شهید بروجردی در مقام یک برادر (2)

در اوج گیری انقلاب کار ایشان بیشتر همین سلاح رساندن به دست مردم بود و یکسری مسائل پشت پرده ای که شهید عراقی و شهید بهشتی محول کرده بودند به میرزا که جایی را برای امام فراهم کنند
يکشنبه، 8 مرداد 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهید بروجردی در مقام یک برادر (2)

 شهید بروجردی در مقام یک برادر (2)
 




 

شهید در جریانات سال 1357 و اوج گیری انقلاب چه فعالیت هایی می کرد؟

در اوج گیری انقلاب کار ایشان بیشتر همین سلاح رساندن به دست مردم بود و یکسری مسائل پشت پرده ای که شهید عراقی و شهید بهشتی محول کرده بودند به میرزا که جایی را برای امام فراهم کنند. بسترسازی برای کمیته استقبال از امام و محل اسکان و استقرار ایشان که وقتی می خواستند بیایند کجا باشند. در واقع همان مدرسه رفاه یا مدرسه علوی را آماده می کردند.
کارهای بعد از این تاریخ را اگر بخواهیم بگویم میرزا معتقد بود صرفاً با این که شاه رفته و انقلاب پیروز شده کار تمام نشده است. تا مدتی از آن بالای هتل اوین بچه هایی را که در زندان اوین پاسداری می کردند با تفنگ های دوربین دار می زدند. یعنی باقی مانده های شاه مانده بودند که مقاومت کنند تا بلکه یک جوری حکومت مردمی سرکوب شود و بتوانند دوباره شاه را برگردانند و نگه دارند.

بعد از بیست و دوم بهمن 1357؟

بله. تقدم و تأخر تاریخی اش را حالا نمی دانم که بگویم. درگیری ها هنوز برقرار بود. می دانید اوین جای کمی نبود. وقتی اوین را تصرف کردند ابتدا اداره اش را به دست شهید بروجردی دادند. مدتی آن جا بود و بعد بحث بنیان گذاری سپاه پیش آمد که زیر نظر آن شورای مؤسس دوازده نفر به وجود آمده بود.

شهید نیز جزو آن هسته اولیه بود.

بله. یکی شان همین شهید بروجردی بود که بعد از تشکیل سپاه اوین را تحویل یکی از دوستان بروجردی به نام شهید کچویی دادند.
در چهار راه سیروس که گفتم آن خیاطی را دایر کردیم آن موقع یکسری آدم های جدید به ما اضافه شدند. از جمله رحمت شمع بیاتی یا جلال عسگری که ایشان بعدها محافظ شهید رجایی شد. یا محسن کنگرلو و محمد شقاقی.
اما بعد از انقلاب دو سه سال که گذشت بعضاً خط ها از هم جدا شد. مخصوصاً وقتی امام خمینی فرمودند افراد باید فقط یا در سپاه باشند یا در حزب و سازمان خود. چون وقتی انقلاب پیروز شد میرزا و دوستانش یک سازمانی را بنا نهادند به اسم سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی که خیلی ها در آن عضو بودند. باری امام خمینی همین طور که همیشه خوب رهبری می کردند فرمودند نیروها فقط باید در یک جا فعالیت کنند: یا نیروهای مسلح؛ یا احزاب. امام خیلی راحت عمق و آخر دهه و سده را می دیدند. برای همین است که وقتی می گویید آقا شما زمانه را چطوری می بینید خیلی ها نمی توانند مصاحبه کنند. امام فرمود به خواست خدا این قرن قرن غلبه مستضعفین بر مستکبرین است. صدام رفتنی است. کارتر باید برود و یک فکری به حال خودش بکند. دید ایشان خیلی ژرف بوده. به گورباچف نامه می دهند شوروی از هم می پاشد. ایشان گفتند یا سپاه یا سازمان؛ چرا؟ چون می دانستند فردی که عضو سازمانی است- فرقی نمی کند چه سازمانی - وقتی رده های بالا مأموریتی را به او می دهند دیگر به راهبر و فرمانده اش کاری ندارد بلکه آن رئیس خودش کار دارد. خدا بیامرزد شهید محلاتی آن زمان نماینده امام در سپاه بود. یادم است به محض این که امام این فرمایش را فرمودند شهید بروجردی سریع استعفای خودش را از سازمان نوشت و تقدیم شهید محلاتی کرد و گفت این استعفای من. البته شهید بروجردی و بعضی های دیگر قلباً و کتباً استعفاء دادند اما عده ای فقط به طور کتبی استعفا دادند و همچنان ریشه هایی داشتند.

