داستان هاي کوتاه درباره امام حسن (عليه السلام)
مهرباني
سپس امام فرمود: «پاداش آزادي در برابر مهرباني او آزادي بود».(1)
مهرباني در برابر نامهرباني
حضرت فرمود: «چرا چنين کردي؟» گفت: «براي اينکه تو را ناراحت کنم». امام با تبسمي دل نشين فرمود: «ولي من در عوض، تو را خشنود مي کنم، و غلام را آزاد کرد». (2)
همچنين آورده اند، روزي امام، مشغول غذا خوردن بودند که سگي آمد و برابر حضرت ايستاد. حضرت، هر لقمه اي که مي خوردند. لقمه اي جلوي سگ مي انداختند. مردي پرسيد: «اي فرزند رسول خدا! اجازه دهيد اين حيوان را دور کنم». امام فرمود: «دعه انّي لاستحيي منا لله عزّ و جل ان يکون ذو روح ينظر في وجهي و انا آکل ثم لا اطعمه؛ نه رهايش کنيد! من از خدا شرم مي کنم که جانداري به صورت من نگاه کند و من در حال غذا خوردن باشم و به او غذا ندهم. »(3)
گذشت
يهودي با ديدن گذشت و برخورد پسنديده ايشان به خانه اش برگشت و دست زن و بچه اش را گرفت و نزد امام آمد و از ايشان خواست تا آنان را به دين اسلام در آورد. (4)
فروتني
همواره آن حضرت ديگران را نيز بر خود مقدم مي داشت و پيوسته با احترام و فروتني با مردم برخورد مي کرد. روزي ايشان در مکاني نشسته بود. برخاست که برود، ولي در اين لحظه، پيرمرد فقيري وارد شد. امام به او خوش آمد گفت و براي اداي احترام و فروتني به او فرمود: «اي مرد! وقتي وارد شدي که ما مي خواستيم برويم آيا به ما اجازه رفتن مي دهي؟«مرد فقير عرض کرد: «بله، اي پسر رسول خدا!» (6)
همواره امام، مهرباني را با مهرباني پاسخ مي گفت. حتي پاسخ وي در برابر نامهرباني نيز مهرباني بود.
مهمان نوازي
در سفري که امام حسن (عليه السلام) همراه امام حسين (عليه السلام) و عبدالله بن جعفر به حج مي رفتند، شتري که بار آذوقه بر آن بود، گم شد و آنها در ميانه راه، گرسنه و تشنه ماندند. در اين هنگام، متوجه خيمه اي شدند که در آن پيرزني تنها زندگي مي کرد. از او آب و غذا خواستند پيرزن نيز که انسان مهربان و مهمان نوازي بود، از تنها گوسفندي که داشت، شير دوشيد و گفت: «براي غذا نيز آن را ذبح کنيد تا براي شما غذايي آماده کنم».
امام نيز آن گوسفند را ذبح کرد و زن غذايي براي ايشان درست کرد. آنان غذا را خوردند و پس از صرف غذا از وي تشکر کردند و گفتند: «ما افرادي از قريش هستيم که به حج مي رويم. اگر به مدينه آمدي، نزد ما بيا تا مهمان نوازي ات را جبران کنيم.» سپس از زن خداحافظي کردند و به راه خويش ادامه دادند. شب هنگام، شوهر زن به خيمه اش آمد و او داستاني مهماني را برايش باز گفت. مرد، خشمگين شد و گفت: «چگونه در اين برهوت، تنها گوسفندي را که همه دارايي مان بود، براي کساني کشتي که نمي شناختي؟»
مدت ها از اين ماجرا گذشت تا اينکه باديه نشينان به سبب فقر و خشک سالي به مدينه آمدند. آن زن نيز همراه شوهرش به مدينه آمد. در يکي از همين روزها، امام مجتبي (عليه السلام) همان پير زن را در کوچه ديد و فرمود: «يا امه الله! تعرفيني؟؛ اي کنيز خدا! آيا مرا مي شناسي؟» گفت: «نه.» فرمود : «من همان کسي هستم که مدت ها پيش، همراه دو نفر به خيمه ات آمديم. نامم حسن بن علي است». پيرزن خوشحال شد و عرض کرد: «پدر و مادرم به فداي تو باد!»
امام به پاس فداکاري و پذيرايي او، هزار گوسفند و هزار دينار طلا به او بخشيد و او را نزد برادرش، حسين (عليه السلام) فرستاد. او نيز همين مقدار به او گوسفند و دينار طلا بخشيد و وي را نزد عبدالله بن جعفر فرستاد. عبدالله نيز به پيروي از پيشوايان خود، همان مقدار را به آن پيرزن بخشيد. (8)
پاره هاي آفتاب (گوشه هايي از زندگي امام حسن (عليه السلام))
سوار بر مرکب مي رفت که با مردي از اهل شام مواجه شد. مرد تا حضرت را شناخت. شروع به لعن و نفرين کرد. امام، سخنان زشت و دشنام هاي نارواي او را تحمل کرد تا اينکه مرد شامي، عقده دلش را خالي کرد و آرام شد.
امام با لبخند و به آرامي فرمود: «اي مرد! گمان مي کنم در اين شهر غريب باشي و شايد هم مرا به اشتباه گرفته اي؟ حالا اگر از ما رضايت بطلبي، از تو راضي مي شويم و اگر چيزي از ما بخواهي، به تو مي بخشيم. اگر راه گم کرده اي، راهنمايي ات مي کنيم. اگر گرسنه اي، تو را سير مي کنيم. اگر لباس نداري، تو را مي پوشانيم. اگر نيازمندي، تو را غني مي کنيم. اگر از جايي رانده شده يا فراري هستي، تو را پناه مي دهيم. اگر خواسته اي داري، بر مي آوريم. اگر توشه سفرت را پيش ما آوري و مهمان ما باشي. براي تو بهتر است و تا هنگام رفتن از توپذيرايي مي کنيم. چون که خانه ما وسيع و امکانات مهمان نوازي مان فراهم است.
