن ميان يافته باشد، برقي در چشمانش مي جهد و احساس مي کند بايد ما را در تجربه آن روزش شريک کند:
«با چند تا از دوستانم قرار گذاشته بوديم که آن روز در ميدان ژله حضور داشته باشيم. براي اينکه خانه ي ما به ميدان ژاله دور بود من از شب قبل به خانه دوستم رفتم. ولي مادرم راضي نبود که من در آن تجمع شرکت کنم. ساعت 5 صبح بود که زنگ زد و با من اتمام حجت کرد که حق نداري بروي. من هم اگر چه ناراضي بودم ولي قبول کردم. ولي تا ساعت 8 چند بار زنگ زدم و با مادرم صحبت کردم تا بالاخره رضايت داد. اما گفت سر ساعت 11 بايد خانه باشي و من قبول کردم. راه افتاديم ولي چون دير حرکت کرديم به ميدان ژاله نرسيديم و وقتي آن اتفاق افتاد ما در خيابان هاي اطراف بوديم و توانستيم از مهلکه فرار کنيم. اگر چه خيابان هاي اطراف هم از تهاجم بي نصيب نمانده بود. و تيراندازي هوايي هم آنجا صورت مي گرفت. اما انگار تقدير اين بود که ما زنده بمانيم.»
و به راستي که هستي آينده ي «باهره» را در جاي ديگري از اين تاريخ مقدر کرده بود. او بايد چند روزه مانده به فتح خرمشهر خود را به بيمارستان جندي شاپور اهواز مي رساند. چون احساس وظيفه مي کرد. اما اينبار جلب رضايت پدر و مادر سخت تر شده بود. اوضاع کمي فرق کرده بود و شرايط حساس تر شده بود. يکسالي از شروع جنگ مي گذشت؛ جنگي که قصد داشت طعم شيرين پيروزي انقلاب را به کام مردم تلخ کند. حالا يکسال بود که از برادر بزرگش که براي انجام مأموريت سپاه به سر پل ذهاب رفته بود، خبري نبود و خانواده در يک سرگرداني به سر مي بردند. نمي دانستند بايد در فراق فرزند شهيدشان بگريند يا در آرزوي بازگشت و ديدار او باشند. خودش مي گويد:
«تحت اين شرايط خيلي طول کشيد تا بتوانم نظر مثبت پدر و مادرم را نسبت به اين موضوع جلب کنم در نهايت پدرم راضي شد و با دوستان سپاهي اش در اهواز هماهنگ کرد تا آنجا شرايط را طوري مهيا کنند که با مشکلي مواجهه نشوم. اين طور شد که از شهرداري مرخصي گرفتم و عازم شدم.»
و اينگونه «باهره» جوان راهي سفري مي شود که همه چيز رنگ و بويي تازه اما غريب دارد. اما او در تلاش بود هر چه زودتر خود را با شرايط جديد وفق دهد. « شاهکلدي» از بيمارستان جندي شاپور اين طور ياد مي کند:
«بيماستان جندي شاپور يکي از بيمارستان هاي بزرگ خاورميانه در تمام آن سال ها بود. به همين خاطر خوابگاههاي زياد و بزرگي داشت که بيرون بيمارستان تعبيه شده بود. اگر چه شب اولي که به آنجا رفتم به خاطر عقربي که همه مان را غافلگير کرده بود نتوانستيم آن شب را بخوابيم، با اينکه خيلي کار کرده و خسته بوديم.
البته آنجا چيزي به اسم ساعت کاري وجود نداشت. تا زماني که کار بود ما همه مشغول بوديم. معمولاً زمان قبل از عمليات کمي سرمان خلوت مي شد، چون ما مجروحان را نگه نمي داشتيم و بعد از اينکه وضعيت شان بهتر مي شد آنها را به بيمارستان هاي مختلف منتقل مي کرديم. گاهي پيش مي آمد که مجروحان براي ادامه ي درمان بايد به تهران مي رفتند ولي آنجا آشناي نداشتند. ما در اين طور مواقع با همکاراني که در تهران خانه داشتند، تماس مي گرفتيم و هماهنگ مي کرديم در اين مدت پذيراي اين رزمندگان باشند.
