سخنران: علامه محمد تقی جعفری
الحمد لله رب العالمین بارء الخلائق اجمعین و صل الله علی سید الانبیاء و المرسیلین و خاتم السفراء المقربین ابیالقاسم محمد (ص) و علی آله الطیبین الطاهرین المعصومین.اگر هویّت انسانی با آن عظمت و استعدادها که دارد و در گذشتة ما قبل غلبة صنعتگرایی تا حدودی خود را ارائه نموده بود، تا به حال ادامه داشت، ما امروز به جای این بحث، این مسأله را بررسی میکردیم: «تحقیق در ادامه تکامل هویّت انسانی».
به هر حال، نخستین مسألهای که ما در این مبحث با آن روبرو هستیم، تعریفی ولو به طور اجمالی از «جایگاه» و سه مقطع زمانی (گذشته، حال، آینده) و «علوم انسانی» است. ما میتوانیم برای تعریف «جایگاه»، چهار معنی را در نظر بگیریم:
1- موقعبت خاص علوم انسانی در میان دیگر علوم و معارف به طور عام.
2- موقعیت خاص علوم انسانی در برابر صنعت (تکنولوژی به مفهوم عام آن.
3- موقعیت ارزشی علوم انسانی در برابر دیگر علوم و صنایع.
4- چه کسانی با چه شرایطی به تحقیقات در علوم انسانی میپردازند.
گذشته، حال، آینده
مرزبندی دقیق میان این سه مقطع زمانی به جهت استمرار زمان و عدم امکان تجزیه دقیق زمان به اجزاء تشکیل دهنده آن، اگر محال نباشد حداقل بسیار دشوار است. لذا در این مبحث سه مفهوم نسبی را درباره گذشته، حال و آینده باید در نظر بگیریم. مثلاً منظور از «گذشته» پیش از میلاد حضرت مسیح (ع) پیش از اسلام، پیش از رنسانس، پیش از گسترش پدیده تکنولوژی، پیش از قرن بیستم و پیش از نیمه دوم قرن بیستم است. و همچنین منظور از «حال» یک یا دو یا سه سال اخیر، یا بیست سال اخیر یا نیمه دوم قرن بیستم، و مقصو از «آینده نیز یک یا دو یا سه سال بعد، یا نیمه اول قرن بیستم و یکم و غیرذلک میباشد، و بدیهی است که برای تعیین مشخصات دقیق هر یک از مثالهای فوق، بررسیهای خاصی لازم است.علوم انسانی
منظور ما از علوم انسانی، دایرهای بسیار وسیع از اصول و مسائلی است که انسان به عنوان موضوع کلی در مرکز آن قرار دارد. اینکه گفتیم: «اصول و مسائل»، برای آن است که بعضی از آنها هنوز به عنوان مجموعة تشکیل دهندة یک علم خاص، مشخص نشدهاند، ولی کمال ضرورت را برای رسیدگی به عنوان مسائل انسانی دارند. (2)علوم انسانی را با توجه به فاصلههای گوناگون آنها با نقطه مرکزی موضوع کلی (انسان) که «من» یا «شخصیت» آدمی است، میتوان به گروههایی تقسیم کرد:
1- علوم انسانی مربوط به حیات طبیعی او، مانند: الف- بیولوژی ب- فیزیولوژی پ- تشریح ت- پزشکی ث- آسیبشناسی ج- علوم انسانی در ارتباط با محیط طبیعی او و...
2- علوم انسانی در ارتباط با گذرگاه زمان، مانند: تاریخ با رشتههای گوناگونش: الف- تاریخ طبیعی انسان، ب- تاریخ سیاسی انسان، ج- تاریخ مذهبی انسان و...
3- علوم انسانی در ارتباط با ابعاد اقتصادی او، مانند: الف- اقتصاد فردی ب- اقتصاد اجتماعی پ- کار انسانی و اقسام و ارزش آن ت- تولید و توزیع و انواع آن ث- توسعه اقتصادی و
4- علوم انسانی در ارتباط با حیات اجتماعی او، مانند: الف- اصول و مسائل اجتماعی ب- مدیریت به معنای عام آن پ- سیاست ت- مردم شناسی ث- حقوق با رشتههای مختلف آن ج- جامعهشناسی چ- قدرت و فرد و اجتماع و دولت ح- آزادی و فرد و اجتماع و دولت خ- تضادها و تعاونها د- جبرها و آزادیها ذ- جنگ و صلح ر- علوم نظامی ز- انقلابها ژ- تعلیم و تربیت س- ثابتها و متغیرها در شؤون و روابط اجتماعی انسانها و...
