نویسنده: آیت الله عبدالله جوادی آملی
فطرت و طبیعت، هر دو از قوای روحی انسان اند؛ با این تفاوت که فطرت، نحوه هستی روح بلند انسانی است و مرتبه وجودی آن، نسبت به طبیعت بالاتر است، و طبیعت نیروهای تدبیری روح انسان است که عهده دار امور طبیعی بدن مادی اوست؛ نه صرف جرم بدنی و جسم مادی که پس از مرگ هم نمی ماند: «النفس فی وحدته کل القوی...» (1).
همان گونه که در عالم طبیعت، رزق از آسمان فرو می ریزد و در زمین منتشر می شود، در وجود انسان هم که نمونه عالم است، رزق از آسمان فطرت به اعضا و جوارحِ طبیعت او نزول می کند. نیز همان گونه که در جهان خارج، برخی منکر مخزن الهی یا از آن غافل اند و رزق خود را تنها از صحنه طبیعت انتظار دارند، انسان گاهی مرکز رزق خود را شناسایی کرده، از فطرت خود استمداد و طلب روزی می کند و زمانی در شناسایی مرکز رزق خود خطا کرده، روزی خویش را از طبیعت خود می طلبد.
بر این اساس، روح انسان می تواند، با قدرت گزینشی که خدا به او داده، هر یک از فطرت یا طبیعت را در ابعاد مختلف وجود خود (یعنی علم، اراده و عمل) حاکم کند که مسلماً حاکمیت فطرت، به دلیل همسویی و همنوایی با روح الهی و ودیعه ملکوتی انسان، شاکله او را الهی می کند و طبیعت، چون با بدن مادی و عالم خاکی پیوند دارد، در صورت حاکمیت، انسان، را منکوس و معکوس به سمت عالم ماده و طبیعت سوق می دهد.
گفتنی است انسان، در حکومت قسط و عدل فطرت یا حکومت ظلم و جورِ طبیعت، مانند ظرفی توخالی نیست تا هر چیزی در آن جای گیرد؛ عسل باشد یا سمّ، بلکه همانند دستگاه گوارش که در برابر غذای مسموم، واکنش نشان می دهد، فطرت انسان نیز اوصاف کمال، تمام، سالم و حَسَن (مانند صدق، امانت و احسان) را می پذیرد و اوصاف نقص، عیب و قبیح (مانند دروغ و انواع خلاف و ظلم) را بر نمی تابد؛ برای نمونه اگر کودکی بخواهد دروغ بگوید، صورتش سرخ می شود و زبانش می گیرد.
دستگاه طبیعت، نسبت به اشیای مضرّ بی تفاوت نیست؛ ولی می توان بر اثر بدآموزی، او را معتاد کرد تا هر سمّی که به او می دهند، بپذیرد. فطرت نیز بر اثر اعتیاد، تلقین و تعلیم باطل، زیبا را زشت و زشت را زیبا می پندارد: (وَهُمْ یحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یحْسِنُونَ صُنْعًا) (2)؛ لیکن اساس فطرت هرگز خاموش نمی شود. می توان آن را به زنجیر کشید و در برابر ظلم و فساد ساکت کرد؛ اما نمی توان ویژگی فطرت را به کلی از بین برد: (لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ) (3).
کلمه «فطرت» بر وزن «فِعلَه» بر نوع ویژه دلالت می کند و در لغت به معنای سرشت و نحوه خاصی از آفرینش و خلقت است. در قرآن کریم مشتقات کلمه «فطر» به صورت های گوناگون به کار رفته است؛ لیکن کلمه فطرت تنها یک بار استعمال شده است (8). بنابر این، فطرت به معنی سرشت خاص و آفرینش ویژه انسان است و امور فطری، یعنی آنچه نوع خلقت و آفرینش انسان اقتضای آن را داشته و میان همه انسان ها مشترک باشد.