در دوران مبارزه زمان هایی که شهید بروجردی به شهرستان ها می رفت تا فعالیت هایش را انجام دهد شیوه رسیدگی به خانواده اش چگونه بود؟

میرزا نزد خاله مان - مادر خانمش- زندگی می کرد. یادم است یکی دو نفر بازاری از هواداران انقلاب او را می شناختند. بودند. آن ها به خیلی از مبارزین کمک هایی می کردند. نه این که کمک ها صرفاً اختصاص به خانواده میرزا داشته باشد بلکه آنان به کلیه خانواده هایی که در این قضایا دست داشتند و دخیل بودند یکسری کمک هایی می کردند. می شود گفت که قبل از انقلاب خانواده شهید بروجردی نیزاز این پوشش مستثناء نبود.

رابطه ایشان با اهل و عیالش چگونه بود؟ آیا با آن ها مسافرت می رفت؟ اصلاً چطور "مرد خانه" ای بود؟

باور کنید اگر شهید بروجردی هنوز هم زنده بود شاید یک وقت درست و حسابی برای آن که با خانواده اش به مسافرت برود نداشت. وصیت نامه ایشان هست. خودش در این وصیت نامه اعتراف کرده که من برای خانواده ام مثمر ثمر نبودم. جداً از خانواده ام عذرخواهی می کنم که نتوانستم به آن ها سرکشی و رسیدگی کنم.

ایشان بسیار جوان بودند که شهید شدند. دوست داریم بدانیم روند تغییر و تحولاتی که قبل و بعد از انقلاب می کردند چگونه بود؟ از نظر شخصیت و منش و ...

شخصیتش دگرگون شد؛ به همان ترتیبی که عرض کردم.

شما شاهد چه چیزهایی بودید؟

خب یک جوانی بود که آن موقع شاید دو سه بار روزهای جمعه با هم در لاله زار یا جاهای دیگر سینما رفتیم. یادم است به جای یک فیلم به سینماهای سه فیلمه می رفتیم. 9 صبح می رفتیم و دو بعداظهر از سینما بیرون می آمدیم. آن جور تکلم کردن. آن جور حرف زدن. آن جور رفتار و برخوردها. حالا شما مثلاً به یکی از محله های کمیل یا دروازه غار بروید و تماشا کنید نحوه حرف زدن چند تا جوان را که با هم رفیقند. بعد همان روز بروید حوزه علمیه و ببینید چند روحانی و طلبه چگونه با هم حرف می زنند. اصلاً تحول میرزا به این شکل انجام شد که آن آدمی که اهل تفریحات آن چنانی بود- البته فقط بحث تفریحات سالم مطرح بود مثل سینما و پینگ پنگ و شنا - این مسائل را داشت اما این ها با ورودش به جرگه انقلابیون از بین رفت. از آن پس مرحوم شهید بروجردی یک فرد دیگری شد. شنا را تا قبل از انقلاب که هنوز کمی وقت داشت می رفت و بچه ها را هم می برد. همه ما به شنا می رفتیم. خیلی هم اصرار داشت که همان ورزش های سفارش شده در دین مبین اسلام را داشته باشیم.
در کنار این ها از آن موقع که می رفتیم مسجد جامع آقای مجتهدی آن جا شروع کرد یک مقدار دروس حوزوی را خواندن که دیگر کلاً شخصیت و روحیاتش عوض شد.

از فعالیت های شهید بروجردی در کمیته استقبال ازامام خاطراتی دارید؟

می دانم که وقتی هواپیمای امام می نشیند از خود فرودگاه به آقای بروجردی خبر می دهند که آقا یکسری ساواکی یا عوامل رژیم هنوز ممکن است در این جا حضور داشته باشند و بخواهند امام را ترور کنند یا خللی در قضیه ورود اما ایجاد کنند. شما نیز حتماً دیده اید. موقع فرود هواپیما آن خطی را که روی باند برای نشستن کشیده اند وقتی تمام می شود دور می زند و به جایی می رود که دیگر آن جا لحظه آخر است و مسافران باید پیاده شوند. پلکان همان جا می آید و به هواپیما وصل می شود. روز 12 بهمن 1357 هواپیمای امام که فرود می آید شهید بروجردی تا لحظه آخر آن جا می ایستد. زمانی هم که در هواپیما می خواهد باز شود می گوید صبر کنید. بهتر است از آن طرف هواپیما درش را باز کنید که حضرت امام آن جا پایین بروند. می گوید با این کار اگر تا این لحظه این ها برنامه تروری داشتند و کمین کرده باشند. نقشه شان خنثی می شود. این ماجرای ورود امام از هواپیما بود. تمام برنامه سخنرانی امام خمینی در بهشت زهرا (س) و برگشت معظمٌ له به مدرسه زیر نظر شهید بروجردی بود که همگی طبق دستور آیت الله شهید بهشتی بود و شهید عراقی انجام شد.