آنجا کارهايمان صرفاً امدادگر نبود. از جا به جايي کارتون مواد غذايي اهدايي بري رزمندگان، گرفته تا باز کردن در يک کمپوت براي مجروحي يا نوشتن اسامي شهدا روي سينه هايشان. دو تا ميز کوچک نزديک در ورودي بيمارستان گذاشته بوديم و آنجا نام شهدا را مي نوشتيم و در اوقاتي که پزشک ها فرصت صادر کردن جواز دفن را نداشتند، ما اين کار مي کرديم.
فرداي آن روز خانم معارفي مرا در محيط بيمارستان گرداند و به کادر حاضر معرفي کرد. آن موقع بيشتر نيروهاي بيمارستان را مردم بومي تشکيل مي دادند. از همان روز کار را به صورت رسمي شروع کردم در مدت کمتر از يک ماه کارهاي لازم را ياد گرفتم. البته سعي شان اين بود که حتي کارهايي مثل تزريق را هم کادر بيمارستان انجام دهند، مگر اوقاتي که خسته بودند يا کار زياد بود، چون ما افراد معتمدي بوديم، اين کارها را به ما مي سپردند.
طي اين مدت من فقط توانستم با خانم معارفي ارتباطي صميمي ايجاد کنم. البته پاي ثابت نيروها هم تنها ايشان بود. اگر نه خيلي ها بودند که طي دو سالي که من آنجا بودم مدتي مي آمدند ولي چون تحمل مواجه شدن با آن صحنه هاي دلخراش را نداشتند، از نظر روحي کم مي آورند و برمي گشتند و ما هم که توانسته بوديم آنجا دوام بياوريم به خاطر اعتقاد به اصل قضيه دفاع مقدس بود.
در بين ما خانم معارفي به کاري که مي کرد يقين بيشتري داشت. آن زمان 25 - 26 سال بيشتر نداشت. با نيروهاي مردمي از تهران آمده بود. خانه شان نزديک مهديه تهران بود و شوهرش خادم مهديه بود. ولي چند وقتي بود از همسرش جا شده بود. در تمام مدتي که آنجا بود حقوقي نمي گرفت. در صورتي که من حقوق داشتم.
معارفي در حفظ حجابش خيلي مقيد بود. طوري که در تمام ساعاتي که در بيمارستان بود چانه ي مقنعه اش را هميشه تا زير چشمانش بالا مي کشيد تا بيشتر پوشيده باشد. وقتي هم به شهر مي رفت پوشيه مي زد.
سردرد ميگرني داشت. وقتي مي خواستيم بستريش کنيم تو انبار، روي زمين مي خوابيد و ما تا جاي که مي توانستيم کمکش مي کرديم.
خوابگاه مان سه اتاق بود که انبار آذوقه بيمارستان بود. گاهي اوقات که بيمارستان خلوت بود و کاري نداشتيم در همان اتاق ها مي نشستيم و سيب زميني مي پختيم و مي خورديم. چون غذاي بيمارستان به سبک جنوبي پخته مي شد و خيلي چرب و تند بود. ما هم اصلاً از غذاي بيمارستان نمي خورديم.
در طي اين مدت عمليات هاي متعددي رخ داد ولي يکي از آنها که ما خود در آن حضور داشتيم عمليات بستان بود. ساعت 7-8 شب بود که با آمبولانس به سمت بستان راه افتاديم. هيچ کس حق نداشت چراغ ماشينش را روشن کند. همه ماشين ها استتار شده بود. صداي انفجارها شنيده مي شد. اولش به ما اجازه ندادند از آمبولانس ها پياده شويم چون زماني بود که به دليل خطراتي که خانم ها را تهديد مي کرد، سپاه اجازه حضور به خواهران نمي داد. اما ما اصرار کرديم و ديدند که جزو نيروهاي با سابقه هستيم اجازه دادند که آن شب با آنها همراه شويم. تا فردا شب آنجا بوديم که بعد از بيمارستان خبر دادند که به حضور ما احتياج دارند و ما برگشتيم.
در مسير که مي رفتيم از راننده خواستيم ماشين را نگه دارد. اما قبول نمي کرد. مي گفت خطرناک است. مي خواستيم پياده شويم و خاک بستان را ببوسيم. اصرار کرديم. بالاخره راضي شد.