5- علوم انسانی در ارتباط با شایستگی تکاملی او، مانند: الف- فرهنگ با عناصر گوناگون آن ب- فرهنگ پیرو و فرهنگ پیشرو پ- ادبیات و رشتههای گوناگون آن ت- اصول و مسائل زیبایی و هنر ث- تمدن و ...
آنچه از حقایق فوق بتواند در مجرای ضرورتهای «حیات معقول» انسانی قرار بگیرد، در گروه بایستگیهای فردی یا اجتماعی محسوب میشود.
6- علوم انسانی در ارتباط با استعدادها و فعالیتهای روانی و مغزی او، مانند: الف- علوم روانی با رشتههای مختلف آنها ب- روانپزشکی با رشتههای گوناگونش پ- اصول و مسائل مربوط به فعالیتها و پدیدههای مغزی او، مانند:
1- سیبرنیتیک (شناخت ابعاد طبیعی و ماشینی مغز)- 2- حافظه 3- هوش 4- تجسم 5- اراده 6- معرفتشناسی 7- تصمیم 8- اختیار 9- نبوغ 10- اکتشاف و شرایط آن 11- تجرید با انواع مختلف آن 12- علم و جهل شناسی.
7- علوم انسانی در ارتباط با ارزشهای اصلی و بایستگیها در مسیر تکامل شخصیت فردی و اجتماعی او، مانند، اخلاق، عرفان، مذهب.
بدیهی است که این گروهبندیها به طور تقریبی و تمثیلی مطرح شده است و برای تکمیل و تنظیم آنها تحقیقات جداگانهای لازم است. با توجه به کیفیّت قابل تفسیر قانون زندگی و تفکرات و عقاید و رفتارهای اصیل انسانی که بشر در طول تاریخ تاکنون از خود نشان داده است، به وضوح اثبات میشود که آن نقطه مرکزی یا آن محوری که همه علوم انسانی به طور مستقیم یا غیر مستقیم میبایست در مسیر به ثمر رساندن آن حرکت کنند «منِ انسانی» است که با الفاظ گوناگون مانند «شخصیت»، «روان» و «روح» مطرح میشود.
البته ما با آن نمود شناسان و رفتارگرایان دوران معاصر که به خود اجازه میدهند انسان را در حد دندانههای ماشین ناآگاه، مورد تحقیق قرار بدهند، بحثی نداریم. آنان خودشان هم در مواقع فراغت از ماشینشناسی، به عنوان انسان شناسی! به «منِ انسانی» با خیرگی و نگرانی خاص مینگرند.
علوم انسانی بدون محور قرار گرفتن شخصیت «منِ انسانی» برای استعدادها و نیازهای آن، حقیقت و ضرورتهای خود را از دست میدهد.
میتوانیم بگوییم: از آن هنگام که صاحب نظران و متفکران علوم انسانی، اهمیّت اساسی شخصیت «منِ انسانی» را از نظر دور داشتهاند، محور اصلی موضوغ این علوم را از دست داده و به مختصات و معلومات و کارگردانان آن موضوع پرداختهاند! چنین چشمپوشی از محور اصلی علوم انسانی، نتایج غلطی را به وجود آورده است که از آن جمله؛ این علوم متوجه پدیدهها شدهاند، نه حقایق؛ و به معلولات روی آوردهاند نه به علل، و به امور حاشیهای پرداخته اند نه به مرکز اصلی؛ و به آمارگیریها پرداختهاند نه به عوامل و شرایط اصلی. این جریان باعث شد که حتی همین پدیدهها و معلومات هم تدریجاً کنار گذاشته شود و جای آنها را رفتارشناسی بگیرد. چشمپوشی از واقعیت «منِ انسانی» و مدیریت آن در وجود آدمی، پنج نتیجه غیر صحیح را به وجود آورد:
1- فعالیتها و پدیدههایی مانند احساسات، اندیشه، هوش، تجسیم، اراده و اختیار و انواع ارزشها به عنوان انسانشناسی، بدون در نظر گرفتن تأثیر و دخالت «من» در مدیریت اندیشه و هدایت و بهرهبرداری از هوش و مقاومت و تجسیم و اراده و اختیار و ارزشها مورد تحقیق قرار گرفت! همین چشمپوشی از واقعیتِ «من» موجب شد تدریجاً خود آن حقایق نیز از میدان علوم انسانی رانده شدند! آنان گفتند: ما چه کار داریم که اندیشه چیست؟ هوش یعنی چه؟ مقاومت از چه مقولهای است؟ ارزشها چه معنی دارد؟ ما اثر و رفتار مستند به پدیدهها و فعالیتهای مزبور را میبینیم و آن را مورد بررسی قرار میدهیم. (3)
بدین ترتیب در دوران معاصر، انسانشناسی از موضوع اصلی خود که «منِ انسانی» یا «شخصیت، روح و روان» است، دو درجه تنزل کرد!!