وقتي مرد با اين برخورد کريمانه حضرت مواجه شد و سخنان شيوا و دلنشين آن بزرگوار را شنيد، پيش از آنکه سخني بگويد، اشک از گونه هايش لغزيد و گفت: «شهادت مي دهم که تو خليفه خداوند بر روي زمين هستي. خداوند داناتر است که رسالتش را در کدام خانواده قرار دهد: الله اعلم حيث يجعل رسالته؛ تا اين لحظه شما و پدرتان منفورترين خلق خدا نزد من بوديد و اکنون شما را محبوب ترين فرد روي زمين مي دانم».
بعد از آن، همراه امام حسن(عليه السلام) راهي خانه آن حضرت شد و تا روزي که در مدينه بود. در مهمان سراي حضرت پذيرايي مي شد و از دوستان و ارادت مندان خاص اهل بيت (عليهم السلام) گشت. (9)
شيعه حقيقي
فرمود: «اگر مطيع امر و نهي ما هستي، راست مي گويي و اين گونه نيست، با اين ادعا بر گناهان خود نيفزا و نگو از شيعيان شما هستم، بلکه بگو من از دوستداران شما و دشمن دشمنان شما هستم و تو در نيکي و به سوي نيکي هستي».
حيا مي کنم
پرسيد: «چرا اين طور مي کني؟»
غلام جواب داد: «من خجالت مي کشم که خودم غذا بخورم و اين سگ گرسنه بماند».
حضرت خواست به او پاداشي نيکو بدهد. براي همين او را به دليل اين عمل نيک، از مولايش خريد و آزاد کرد و باغي را که در آن کار مي کرد، خريد و به او بخشيد». (10)
شنا
فرمود: «اگر لباس شنا داشتم، داخل آب مي شدم و آب تني مي کردم».
گفت: «من دارم و آن را در اختيار شما مي گذارم».
فرمود: «پس خودت چه مي پوشي؟»
گفت: «من همين طوري به داخل آب مي روم».
فرمود: «اين همان کاري است که من اصلاً دوست ندارم و خوشم نمي آيد. از رسول خدا (صلي الله عليه و آله و سلم) شنيدم که مي فرمود: در داخل آب موجودات زنده اي است که بايد از آنها شرم کنيد و به احترام آنان، بدون پوشش مناسب به داخل آب نرويد». (11)
درخت خشک
آن مرد نگاهي به بالاي درخت کرد و گفت: «اگر اين درخت خشک نشده بود، از ميوه آن مي خورديم».
فرمود: «رطب مي خواهي؟»
گفت: «بلي»
حضرت دست به سوي آسمان بلند کرد و دعايي کرد. ناگاه درخت سبز شد و رطب داد. شترباني که همراهشان بود، با شگفتي گفت: «به خدا سوگند جادو کرد».
حضرت فرمود: «واي بر تو، اين جادو نيست. حق تعالي دعاي فرزند پيغمبر خود را مستجاب کرد».
پس آن مقدار رطب از آن درخت چيدند که براي همه اهل قافله بس بود.
سر سفره کريم
خبر از غيب
پرسيدند:«چه کسي تو را مسموم مي سازد؟»
فرمود: «يکي از زنان يا کنيزانم»
گفتند: «از خود دورش کن و از خانه ات بيرونش بينداز».
فرمود: «مگر قضاي الهي تغييرپذير است؟ اگر او را خود دور کنم. باز هم کشته شدن من به دست اوست؛ زيرا تقدير الهي چنين رقم خورده است».
چيزي نگذشت که همسرش، جعده به دستور معاويه، با سمي که در شير ريخته بود، او را به شهادت رساند.
حاجت برادر مسلمان
امام فرمود: «در حال حاضر مالي ندارم که بدهي تو را بدهم».
گفت: «پس کاري کنيد که او مرا زنداني نکند».
امام در حالي که در مسجد مشغول عبادت (اعتکاف) بود، کفش هاي خود را به پا کرد.
گفتند: «از فرزند رسول خدا، مگر فراموش کرديد که در حال اعتکاف هستيد [ و نبايد از مسجد خارج شد]؟»
فرمود: «فراموش نکرده ام، اما از پدرم شنيده ام که رسول الله مي فرمود: کسي که در برآوردن حاجت برادر مسلمان خود بکوشد، مانند کسي است که نه هزار سال، روز را به روز و شب را به عبادت مشغول بوده است». (12)
درياي کرم
پينوشتها:
1- مناقب، ابن شهر آشوب، ج4، ص 18.
2- باقر شريف القرشي، حياة الامام الحسن بن علي (عليه السلام) ج1، ص 314.
3- بحارالانوار، ج 43، ص 352.
4- تحفه الواعظين، ج2، ص 106.
5- بحارالانوار، ج 43، ص 35.
6- سيد نورالله مرعشي التستري، ملحقات احقاق الحق، ج11، ص 114.
7- ابن شهر آشوب، ج4، صص 16 و 17.
8- ابن شهر آشوب، ص 16؛ علي بن عيسي الاربلي، کشف الغمه، ج2، ص 133. (با گزينش)
9- همان، ج3، ص 19.
10- البدايه و النهايه، ج 8، ص 38.
11- مسند، امام مجتبي (عليه السلام)، ص 797.
12- روايت ها و حکايت ها، ص 122
13- ستارگان، درخشان، ص 46.
/ج