آن شب همه نيروها در تکاپو و تلاش بودند. ما هم هر کاري از دستمان برمي آمد انجام مي داديم. جالب اين بود که اصلاً احساس خستگي هم نمي کرديم.
چند بار پيش آمد که شهيد چمران براي عيادت دوستانش به بيمارستان آمدند، ما را که مي ديد تشکر مي کرد و مي گفت همه ايران بايد بيايند دست شما را ببوسند.
مجموعاً دو سال در بيمارستان کار کردم که طي چند دوره آنجا رفتم. دوره هاي اول را مرخصي مي گرفتم ولي بعداً که شهرداري مأموريت برايم رد مي کرد اگر خانواده اصرار نمي کردند سعي مي کردم نروم تهران. آنجا يک شرايطي بود که آدم دوست داشت بماند، اما نه به خاطر حقوق و نه به خاطر مزيت هاي ديگر. اما خانواده به خاطر جريان برادرم زود دل تنگ مي شدند.
يک ماه و نيم هم در بيمارستان رازي که در همان مجموعه ي گلستان بود خدمت کردم. آنجا محل کارم در کنار سردخانه بود و اگر کاري پيش مي آمد به سردخانه هم مي رفتيم. الان که به آن روزها فکر مي کنم باورم نمي شود اين من بوده ام که توانسته ام در جايي کنار سردخانه کار کنم. الان بعضي اوقات بهشت زهرا مي روم از اطراف سردخانه گذر مي کنم دلم مي گيرد، اين است که باورم نمي شود توانسته باشم در چنين فضايي کار کنم.
يک بار هم پدر و مادرم براي آشنايي با وضعيت من به اهواز آمدند. در بيمارستان بودم که از راه آهن زنگ زدند و گفتند بگو کدام بيمارستان هستي بياييم ببينيمت. خيلي ذوق زده شده بودم. باورم نمي شد. آن روز ما مشغول تفکيک داروهاي مردمي بوديم که پدر و مادرم سر رسيدند. اتفاقاً ازشان کمک گرفتم تا کارمان زودتر تمام شود. بعد از دو روز به تهران برگشتند.
آخرين دوره اي که رفتم، ازدواج کرده بودم و بچه داشتم. چون شوهرم غالباً مأموريت بود من هم راحت مي توانستم فعاليت کنم. نصف بيشتر اين دو سال را ازدواج کرده بودم. تا سال 1362 ديگر فضاي شهر طوري شد که مردم به شهر برگشتند و امنيت ايجاد شد و من برگشتم. بعد از آن سال 1365 به مدت سه ماه دوباره رفتم.
يک نفر جراحت کوچکي روي پيشاني اش ايجاد شده بود. سال هاي بعد که رفتم ديدمش. آن جراحت کوچک باعث شده بود دچار آسيب مغزي شود و ديگر نمي توانست بخوابد. يعني مغزش فرمان خوابيدن صادر نمي کرد. مي گفت يک مغازه گرفته براي شب ها، که وقتي همه اهل خانه خوابند، برود آنجا کار کند.»
«باهره شاهکلدي» اين روزها متخص مالي و مددکار سازمان آتش نشاني در تهران است آنقدر گرفتار و سرش شلوغ است که به زحمت وقت اين گفت و شنود کوتاه را به ما داد. خيلي سخت هم قبول کرد تا برايمان از آن روزها صحبت کند. مي گفت در طي اين سال ها براي هيچ کس از آن روزها حرف نزده ام. حتي همکارانش هم نمي دانند چنين سابقه اي دارد. مي گفت مي ترسد ريا شود و فقط گاهي ياد آن روزها را براي فرزندانش نقل مي کند.
گذشت زمان رنگ اين خاطرات را در ذهن خانم «شاهکلدي» کم رنگ کرده بود و با همه تلاشي که مي کرد فقط ذره اي از آن روزها را براي ما نقل کرد. در آخر گفت لحظه هاي خوب و شيريني بود، اما حيف که چيزي در خاطرم نمانده است تا برايتان روايت کنم.
منبع:ماهنامه پيام زن شماره 210




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.