نویسنده: فیونا مک دانلد
مترجم: محمدرضا افضلی
مترجم: محمدرضا افضلی
آلبرت اینشتین در روز جمعه، 14 مارس سال 1879 در اولم، شهری پررونق در جنوب آلمان به دنیا آمد. او نخستین فرزند و تنها پسر هرمان اینشتین و همسرش پائولین نئی کوچ بود. آلبرت از نخستین روزهای زندگی توجه همه را به خود جلب کرد. مادرش به سبب شکل عجیب و غیرعادی سرش نگران بود و حتی بیم داشت که مبادا پسرش عقب مانده ذهنی باشد، زیرا خیلی دیر حرف زدن آموخت.
آلبرت پسری کم حرف و گوشه گیر بود که بیشتر دوست داشت مطالعه کند و به موسیقی گوش دهد. کسانی که به خانه پدری او رفت و آمد می کردند می گفتند که هرگز ندیده اند از آلبرت کتابهای سرگرم کننده بخواند؛ او همیشه کتابهایی را مطالعه می کرد که هدف خاصی را دنبال می کردند. آلبرت پسری صبور، دقیق و مصمم بود. مادرش به یاد می آورد که او ساعتها وقت خود را صرف ساختن خانه های بلند با استفاده از ورق بازی می کرد.
آلبرت کم حرف بود، اما کمرو نبود. نخستین معلم او، که وقتی آلبرت پنج ساله بود در خانه به او درس می داد، پس از اینکه آلبرت صندلی خود را به سوی او پرتاب کرد، از ادامه تدریس منصرف شد. آلبرت یاد گرفت که خشم خود را کنترل کند، اما هم چنان اراده بسیار قوی خود را حفظ کرد.
ظاهر آرام آلبرت قوه تخیل سرشاری را که در درونش شکوفا می شد، پنهان می کرد. یک روز یکشنبه والدین آلبرت او را به تماشای رژه نظامی بردند. آنها می پنداشتند که آلبرت از شنیدن صدای طبلها، موسیقی و تماشای سربازانی که با لباسهای زیبای خود رژه می روند، لذت خواهد برد. اما آلبرت گریه کرد. وقتی سرانجام صحیح و سالم به خانه رسیدند، آلبرت توضیح داد که از تماشای آن همه مرد که با هم حرکت می کردند و به ماشینی عظیم و بی روح شبیه بودند، ترسیده بوده است. او هیچ گاه وحشتی را که اولین بار از دیدن قوای نظامی سازمان یافته احساس کرده بود، از خاطر نبرد.
پدر و مادر آلبرت زوجی با استعداد بودند. پائولین زنی سرزنده و پرانرژی و پیانونوازی خوش قریحه بود. او احترام زیادی برای آموختن قائل بود و آلبرت و خواهرش را تشویق می کرد که در مدرسه با جدیت کوشش کنند. اینشتین با یادآوری گذشته به خاطر می آورد که عشق به موسیقی را از طریق گوش کردن به پیانونوازی مادرش آموخته است. هرمان مهندس بود. پدر آلبرت در مدرسه نشان داده بود که می تواند ریاضیدان بزرگی شود، اما خانواده او فقیر بودند و نتوانستند او را به دانشگاه بفرستند. او عوض رفتن به دانشگاه با برادرش یاکوب شریک شد. در سال 1885 دو برادر به همراه خانواده هایشان به مونیخ، مرکز ایالت باواریای آلمان، نقل مکان نمودند و در آنجا یک کارخانه تولیدی تأسیس کردند.
هرمان و برادرش از علاقه شدیدی که آلبرت جوان به علوم و ریاضیات نشان می داد خشنود بودند. وقتی آلبرت پنج ساله به بستر بیماری افتاده بود، پدرش یک قطب نما به او داده بود. این هدیه ساده نقطه عطفی در زندگی آلبرت بود. به نظر می رسید عقربه قطب نما، که آشکارا داخل قاب و کاملاً دور از دسترس بود، تحت تسلط نیرویی نامرئی قرار دارد که آن را همواره به طرف شمال می راند. آلبرت چنان به هیجان آمده بود که «لرز کرد و تمام تنش یخ کرد». از آن پس، آلبرت می خواست این نیروی مرموز را بشناسد.
