روابط بین الملل: یک دنیا و هزاران نظریه

اشاره: والت قائل به پیوندی گریزناپذیر میان نظریه و عمل است. وی در دوران جنگ سرد سه رویکرد نظری غالب در قبال روابط بین الملل را مشخص می سازد: واقع گرایی، لیبرالیسم، و ریشه نگری
چهارشنبه، 24 آبان 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
روابط بین الملل: یک دنیا و هزاران نظریه
 روابط بین الملل: یک دنیا و هزاران نظریه

 

نویسنده: استیون والت (1)
مترجم: علیرضا طیّب



 
اشاره: والت قائل به پیوندی گریزناپذیر میان نظریه و عمل است. وی در دوران جنگ سرد سه رویکرد نظری غالب در قبال روابط بین الملل را مشخص می سازد: واقع گرایی، لیبرالیسم، و ریشه نگری. گرچه هر سه این رویکردها با پایان یافتن جنگ سرد به مشکل برخوردند، ولی واقع گرایی و لیبرالسم فوق العاده انعطاف پذیر از کار درآمده اند، حال آن که اندیشمندان ریشه نگرتر از دیدگاه مادّه گرا فاصله گرفته و اکنون در چارچوب دیدگاه برسازی نگاه خود را روی اهمیت اندیشه ها متمرکز ساخته اند.

مقدّمه:

چرا باید سیاست گذاران و مردان عمل اهمیتی به بررسی عالمانه امور بین المللی بدهند؟ اداره کنندگان سیاست خارجی غالباً وقعی به نظریه پردازان دانشگاهی نمی گذارند (و باید تصدیق کنیم که غالباً دلایل خوبی هم برای این کار خود دارند) ولی میان جهان انتزاعی نظریه و جهان واقعی سیاست گذاری پیوندی گریزناپذیر وجود دارد. برای سردرآوردن از کولاک اطلاعاتی که هر روز بر سر ما می ریزد، به نظریه ها نیاز درایم. حتی سیاست گذارانی که «نظریه» را ناچیز می شمارند، برای تصمیم گیری در این مورد که چه کنند، چاره ای جز تکیه کردن بر اندیشه های (گاه ناگفته) خودشان درباره چگونگی عملکرد جهان ندارند. اگر اصول سازمان بخشی اساسی مان معیوب باشد، سیاست گذاری خوب دشوار خواهد بود، درست همان طور که بدون داشتن اطلاعات قابل ملاحظه ای درباره جهان واقعی پرداختن نظیه های خوب دشوار است. همه از نظریه بهره می گیرند - خواه بدان واقف باشند یا نباشند - و اختلاف نظر بر سر سیاست ها معمولاً بر اختلاف نظری اساسی تر درباره نیروهایی که نتایج بین المللی را رقم می زنند پایه می گیرد.
برای نمونه، بحث جاری درباره چگونگی واکنش نشان دادن به چین را در نظر بگیرید. از یک دیدگاه، ترقی چین تازه ترین نمونه گرایش قدرت های بالنده به تغییردادن خطرناک توازن قدرت جهانی است، به ویژه که رشد نفوذ گرایش قدرت های بالنده به تغییردادن خطرناک توازن قدرت جهانی است، به ویژه که رشد نفوذ این قدرت ها آن ها را سودایی تر می سازد. از دیدگاهی دیگر، کلید رفتار آینده چین در این است که آیا ادغام آن کشور در بازارهای جهانی و گسترشِ (گریزناپذیرِ؟) اصول مردم سالاری رفتار آن را تعدیل خواهد کرد یا نه. اما از دیدگاهی دیگر، روابط میان چین و بقیه جهان را موضوعات فرهنگ و هویت رقم می زند: آیا چین خودش را عضو عادی جامعه جهانی می داند یا جامعه ای یکتا که درخور برخورد ویژه ای است (و دیگران نیز چین را چگونه می بینند)؟
به همین سان، بحث بر سر گسترش ناتو، بسته به این که چه نظریه ای را به کار گیریم، متفاوت به نظر می رسد از دیدگاه «واقع گرایی»، گسترش ناتو تلاشی است برای گسترش نفوذ غرب - بسیار آن سوتر از حوزه سنّتی منافع حیاتی ایالات متحد - طی دوره ای از ضعف روسیه، که احتمالاً واکنش شدید مسکو را برمی انگیزد. اما از دیدگاه لیبرالی، گسترش ناتو به تقویت مردم سالاری های نوپای اروپای مرکزی کمک خواهد کرد و سازوکارهای ناتو برای مهارت و مدیریت درگیری ها را به منطقه ای بالقوه آشوب زده بسط خواهد داد. دیدگاه دیگری ممکن است بر ارزش گنجاندن جمهوری چک، مجارستان، و لهستان در دل جامعه امنیتی غرب تأکید می کند، جامعه ای که اعضایش هویت مشترکی دارند که تا حد زیادی جنگ را غیر قابل تصور ساخته است.
هیچ رویکرد واحدی نمی تواند پیچیدگی سیاست جهان معاصر را به شکل کامل بیان کند. بنابراین، بهتر است به جای چسبیدن به راست کیشی نظریه واحدی، رشته متنوعی از اندیشه های رقیب را در نظر بگیریم. رقابت میان نظریه ها به آشکارشدن نقاط قوّت و ضعف آن ها کمک می کند و انگیزه ای برای اصلاحات بعدی می شود و در عین حال کاستی های شعور همگانی را نیز برملا می سازد. اگرچه باید مراقب باشیم که بر نوآوری به جای ناسزاگویی تأکید کنیم، در عین حال باید از ناهمگونی تحقیقات معاصر استقبال و آن را تشویق کنیم.