با شهید مطهری هم ایشان ارتباطی داشت؟

بله. میرزا با شهید مطهری ارتباط کاری داشت.

شهید بروجردی چه دیدی داشت به شهید مطهری؟

همان دیدی که نسبت به امام خمینی داشت. رابطه میرزا با شهید مطهری اصلاً به قضایای جنگ مسلحانه نرسید. ایشان فقط کمک فکری می کردند.

بعد از تأسیس سپاه شهید بروجردی از زندان اوین به پادگان ولی عصر (عج) آمد. آیا ایشان با ابوشریف اختلافی داشت؟

خیر. فقط یادم است زمانی که بنی صدر می خواست رئیس جمهور شود دو ماه قبلش یا بیشتر شهید بروجردی می گفت اگر ایشان رئیس جمهور شود ما چهار سال بدبختیم. باید خدا خیلی کمک مان کند تا چهار سال او سپری شود. میرزا زمانی این حرف را زد که هنوز خیلی ها این موضوع را نمی دانستند. آن موقع این مسائل را برای خیلی ها قابل هضم نبود.
خب بنی صدر وقتی رئیس جمهور شد طبق آن عقاید و افکاری داشت عمل می کرد و جلو می رفت. کما این که در جنگ هم دیدیم که جلوگیری می کرد از کمک رساندن به بچه های کردستان. در پادگان ولی عصر (عج) کسی به اسم ابوشریف بود؛ همگام با بنی صدر. بروجردی با ابوشریف در آن موقع مشکلی نداشت اما شاید اگر دو سه سال با همدیگر می ماندند تدریجاً مشکلات مشخص شد.

بالاخره در آن زمان شهید بروجردی فرمانده پادگان ولی عصر (عج) بودند یا ابوشریف؟

یک نظرسنجی و انتخابات در کادر پادگان انجام دادند که بین بروجردی و ابوشریف چه کسی فرمانده شود؟ بروجردی رأی آورد ولی بنی صدر نگذاشت. گفت باید ابوشریف فرمانده باشد.

آن زمان بنی صدر فرمانده کل قوا هم بود.

بله. غائله کردستان که شروع شد شهید بروجردی باز هم از حضرت امام خمینی کسب تکلیف کرد و از آن جا به کردستان رفت. سرآغاز ورود ایشان به کردستان از همین جا بود.

در آن خاطره ای که در خصوص کارگاه تشک دوزی از کردها فرمودید این ماجرا چگونه در تأسیس سازمان پیشمرگان مسلمان کرد تأثیرگذار بود؟ آیا در این خصوص ارتباطی هست؟ یعنی شناخت فرهنگ و رفتار کسانی که در تشک دوزی بودند به شهید بروجردی اطلاعات لازم را داد یا بعضاً همین عزیزان بودند که بعداً در غرب کشور با شهید بروجردی همکاری داشتند؟