چند سال بعد، آلبرت راز مشابهی را حس کرد. این بار با اعداد سر و کار داشت.
عموی آلبرت، یاکوب، دوست داشت برای او معماهای ریاضی بفرستد. هروقت آلبرت پاسخ درست را می یافت، احساس می کرد که به نقشی منظم و زیبا، که در زیر سطح هر چیز وجود دارد، دست یافته است. این موفقیت« احساس شادی عمیقی» در او برمی انگیخت و او را تشویق می کرد که تا می تواند ریاضیات بیاموزد. او با پرسشهایی از این قبیل که « چرا هوا تاریک می شود؟» و «نور خورشید از چه ساخته شده است؟» و « حرکت با باریکه نور به چه چیزی شبیه است؟» پدر و عمویش را کلافه می کرد.
آلبرت در ده سالگی مطالعه ریاضیات را در اوقات فراغت خود آغاز کرد. ماکس تالمود، دانشجوی پزشکی، که غالباً برای خوردن شام به خانه آنها می آمد، کتابهای علوم و فلسفه خود را به آلبرت امانت داد. آن دو، ساعتهای طولانی از وقت خود را صرف بحث درباره ریاضیات می کردند.
دوست دیگری به آلبرت یک کتاب هندسه داد. بعدها اینشتین به خاطر می آورد که:« وضوح و قطعیت مطالب آن تأثیری وصف ناپذیر در من گذاشت».
در حقیقت اینشتین همواره آرزو داشت که جذب چیزی بزرگتر از خود شود؛ چیزی که خود آن را اعتقاد به «وجود یگانه» می نامید.
آلبرت نگران اجبار برای پیوستن به ارتش بود و اگر تا هفده سالگی در آلمان می ماند، ناگزیر از پیوستن به ارتش می شد. او از خشونت متنفر بود. در سنین بالاتر صلح طلب شد، زیرا متقاعد شده بود که تأمین آینده بهتر برای بشریت از طریق همکاری میسر می شود، نه با کشمکش و جنگ.
در سال 1895 آلبرت از مونیخ به ایتالیا رفت تا به خانواده اش ملحق شود. چون مدرسه را ترک کرده بود، آنها نگران و خشمگین بودند، اما آلبرت قول داد که در خانه درس بخواند و در آزمون ورودی دانشکده فنی زوریخ، واقع در سوئیس، شرکت کند.
پس از شش ماه اقامت در زوریخ، بدون اینکه معلمی داشته باشد تا او را راهنمایی کند، در آزمون ورودی دانشکده فنی شرکت کرد و مردود شد. اما در علوم و ریاضیات نمره های بسیار خوبی گرفت. آلبرت برای کسب آمادگی بیشتر جهت شرکت در آزمون ورودی، در آراو، واقع در بخش آلمانی زبان سوئیس، به مدرسه رفت. او از اوقاتی که در این مدرسه می گذراند، لذت می برد زیرا در آنجا کمتر از مدارس آلمان سختگیری می کردند. آلبرت معلمانش را نیز دوست داشت.
در دورانی که برای شرکت در آزمون آماده می شد، مقاله ای به زبان فرانسه، با عنوان « نقشه های من برای آینده»نوشت. او در این مقاله توضیح داده بود که چرا فعالیت علمی را دنبال می کند، « ... برای مطالعه ریاضیات و فیزیک. من در عالم خیال خودم را در نقش معلم علوم طبیعی می بینم؛ معلمی که بخشهای نظری این علوم را انتخاب کرده است. حال می گویم چه چیزی مرا به این فکر انداخته است. مهمترین دلیل، علاقه من به تفکر محض و ریاضیاتی است... هرکس معمولاً تمایل به انجام کاری دارد که بهتر می تواند آن را انجام دهد. به علاوه، در حرفه های علمی نوعی استقلال خاص نیز وجود دارد که در نظر من بسیار دلپذیر است».