به کجا تعلق داریم؟

بهترین برداشت درباره بررسی امور بین الملل این است که آن را رقابتی طولانی میان سنّت های واقع گرا، لیبرال، و ریشه نگر بدانیم. واقع گرایی بر ماندگاری گرایش به ستیز میان دولت ها تأکید دارد؛ لیبرالیسم برای تسکین این گرایش های ستیزه جویانه راه های متعددی مشخص می سازد؛ و سنّت ریشه نگری تشریح می کند که چگونه کلِ نظامِ مناسباتِ دولت ها می تواند دگرگون شود. مرز میان این سنّت ها تا حدودی مبهم و نامشخص است و برخی از آثار مهم به شکل شسته و رفته ای در داخل هیچ یک از این سنّت ها جای نمی گیرند، ولی مباحثاتی که میان آن ها و در درون هر سنّت جریان دارد تا حد زیادی رشته روابط بین الملل را تعریف و تعیین کرده است.

واقع گرایی

واقع گرایی در سراسر دوران جنگ سرد سنّت نظری غالب بود. این سنّت روابط بین الملل را چونان گشمکشی بر سر قدرت میان دولت هایی خودپرست تصویر می کند و به طور کلی چشم اندازهای از میان برداشتن ستیز و جنگ بدبین است. واقع گرایی از آن رو در سال های جنگ سرد غلبه داشت که برای جنگ، اتحادها، امپریالیسم، موانع موجود در راه همکاری، و دیگر پدیده های بین المللی تبیین های ساده ولی نیرومندی به دست می داد و تأکیدش بر رقابت با ویژگی های محوری رقابت امریکا - شوروی سازگار بود.
به تعیین، واقع گرایی نظریه واحدی نیست، و اندیشه واقع گرایی در طول جنگ سرد به شکل قابل ملاحظه ای تحول و تکامل یافت. واقع گرایان «اصیل»، مانند هانس مورگنتا و راینهولد نیبور، معتقد بودند که دولت ها هم، مانند انسان ها، تمایلی ذاتی به برقرار کردن سلطه بر دیگران دارند و همین امر آن ها را به جنگ با یکدیگر می کشاند. از این گذشته، مورگنتا بر نقاط مثبت نظام توازن قدرت قدیمی و چند قطبی تأکید داشت و رقابت دوقطبی میان ایالات متحد و اتحاد شوروی را بسیار خطرناک می دانست.
برعکس، نظریه «نوواقع گرایی»، که کِنِت والتس مطرح ساخت، سرشت بشر را نادیده می گرفت و نگاه خود را روی تأثیرات نظام بین الملل متمرکز می ساخت. از دید والتس، نظام بین الملل از چند قدرت بزرگ تشکیل می یابد که هر یک جویای بقای خود است. چون نظام اقتدارگریز است (یعنی هیچ مرجع اقتدار مرکزی که دولت ها را از شر یکدیگر حفظ کند وجود ندارد) هر دولت باید، با تکیه بر خودش، بقای خود را تضیمن کند. والتس می گفت که این شرایط دولت های ضعیف تر را واخواهد داشت تا، به جای همراهی با رقبای قدرتمندتر، در برابر آن ها موازنه برقرار کنند. و، برخلاف مورگنتا، وی مدعی بود با رقبای قدرتمندتر، در برابر آن ها موازنه برقرار کنند. و، برخلاف مورگنتا، وی مدعی بود که آرایش دوقطبی با ثبات تر از آرایش چند قطبی است.
یکی از اصلاحات مهمی که در رویکرد واقع گرایی وارد گردید افزوده شدن نظریه آفند - پدافند (2) بود که رابرت جرویس، جورج کستر، و استیون وَن اِو را مطرح ساختند. این دانشمندان می گفتند که هرگاه دولت ها بتوانند به راحتی یکدیگر را فتح و بر یکدیگر غلبه کنند، احتمال جنگ افزایش می یابد؛ اما وقتی که پدافند یا دفاع آسان تر از آفند یا حمله باشد، امنیت فراوان ترخواهد بود، انگیزه های کمتری برای توسعه طلبی وجود خواهد داشت، و همکاری می تواند شکوفا شود. و اگر برتری با پدافند یا دفاع باشد و دولت ها بتوانند بین جنگ افزارهای آفندی و پدافندی فرق بگذارند، در این صورت دولت ها می توانند بدون تهدید کردن یکدیگر به ابزارهای دفاع از خودشان دست یابند و بدین ترتیب از تأثیرات اقتدارگریزی بکاهند.
از دید این دسته از واقع گرایانِ «پدافندی»، دولت ها تنها جویای بقا بودند و قدرت های بزرگ می توانستند با تشکیل اتحادهای متوازن کننده و موضع گیری نظامی دفاعی (مانند تشکیل نیروهای هسته ای تلافی کننده) امنیت خودشان را تضمین کنند. جای شگفتی نیست که والتس و بیشتر دیگر نوواقع گرایان اعتقاد داشتند که ایالات متحد طی بخش اعظم دوران جنگ سرد از امنیت فوق العاده ای برخوردار بوده است. هراس اصلی آن ها این بود که ایالات متحد، با اتخاذ نوعی سیاستِ خارجیِ آشکارا تجاوزطلبانه، موقعیت مطلوب خودش را بر باد دهد. بدین ترتیب، در پایان جنگ سرد، واقع گرایی از نگاه بدبینانه مورگنتا به سرشت بشر، فاصله گرفته و اندکی نگاه خوش بینانه تری اتخاذ کرده بود.