2- همة عظمتها و ارزشهایی مانند: اخلاق، عرفانِ مثبت و مذهب سالم که در «منِ انسانی» به طور بالقوه وجود دارد و حیات آدمی بدون آنها جوهر اصلی خود را از دست میدهد، از دیدگاه علمی متفکران ناپدید شد! هر کسی با به کار بردن خرد و خلوص اعتراف خواهد کرد که این یک خسارت بزرگی بود که از گم شدن موضوع اصلی علوم انسانی بر حیات بشری وارد شد.
3- هیچ متفکری در این حقیقت تردید نکرده است که عظمت بُعد هدفی انسان در شخصیت انسانی نهفته است، یعنی این شخصیت است که شکوفایی آن در زندگی به وسیله اخلاق فاضله، احساس تکلیف و انجام آن فوق سوداگریها و قرار گرفتن در جاذبیت کمال اعلا به وسیله مذهب سالم، هدف نهایی آن است.
4- با قطع نظر از هر گونه تمایلات غیر علمی، پدیده اختیار (آزادی شکوفا در مسیر رشد و کمال) با عظمتترین امتیازی است که انسان میتواند در زندگانی از آن استفاده کند و بدیهی است که پدیده اختیار بدون نظاره و سلطه شخصیت به دو قطب مثبت و منفی کار، امکانناپذیر است.
5- با ساقط کردن شخصیت انسانی از محور بودن برای علوم انسانی، نوعی احساس خلاء درونی ناشی از «خودبیگانگی»، اکثریت مردم دوران معاصر را فرا گرفت. این احساس بود که پوچی را با وجود آن همه پیشرفت تکنولوژی و وسایل رفاه و آسایش برای مردم جوامع امروزی به ارمغان آورد. اما زیبایی نظم و قانون گرایی در کشورهای صنعتی بزرگ توانست پوششی بر پوچی زندگی آنان باشد.
اینک ما در برههای از تاریخ به سر میبریم که برای شناخت «جایگاه تحقیقات در علوم انسانی» در زمان حال «آن چنانکه هست» و «آن چنانکه باید» برای برخورداری انسان «آن چنانکه هست» و «آن چنانکه باید» در آینده، میبایست نخست خود حیات را که در لابلای وسایل گم شده و سپس «منِ آدمی» را که در میان رفتار آدمی ناپدید شده است، نجات بدهیم.
حیات انسانی تدریجاً در لابلای وسایل حیات او گم شده و یا قربانی وسایل حیات گشته است، یعنی چه؟
احساس عظمت و قداست جان آدمی در گذشته از طرف اکثریت متفکران و مردم معمولی و متدیّنان ایجاب میکرد که «جایگاه تحقیقات علوم انسانی» (اگر چه آن علوم از نظر وسعت در پدیدهشناسی و شناخت ابعاد طبیعی انسان از نظر کمیت، محدودتر از زمان حال بود) در درجه اول اهمیت قرار بگیرد.
متأسفانه در دورانهای اخیر به جهت یک عده عوامل، آن عظمت و قداست از دیدگاه بعضی از متفکران و دستاندرکاران مدیریتهای اجتماعی به بهانه منافع ما و «مقتضای سیاست چنین است!» به کلی ناپدید شد و یا اهمیت خود را از دست داد.
این عوامل را میتوان به دو گروه عمده تقسیم کرد:
گروه 1- غلبه خودخواهی با اَشکال گوناگونی که دارد، مانند لذّت گرایی...
گروه 2- یک عده نظریات به ظاهر علمی که انسان را تا پایه حیوانات معمولی تنزل داد.