فطرتی که در قرآن مطرح است، غیر از فطریات و امور فطری است که در منطق و فلسفه از آن بحث می شود. نیز «فطرت» که سرشتی ویژه و آفرینشی خاص است، غیر از طبیعت است که در همه موجودهای جامد یا نامی و بی روح حیوانی یافت می شود، غیر از غریزه است که در حیوانات و بعد حیوانی انسان موجود است.
این ویژگی فطرت از آن جهت است که با بینش شهودی نسبت به هستی محض و کمال نامحدود همراه است و با کشش و گرایش حضوری نسبت به مدبّری که جهل و عجز و بخل را به حریم کبریایی او راه نیست، آمیخته و هماهنگ است. فطرت انسان، مطلق بینی علمی و مطلق خواهی عملی است.
«فطرت» یا همان بینش شهودی انسان به هستی محض و گرایش آگاهانه و کشش شاهدانه و پرستش خاضعانه نسبت به خدا نحوه خاصی از آفرینش است که حقیقت آدمی به آن سرشته شده و جان انسانی به آن شیوه خلق شده است.
منظور از قلب همان روح ملکوتی است که موجود زنده با آن ادراک می کند، زیرا فطرت به معنای بینش شهودی و انجذاب و بندگی، سرشت ویژه انسانی است؛ نه صفتی از صفات او تا با زوال وصف، بقای موصوف ممکن باشد، بلکه این شهود و گرایش، نحوه خاص وجودی اوست که با آن آفریده شده است.
پس فطرت، نحوه خاص هستی انسان است و انسان هم موجودی متفکر و مختار است که برابر علم و اندیشه کار می کند و رفتاری متأثر از علم و اندیشه خویش دارد، متفکری است که آگاهانه کاری را انتخاب کرده، سپس آن را انجام می دهد. چنین موجودی از گزارش های علمی و گرایش های عملی برخوردار است؛ یعنی گزارش های علمی و گرایش های عملی در نهاد او تعبیه شده و از بیرون بر او تحمیل نشده و قابل زوال هم نیست.
بر این اساس ویژگی های فطری انسان حقیقتی است که در مقام علم و عمل با فطرت زندگی می کند. با توجه به این موارد روشن می شود که فطرت دارای ویژگی هایی است:
1. معرفت، آگاهی، بینش فطری و نیز گرایش های عملی انسان تحمیلی نیست، بلکه در نهاد او تعبیه شده است؛ نه مانند علم حصولی که از بیرون آمده باشد.
2. با فشار و تحمیل نمی توان آن را زایل کرد، از این رو تغییر ناپذیر است؛ به عبارت دیگر ثابت و پایدار است، گر چه ممکن است تضعیف شود.
3. فراگیر و همگانی است، چون حقیقت هر انسانی با این واقعیت سرشته شده است.
4. چون بینش و گرایش انسان متوجه هستی محض و مال مطلق است، از ارزش حقیقی برخوردار بوده، ملاک تعالی اوست و از این رهگذر، تفاوت بین انسان و سایر جانداران باز شناخته می شود.
ناگفته نماند که فطرت به معنای عام، شامل طبیعت نیز می شود و هر موجود طبیعی مفطور خداست، زیرا فاطر بودن خدا به آفرینش موجود مجرّد اختصاص ندارد. ظاهر آیه نخست سوره «فاطر» که فرمود: (الْحَمْدُ لِلَّهِ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ) (10)، به جامع موجودهای مجرّد و مادی نظر دارد؛ یعنی خدا فاطر آسمان ها و همه آسمانی ها، و زمین و همه زمینی هاست.