لیبرالیسم

چالش اصلی برای رویکرد واقع گرایی از جانب خانواده گسترده ای از نظریه های لیبرالی مطرح شد. یکی از رگه های اندیشه لیبرالی می گفت که وابستگی متقابل اقتصادهای دولت ها را از کاربرد زور بر ضد یکدیگر منصرف خواهد کرد، زیرا جنگ رونق و شکوفایی اقتصادی همه طرف ها را تهدید خواهد کرد. رگه دوم، که غالباً با نام وودرو ویلسون رئیس جمهور ایالات متحد شناخته می شود، بر اساس این ادعا که دولت های مردم سالار ذاتاً صلح جوتر از دولت های اقتدارگرا هستند، کلید صلح جهانی را گستردش مردم سالاری می دانست. نظریه سوم، که جدیدتر هم هست، مدعی بود که نهادهای بین المللی، مانند آژانس بین المللی انرژی و صندوق بین المللی پول، عمدتاً با تشویق دولت ها به چشم پوشی از سود فوری برای دستیابی به ثمرات حاصل از همکاری مداوم می توانند کمک کنند تا بر رفتار خودخواهانه دولت ها فایق آییم.
گرچه برخی از لیبرال ها به این اندیشه گرایش داشتند که بازیگران بین المللی جدید، به ویژه شرکت های چندملیتی، به تدریج دارند به قدرت دولت ها دست اندازی می کنند، ولی لیبرالیسم به طور کلی دولت ها را بازیگران اصلی امور بین الملل می دانست. تمامی نظریه های لیبرالی تلویحاً می گفتند که همکاری رایج تر از آن حدی است که حتی واقع گرایی پدافندی قائل است، ولی هر یک از این دیدگاه ها نسخه متفاوتی برای ترویج همکاری می پیچیدند.

رویکردهای ریشه نگر

تا دهه 1980، مارکسیسم جانشین اصلی سنّت های رایج واقع گرایی و لیبرالیسم بود. در حالی که واقع گرایی و لیبرالیسم نظام را مسلّم و مفروض می انگاشتند، مارکسیسم هم تبیین متفاوتی برای ستیز بین المللی و هم طرحی برای دگرگون سازی اساسی نظم بین المللی موجود عرضه می کرد.
نظریه راست کیش مارکسیستی، سرمایه داری را علت محوری ستیز بین المللی می دانست. دولت های سرمایه داری، در نتیجه تقلای بی امانشان برای کسب سود، با یکدیگر درگیر می شدند و با دولت های سوسیالیست نیز به این دلیل که آن ها را حامل بذر نابودی خودشان می دانستند. برعکس، معتقدان نظریه نومارکسیستیِ «فرووابستگی» نگاه خود را روی روابط میان قدرت های پیشرفته سرمایه داری و دولت های کمتر توسعه یافته متمرکز می ساختند و می گفتند که قدرت های یاد شده - به کمک اتحاد نامقدسی که با طبقات حاکم جهانِ در حال توسعه دارند - از طریق استثمار بهره کشی از دولت های کمتر توسعه یافته ثروتمند شده اند. راه حل این شرایط براندازی این نخبگان و روی کارآوردن حکومتی انقلابی بود که متعهد به توسعه مستقل باشد.
هر دوی این نظریه ها، حتی پیش از پایان یافتن جنگ سرد، تا حد زیادی اعتبار خود را از دست دادند. تاریخ گسترده همکاری اقتصادی و نظامی میان قدرت های صنعتی پیشرفته نشان می داد که سرمایه داری حتماً به ستیز نخواهد انجامید. شکاف های عمیقی که جهان کمونیسم را دچار چنددستگی ساخت نشان داد که سوسیالیسم همیشه هم مروّج هماهنگی نیست. وقتی اولاً هرچه روشن تر شد که مشارکت فعال در اقتصاد جهانی مسیری بهتر از توسعه مستقل سوسیالیستی برای دستیابی به شکوفایی اقتصادی است، و ثانیاً بسیاری از کشورهای در حال توسعه ثابت کردند که کاملاً توانایی چانه زنی موفق با شرکت های چندملیتی و دیگر نهادهای سرمایه داری را دارند، نظریه فرووابستگی هم دچار شکست های تجربی مشابهی شد.
وقتی مارکسیسم بر اثر کاستی های مختلفش از پای درآمد، ردای آن را گروه دیگری از نظریه پردازان بر تن کردند که به شدت وام دار موجی از نوشته های پسانوگرایانه در زمینه نقد ادبی و نظریه اجتماعی بودند. این رویکرد «ساخت گشا» به تلاش برای پرداختن نظریه های عمومی یا جهان روا، مانند واقع گرایی یا لیبرالیسم، آشکارا بدبین بود. در واقع هواداران این رویکرد بر اهمیت زبان و گفتمان در رقم زدن نتایج اجتماعی تأکید می ورزیدند. اما این محققان، چون در آغاز بر نقد بُن نگره های رایج تکیه می کردند ولی جانشینی ایجابی برا‌ی آن ها عرضه نمی داشتند، طی بخش اعظم دهه 1980 به صورت یک اقلیت دگراندیش خودآگاه باقی ماندند.

سیاست داخلی

همه تحقیقاتی که در دوران جنگ سرد درباره امور بین الملل انجام شده است به شکلی شسته و رفته در داخل بن نگره های واقع گرایی، لیبرالیسم، یا مارکسیسم جا نمی گیرند. به ویژه برخی از آثار مهم بر ویژگی های دولت ها، سازمان های دولتی، یا تک تک رهبران تکیه داشتند. رگه مردم سالارانه نظریه لیبرال، و نیز تلاش های محققانی چون گراهام آلیسون و جان اشتاین برونر در زمینه به کارگیری نظریه سازمان و سیاست دیوانی برای تبیین رفتار سیاست خارجی، و تلاش های جرویس، ایروینگ جنیس، و دیگران، که روان شناسی اجتماعی و روان شناسی شناخت را به کار می گرفتند، در این دسته جا می گیرند. این تلاش ها عمدتاً درصدد به دست دادن نظریه های عمومی درباره رفتارهای بین المللی نبودند، بلکه می خواستند سایر عواملی را شناسایی کنند که شاید دولت ها را وادارد برخلاف پیش بینی های رویکردهای واقع گرا یا لیبرال رفتار کنند. بدین ترتیب، بخش اعظم این نوشته ها را باید مکمّل بُن نگره اصلی دانست، نه این که آن ها را رویکرد رقیبی برای تحلیل کل نظام بین الملل به شمار آورد.