نمونهای از عوامل گروه یکم:
1- لذّتگرایی: امروزه حیات آدمی به هر وسیله ممکن به سوی برخورداری از لذّت، در هر شکلی که دسترس باشد، توجیه میشود. به طوری که حیات بدون برخورداری از لذّت، پوچ تلقی میشود. در حالی که لذّت، یکی از وسایل مهم حیات انسانی رو به هدفهای عالی اوست. اگرچه لذّت، مطلوب اصیل طبیعت حیوانی وی است، ولی به جهت هدف نهایی قرار گرفتن لذّت در زندگانی، همه فعالیتهای روانی، متمرکز در لذّتیابی میشود. در نتیجه، حیات و شخصیت آدمی نمی تواند خود را رهسپار هدف اعلای خود بسازد. جای شگفتی اینجاست که اینان، لذایذ معنوی را که ممکن است در نتیجه مراعات ارزشهای والای انسانی به وجود بیاید، با یک اصطلاح نابجا (ارزشها اعتباری هستند!) از دیدگاه علمی برکنار میسازند و به جای آنها لذایذ حیوانی را به بهانه محسوس بودن آنها در قلمرو علم قرار میدهند.2- قوّه: این حقیقت که عالیترین وسیله حرکت و گردیدن در «حیاتِمعقول» است، حیات انسانها را مستقیم یا غیر مستقیم قربانی خود کرده است. آری، وقتی که علم، وسیله اشباع خودکامگیها قرار میگیرد، قوّه (قدرت)، این حقیقت عالی، خدمتگزار سلطهگران میشود و آنگاه به وسیله همکاران فکری آنان مانند هابز و نیچه در مقابل حق قرار میگیرد.
3- نفعگرایی: این هم یکی از وسایل پیشرفت امور زندگی بشری است، ولی هنگامی که هدف اصلی در زندگی تلقی میشود، به جای «حقگرایی»، حیات و شخصیت انسان را تابع خود میسازد. بدین ترتیب «جایگاه و موقعیت تحقیقات علوم انسانی» در زمان حال تنزل میکند. اگر کسی ادعا کند سقوط بشر، موقعی شدت میگیرد که به جای «حقِ من» و «منافعِ قانونی من» بدون هیچ قید و شرطی بگوید: «منافعِمن»، این ادعا کاملاً صحیح است قطعاً حقیقتی را مطرح کرده است.
نمونهای از عوامل گروه دوم:
یک عده نظریات به ظاهر علمی است که انسان را تا مرتبه حیوانات معمولی تنزل داده است. از آن جمله:1- طبیعتگرایی افراطی: این پدیده افراطی، معلول تفریط در غفلت و بیاعتنایی شدیدی بود که در دورانگذشته درباره شناخت طبیعت وجود داشته است. اگر بشر میتوانست در کارهای خود مخصوصاً در فعالیتهای فکری اعتدال را بیاموزد، نه مانند گذشته در ظلمات جهل درباره طبیعت غوطهور میگشت و نه امروزه با طبیعتپرستی به بیماری «از خودبیگانگی» مبتلا میشد. آری اگر او اهمیّت حیاتی اعتدال را درک کرده بود، روانشناسی نه در گذشته «سر بی تن» بود و نه امروز «تن بیسر».
البته بررسی این مسأله که آیا افراط و تفریط گذشتگان در علوم انسانی و طبیعت شناسی، بیشتر به جریان تکاملی علوم ضرر وارد کرده است یا افراط و تفریط متفکران زمان حال در دو قلمرو؟ برای تشخیص راه صحیح برای آینده بسیار مفید است. تفریط در طبیعتگرایی باعث شده که متفکران دورانهای اخیر، به خویشتن و دیگران چنین تلقین کنند که ما باید در همه فعالیتهای علمی چه تحلیلی «آنالیتیک» و چه ترکیبی «سینتتیک» با پدیدههای مادی و قابل اندازهگیریهای کمّی مواجه شویم و این آرمان در علوم طبیعی محض، کاملاً وجود دارد. در صورتی که در علوم انسانی، هر اندازه که به خود هویّت حیات و روان و «منِ انسانی» نزدیکتر میشویم، با تحلیل هر پدیدهای که به حقایق متافیزیکی میرسیم. به عنوان مثال، کتابی را میبینیم که مثلاً در سیصد صفحه، مطالبی را با فصول و ابوابی مشخص در بردارد، اگر این کتاب را از دیدگاه فیزیکی بررسی کنیم، جلد و کاغذ و وسایل صحافی را میبینیم و نیز حروفی را خواهیم دید که با مرکب چاپی روی صفحات آن کتاب نقش بسته است. بدیهی است این پدیدههای فیزیکی را میتوانیم به اجزاء فیزکی که آن پدیدهها را تشکیل داده است، تحلیل کنیم و معلوماتی فیزیکی به دست بیاوریم. در