آنچه تا کنون گفته شد، فطرت به معنای خاص است که در مقابل طبیعت مطرح می شود؛ یعنی انسان مرکب از بدن مادی و روح مجرّد است که طبیعت به بدن مادی او باز می گردد و فطرت به روح مجرّد او، زیرا آنچه ادراک می کند و فراطبیعی را می فهمد و موجودهای غیبی را با چشم ملکوتی خود مشاهده می کند و با آن عهد می بندد و خود را غریم و بدهکار مورد معاهده غیبی می داند و به ربوبیت خدا اعتراف می کند و به عبودیت خویش نسبت به ذات اقدس الهی معترف است، همان روحِ مجرّد انسانی است و اصالت این موجود مؤلّف از بدن طبیعی و روح فراطبیعی، از آنِ روح مجرّد است که تدبیر بدن و اداره آن را به عهده دارد.
دوم آن که در همه آدمیان به ودیعت نهاده شده است؛ یعنی مقتضای آفرینش انسان و اکتسابی نیست، به گونه ای که هیچ بشری بدون فطرت الهی خلق نشده و نمی شود.
سوم آن که از گزند هر گونه تغییر و تبدیل مصون است؛ گر چه شدت و ضعف را می پذیرد. (فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیهَا لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ) (11)؛ از فطرت الهی پیروی کن که خدا مردم را بر پایه آن آفریده است، آفرینش خدا تغییر نمی پذیرد. در بحث های پیشین گذشت که حقیقت انسان، بر اساس احسن تقویم آفریده شده است و هر گونه تبدیل و تغییر آن بی معناست، زیرا آن که توان تغییر دارد، یعنی خدای سبحان، هرگز دگرگونی را اراده نکرده و نمی خواهد و غیر خدا نیز اگر چه تغییر را اراده کند، توان آن را ندارد؛ از این رو قرآن با نفی هر گونه تغییر (به لسانِ نفی جنس) می فرماید: (لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ) (12).
آن چه ممکن است روی دهد و عامل آن خود انسان است، تضعیف نهاد فطرت است؛ نه تغییر، تبدیل یا امحای آن (13). توضیح آن که در فرهنگ قرآن کریم، روح آدمی، مانند بدن او، به سه قسمت تقسیم می شود، زیرا انسان به لحاظ پیکر خود، یا زنده است یا مرده و در صورت زنده بودن، یا سالم است یا بیمار.
این سه حالت در بدن آدمی، بر اساس «قضیه منفصله حقیقیه»، تردید ناپذیر است؛ به این بیان که اگر روح بدن را رها کند، موجب نابودی و مرگ آن می شود و بدن با جدایی روح می پوسد و خاک می گردد؛ اما اگر تعلق روح به بدن ادامه یابد، سرپرستی و مدیریتِ بدن، یا به دست عقل است یا در اختیار شهوت و غضب که در صورت نخست، بدن با حفظ تعادل طبیعی، پیوسته با نشاط و سالم می ماند و در صورت دوم، به ورطه افراط و زیاده روی افتاده، سلامت خویش را از دست می دهد.
روح انسان نیز مانند بدن وی، یا زنده سالم است که با اِثاره ی دفینه عقلی و فطری شکوفا می شود، یا زنده مریض است، یا مرده؛ با این تفاوت که بدن واقعاً می میرد و خاک می شود؛ اما روح مرگ ندارد، بلکه به دلیل تجرّد، همواره باقی است؛ از این رو، تبه کارانِ جهنّمی، پیوسته آرزوی مرگ کرده، آن را با فرشته مأمور دوزخ در میان می گذارند؛ (یا مَالِکُ لِیقْضِ عَلَینَا رَبُّکَ) و چنین پاسخ می شنوند: شما همواره در دوزخ باقی و ماندنی هستید: (قَالَ إِنَّکُمْ مَکِثُونَ )(14).
پس هر گونه فاصله گرفتن از ایمان، دور شدن از حیات روحی است و هرگونه گرایش به ایمان، حرکت به سوی زندگی و بقای حیات معنوی است. هر کس در این حرکت به مقصد برسد، صاحب قلب سلیم می شود و همچون خلیل حق (ع) مصداقِ (وَإِنَّ مِنْ شِیعَتِهِ لَإِبْرَاهِیمَ * إِذْ جَاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ) (15) و از منفعت حقیقی در نهایت سیر آدمی برخوردار می گردد: (یوْمَ لَا ینْفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ * إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ) (16)؛ امّا روح انسان، گاه با آنکه زنده است، بر اثر عواملی سلامتی خود را از دست داده، زمین گیر می شود و این همان معنای تضعیف فطرت است.