شاید بعد از انقلاب با هم همکاری نداشتند. اصلاً شاید در انقلاب دخیل نبودند. شاید آن موقع خدا یک محبتی از شهید بروجردی در دل این ها انداخته بود که با بروجردی همکاری کنند. به نظرم کردهای مملکت ما شاید با کردهای کشورهای دیگر فرق دارند. این ها از نظر اخلاقی مثل سرخ پوست ها می مانند. اگر بفهمند یکی آمده برای شان خدمت و کاری بکند تا آخرین نفر می ایستد و فدایش می شوند. اما اگر غیر از این باشد شاید نتوانند کاری کنند ولی تحملش هم نمی توانند بکنند.
بروجردی وقتی در کردستان شروع به کار می کند شاید کردها نمی شناسندش. کا این که ضد انقلاب ها به کردها می گفتند دولت وقت الان با شما کاری ندارد. فعلاً قربان صدقه تان می رود تا زیربنایش پا بگیرد و وجودی پیدا کند و قوی شود؛ آن وقت پدرتان را درمی آورد. ببینید با این دیدگاهی که کردها پیدا کردند محمد بروجردی رفته و می خواهد کار فرهنگی بکند. او آن جا کار فرهنگی انجام می دهد. بعداً طوری می شود که سازمان پیشمرگان کرد مسلمان را همان جا بنا می گذارد. خب در این داستان ها چطور به این موفقیت ها دست پیدا می کند؟ شنیدید که در کردستان پاسدار سر می بریدند و کسی شب جرأت نمی کرده بیرون برود. ضد انقلاب ها همان ساواکی ها بودند که شکنجه می دادند و آدم می کشتند. آن موقع فرار کرده بودند آن جا به این طریق عامل شده بودند. لباس کردی هم پوشیده بودند. شاید از فقر فرهنگی بعضی از کردها نیز استفاده کرده بودند. در همین تهران مگر آدم نداریم که یکی را بزند و با چاقو بکشد؟- همین چند وقت پیش در میدان کاج آن قتل اتفاق افتاد - در کردستان همین گونه افراد وامانده و عمال و سمپات های رژیم سابق را آوردند و آن جا به کار گرفتند. آن وقت وانمود می کردند سپاهی ها را کردها سربریده اند تا افراد دیگر بگذارند به حساب کردها و مثلاً بگویند سرمان را می برند و فلان می کنند ...
در میان کردها نیز می دیدند که در آن شلوغی نیمه های شب زن بارداری زمان وضع حملش می رسد و بروجردی ماشینش را برمی دارد و آن خانم را به بیمارستان می رساند. این ماجراها خیلی زود دهان به دهان می پیچد که آقا این فرماندهی که این جا آمده با بقیه فرق می کند. حالا بنده نمی گویم که فقط شهید بروجردی این کارها را می کرده بلکه خدا بیامرز کاوه و کاظمی نیز همه این کارها را انجام دادند. این طوری بود که این قدر راحت کردها را جذب کردند. بروجردی عقیده اش این بود. عقیده من هم همین است شاید عقیده خیلی های دیگر هم باشد. می گفت در کردستان شما نباید فقط مسؤولین تهرانی را بگذاری بالای سرآن ها کار کنند. معتقد بود خود کردها راحت تر می توانند کار کنند. از منطقه و آدم ها بیشتر شناخت دارند. این بود که سازمان پیشمرگان کرد مسلمان را توسط همین ها پایه گذاری کرد. الحمدلله هنوز هم متدادی از آن ها زنده اند.

از شهادت شهید بروجردی بگویید.

یادم است که یک روز تهران بودیم که شهید بروجردی زنگ زد و گفت من دو روز دیگر بیشتر نیستم... گفت خانم و بچه های مرا بفرست تا بیایند این جا و مرا ببینند. گفتم میرزا یعنی دیگر نمی مانی؟ بعد از دو روز دیگر شهیدی؟ گفت بله.

دقیقاً دو روز مانده بود به شهادتش ...

بله. ما نیز این ها را فرستادیم رفتند. دو روز بعد میرزا برای پیدا کردن مقر جدید تیپ ویژه شهدا راه می افتد و از مقرشان بیرون می آید. آن روز صبح به یکی می گوید تو برو مهاباد. می پرسد چرا؟ می گوید تو امروز نباید با من بیایی. حالا این چیزهایی است که آدم در اوج گرمای حادثه نمی فهمد ولی بعداً که سرد می شود متوجه می شود که یک چیزهایی بوده و ما نمی دانستیم. خلاصه آن ها دو تا ماشین می شوند و می روند برای پیدا کردن محل جدید. از قدیم رسم بر این بود هر فرماندهی که در جاده می رفت یک ماشین هم از عقب اتومبیلش او را اسکورت می کرد. در استیشن شهید بروجردی جمعاً پنج نفر بودند که یکی شان شروع می کند به درد دل کردن و می گوید زندگی ام فلان و بهمان است. شهید بروجردی هم از سختی های زندگی حسین بن علی (ع) می گوید و مقداری از مسیر را که می روند به راننده می گوید بایستد. به آن شخص می گوید بی زحمت برو سوار ماشین عقبی بشو. او می پرسد از دست من دلگیر شدید؟ ایشان می گوید نه فقط این یک تکه راه را نباید با ما بیایبد. در ادامه یک ماشین حامل دوشکای خودی ها که از جلو آن ها را دیده بوده می ایستد و به نوعی اعلام خطر می کند. این ها متوجه نمی شوند که او چه می گوید. ماشین جلویی یک متر جلوتر می رود و دست تکان می دهد که امن است بیاید. خلاصه دویست سیصد متر که ماشین شان می رود مین منفجر می شود و هر چهار سرنشین شهید می شوند. تنها آن فردی که قبلش به خواسته میرزا پیاده شده بود زنده می ماند.