رهنمودهای جدید در بُن نگره های قدیمی

از پایان جنگ سرد به این سو بر تنوع تحقیقات درباره امور بین الملی به شکل قابل ملاحظه ای افزوده شده است. نظریه های غیرامریکایی برجسته تر شده اند، طیف وسیع تری از روش ها و نظریه ها مشروع شناخته می شوند، و مسائل تازه ای چون ستیز قومی، محیط زیست، و آینده دولت در دستور کار پژوهندگان همه کشورها قرار گرفته است.
ولی احساس پیش دیدگی نیز به همان اندازه بارز است. پایان جنگ سرد، به جای برطرف ساختن کشمکش میان سنّت های نظری رقیب، تنها رشته تازه ای مباحثه ها را به راه انداخته است. طُرفه این که حتی با قبول آرمان های مشابه مردم سالاری، بازار آزاد، و حقوق بشر از سوی تعداد زیادی از جوامع، پژوهندگانی که به بررسی این تحولات می پردازند بیش از هر زمان دیگری دچار چند دستگی هستند.

احیای واقع گرایی

اگرچه پایان یافتن جنگ سرد موجب شد برخی از نویسندگان اعلام کنند که واقع گرایی را باید به زباله دان نظریه های علمی پرتاب کرد، ولی شایعات موجود درباره مرگ واقع گرایی تا حد زیادی مبالغه آمیز بوده است.
یکی از کمک های جدید نظریه واقع گرایی، توجه آن به مشکل دستاوردهای نسبی و مطلق است. در واکنش به این ادعای نهادگرایان که نهادهای بین المللی دولت ها را قادر خواهند ساخت که، برای دستیابی به سود بلندمدتِ هنگفت تر، از سود کوتاه مدت چشم بپوشند، واقع گرایانی چون جوزف گریکو و استیون کراسنر خاطرنشان می سازند که اقتدارگریزی دولت ها را وادار می کند که هم نگران دستاوردهای مطلق حاصل از همکاری باشند و هم نگران شیوه توزیع دستاوردها میان شرکت کنندگان در همکاری. منطق سرراستی در میان است: اگر یک دولت بیش از شریکانش سود ببرد، به تدریج قوی تر خواهد شد و شرکایش در نهایت آسیب پذیرتر خواهند گردید.
از این گذشته، واقع گرایان به سرعت دست به کار بررسی انواع مسائل جدید شده اند. برای پوسن برای ستیز قومی تبیینی واقع گرایانه به دست می دهد و یادآور می شود که تجزیه دولت های چند قومی می تواند گروه های قومی رقیب را در شرایطی اقتدارگریز قرار دهد و بدین ترتیب بههراس های شدیدی دامن زند و هر گروه را به این هوس اندازد که برای بهبود موقعیت نسبی خودش به زور متوسل شود. این مشکل به ویژه هنگامی جدّی خواهد بود که منطقه ای در داخل قلمرو هر گروه وجود داشته باشد که رقبای قومی آن گروه در آن ساکن باشند - مانند آنچه در یوگسلاوی سابق وجود داشت - زیرا در این حالت هر طرف وسوسه می شود که (با پیشدستی جویی) این اقلیت های بیگانه را «پاک سازی» کند و، با توسعه طلبی، تمامی اعضای گروه قومی خودی را که در بیرون از مرزهای خودشان ساکن اند در دل قلمرو گروه بگنجاند. از این گذشته، واقع گرایان هشدار داده اند که در نبود دشمنی آشکار، ناتو احتمالاً با تنش ها و فشارهای فزاینده ای روبه رو خواهد شد و گسترش حضور ناتو به سمت شرق، مناسبات با روسیه را به خطر خواهد انداخت. سرانجام، پژوهندگانی چون مایکل مستاندونو گفته اند که سیاست خارجی ایالات متحد به طور کلی با اصول واقع گرایی سازگار است، زیرا هنوز هم این کشور در اقداماتش به دنبال حفظ برتری خویش و شکل دادن به نظم پس از جنگ به شکلی است که موجب پیشبرد منافع امریکا شود.
جالب توجه ترین مفهومی در داخل بُن نگره واقع گرایی بروز شکاف میان خطوط فکری «پدافندی» و «آفندی» بوده است. واقع گرایان پدافندی، مانند والتس، وَن اِوار، و جک اسنایدر، می پنداشتند که دولت ها علاقه ذاتی چندانی به فتح و غلبه نظامی ندارند و می گفتند هزینه های توسعه طلبی به طور کلی بر منافع آن می چربد. بر این اساس، آنان عقیده داشتند که جنگ میان قدرت های بزرگ تا حد زیادی بدین دلیل در می گیرد که گروه های داخلی برداشت های اغراق آمیزی از تهدید، و ایمانی افراطی به کارایی نیروی نظامی دارند.
این نگرش اکنون در جبهه های مختلف به چالش کشیده شده است. نخست، همان گونه که رندال شوئلر گوشزد می کند، فرض نوواقع گرایان در این خصوص که دولت ها صرفاً جویای بقای خویش اند «ورق ها را به گونه ای جور می کند» که به نفع حفظ وضع موجود باشد، زیرا تهدید دولت های تجدیدنظر طلب غارتگر را ناممکن می سازد - کشورهایی چون آلمان تحت رهبری آدولف هیتلر یا فرانسه در دوران زمامداری ناپلئون بناپارت، که «برای چیزهایی که چشم طمع به آن ها دارند ارزشی به مراتب بیشتر از چیزهایی که دارند قائل اند» و برای دستیابی به هدف هایشان حاضرند خطر نیست و نابود شدن را هم بپذیرند. دوم، پیتر لیبرمن در کتاب خودش، آیا کشورگشایی ارزش دارد؟، از نمونه های تاریخی متعدد - مانند اشغال اروپای غربی توسط نازی ها و چیرگی شوروی بر اروپای شرقی - کمک می گیرد تا نشان دهد که منافع حاصل از کشورگشایی بر هزینه های آن می چربد و بدین ترتیب این ادعا را که توسعه طلبی نظامی دیگر مقرون به صرفه نیست در معرض تردید قرار می دهد. سوم، واقع گرایان آفندی، مانند اریک لبز، جان میرشایمر، و فرید ذکریا، می گویند اقتدارگریزی تمامی دولت ها را ترغیب می کند تا برای بیشینه ساختن توانایی نسبی خودشان بکوشند، زیرا هیچ دولتی هرگز نمی تواند مطمئن باشد که چه هنگام ممکن است یک قدرت به راستی تجدیدنظر طلب سربرآورد.
این تفاوت ها کمک می کند تا توضیح دهیم که چرا واقع گرایان بر سر مسائلی چون آینده اروپا با هم اختلاف نظر دارند. از دید واقع گرایان پدافندی مانند وَن اِورا، جنگ به ندرت سودآور است و معمولاً زاده ارتش آرایی، ملت گرایی دو آتشه، یا عامل داخلی مخدوش کننده دیگری است. وَن اِورا، چون معتقد است که چنین نیروهایی تا حد زیادی در اروپای پس از جنگ سرد وجود ندارند، نتیجه می گیرد که این منطقه «به صلح رسیده است». برعکس، میرشایمر و سایر واقع گرایان آفندی معتقدند که اقتدارگریزی، قدرت های بزرگ را، قطع نظر از ویژگی های داخلی شان، ناگزیر از رقابت می کند و به محض آن که ایالات متحد پایش را از اروپا بیرون کشد رقابت امنیتی به این قاره باز خواهد گشت.