اینشتین رسماً از تابعیت آلمان دست کشید و زندگی جدیدی را به عنوان دانشجوی دانشکده فنی زوریخ آغاز کرد. آلبرت در این دانشکده یک دوره چهار ساله را گذراند تا بتواند صلاحیت لازم برای تدریس ریاضیات و فیزیک را، در سطح دبیرستان، کسب کند. او با جدیت کار می کرد، درس می خواند، فکر می کرد و دست به آزمایش می زد. این آزمایشها همیشه مورد تأیید استادانش نبود. یکی از آنها، پروفسور هاینریش وِبِر، با صراحت به او گفت:« تو پسر باهوشی هستی اینشتین، بسیار باهوش. اما یک عیب مهم داری: حرف کسی را گوش نمی کنی». اینشتین به درس هاینریش وِبِر توجه چندانی نشان نمی داد. او گلایه داشت که وِبِر همه تحولات نوین و هیجان انگیز علم فیزیک را نادیده می گیرد و به جای آن به تدریس مطالب قدیمی و پیش پا افتاده می پردازد.
این سه دوستی خود را تا پایان عمر حفظ کردند.
در طی این دوران، اینشتین با دانشجوی دیگری نیز دوست شد؛ میلِوا ماریک که اینشتین را شیفته خود کرده بود. او نیز دانشجوی علوم و ریاضیات بود. ساعتهای زیادی را صرف شرح دادن هیجان انگیزترین اندیشه ها و نظریه های علمی خود برای او می کرد.
در میان دوستان اینشتین، گراسمن بیش از بقیه با سرشت مستقل او همدلی نشان می داد. گراسمن به خوبی درک می کرد که شرکت در کلاسهای کسالت آور تا چه اندازه اینشتین را خشمگین و درمانده می کند، اما این نکته را نیز می دانست که اینشتین برای قبول شدن در امتحانات به معلوماتی که در این کلاسها ارائه می شد، نیاز دارد. گراسمن برای رفع این مشکل، جزوه هایی را که سر کلاس می نوشت به اینشتین می داد و همین ترفند کارساز شد. دوستان اینشتین با آسودگی خاطر، در ماه اوت سال 1900، شاهد فارغ التحصیل شدن او بودند. تجربه تحصیل رسمی چنان او را درمانده کرده بود که یک سال طول کشید تا بتواند دوباره از مطالعه و تحقیق در فیزیک واقعاً لذت ببرد.
منبع: مک دانلد، فیونا، (1390) آلبرت اینشتین: بنیانگذار نظریه نسبیت، محمدرضا افضلی، تهران، انتشارات فاطمی، چاپ سوم.
آلبرت پسری کم حرف و گوشه گیر بود که بیشتر دوست داشت مطالعه کند و به موسیقی گوش دهد. کسانی که به خانه پدری او رفت و آمد می کردند می گفتند که هرگز ندیده اند از آلبرت کتابهای سرگرم کننده بخواند؛ او همیشه کتابهایی را مطالعه می کرد که هدف خاصی را دنبال می کردند. آلبرت پسری صبور، دقیق و مصمم بود. مادرش به یاد می آورد که او ساعتها وقت خود را صرف ساختن خانه های بلند با استفاده از ورق بازی می کرد.
آلبرت کم حرف بود، اما کمرو نبود. نخستین معلم او، که وقتی آلبرت پنج ساله بود در خانه به او درس می داد، پس از اینکه آلبرت صندلی خود را به سوی او پرتاب کرد، از ادامه تدریس منصرف شد. آلبرت یاد گرفت که خشم خود را کنترل کند، اما هم چنان اراده بسیار قوی خود را حفظ کرد.
ظاهر آرام آلبرت قوه تخیل سرشاری را که در درونش شکوفا می شد، پنهان می کرد. یک روز یکشنبه والدین آلبرت او را به تماشای رژه نظامی بردند. آنها می پنداشتند که آلبرت از شنیدن صدای طبلها، موسیقی و تماشای سربازانی که با لباسهای زیبای خود رژه می روند، لذت خواهد برد. اما آلبرت گریه کرد. وقتی سرانجام صحیح و سالم به خانه رسیدند، آلبرت توضیح داد که از تماشای آن همه مرد که با هم حرکت می کردند و به ماشینی عظیم و بی روح شبیه بودند، ترسیده بوده است. او هیچ گاه وحشتی را که اولین بار از دیدن قوای نظامی سازمان یافته احساس کرده بود، از خاطر نبرد.
موسیقی و ریاضیات
پدر و مادر اینشتین محیطی گرم و سرشار از محبت برای فرزندان خود ایجاد کرده بودند و آلبرت در سرتاسر زندگی خود با آنها و با مایا، خواهر کوچکترش، بسیار صمیمی بود.پدر و مادر آلبرت زوجی با استعداد بودند. پائولین زنی سرزنده و پرانرژی و پیانونوازی خوش قریحه بود. او احترام زیادی برای آموختن قائل بود و آلبرت و خواهرش را تشویق می کرد که در مدرسه با جدیت کوشش کنند. اینشتین با یادآوری گذشته به خاطر می آورد که عشق به موسیقی را از طریق گوش کردن به پیانونوازی مادرش آموخته است. هرمان مهندس بود. پدر آلبرت در مدرسه نشان داده بود که می تواند ریاضیدان بزرگی شود، اما خانواده او فقیر بودند و نتوانستند او را به دانشگاه بفرستند. او عوض رفتن به دانشگاه با برادرش یاکوب شریک شد. در سال 1885 دو برادر به همراه خانواده هایشان به مونیخ، مرکز ایالت باواریای آلمان، نقل مکان نمودند و در آنجا یک کارخانه تولیدی تأسیس کردند.
هرمان و برادرش از علاقه شدیدی که آلبرت جوان به علوم و ریاضیات نشان می داد خشنود بودند. وقتی آلبرت پنج ساله به بستر بیماری افتاده بود، پدرش یک قطب نما به او داده بود. این هدیه ساده نقطه عطفی در زندگی آلبرت بود. به نظر می رسید عقربه قطب نما، که آشکارا داخل قاب و کاملاً دور از دسترس بود، تحت تسلط نیرویی نامرئی قرار دارد که آن را همواره به طرف شمال می راند. آلبرت چنان به هیجان آمده بود که «لرز کرد و تمام تنش یخ کرد». از آن پس، آلبرت می خواست این نیروی مرموز را بشناسد.
چند سال بعد، آلبرت راز مشابهی را حس کرد. این بار با اعداد سر و کار داشت.
عموی آلبرت، یاکوب، دوست داشت برای او معماهای ریاضی بفرستد. هروقت آلبرت پاسخ درست را می یافت، احساس می کرد که به نقشی منظم و زیبا، که در زیر سطح هر چیز وجود دارد، دست یافته است. این موفقیت« احساس شادی عمیقی» در او برمی انگیخت و او را تشویق می کرد که تا می تواند ریاضیات بیاموزد. او با پرسشهایی از این قبیل که « چرا هوا تاریک می شود؟» و «نور خورشید از چه ساخته شده است؟» و « حرکت با باریکه نور به چه چیزی شبیه است؟» پدر و عمویش را کلافه می کرد.
موفقیت در مدرسه
آلبرت به مدرسه رفتن علاقه چندانی نداشت و با پسرهای دیگر نمی جوشید. اما درسهایش را با جدیت می خواند. در سال 1886، وقتی هفت ساله بود، مادرش در نامه ای به مادربزرگش با افتخار نوشت:« دیروز آلبرت کارنامه اش را گرفت، باز هم شاگرد اول شده است».آلبرت در ده سالگی مطالعه ریاضیات را در اوقات فراغت خود آغاز کرد. ماکس تالمود، دانشجوی پزشکی، که غالباً برای خوردن شام به خانه آنها می آمد، کتابهای علوم و فلسفه خود را به آلبرت امانت داد. آن دو، ساعتهای طولانی از وقت خود را صرف بحث درباره ریاضیات می کردند.
دوست دیگری به آلبرت یک کتاب هندسه داد. بعدها اینشتین به خاطر می آورد که:« وضوح و قطعیت مطالب آن تأثیری وصف ناپذیر در من گذاشت».
اعتقاد به وجود یگانه
آلبرت تعلیمات مذهبی را در خانه فرا گرفت. قانون آلمان چنین کاری را ایجاب می کرد. خانواده اینشتین یهودی بودند، اما مناسک مذهبی را به طور کامل و دقیق انجام نمی دادند. تا مدتی آلبرت سخت شیفته مذهب و دین یهود شد. او حتی ترانه هایی سروده بود که در راه مدرسه آنها را زمزمه می کرد. اما این علایق مذهبی او بیش از یک سال دوام نیاورد.در حقیقت اینشتین همواره آرزو داشت که جذب چیزی بزرگتر از خود شود؛ چیزی که خود آن را اعتقاد به «وجود یگانه» می نامید.
ترک آلمان
در سال 1894، کسب و کار خانواده اینشتین در مونیخ از رونق افتاد و آنها تصمیم گرفتند با عبور از کوهستان آلپ به ایتالیا بروند، زیرا در این کشور چشم انداز نوید بخش تری می دیدند. آلبرت که در این زمان پانزده ساله بود، در مونیخ ماند تا تحصیلات خود را به پایان برساند. او هنوز هم مدرسه را دوست نداشت، و هوش استثنایی او، همراه با اعتمادی که به استعداد و توانایی خود داشت، معلمانش را خشمگین می کرد. کار به جایی رسید که حتی یکی از آنها اعلام کرد که ترجیح می دهد آلبرت سر درس او حاضر نشود. وقتی آلبرت پرسید چرا نباید سر کلاس حاضر شود، وقتی کار غلطی از او سر نزده است، معلمش پاسخ داد« درست است! کار غلطی انجام نداده ای! آنجا، ته کلاس می نشینی و لبخند می زنی و همین کار تو احترامی را که هر معلمی از شاگردان کلاسش انتظار دارد، خدشه دار می کند.»آلبرت نگران اجبار برای پیوستن به ارتش بود و اگر تا هفده سالگی در آلمان می ماند، ناگزیر از پیوستن به ارتش می شد. او از خشونت متنفر بود. در سنین بالاتر صلح طلب شد، زیرا متقاعد شده بود که تأمین آینده بهتر برای بشریت از طریق همکاری میسر می شود، نه با کشمکش و جنگ.
در سال 1895 آلبرت از مونیخ به ایتالیا رفت تا به خانواده اش ملحق شود. چون مدرسه را ترک کرده بود، آنها نگران و خشمگین بودند، اما آلبرت قول داد که در خانه درس بخواند و در آزمون ورودی دانشکده فنی زوریخ، واقع در سوئیس، شرکت کند.
پس از شش ماه اقامت در زوریخ، بدون اینکه معلمی داشته باشد تا او را راهنمایی کند، در آزمون ورودی دانشکده فنی شرکت کرد و مردود شد. اما در علوم و ریاضیات نمره های بسیار خوبی گرفت. آلبرت برای کسب آمادگی بیشتر جهت شرکت در آزمون ورودی، در آراو، واقع در بخش آلمانی زبان سوئیس، به مدرسه رفت. او از اوقاتی که در این مدرسه می گذراند، لذت می برد زیرا در آنجا کمتر از مدارس آلمان سختگیری می کردند. آلبرت معلمانش را نیز دوست داشت.
در دورانی که برای شرکت در آزمون آماده می شد، مقاله ای به زبان فرانسه، با عنوان « نقشه های من برای آینده»نوشت. او در این مقاله توضیح داده بود که چرا فعالیت علمی را دنبال می کند، « ... برای مطالعه ریاضیات و فیزیک. من در عالم خیال خودم را در نقش معلم علوم طبیعی می بینم؛ معلمی که بخشهای نظری این علوم را انتخاب کرده است. حال می گویم چه چیزی مرا به این فکر انداخته است. مهمترین دلیل، علاقه من به تفکر محض و ریاضیاتی است... هرکس معمولاً تمایل به انجام کاری دارد که بهتر می تواند آن را انجام دهد. به علاوه، در حرفه های علمی نوعی استقلال خاص نیز وجود دارد که در نظر من بسیار دلپذیر است».
نمره های درخشان
در سال 1896، آلبرت که هفده ساله بود دیپلم خود را از مدرسه آراو گرفت. آلبرت با کسب این دیپلم از شرکت در آزمون ورودی معاف شد و توانست بلافاصله در دانشکده فنی ثبت نام کند. نمرات دیپلم او بسیار درخشان بود. او در جبر، هندسه، «هندسه توصیفی»، فیزیک و تاریخ نمره شش (بالاترین نمره ممکن) گرفته بود.اینشتین رسماً از تابعیت آلمان دست کشید و زندگی جدیدی را به عنوان دانشجوی دانشکده فنی زوریخ آغاز کرد. آلبرت در این دانشکده یک دوره چهار ساله را گذراند تا بتواند صلاحیت لازم برای تدریس ریاضیات و فیزیک را، در سطح دبیرستان، کسب کند. او با جدیت کار می کرد، درس می خواند، فکر می کرد و دست به آزمایش می زد. این آزمایشها همیشه مورد تأیید استادانش نبود. یکی از آنها، پروفسور هاینریش وِبِر، با صراحت به او گفت:« تو پسر باهوشی هستی اینشتین، بسیار باهوش. اما یک عیب مهم داری: حرف کسی را گوش نمی کنی». اینشتین به درس هاینریش وِبِر توجه چندانی نشان نمی داد. او گلایه داشت که وِبِر همه تحولات نوین و هیجان انگیز علم فیزیک را نادیده می گیرد و به جای آن به تدریس مطالب قدیمی و پیش پا افتاده می پردازد.
دوستی صمیمانه
اینشتین با چند نفر از همکلاسیهایش، به ویژه مارسل گراسمن و میکله آنجلو بِسو، دوست صمیمی شد. آنها مسائل ریاضی را با هم حل می کردند. با هم به کنسرت می رفتند یا در کافه ها دور هم می نشستند و گفتگو می کردند.این سه دوستی خود را تا پایان عمر حفظ کردند.
در طی این دوران، اینشتین با دانشجوی دیگری نیز دوست شد؛ میلِوا ماریک که اینشتین را شیفته خود کرده بود. او نیز دانشجوی علوم و ریاضیات بود. ساعتهای زیادی را صرف شرح دادن هیجان انگیزترین اندیشه ها و نظریه های علمی خود برای او می کرد.
در میان دوستان اینشتین، گراسمن بیش از بقیه با سرشت مستقل او همدلی نشان می داد. گراسمن به خوبی درک می کرد که شرکت در کلاسهای کسالت آور تا چه اندازه اینشتین را خشمگین و درمانده می کند، اما این نکته را نیز می دانست که اینشتین برای قبول شدن در امتحانات به معلوماتی که در این کلاسها ارائه می شد، نیاز دارد. گراسمن برای رفع این مشکل، جزوه هایی را که سر کلاس می نوشت به اینشتین می داد و همین ترفند کارساز شد. دوستان اینشتین با آسودگی خاطر، در ماه اوت سال 1900، شاهد فارغ التحصیل شدن او بودند. تجربه تحصیل رسمی چنان او را درمانده کرده بود که یک سال طول کشید تا بتواند دوباره از مطالعه و تحقیق در فیزیک واقعاً لذت ببرد.
منبع: مک دانلد، فیونا، (1390) آلبرت اینشتین: بنیانگذار نظریه نسبیت، محمدرضا افضلی، تهران، انتشارات فاطمی، چاپ سوم.