صورتی که اگر با دیدن آن کتاب، به سوی شناخت نویسنده آن حرکت کنیم، نخستین مسألهای که برای ما مطرح خواهد شد، این است که یک انسان، دارای بدن جسمانی و روان و شخصیت خاص، آن را نوشته است و در هنگام نوشتن، کاغذ را در مقابل او قرار داشته و انگشتان او، قلمی را که با آن الفاظ کتاب را نوشته است، به حرکت درآورده و با اراده و مدیریت دقیق کار خود را انجام داده است. هنگامی که مطالب کتاب را مورد مطالعه قرار میدهیم، متوجه میشویم که قضایای مربوط به آن مطالب از مغز نویسنده کتاب خطور کرده و او دربارة آنها اندیشیده و از حافظه و قدرت استدلال و اکتشاف بهرهبردرای کرده است. تا اینجا با مشاهده نمودهای فیزیکی درباره کتاب، متوجه مغز مؤلف گشته و حقایقی را دریافتهایم، مانند اندیشه، حافظه، نیروی استدلال و اکتشاف که نمود فیزیکی ندارند، ولی قطعاً وجود دارند و اگر هم آن حقایق در مغز مؤلف، آثار فیزیولوژی از خود نشان بدهند مانند تموّجات خاص، به هیچ وجه با نمودهای فیزیکی پدیدار نمیشوند و اگر این حقایق دریافت شده مورد تحقیق و علتیابی قرار بگیرند، به حقایق عمیقتری که از نمودهای فیزیکی فاصلهای بیشتر دارند مانند: «خود»، «من» یا «شخصیت» و هدفگیریها و انگیزههای عالیتر، رهنمون میشوند. متفکران در این جریان به جای آنکه با طرق مختلفی وارد تحقیق در قلمرو فوق فیزیک شوند، خود را به نمودها و روابط فیزیکی و فیزیولوژی سرگرم میسازند. در اینجا مولوی تشبیهی دارد که قابل توجه است. او میگوید:
همچو موشی هر طرف سوراخ کرد چونکه نورش راند از درگشت سرد
همچو موشی هر طرف سوراخ ها میکند غافل ز انوار خدا
2- نظریه تحول انسان از حیوانات پست (ترانسفورمیسم): که به وسیله اشخاصی مانند لامارک و داروین از دو طریق مختلف به میدان کشیده شد. این نظریه به اضافه اینکه به وسیله اکتشافات اخیر با مشکلاتی لاینحل رویاروی شده است (4)، هیچ مانعی از اتصاف انسان به عظمت و قداست در مسیر تکامل به وجود نمیآورد، همانگونه که عبور انسان از عالم ماده و گذر از دوران نطفهای، مانع بروز عظمت و قداست والا در وجود انسان نمیشود.
3- نظریه اصالت قوّه: که عدهای مانند فردریک نیچه در دوران اخیر، سخت آن را ترویج و از آن دفاع کردهاند.
این نظریة به ظاهر علمی، حقیقت مهمی را نادیده گرفت که عبارت است از عالیترین مختص انسانی که قدرت او مالکیت بر خویشتن است. این قدرت، اساسیترین شرط «حیات معقول» آدمی در دو قلمرو فردی و اجتماعی است. تصور نمیرود که این حمایتگران، پاسخی برای این سؤال داشته باشند که آیا قدرت آن است که انسان مقتدر با به رسمیت شناختن حق زندگی همه مردم زندگی کند، یا حق زندگی دیگر انسانها را مشروط به تمایل خود بداند؟
بدیهی است که قدرت حقیقی آن است که انسان، زندگی دیگران را همان اندازه بخواهد و به رسمیت بشناسد که زندگی خود را. آری، ناتوانترین انسان کسی است که از زندگی با هماهنگی با حیات دیگر انسانها عاجز است.
مسألهای دیگر که در اینجا وجود دارد، این است که آیا این هواداران اصالت قوّه، میخواهند جریانی را توصیف کنند به این معنی که میخواهند بگویند: «تاکنون اقویا هستند که میدان زندگی را اشغال میکنند»، یا اینکه دستور میدهند که «اقویاء میدان زندگی را اشغال نمایند؟!» آنان نمیتوانند بگویند، واقعیت را توصیف میکنند؛ زیرا نادیده گرفتن نوع دوستیها و فداکاریهای انسانی به طور بسیار فراوان در تاریخ و مقاومتهای بسیار زیاد در برابر ستمکاران و تحصیل آزادی، مساوی است با نادیده گرفتن خود تاریخ! لذا باید گفت: این حامیان قدرت- در حقیقت- از آرمانهای درونی خود خبر میدهند، نه اینکه یک جریان واقعی را در تاریخ مطرح کنند.