خدای سبحان از اموری همچون نفاق، ترک عفاف، گرایش های سوء سیاسی، ارتباط مرموز با بیگانگان، پدیده های ناروای اخلاقی و...، به بیماری روح و مرض قلب یاد می کند و قرآن کریم را درمان همه آن ها می خواند و در این باره می فرماید: (وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ )(17).
در طبیعت انسان نیز جذب و ذفع و تمایل و تنفّر هست؛ امّا این سطح از هستی انسان، هم ردیف حیات حیوانات است، از این رو تمایلات و تنفّرات آن نیز با بسیاری حیوانات مشترک است؛ لذّت طلبی، تنوّع و مقام خواهی از شقوق شهوت و شهرت جویی است. تنفّر از مزاحم و خوی خشونت و... نیز از شعوب غضب است. جذب و دفع طبیعت برای حیات انسان لازم است و نباید تعطیل شود؛ امّا باید به دست فطرت تعدیل شود، تا حیات الهی انسان را به مخاطره نیندازد.
تقدّم فطرت بر طبیعت را می توان به صورت حیات یابی طبیعت از فطرت و حیات بخشی فطرت به طبیعت بیان کرد، زیرا بدن با روح زنده است که فطرت، نحوه هستی آن است؛ نه به عکس.
اگر فطرت شکوفا باشد، هماره شاهد میثاق الهی و اعتراف به توحید ربوبی و اقرار به عبودیت خویش خواهد بود. صیانت فطرت از لوث طبیعت مادّیت و فرورفتگی در دنیا موجب می شود، نوای دلپذیر ازلی را همواره بشنود و به فکر، ذکر و شکر او بپردازد و از غیر او آزادانه و عارفانه بگذرد. فطرت طاهر هرگز قربانی طبیعتِ آلوده نخواهد شد و روح ملکوتی را فدای تن ملکی و متعفّن نمی کند. در جه وجودی فطرت انسانی بر طبیعت او مقدّم است و انسان باید فطرت خویش را اِمام و طبیعت خود را مأموم او قرار دهد.
همان گونه که در عالم طبیعت، رزق از آسمان فرو می ریزد و در زمین منتشر می شود، در وجود انسان هم که نمونه عالم است، رزق از آسمان فطرت به اعضا و جوارحِ طبیعت او نزول می کند. نیز همان گونه که در جهان خارج، برخی منکر مخزن الهی یا از آن غافل اند و رزق خود را تنها از صحنه طبیعت انتظار دارند، انسان گاهی مرکز رزق خود را شناسایی کرده، از فطرت خود استمداد و طلب روزی می کند و زمانی در شناسایی مرکز رزق خود خطا کرده، روزی خویش را از طبیعت خود می طلبد.
بر این اساس، روح انسان می تواند، با قدرت گزینشی که خدا به او داده، هر یک از فطرت یا طبیعت را در ابعاد مختلف وجود خود (یعنی علم، اراده و عمل) حاکم کند که مسلماً حاکمیت فطرت، به دلیل همسویی و همنوایی با روح الهی و ودیعه ملکوتی انسان، شاکله او را الهی می کند و طبیعت، چون با بدن مادی و عالم خاکی پیوند دارد، در صورت حاکمیت، انسان، را منکوس و معکوس به سمت عالم ماده و طبیعت سوق می دهد.