تجدید حیات لیبرالیسم

شکست کمونیسم موجی از خودستایی در غرب برانگیخت، که بهترین نمونه اش ادعای مشهور فرانسیس فوکویاما در این مورد بود که بشر اینک به «فرجام تاریخ» رسیده است. تاریخ وقع چندانی به این لاف زنی نگذاشت، ولی پیروزی غرب به راستی تمامی خطوط اندیشه لیبرال رونق قابل ملاحظه ای بخشید.
جالب توجه ترین و مهم ترین تحول، بحث پرشور بر سر صلح مردم سالارانه بوده است. هرچند جدیدترین مرحله این بحث حتی پیش از فروپاشی اتحاد شوروی آغاز شده بود، ولی، با افزایش یافتن شمار مردم سالاری ها و انبوه تر شدن شواهد مؤید این رابطه، نفوذ بیشتری پیدا کرد.
نظریه صلح مردم سالارانه شکل پالایش یافته این ادعای قدیمی تر است که مردم سالاری ها ذاتاً مسالمت جوتر از دولت های استبدادی اند. نظریه یادشده بر این باور پایه می گیرد که اگرچه مردم سالاری ها هم ظاهراً به اندازه سایر دولت ها درگیر جنگ می شوند، ولی یا هرگز با هم نمی جنگند یا به ندرت چنین می کنند. پژوهشگران چون مایکل دویل، جیمز لی ری، و بروس راسِت برای این گرایش تبیین های چندی مطرح ساخته اند که مقبول ترین شان این است که مردم سالاری ها پیرو هنجارهای مصالحه هستند که مانع از توسل به زور علیه گروه هایی می شود که به اصول مشابهی اعتقاد دارند. به دشواری می توان بحث علمی جدید و پرنفوذتری را تصور کرد، زیرا این اعتقاد که «مردم سالاری ها با هم نمی جنگند» یکی از توجیهات مهمی بود که دولت کلینتون برای تلاش در جهت گسترش حوزه حکومت مردم سالارانه عرضه کرده است.
بنابراین، شگفت آور است که درست وقتی ایمان به «صلح مردم سالارانه» به صورت مبنای سیاست های ایالات متحد درآمد پژوهش های بیشتر داشت قید و شرط های چندی بر این نظریه وارد می ساخت. نخست، اسنایدر و ادوارد منسفیلد خاطرنشان ساختند که ممکن است دولت ها، وقتی در گرماگرم گذار به مردم سالاری باشند، استعداد بیشتری برای مبادرت به جنگ داشته باشند. این حکم تلویحاً اشاره به آن دارد که تلاش های صورت گفته برای صدور مردم سالاری عملاً می تواند اوضاع را وخیم تر کند. دوم، منتقدانی چون جُوان گوا و دیوید اسپیرو گفته اند که نبودِ ظاهری جنگ میان مردم سالاری ها نتیجه نحوه تعریف مردم سالاری و اندک بودن نسبی دولت های مردم سالار (به ویژه پیش از 1945) بوده است. از این گذشته، کریستوفر لین خاطرنشان ساخته است که هرگاه مردم سالاری ها در گذشته در آستانه جنگ قرار گرفته اند تصمیمشان برای حفظ صلح در نهایت ربط چندانی به سرشت مردم سالارانه مشترکشان نداشته است. سوم، شواهد قطعی دال بر نجنگیدن مردم سالاری ها با یکدیگر محدود به دوره پس از 1945 است و، همان گونه که گوا تأکید کرده است، درنگرفتن ستیز در این دوره شاید بیشتر نتیجه نفع و علاقه مشترک آن ها در مهار اتحاد شوروی باشد تا زاده اصول مشترک مردم سالاری.
نهادگرایان لیبرال نیز نظریه های خویش را پیوسته تعدیل کرده اند. از یک سو، ادعاهای اصلی نظریه نهادگرایی در گذر زمان فروتنانه تر شده است. اکنون گفته می شود که نهادها وقتی همکاری را تسهیل می کنند که چنین چیزی به نفع هر دولت باشد، ولی در این مورد توافق گسترده ای حاصل شده است که آن ها نمی توانند دولت را وادارند به نحوی رفتار کند که برخلاف منابع خودخواهانه دولت ها باشد. از سوی دیگر، نهادگرایانی چون جان دافیلد و رابرت مک کالا این نظریه را به حوزه های اساسی جدیدی، به ویژه بررسی ناتو، تعمیم داده اند. از دید این پژوهشگران، نهادینه بودن شدید ناتو کمک می کند تا توضیح دهیم که چرا این اتحادیه توانسته است، به رغم از بین رفتن دشمن اصلی اش، باقی بماند و خود را با شرایط جدید سازگار سازد.
رگه اقتصادی اندیشه لیبرال نیز همچنان با نفوذ است. به ویژه تعدادی از دانشمندان به تازگی گفته اند که «جهانی شدن» بازارهای جهان، سربرآوردن شبکه های فرامرزی و سازمان های غیردولتی، و گسترش سریع فناوری ارتباطات جهانی دارد قدرت دولت را تضعیف و نگاه ها را از امنیت نظامی متوجه رفاه اقتصادی و اجتماعی می کند. جزئیاتِ بحث تازه است ولی منطق اساسی آشناست: به تدریج که جوامع گرداگردِ جهان در شبکه ارتباطات اقتصادی و اجتماعی به دام می افتند، هزینه های گسیختن این پیوندها عملاً جلوی اقدامات یکجانبه دولت ها، به ویژه توسل آن ها به زور، را می گیرد.
این دیدگاه تلویحاً می گوید که جنگ میان مردم سالاری های صنعتی پیشرفته همچنان یک امکان بعید خواهد بود. همچنین، بهترین راه ترویج اقتصادی و صلح را وارد ساختن چین و روسیه در آغوش سرمایه داری جهانی می داند، به ویژه اگر در این روند یک طبقه متوسط قوی در این کشورها پابگیرد و بر فشارهایی که برای گسترش مردم سالاری وارد می شود بیفزاید. این جوامع تنها در حوزه اقتصادی وارد مدار رونق و رقابت خواهند شد.
این دیدگاه از سوی پژوهندگانی به چالش کشیده شده است که می گویند «جهانی شدن» عملاً دامنه ای چندان فراخ ندارد و این تعاملات مختلف همچنان در محیط هایی صورت می گیرد که به دست دولت ها شکل گرفته و سامان یافته اند. با این حال، این باور که نیروهای اقتصادی جای سیاست بازی های سنّتی قدرت های بزرگ را می گیرند در جمع پژوهندگان، فرهیختگان، و سیاست گذاران از مقبولیت گسترده ای برخوردار است، و نقش دولت احتمالاً از موضوعات مهم تحقیقات دانشگاهی آینده خواهند بود.