4- نظریه افراطی فروید در موضوع غریزه جنسی: که یکی از عوامل تنزل دهندة حقیقت هویّت و صفات ارزشی انسانی شد. درست است که تعدادی از نظریات فروید درباره ابعاد طبیعی انسان مانند بعضی از اقسام خواب و هم چنین مطالب مربوط به ضمیرآگاه، نیمه آگاه و ناخودآگاه قابل توجه و مفید است، ولی منفینگری او درباره مختصات و عظمتهای روحی انسان، کجروی او در فهم مذهب و اخلاق والای انسانی، موجب گمراهی سادهلوحان شد. تنها این عبارت فروید را مورد دقت قرار بدهید، سپس داوری نمایید:
من از طرح مسائل توزین ناپذیر، خود را ناراحت مییابم و همواره به این ناراحتی اعتراف میکنم. (5)
فروید با این حساسیت، همه نظریات خود را پیرامون مختصات روحانی و ارزشی انسانی، از اعتبار ساقط کرده است.
مسألهای دیگر که سستی نظریه فروید را در یکی از با اهمیّتترین ارکان تکامل انسانی اثبات میکند، تفسیری است که درباره وجدان اخلاقی کرده است.
او گفته است:
وجدان اخلاقی همان (منِ برتر) است که از امر و نهی دوران کودکی به وسیله پدران و مادران و یا دیگر مربیان در سازمان شخصیت به وجود میآید و این وجدان اصالت ندارد!
فروید با این سخن ضد علمی خود، عامل بزرگ شرافت و حیثیت انسانی را که وجدان اخلاقی است، از معارف اصلی بشری مردود میسازد و در نتیجه طبیعت انسانی را پستتر از پستترین جانوران معرفی میکند. اما اینکه این سخن فروید مانند سخن او در افراط گری در غریزه جنسی، ضد علمی است، برای این است که با فرض اینکه وجدان اخلاقی (منِ برتر) در درون آدمی اصالت ندارد و محصول بازتابهای اوامر و نواهی پدران و مادران و مربیان در دروان کودکی است، این سؤال در نظریات او بیپاسخ میماند که چگونه امکان دارد از عدهای تحرکات انفعالی ناشی از اوامر و نواهی، حقیقتی دارای هوّیت بسیار فعال در برابر غرایز طبیعی (وجدان اخلاقی) در درون آدمی به وجود بیاید و منشاء آن همه عظمتها و ارزشهای والای انسانی شود که در تاریخ بشری بسیار فراوان مشاهده میشود.
اما درباره ضد علمی بودن تفریطگری در غریزه جنسی، کافی است که به اصل بسیار محکم «صیانت ذات» و دفاع از شخصیت توجه کنیم که انگیزگی و فعالیت آن از نظر قدرت و فراگیری خیلی بالاتر از غریزه مزبور است. علاوه بر این، لذّت اشباع غریزة جنسی، یک پدیده حیاتی است، در صورتی که حیات انسانی دارای صدها و بلکه از یک نظر، دارای هزاران فعالیت و پدیده متنوع است.
شاید توجه به این مسأله که در طول تاریخ، اشباع غریزة جنسی با وسایل گوناگون صورت گرفته است، ولی اهانتهایی که بر شخصیّتها ضربة عمیق زده است، با هیچ وسیلهای جبرانپذیر نبوده و چه تلفاتی که از این راه، بشریّت متحمل شده است. به عنوان نمونه در زمان ما، میان یک پسر و دختر علاقهای تا سر حدّ عشق به وجود آمده بود که طرفین آمادة ازدواج بودند. روزی دختر اهانتی به شخصیّت پسر میکند. پسر با فرستادن رباعی ذیل، جدایی همیشگی خود را اعلام مینماید:
گر ماه شوی بر آسمان کم نگرم ور سرو شوی به بوستان کم گذرم
ور مایة جان شوی به هیچت نخرم یادت نکنم دیگر و نامت نبرم
5- نظریه مالتوس درباره تصاعد حسابی مواد غذایی و تصاعد هندسی در روی زمین: که به گمان مالتوس به انفجار منجر میشود، لذا یا باید جنگها را تجویز کرد و یا برای جلوگیری از افزایش جمعیت، به هر کار خلاف اخلاقی که ممکن است، مرتکب شد و این هر دو چارهچویی ضد شرف و اخلاق انسانی است.
بیاساس بودن این سخن از چند نظر آشکار است:
الف- هم زمان با افزایش نفوس، افزایش مواد غذایی مردم به کمک تکنولوژی، وارد میدان شده است.