گفتنی است انسان، در حکومت قسط و عدل فطرت یا حکومت ظلم و جورِ طبیعت، مانند ظرفی توخالی نیست تا هر چیزی در آن جای گیرد؛ عسل باشد یا سمّ، بلکه همانند دستگاه گوارش که در برابر غذای مسموم، واکنش نشان می دهد، فطرت انسان نیز اوصاف کمال، تمام، سالم و حَسَن (مانند صدق، امانت و احسان) را می پذیرد و اوصاف نقص، عیب و قبیح (مانند دروغ و انواع خلاف و ظلم) را بر نمی تابد؛ برای نمونه اگر کودکی بخواهد دروغ بگوید، صورتش سرخ می شود و زبانش می گیرد.
دستگاه طبیعت، نسبت به اشیای مضرّ بی تفاوت نیست؛ ولی می توان بر اثر بدآموزی، او را معتاد کرد تا هر سمّی که به او می دهند، بپذیرد. فطرت نیز بر اثر اعتیاد، تلقین و تعلیم باطل، زیبا را زشت و زشت را زیبا می پندارد: (وَهُمْ یحْسَبُونَ أَنَّهُمْ یحْسِنُونَ صُنْعًا) (2)؛ لیکن اساس فطرت هرگز خاموش نمی شود. می توان آن را به زنجیر کشید و در برابر ظلم و فساد ساکت کرد؛ اما نمی توان ویژگی فطرت را به کلی از بین برد: (لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ) (3).
یکم. فطرت انسان
فطرت از ماده «فَطَرَ»، به معنای شکافتن (4)، گشودن شیء و ابراز آن (5)، ابتدا و اختراع (6)، شکافتن از طول، ایجاد و ابداع (7) آمده است و از آن جا که آفرینش و خلقت الهی، به منزله شکافتن پرده تاریک عدم و اظهار هستی امکانی است، یکی از معانی این کلمه، آفرینش و خلقت است؛ البته آفرینشی که ابداعی و ابتدایی باشد.کلمه «فطرت» بر وزن «فِعلَه» بر نوع ویژه دلالت می کند و در لغت به معنای سرشت و نحوه خاصی از آفرینش و خلقت است. در قرآن کریم مشتقات کلمه «فطر» به صورت های گوناگون به کار رفته است؛ لیکن کلمه فطرت تنها یک بار استعمال شده است (8). بنابر این، فطرت به معنی سرشت خاص و آفرینش ویژه انسان است و امور فطری، یعنی آنچه نوع خلقت و آفرینش انسان اقتضای آن را داشته و میان همه انسان ها مشترک باشد.
فطرتی که در قرآن مطرح است، غیر از فطریات و امور فطری است که در منطق و فلسفه از آن بحث می شود. نیز «فطرت» که سرشتی ویژه و آفرینشی خاص است، غیر از طبیعت است که در همه موجودهای جامد یا نامی و بی روح حیوانی یافت می شود، غیر از غریزه است که در حیوانات و بعد حیوانی انسان موجود است.
این ویژگی فطرت از آن جهت است که با بینش شهودی نسبت به هستی محض و کمال نامحدود همراه است و با کشش و گرایش حضوری نسبت به مدبّری که جهل و عجز و بخل را به حریم کبریایی او راه نیست، آمیخته و هماهنگ است. فطرت انسان، مطلق بینی علمی و مطلق خواهی عملی است.
«فطرت» یا همان بینش شهودی انسان به هستی محض و گرایش آگاهانه و کشش شاهدانه و پرستش خاضعانه نسبت به خدا نحوه خاصی از آفرینش است که حقیقت آدمی به آن سرشته شده و جان انسانی به آن شیوه خلق شده است.