نظریه های برسازی

در حالی که واقع گرایی و لیبرالیسم معمولاً روی عواملی مادّی چون قدرت یا تجارت تکیه دارند، رویکردهای برسازانه بر تأثیر اندیشه تأکید می ورزند. برسازان، به جای مسلم انگاشتن دولت و قبول این فرض که دولت صرفاً جویای بقای خود است، منافع و هویت دولت ها را محصول بسیار شکل پذیر روندهای تاریخی مشخصی می دانند. آنان به گفتمان (های) رایج در جامعه توجه خاصی دارند، زیرا گفتمان آینه دار باورها و منافع است و به آن ها شکل می بخشد و هنجارهای پذیرفته شده رفتار را معیّن می کند. در نتیجه، برسازی توجه ویژه ای به سرچشمه های دگرگونی دارد و این رویکرد تا حد زیادی جای مارکسیسم را به عنوان دیدگاه ریشه نگر غالب در مورد امور بین المللی گرفته است.
پایان جنگ سرد نقش مهمی در مشروعیت یافتن نظریه های برسازی داشت، زیرا واقع گرایی و لیبرالیسم هر دو از پیش بینی این رویداد ناتوان بودند و در تبیین آن مشکل داشتند. برسازان برای این حادثه یک تبیین داشتند: به طور مشخص میخاییل گورباچف، رئیس جمهور سابق شوروی، با پذیرفتن اندیشه های تازه ای چون امنیت مشترک (3)، در سیاست خارجی آن کشور انقلابی برپا کرد.
وانگهی، با توجه به این که در دورانی که به سر می بردیم که هنجارهای قدیمی به چالش گرفته شده است، مرزهایی که زمانی روشن بود از میان برداشته شده است، و مسائل هویت دارد برجستگی می یابد، چندان شگفت نیست که پژوهندگان به رویکردهایی گرایش یافته باشند که برای این مسائل تقدّم و محوریت قائل اند. در واقع، از دیدگاه برسازی، مسئله محوری جهان پس از جنگ سرد این است که گروه های مختلف چه دریافتی از هویت و منافع خود دارند. اگرچه قدرت موضوعیت خود را از دست نداده است، ولی برسازی بر چگونگی ایجاد اندیشه ها و هویت ها، و چگونگی تحول یافتن آن ها، و نیز این مسئله تأکید دارد که آن ها چگونه نحوه شناخت دولت ها از وضعیت خودشان و پاسخگویی شان به این وضعیت را رقم می زنند. از همین رو، این که اروپاییان خودشان را اساساً برحسب ملیتشان تعریف کنند، یا خویشتن را نخست اروپایی بدانند، این که آلمان و ژاپن گذشته خودشان را از نو به نحوی تعریف کنند که مشوّق اتخاذ نقش های فعال تر بین المللی باشند یا نه، و این که ایالات متحد هویت خویش را به عنوان «پلیس جهان» بپذیرد یا نپذیرد، اهمیت دارد.
نظریه های برسازی بسیار متنوّع اند و درباره هیچ یک از این مسائل مجموعه یکسانی از پیش بینی ها مطرح نمی سازند. در سطح مفهومی ناب، الکساندر ونت گفته است که مفهوم واقع گرایانه اقتدار گریزی به خوبی توضیح نمی دهد که چرا بین دولت ها ستیز درمی گیرد، مسئله واقعی این است که چه برداشتی از اقتدارگریزی داریم - به قول ونت، «اقتدار گریزی همان چیزی است که دولت ها از آن مراد می کنند». رگه دیگری از نظریه برسازی نگاه خود را روی آینده دولت سرزمینی متمرکز ساخته و معتقد است که ارتباطات فرامرزی و ارزش های مدنی مشترک دارند وفاداری سنّتی ملی را متزلزل می سازند و شکل های کاملاً تازه ای از همبستگی سیاسی را پدید می آورند. سایر برسازان روی نقش هنجارها تکیه دارند و می گویند حقوق بین الملل و سایر اصول هنجاری، برداشت های قدیمی از حاکمیت را زایل ساخته و هدف های مشروعی را که می توان برای حصول آن ها از قدرت دولت استفاده کرد تغییر داده است. مضمون مشترک تمامی این رگه ها توانایی گفتمان برای تعیین این مسئله است که بازیگران سیاسی چگونه خود و منافع خویش را تعریف و بر این اساس رفتارشان را تعدیل می کنند.