ب- محاسبات دقیق درباره بودجههایی شبیه به ارقام نجومی که صرف مواد غیر ضروری بلکه مخرّب مانند اسلحه میشود و عدم مراعات عدالت در توزیع مواد معیشت میان جوامع ثروتمند و فقیر، میتواند بهترین پاسخ برای مالتوس باشد.
ج- تجویز جلوگیری از باردار شدن بانوان از دیدگاه فقه اسلامی، پیش از آنکه نطفه در رحم قرار بگیرد.
با نظر به سودهای کلان و سلطهگریها که به وسیله صنایع، نصیب برخی از جوامع شده است، این قضیه شایع شده است که امروزه زندگی بر مبنای تکنولوژی است نه علوم انسانی.
شایعکنندگان این قضیه و آنان که آن را میپذیرند، یا از معنای علوم انسانی اطلاعی ندارند و یا هدف حیات انسانها را فقط در سود و سلطهگری میبینند و توجه ندارد به اینکه اگر آن قضیه را به عنوان یک اصل قبول داشته باشند و علوم انسانی را از موقعیت و جایگاه خود برکنار کنند، کلیه صنایع را از ساختن یک سوزن گرفته تا بمب اتمی نابود کننده، به دست دندانههای ماشین ناآگاه میسپارند که با چهره انسانی حرکت میکنند.
امروزه با همة گرایشهای افراطی به طبیعتشناسی و فعالیتهای تکنولوژی، مردان صاحبنظری چه در شرق و چه در غرب، فریادهای تکاندهندهای در باب تنزل یافتن علوم انسانی از جایگاه اصلی خود سر دادهاند، «آلبرت شوایتزر» ها، «الکسیس کارل» ها، «وایتهد» ها و صدها امثال این مردان بزرگ از مغرب زمین، و صدها امثال اینان از مشرق زمین، عواقب تباه کننده بیتوجهی به انسان و علوم انسانی را گوشزد میکنند. لذا میتوان گفت: با همه این تلاطمها و نوسانات نظری، جوهر اصلی انسان در گذرگاه تاریخ به حرکت خود ادامه خواهد داد.
با همه این تلاطمها و تموّجات و طوفانهای فکری، جوهر اصلی انسان و هویّت ثابت او به وجود خود ادامه خواهد داد. انسان در هر دورهای- مخصوصاً در دوران معاصر- با خیره شدن به این گونه نظریات به ظاهر علمی و فلسفی، قلم بطلان به جوهر اصلی خود و هویّت ثابتی که در تمامی طول تاریخ آن را با خود داشته است، نخواهد کشید، مگر با اجبار و اعمال قدرت که آن هم نخواهد توانست برای همیشه دوام بیاورد. بسیار سادهاندیش است کسی که گمان کند بشر بتواند با فرض آگاهی و بدون مستی با وسایل تخدیر، از جستجوی پاسخ به سؤالات ششگانه اصلی: 1- من کیستم؟ 2- از کجا آمدهام؟ به کجا آمدهام؟ 4- با کیستم؟ 5- برای چه آمدهام؟ 6- به کجا میروم؟ رویگردان شود.
والسلام علیکم و رحمه الله و برکاته
پی نوشت ها :
1-استاد محمد تقی جعفری در تاریخ 29 /2 /1374 بنا به دعوت گردهمایی دانشجویان ایرانی رشته علوم انسانی در مقطع دکترا که در دانشگاه «شفیلد» انگلستان برگزار گردید و به لندن عزیمت نمود.
این گردهمایی که با حضور بیش از سیصد تن از محققان ایرانی مقیم انگلستان در مقطع دکترا به مدت یک روز به صورت عمومی و همچنین در شاخههای تخصصی در تاریخ: 30 /2 /1374 تشکیل گردیده بود، جناب استاد جعفری دربارة جایگاه تحقیقات در علوم انسانی در گذشته حال و آینده به ایراد سخنرانی پرداختند. ایشان به این نکته اشاره فرمودند که نخستین مسألهای که ما در این مبحث روبرو هستیم تعریفی ولو به طور اجمالی درباره جایگاه و سه مقطع زمانی (گذشته، حال و آینده) و علوم انسانی میباشد. ما میتوانیم برای تقویت «جایگاه»، چهار معنی ذیل را در نظر بگیریم:
الف، موقعیت خاص علوم انسانی در برابر صنعت (تکنولوژی) به مفهوم عام آن.
ب، موقعیت خاص علوم انسانی در میان دیگر علوم و معارف به طور عام.
ج، موقعیت ارزشی علوم انسانی در برابر دیگر علوم و صنایع.
د، چه کسانی با چه شرایطی به تحقیقات در علوم انسانی میپردازند.
ناگفته نماند که ایشان در بعد از ظهر همین روز در جمع خانوادههای دانشجویان ایرانی دربارة مبانی اخلاقی اسلام و اهمیت آن را برای پرورش فکری نسل کنونی، خصوصاً اهمیت آن برای خانوادههای ایرنی که در خارج از کشور به خاطر ادامه تحصیلات زندگی میکنند، برشمردند.
2-حقایقی که به عنوان «موضوع کلی» برای علوم قرار میگیرند به وسیله حیثیت یا جهت خاص، مورد تحلیل قرار میگیرند و آن علوم از یکدیگر جدا و مشخص میشوند. مانند: «کلمه و کلام «در ادبیات که یک «موضوع کلی» است، شامل صرف و نحو، معانی و بیان و بدیع و غیر ذلک است. این موضوع کلی به وسیله حیثیت و جهت تفکیک شده، موضوع خاص هر یک از علوم قرار میگیرد. کلمه از جهت صحیح بودن یا معتل بودن، موضوع علم صرف قرار میگیرد و از جهت معرب و مبنی بودن، موضوع علم نحو است و کلام از جهت تطابق با مقتضای حال، موضوع علم معانی است... موضوع کلی در علوم انسانی نیز با اختلاف جهاتی که هر یک از علوم انسانی دارد، به موضوعات متعدد تحلیل میشود و هر یک از آنها موضوع خاص یک علم قرار میگیرد. به عنوان مثال، موضوع علم سیاست که از علوم انسانی است، عبارت است از «انسان» از جهت توجیه و مدیریت او در زندگی دستهجمعی به بهترین هدفهای مطلوب. علم اقتصاد عبارت است از «انسان» از جهت تنظیم معیشت او...
با در نظر گرفتن همین تفکیک موضوعات از موضوع کلی است که پاسخ اشکال معروف «تداخل علوم» در بعضی از موضوعات روشن میشود. مانند «جغرافیای سیاسی» که یک جزء از این علم از آن جهت که پدیده سیاست را در بردارد، قطعاً از موضوع علوم انسانی (انسان برخوردار است و از آن جهت که جزء دیگرش جغرافیا است و از سرزمینها و محیط و حدود کشورها بحث میکند، از موضوع طبیعی برخوردار است. با توجه به تمایز موضوعات به وسیله جهات میگوییم: «جغرافیای سیاسی» میتواند با هر یک از دو جهت در علم خاص خود قرار بگیرد.
3-این افراطگری از موقعی شروع شد که دیوید هیوم (متولد 1711 و متوفای 1776) چهار موضوع بسیار با اهمیّت را مورد تردید و بلکه انکار قرار داد: 1- اندیشهها و مفاهیم مجرد، مانند: «کلی» 2- منِ انسانی (خویشتن) 3- علیّت 4- عدم امکان استنباط ارزشها (آنچنان که بایدها) از (آنچنانکه هستها).
4-پییر روسو، در تاریخ صنایع و اختراعات، ص 20 و 19 چنین میگوید: «شاید تکرار این موضوع بیفایده باشد که این حادثه عظیم (پیدایش آدمی) که در تاریخ کره زمین اهمیت قطعی دارد برای همیشه در لفاف ضخیمی از اسرار پوشیده میماند و شاید کیفیت آن هیچ وقت برای ما معلوم نشود... جدیدترین اکتشافات در دیرینشناسی نوع بشر به جای آنکه تاریخ موضوع را بر ما روشن سازد، معلوم میدارد که مبادی آدمی بسیار پیچیده و مبهم است و این ابهام تاکنون در حال افزایش است... امروزه بعد از اکتشافات وسیع و متعدد در اروپا و آسیا و آفریقا، معلوم شده که فسیلهایی که به دست آمدهاند متعلق به سلسله واحد و مشخصی نیستند، بلکه لااقل به چهار سلسله متفاوت تعلق دارند و اجداد ما یعنی در واقع اجداد کرومانیوناند (اجداد انسان عاقل)، نه آدم «نئاندرتال» است و نه آدم «هایدلبرگ»، و ما نه اختلاف آدمهای میمون شکل «پیته کانتروپ» هستیم و نه آدم «چینی» یا «سینانتروپ»! اجداد واقعی ما از سلسلههای ماقبل انسان عاقل میباشند که فسیلهای آن مطلقاً نامعلوم و ناشناس است.»
5-اندیشههای فروید، تألیف ادگارپش، ص 92.