از تشییع جنازه شهید بگویید.

خب با هماهنگی ها که کرده بودند گفتند ما فردا جنازه را به تهران می آوریم. پیکر ایشان را اول خرداد 1362 به خاک سپردند در حالی که دو سه روز قبل از آن شهید شده بود. وقتی در کرمانشاه به محض این که اعلام می کنند می خواهیم جنازه شهید بروجردی را ببریم نگاه می کنند و می بینند هرچه کُرد در کردستان است که آن جا جمع شده. یعنی آن قدر جمعیت زیاد بوده که نمی گذاشتند جنازه به تهران بیاید. الان که آن جا بروید شاید اگر بخواهند قسم بخورند به سر شهید بروجردی قسم می خورند. با این وضع یکی دو روز جنازه در آن جا می ماند و بعد آن را به تهران می آورند. در تهران مراسم تشییع از خیابان ری شروع شد. من کم آدمی را دیده ام که این قدر نفر برای تشییعش جمع شوند. از آن جا نیز به بهشت زهرا (س) رفتیم و مراسم خاکسپاری پایان یافت.

در یک جمع بندی شهید محمد بروجردی چگونه انسانی بود؟ نام و یاد و شخصیت شهید بروجردی برای نسل ما چه رهاوردی دارد؟

اگر بخواهیم وصف شهید بروجردی را بگوییم در نگاه اول می بینیم ایشان وقت خانه نبود که حتی بتواند بخواهد حسین آقا یا سمیه خانم - بچه های خودش - را بزرگ کند. اما در کل معتقد به این بود که اگر بخواهیم خانواده ای به درستی تربیت و اداره شود از مذهب نباید فاصله بگیرد. می گفت: "خانواده ها از سخنرانی بعضی از آقایان روانی نباید غافل شوند..." البته بعضی از روحانیون درباره مسائل اخلاقی در خانواده صحبت نمی کنند ولی وقتی بنده پای تلویزیون می نشینم و مثلاً آقای قرائتی حرف می زند می بینم که بنده چقدر با این آموزه ها فاصله دارم. من فکر می کنم کاملم یا هر کسی شاید فکر کند که در خانواده اش کامل است. اما وقتی این درس ها را مرور می کند می بیند که تمامش برعکس تصور اوست. همه اش ضعف است و سستی. هیچ کدام از این ها را برای تربیت فرزندان در خانواده رعایت نکرده. اما اگر همه بیایند و به این عزیزان وصل بشوند- حالا نمی گویم که تلویزیون ما مسجد شود چون امکانش نیست و اوایل انقلاب فقط همان یک کانال بوده - اما پیشنهاد من به خود پدر و مادرها این است که نسل جوان چون خودش نمی تواند خودش را هدایت کند منتظر هدایتگرانی هستند که همین پدر و مادرها می باشند. اگر این پدر و مادرها نشستند و به این مسائل توجه کردند می دانند که بچه ها را چطور باید بار بیاورند تا دلسوز اسلام باشند. امروز کار جامعه به جایی رسیده که مقام معظم رهبری می فرمایند فضا غبارآلود است. خب این غبارآلودگی در زندگی هم می تواند باشد. ایشان در بعد سیاسی این موضوع را می فرمایند و بنده باید متوجه شوم که این مساله در زندگی هم صدق می کند. پدر وقتی بفهمد زندگی اش غبارآلود شده و بتواند بچه ها را هدایت کند آن وقت است که بچه ها هم درست بار می آیند.

یعنی آن جوان برومندی که به آن خوبی و زیبایی رشد کرد و به آن جا رسید که در بیست و نه سالگی عروج کرد و شد "شهید محمد بروجردی"؛ کلاً یک چنین مسیری را طی کرد.

کاملاً معتقد به این مسیر بود و به خانواده اش نیز گفته بود که بچه های مرا دلسوز اسلام بار بیاورید.
منبع: نشریه مسیح کردستان، شماره 67.





ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.