نگاهی نو به سیاست داخلی

مانند دوران جنگ سرد، پژوهندگان همچنان به بررسی تأثیر سیاست داخلی بر رفتار دولت ها می پردازند. سیاست داخلی جایگاه محوری آشکاری در بحث پیرامون صلح دارد و دانشمندانی چون اسنایدر، جفری فریدن، و هلن میلنر به بررسی این مسئله پرداخته اند که چگونه گروه های نفوذ داخلی می توانند شکل گیری ترجیحات دولت را مخدوش سازند و موجب اتخاذ رفتاری بین المللی شوند که بهترین رفتار ممکن نباشد. جورج وانز، دیوید راک، و عدّه ای دیگر به بررسی این موضوع نیز پرداخته اند که چگونه نهادهای داخلی می توانند به دولت ها کمک کنند تا با مشکل همیشگی ابهام و بلاتکلیفی برخورد کنند، حال آن که محققان روان شناسی برای تبیین علت ناتوانی سیاست گذاران از اقدام به شیوه ای عقلایی از نظریه چشم انداز و سایر ابزارهای جدید استفاده کرده اند.
از این ها گذشته، دهه پیش دهه رشد انفجارگونه علاقه مندی به مفهوم فرهنگ بوده است، و این تحولی است که با تأکید برسازی بر اهمیت اندیشه ها و هنجارها همپوشی هایی دارد. بر این اساس، توماس برگر و پیتر کاتزنشتاین، برای روشن ساختن این که چرا آلمان و ژاپن تاکنون از اتخاذ سیاست های نظامی خود اتکاتر امنتاع کرده اند، دست به دامن متغیرهای فرهنگی شده اند؛ الیزابت کر برای آموزه های نظامی انگلستان و فرانسه در دوره میان دو جنگ تفسیری فرهنگی عرضه کرده است؛ و ایان یوهانستون ریشه استمرار در سیاست خارجی چین را به نوع ریشه داری از «واقع گرایی فرهنگی» رسانده است. هشدار بدبینانه ساموئل هانیتنگتون درباره قریب الوقوع بودن «برخورد تمدن ها» هم نشانه این گرایش است، زیرا استدلال وی بر این ادعا پایه می گیرد که قرابت های فرهنگی گسترده دارد جای وفاداری های ملی را می گیرد. اگرچه این آثار و آثار دیگر تعاریف بسیار متفاوتی از فرهنگ به دست می دهند و هنوز به شکل کامل توضیح نداده اند که فرهنگ چگونه عمل می کند و تأثیرات ماندگارش چگونه می تواند باشد، دیدگاه های فرهنگی طی پنج سال گذشته خیلی مهم بوده اند. این گرایش تا حدودی بازتاب علاقمندی کلی تر به مسائل فرهنگی در جهان پژوهش (و نیز در مباحث عمومی) است و تا حدودی نیز واکنشی به تشدید ستیزهای قومی، ملت گرایانه، و فرهنگی از فروپاشی اتحاد شوروی به این سو.