زوال ناپذیری فطرت
فطرت زوال پذیر نیست، امکان ضعف در آن راه دارد و اگر فطرت کسی مستور و مدسوس شد، آن شخص مصداق کلام سیّد الموحدین (ع) خواهد شد که «فالصوره صوره إنسان و القلب قلب حیوان لا یعرف باب الهدی فیتبعه و لا باب العمی فیصد عنه و ذلک میت الأحیاء» (9)؛ چهره او چهره انسان است و قلبش قلب حیوان! راه هدایت را نمی شناسد که از آن پیروی کند و به طریق خطا پی نبرده، تا آن را مسدود سازد و از آن منصرف شود و دیگران را مصروف دارد، پس او مرده ای است در بین زندگان.منظور از قلب همان روح ملکوتی است که موجود زنده با آن ادراک می کند، زیرا فطرت به معنای بینش شهودی و انجذاب و بندگی، سرشت ویژه انسانی است؛ نه صفتی از صفات او تا با زوال وصف، بقای موصوف ممکن باشد، بلکه این شهود و گرایش، نحوه خاص وجودی اوست که با آن آفریده شده است.
پس فطرت، نحوه خاص هستی انسان است و انسان هم موجودی متفکر و مختار است که برابر علم و اندیشه کار می کند و رفتاری متأثر از علم و اندیشه خویش دارد، متفکری است که آگاهانه کاری را انتخاب کرده، سپس آن را انجام می دهد. چنین موجودی از گزارش های علمی و گرایش های عملی برخوردار است؛ یعنی گزارش های علمی و گرایش های عملی در نهاد او تعبیه شده و از بیرون بر او تحمیل نشده و قابل زوال هم نیست.
بر این اساس ویژگی های فطری انسان حقیقتی است که در مقام علم و عمل با فطرت زندگی می کند. با توجه به این موارد روشن می شود که فطرت دارای ویژگی هایی است:
1. معرفت، آگاهی، بینش فطری و نیز گرایش های عملی انسان تحمیلی نیست، بلکه در نهاد او تعبیه شده است؛ نه مانند علم حصولی که از بیرون آمده باشد.
2. با فشار و تحمیل نمی توان آن را زایل کرد، از این رو تغییر ناپذیر است؛ به عبارت دیگر ثابت و پایدار است، گر چه ممکن است تضعیف شود.
3. فراگیر و همگانی است، چون حقیقت هر انسانی با این واقعیت سرشته شده است.
4. چون بینش و گرایش انسان متوجه هستی محض و مال مطلق است، از ارزش حقیقی برخوردار بوده، ملاک تعالی اوست و از این رهگذر، تفاوت بین انسان و سایر جانداران باز شناخته می شود.
ناگفته نماند که فطرت به معنای عام، شامل طبیعت نیز می شود و هر موجود طبیعی مفطور خداست، زیرا فاطر بودن خدا به آفرینش موجود مجرّد اختصاص ندارد. ظاهر آیه نخست سوره «فاطر» که فرمود: (الْحَمْدُ لِلَّهِ فَاطِرِ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ) (10)، به جامع موجودهای مجرّد و مادی نظر دارد؛ یعنی خدا فاطر آسمان ها و همه آسمانی ها، و زمین و همه زمینی هاست.
آنچه تا کنون گفته شد، فطرت به معنای خاص است که در مقابل طبیعت مطرح می شود؛ یعنی انسان مرکب از بدن مادی و روح مجرّد است که طبیعت به بدن مادی او باز می گردد و فطرت به روح مجرّد او، زیرا آنچه ادراک می کند و فراطبیعی را می فهمد و موجودهای غیبی را با چشم ملکوتی خود مشاهده می کند و با آن عهد می بندد و خود را غریم و بدهکار مورد معاهده غیبی می داند و به ربوبیت خدا اعتراف می کند و به عبودیت خویش نسبت به ذات اقدس الهی معترف است، همان روحِ مجرّد انسانی است و اصالت این موجود مؤلّف از بدن طبیعی و روح فراطبیعی، از آنِ روح مجرّد است که تدبیر بدن و اداره آن را به عهده دارد.
ویژگی های فطرت در قرآن
از نگاه قرآن، اصل مشترک میان همه انسان ها، یعنی فطرت، دارای سه ویژگی است: نخست آن که خدا را می شناسد و او را می خواهد؛ یعنی دین خدا را می خواهد و بس.دوم آن که در همه آدمیان به ودیعت نهاده شده است؛ یعنی مقتضای آفرینش انسان و اکتسابی نیست، به گونه ای که هیچ بشری بدون فطرت الهی خلق نشده و نمی شود.
سوم آن که از گزند هر گونه تغییر و تبدیل مصون است؛ گر چه شدت و ضعف را می پذیرد. (فِطْرَتَ اللَّهِ الَّتِی فَطَرَ النَّاسَ عَلَیهَا لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ) (11)؛ از فطرت الهی پیروی کن که خدا مردم را بر پایه آن آفریده است، آفرینش خدا تغییر نمی پذیرد. در بحث های پیشین گذشت که حقیقت انسان، بر اساس احسن تقویم آفریده شده است و هر گونه تبدیل و تغییر آن بی معناست، زیرا آن که توان تغییر دارد، یعنی خدای سبحان، هرگز دگرگونی را اراده نکرده و نمی خواهد و غیر خدا نیز اگر چه تغییر را اراده کند، توان آن را ندارد؛ از این رو قرآن با نفی هر گونه تغییر (به لسانِ نفی جنس) می فرماید: (لَا تَبْدِیلَ لِخَلْقِ اللَّهِ) (12).
آن چه ممکن است روی دهد و عامل آن خود انسان است، تضعیف نهاد فطرت است؛ نه تغییر، تبدیل یا امحای آن (13). توضیح آن که در فرهنگ قرآن کریم، روح آدمی، مانند بدن او، به سه قسمت تقسیم می شود، زیرا انسان به لحاظ پیکر خود، یا زنده است یا مرده و در صورت زنده بودن، یا سالم است یا بیمار.
این سه حالت در بدن آدمی، بر اساس «قضیه منفصله حقیقیه»، تردید ناپذیر است؛ به این بیان که اگر روح بدن را رها کند، موجب نابودی و مرگ آن می شود و بدن با جدایی روح می پوسد و خاک می گردد؛ اما اگر تعلق روح به بدن ادامه یابد، سرپرستی و مدیریتِ بدن، یا به دست عقل است یا در اختیار شهوت و غضب که در صورت نخست، بدن با حفظ تعادل طبیعی، پیوسته با نشاط و سالم می ماند و در صورت دوم، به ورطه افراط و زیاده روی افتاده، سلامت خویش را از دست می دهد.
روح انسان نیز مانند بدن وی، یا زنده سالم است که با اِثاره ی دفینه عقلی و فطری شکوفا می شود، یا زنده مریض است، یا مرده؛ با این تفاوت که بدن واقعاً می میرد و خاک می شود؛ اما روح مرگ ندارد، بلکه به دلیل تجرّد، همواره باقی است؛ از این رو، تبه کارانِ جهنّمی، پیوسته آرزوی مرگ کرده، آن را با فرشته مأمور دوزخ در میان می گذارند؛ (یا مَالِکُ لِیقْضِ عَلَینَا رَبُّکَ) و چنین پاسخ می شنوند: شما همواره در دوزخ باقی و ماندنی هستید: (قَالَ إِنَّکُمْ مَکِثُونَ )(14).
پس هر گونه فاصله گرفتن از ایمان، دور شدن از حیات روحی است و هرگونه گرایش به ایمان، حرکت به سوی زندگی و بقای حیات معنوی است. هر کس در این حرکت به مقصد برسد، صاحب قلب سلیم می شود و همچون خلیل حق (ع) مصداقِ (وَإِنَّ مِنْ شِیعَتِهِ لَإِبْرَاهِیمَ * إِذْ جَاءَ رَبَّهُ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ) (15) و از منفعت حقیقی در نهایت سیر آدمی برخوردار می گردد: (یوْمَ لَا ینْفَعُ مَالٌ وَلَا بَنُونَ * إِلَّا مَنْ أَتَى اللَّهَ بِقَلْبٍ سَلِیمٍ) (16)؛ امّا روح انسان، گاه با آنکه زنده است، بر اثر عواملی سلامتی خود را از دست داده، زمین گیر می شود و این همان معنای تضعیف فطرت است.
خدای سبحان از اموری همچون نفاق، ترک عفاف، گرایش های سوء سیاسی، ارتباط مرموز با بیگانگان، پدیده های ناروای اخلاقی و...، به بیماری روح و مرض قلب یاد می کند و قرآن کریم را درمان همه آن ها می خواند و در این باره می فرماید: (وَنُنَزِّلُ مِنَ الْقُرْآنِ مَا هُوَ شِفَاءٌ وَرَحْمَةٌ لِلْمُؤْمِنِینَ )(17).
دوم. طبیعت انسان
طبیعت انسان همان غرایز اوست و تبیین تمایلات طبیعی و حیات یابی طبیعت از فطرت، از اهمّ مطالبی است که در بحث طبیعت انسان مطرح می شود.در طبیعت انسان نیز جذب و ذفع و تمایل و تنفّر هست؛ امّا این سطح از هستی انسان، هم ردیف حیات حیوانات است، از این رو تمایلات و تنفّرات آن نیز با بسیاری حیوانات مشترک است؛ لذّت طلبی، تنوّع و مقام خواهی از شقوق شهوت و شهرت جویی است. تنفّر از مزاحم و خوی خشونت و... نیز از شعوب غضب است. جذب و دفع طبیعت برای حیات انسان لازم است و نباید تعطیل شود؛ امّا باید به دست فطرت تعدیل شود، تا حیات الهی انسان را به مخاطره نیندازد.
برتری فطرت بر طبیعت
درجه وجودی فطرت انسان، بر طبیعت او مقدّم است و انسان باید فطرت خویش را اِمام و طبیعت خود را مأموم او قرار دهد.تقدّم فطرت بر طبیعت را می توان به صورت حیات یابی طبیعت از فطرت و حیات بخشی فطرت به طبیعت بیان کرد، زیرا بدن با روح زنده است که فطرت، نحوه هستی آن است؛ نه به عکس.
اگر فطرت شکوفا باشد، هماره شاهد میثاق الهی و اعتراف به توحید ربوبی و اقرار به عبودیت خویش خواهد بود. صیانت فطرت از لوث طبیعت مادّیت و فرورفتگی در دنیا موجب می شود، نوای دلپذیر ازلی را همواره بشنود و به فکر، ذکر و شکر او بپردازد و از غیر او آزادانه و عارفانه بگذرد. فطرت طاهر هرگز قربانی طبیعتِ آلوده نخواهد شد و روح ملکوتی را فدای تن ملکی و متعفّن نمی کند. در جه وجودی فطرت انسانی بر طبیعت او مقدّم است و انسان باید فطرت خویش را اِمام و طبیعت خود را مأموم او قرار دهد.
پی نوشت ها :
1- شرح المنظومه، ج5، ص 180.
2- سوره کهف، آیه 104.
3- سوره روم، آیه 30.
4- تاج العروس، ج 13، ص 325.
5- معجم مقائیس اللغه، ج 4، ص 510.
6- صحاح جوهری، ج2، ص 781.
7- مفردات راغب اصفهانی، ص 396.
8- سوره روم، آیه 30.
9- نهج البلاغه، خطبه 87.
10- سوره فاطر، آیه 1.
11- سوره روم، آیه 30.
12- سوره روم، آیه 30.
13- چنان که تغییر به معنای تقویت و اِثاره دفینه فطرت به رهبری پیام آوران الهی میسور اوست.
14- سوره زخرف، آیه 77.
15- سوره صافات، آیات 83 و 84.
16- سوره شعراء ، آیات 88 و 89.
17- سوره اسراء، آیه 82.