ابزارهای مفهومی فردا

اگرچه این مباحثات نمایانگر تنوع تحقیقات معاصر درباره امور بین المللی است، ولی نشانه هایی از همگرایی نیز به چشم می خورد. بیشتر واقع گرایان اذعان دارند که ملت گرایی، نظامی گرایی، قومیت و سایر عوامل داخلی حایز اهمیت اند؛ لیبرال ها معترف اند که قدرت جایگاهی محوری در رفتارهای بین المللی دارد؛ و برخی از برسازان تصدیق می کنند که اندیشه ها وقتی تأثیر بیشتری دارند که دولت های قدرتمند پشتیبانشان باشند و با نیروهای مادّی ماندگار تقویت شوند. مرزهای هر یک از این بُن نگره ها تا حدودی نفوذپذیر شده و فرصت فراوانی برای مبادله فکری حاصل گردیده است.
کدام یک از این دیدگاه های کلی، امور بین الملل را بیش از دیگران روشن می سازد و کدام یک را سیاست گذاران، در هنگام ترسیم مسیر حرکت ما در سده بعد، باید کاملاً در خاطر داشته باشند؟ هرچند بسیاری از پژوهشگران (و مشتی از سیاست گذاران) مایل به تصدیق این حقیقت نیستند، ولی واقع گرایی همچنان پرنفوذترین چارچوب برای شناخت روابط بین الملل است. دولت ها همچنان توجه فراوانی به توازن قدرت دارند و نگران امکان وقوع درگیری های بزرگ هستند. این دلمشغولی پایدار به قدرت و امنیت از جمله روشن می سازد که چرا بسیاری از آسیایی ها و اروپاییان اکنون مشتاق حفظ - و در صورت امکان گسترشِ - حضور نظامی ایالات متحد در منطقه خودشان هستند. همان گونه که واتسلاف هاول، رئیس جمهور چک، هشدار داده است، اگر ناتو گسترش نیابد، «شاید به سمت فاجعه جهانی جدیدی پیش رویم ‍‍[...] [که] می تواند هزینه های سنگین تر از دو جنگ جهانی را به همه ما تحمیل کند.» این ها سخنان کسی نیست که معتقد باشد رقابت قرت های بزرگ برای همیشه از بین رفته است.
در مورد ایالات متحد، دهه گذشته نشان داده است که این کشور چه اندازه دوست دارد «شماره یک» باشد و تا چه حد مصمم است که موقعیت مسلط خود را از دست ندهد. ایالات متحد از برتری فعلی خود برای تحمیل ترجیحاتش، هرجا امکان پذیر باشد، و حتی با قبولِ خطرِ ترساندنِ بسیاری از متحدان قدیمی اش، بهره جسته است. این کشور یک رشته موافقت نامه های نابرابر کنترل تسلیحاتی را به روسیه تحمیل کرده است، بر تلاش تردید آمی برای برقراری صلح در بوسنی تسلط داشته است، برای گسترش ناتو در حیاط خلوت روسیه گام هایی برداشته است، و هرچه بیشتر نگران قدرت روبه رشد چین است. ایالات متحد بارها خواهان تکیه بیشتر بر چند جانبه گرایی و تقویت نقش نهادهای بین المللی شده است، ولی با نهادهایی چون سازمان ملل و سازمان جهانی بازرگانی، هرجا، اقداماتشان با منافع ایالات متحد جور درنمی آمده، رفتاری اهانت بار داشته است. این کشور از همراهی با بقیه جهان در زمینه غیرقانونی اعلام کردن تولید مین های زمینی امتناع کرد و، در نشست سران درباره محیط زیست در کیوتو مؤدبانه راه عدم همکاری را در پیش گرفت. گرچه رهبران ایالات متحد استادِ پوشاندن اقداماتشان در لفافه سخن پردازی درباره «نظم جهان» هستند، ولی در پس بیشتر اقدامات آن ها چیزی جز نفع شخصی عریان وجود ندارد. بدین ترتیب، پایان جنگ سرد به سیاست قدرت پایان نبخشید و واقع گرایی احتمالاً همچنان سودمندترین ابزار در جعبه ابزار فکری ماست.
اما واقع گرایی همه چیز را توضیح نمی دهد، و هر رهبر خردمندی بینش های بُن نگره های رقیب آن را نیز به خاطر خواهد سپرد. نظریه های لیبرال ابزارهایی را مشخص می سازند که دولت ها می توانند برای دستیابی به منافع مشترک به کار گیرند، نیروهای اقتصادی قدرتمندی را برجسته می سازند که دولت ها و جوامع اکنون چاره ای از رقابت با آن ها ندارند، و به ما کمک می کنند که بفهمیم چرا ممکن است دولت ها اولویت های اساسی متفاوتی داشته باشند. به شکلی ظاهراً تناقض آمیز، چون حمایت های ایالات متحد از خطر رقابت های منطقه ای می کاهد و «صلح لیبرالی» را که پس از 1945 پا گرفته است تقویت می کند، شاید تا زمانی که ایالات متحد همچنان برای بسیاری از بخش های جهان امنیت و ثبات را به ارمغان آورد، این عوامل اهمیت نسبی بیشتری پیدا کنند.
در همین حال، نظریه های برسازی از بهترین موقعیت برای تحلیل این مسئله برخوردارند که چگونه هویت ها و منافع می توانند درگذر زمان تغییر کنند و بدین ترتیب تغییرات ظریفی را در رفتار دولت ها پدید آورند و گاه تغییرات دامنه دار ولی غیرمنتظره ای در امور بین المللی ایجاد کنند. این که آیا هویت سیاسی در اروپا همچنان از دولت ملی دور می شود و به مناطق محلی تر یا هویت اروپایی فراخ تر گرایش می یابد یا نه مسئله مهمی است، درست همان طور که کنار رفتن تدریجی ملت گرایی به نفع قرابت های «تمدنی» مورد تأکید هانتینگتون اهمیت دارد. واقع گرایی درباره این احتمالات چندان حرفی برای گفتن ندارد و سیاست گذاران، اگر کاملاً به روی این احتمالات چشم فروبندند، ممکن است در اثر تغییرات غافلگیر شوند.
کوتاه سخن، هر یک از این دیدگاه های رقیب وجوه مهمی از سیاست جهان را بازگو می کند. اگر تفکر ما تنها به یکی از آن ها محدود می شد، شناخت ضعیفی به دست می آوردیم. «دیپلمات کامل» آینده باید تاأکید واقع گرایی بر نقش گریزناپذیر قدرت را همچنان پیش چشم داشته باشد، آگاهی لیبرالیسم از نیروهای داخلی را به خاطر بسپارد، و گهگاه نیز درباره نگرش برسازی به تغییر تأمل کند.
$ پی نوشت ها:
1. stephen M.walt
2. offense-defence theory
3. common security
منابع:
از: Foreign policy, no.110, special Edition: Frontiers of knowledge, spring 1998, 29-46.
دیدگاه هایی درباره سیاست جهان / گروهی از نویسندگان؛ با ویرایش ریچارد لیتل و مایکل اسمیت، 1389، علیرضا طیّب، تهران، 1389.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط