سعدی عارف؟ صوفی؟ درویش؟ (2)

علاوه بر این مثال ها که سعدی مستقیماً خود را درویش می نامد. حکایتی در گلستان هست که اگر مراد سعدی از بیان آن، تنها طنز لطیفی که در آن است نبوده باشد، باید گفت سعدی در تصوّف حتّی تا پوشیدن خرقه نیز از دست شیخ،
پنجشنبه، 26 بهمن 1391
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سعدی عارف؟ صوفی؟ درویش؟ (2)
سعدی عارف؟ صوفی؟ درویش؟ (2)





 
علاوه بر این مثال ها که سعدی مستقیماً خود را درویش می نامد. حکایتی در گلستان هست که اگر مراد سعدی از بیان آن، تنها طنز لطیفی که در آن است نبوده باشد، باید گفت سعدی در تصوّف حتّی تا پوشیدن خرقه نیز از دست شیخ، پیش رفته است و آن حکایت نوزدهم از باب دوّم گلستان است که نظر به اهمیّت آن، ابتدا عین حکایت را در اینجا نقل می کنیم و سپس دنباله ی کلاممان را در این مقوله ادامه می دهیم:
«چندان که مرا شیخ اجل ابوالفرج ابن جوزی رحمة الله علیه بر ترک سماع فرمودی و به خدمت و عزلت اشارت کردی عنفوان شبابم غالب آمدی و هوی و هوس طالب، ناچار به خلاف رأی مربی قدمی چند برفتمی و از سماع و مجالست حظّی برگرفتمی و چون نصیحت شیخم یاد آمدی، گفتمی:
قاضی ار با ما نشیند بر فشاند دست را محتسب گر می خورد معذور دارد مست را
تا شبی به مجمع قومی رسیدم که در آن میان مطربی دیدم.
گویی رک جان میگسلد زخمه ی ناسازش ناخوش تر از آوازه ی مرگ پدر آوازش
گاهی انگشت حریفان از او در گوش و گاه بر لب، که خاموش.
نُهاجُ الی صَوتِ الاغانی لِطیبه وانت مُغَنٍ اِن سکَتَّ نطیبُ
نبیند کسی در سماعت خوشی مگر وقت مردن که دم در کشی
***
چون در آواز آمد آن بربط سرای کدخدا را گفتم: از بهر خدای
زیبقم درگوش کن تا نشنوم یا درم بگشای تا بیرون روم
فی الجمله پاس خاطر یاران را موافقت کردم و شبی به چند مجاهده به روز آوردم.
مؤذن بانگ بی هنگام برداشت نمی داند که چند از شب گذشته ست
درازی شب از مژگان من پرس که یک دم خواب در چشمم نگشته ست
بامدادان به حکم تبرّک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنّی نهادم و در کنارش گرفتم و بسی شکر گفتم. یارن ارادت من در حق وی خلاف عادت دیدند. و بر خفّت عقلم نهفته بخندیدند. یکی از آن میان زبان تعرّض دراز کرد و ملامت کردن آغاز که این حرکت مناسب سیرت خردمندان نکردی، خرقه ی مشایخ به چنین مطربی دادن که در همه ی عمرش در می بر کف و قراضه ای بر دف نبوده است.
مطربی دور از این خجسته سرای کس ندیدش دو بار در یک جای
راست چون بانگش از دهن برخاست خلق را موی بر بدن برخاست
مرغ ایوان ز هول او برمید مغز ما برد و حلق خود بدرید
گفتم: مصلحت آن است که زبان تعرّض کوتاه کنی که مرا کرامت شیخ ظاهر شد. گفت: مرا بر کیفیّت آن واقف گردان تا همچنین تقرّب نمایم و بر مطایبه ای که کردم استغفار گویم. گفتم: به علت آن که شیخ اجلم بارها به ترک سماع فرمودی و موعظه های بلیغ گفتی و در سماع قبول من نیامدی تا امشب که طالع میمون و بخت همایون بدین بقعه رهبری کرد و به دست این توبه کردم که بقیت عمر گرد سماع و مجالست نگردم.
آواز خوش از کام و دهان و لب شیرین گر نغمه کند ور نکند دل بفریبد
ور پرده ی عشاق و حسینی و حجاز است از حنجره ی مطرب مکروه نزیبد
***
آنچه از این حکایت به دست می آید نخست این است که: سعدی در جوانی ارادتی به شیخ ابوالفرج جوزی داشته است که این شخص از مشایخ بزدگ روزگار بوده و سعدی به حکم فطرت تعالی طلب و حقیقت جویش با اشخاصی از این دست مراوده داشته و از محضر آنان کسب فیض می کرده است.
چنانکه با صوفی بزرگ دیگر عصر، شیخ شهاب الدین سهرودی نیز دیدار یا دیدارهایی داشته است و از آنجا که می گوید: شیخ اجلم بارها به ترک سماع فرمودی و موعظه های بلیغ گفتی.
پیداست که حضور سعدی در مجلس این جوزی یک بار نبوده بلکه مدتی در خدمت این شیخ، روزگار گذرانده است. امّا باز از همین حکایت آشکار است که سعدی اگرچه در محفل ارشاد شیخ ابوالفرج بن جوزی حاضر می شده اما از مریدان او نبوده -یا بوده و راه و رسم مریدی را نیک نمی دانسته- چرا که مرید نسبت به شیخ وظایفی بس سنگین دارد چنان که امام قشیری می گوید: اگر (مرید) نفسی از نفس های خویش از پیر پنهان دارد، او را خیانت کرده باشد. باید که هر چه او را فرماید آن را گردن نهد بر عقوبت آن خیانت که کرده باشد و اما به سفری که او را تکلیف کند یا آن چه فروماید از پی آن شود. (1)
و نیز کاشانی در مصباح الهدایه در فصل آداب مرید با شیخ، ادب سوم از آداب دهگانه ی مرید را نسبت به شیخ، چنین می نویسد: ادب سوّم تسلیم تصرفات شیخ شدن، باید که طریق تنفیذ تفرقّات او در نفس و مال خود گشوده دارد بهر چه فرماید منقاد و متسلم و راضی بود».
و در ادب چهارم می گوید: «ادب چهارم، ترک اعتراض است. باید که به هیچ وجه ظاهراً و باطناً در خود مجال اعتراض بر تصرفات شیخ ندهد». (2)
بدین ترتیب باید پذیرفت که حضور سعدی در مجلس ابن جوزی تنها بدلیل ارضای حسّ کنجکاوی و فراگیری بوده است و نه دلیل سرسپردگی و مرید شیخ بودن. چرا که خود هم اصطلاح «نصیحت شیخ» را بیان می کند و نه «فرمان شیخ».
اما در ادامه ی حکایت می بینیم که بامدادان سعدی دستار خود را از سر می گشاید و همراه دیناری که از کمرگاه گشاده به مغنی می دهد و لاجرم این حرکت خلاف عادت او موجب شگفتی یاران می شود و کسی از آن میان بر او اعتراض می کند که: «خرقه»ی مشایخ به چنین مطربی دادن مناسب سیرت خردمندان نیست». واژه ی خرقه در اینجا سؤال انگیز است. اولاً سعدی به قول خود دستار خویش را به مغنّی می دهد، نه خرقه اش را و چون معترض سخن از خرقه می گوید و دیگر اینکه چرا خرقه ی مشایخ؟ آیا در اینجا دوست سعدی او را شیخ پنداشته و یا آگاه بوده که سعدی این خرقه را بفرض که خرقه ی خود را بخشیده باشد از دست شیخی گرفته است؟ مورد اول بعید بنظر می رسد که او را شیخ انگاشته باشند. چرا که خود سعدی می گوید: بر خفت عقلم نهفته بخندیدند. اگر درباره ی او تصور شیخوخیّت داشتند به هر چه می کرد اعتراض نمی کردند و بر او نهفته نمی خندیدند. پس مورد دوّم صحیح تر بنظر می رسد از آن رو که هر خرقه پوش بالاخره خرقه ی خود را از دست شیخی گرفته است و بناچار سعدی هم اگر خرقه پوشش فرض کنیم از این قاعده مستثنی نبوده است. پس اگر این فرض را ثابت بدانیم که سعدی در زمان وقوع این داستان خرقه بر تن داشته، براستی این خرقه را از چه کسی گرفته؟ آیا قول صاحب کتاب «مکتب عرفان سعدی »را درست بدانیم که سعدی خرقه ی خود را از شیخ شهاب الدین سهروردی گرفته است. (3)
در این صورت سعدی، باید از شیخ شهاب الدین سهروردی -پیر خود- تبعیت کند و می دانیم که در مشرب سهروردی سماع منع نشده چرا که در عوارف المعارف از قول او می خوانیم که: «و بباید دانست که آن جمع که دامن تعزّز متقلّص می گردانند از سماع و انکار می کنند، این طایفه از سه وجه خالی نیست، اوّل آنکه یا جاهل اند به سنت رسول -عللمّ- دوّم آنکه مغرورند به حال و علم خود و بر اختیار مقام و حال مردان و آن را انکار می کنند و سوم آنکه یا فسرده طبعند و ایشان را از عالم ارواح ذوقی ظاهر نشده است که قاعده ی انکار ممهّد می دارند. (4)
پس سعدی خرقه پوش طریقه ی سهروردیه نیست و پوشیدن خرقه از دست ابن جوزی هم که به دلیل همین داستان محال می نماید. پس این سؤال همچنان باقی است که خرقه، آنهم خرقه ی مشایخ در این حکایت چیست؟ امّا این سخن هنوز ادامه دارد. در پایان داستان می بینیم که سعدی به یاران می گوید: توبه کردم که بقیّت عمر گرد سماع و مجالست نگردم. ترک این توبه را هم عملاً در زندگی سعدی می بینیم. چرا که در بسیاری از آثار سعدی، نشانه های علاقه ی شیخ به سماع هست و اینکه هرگز آن را انکار نمی کند.
سعدی در حکایت بیست و ششم همین باب، در گلستان به عابدی که منکر حال درویشان بود و طبعاً منکر «سماع»، و شترش بر اثر شنیدن آواز کودکی به رقص آمده و عابد را فرو می افکند به کنایه می گوید: ای شیخ در حیوانی اثر کرد و در تو اثر نمی کند. (5)
پس در باب این حکایت چه بگوییم؟
به نظر من، چنانکه در ابتدای این مقال گفتم، در این حکایت طنزی ظریف نهفته دارد و می خواهد آواز بد مغنّی را با بیانی هر چه کنایه وارتر به ریشخند بگیرد. چنانکه در حکایت 21 و 20 همین باب هم همین لحن را دارد و هیچ بعید نیست که اصلاً وجود چنین ماجرایی نیز ساخته ی ذهن جوّال او باشد و در حقیقت نه چنین جمعی وجود داشته و نه شیخ دستار، یا خرقه ی خود را به او بخشیده، و نه توبه ای کرده و اگر هم سخنی در باب توبه به زبان آورده از همان دست توبه هایی است که هر کدام از ما در مکالماتمان ممکن است هر روزه آن را به کار ببریم. مثلاً با دیدن یک فیلم بد بعد از ترک سینما، بگوئیم توبه کردم که دیگر به سینما نروم. در حالیکه هفته ی بعد باز هم، با دیدن فیلمی تازه، بلیط می خریم و به سالن سینما می رویم. پس از این حکایت نیز نمی توان حاصلی مبنی بر تصوّف یا خرقه پوشی سعدی به دست آورد.
و اما گفتیم که سعدی میل به درویش بودن داشته و در چند جای از آثارش خود را بدین عنوان خوانده است. اگر هم این خصیصه به وضوح در آثارش آشکار نباشد و یا بگوییم همه ی عمر، چنین میلی در او دوام نداشته است، لااقل می توان به یقین گفت که شیخ به طایفه ی درویشان علاقه ای خاص داشته و آنان را تا آنجا که در توان داشته است حمایت می کرده، چنانکه در حکایت پنجم از باب دوم گلستان می بینیم که سعدی با کاروانی همراه است و در بین کاروانیان رغبت او به هم صحبتی با درویشان است و می خواهد با آنان مرافقت کند موافقت نمی کنند. و بعد که دلیل موجّه درویشان را برای عدم پذیرش هم صحبتی می شنود، می گوید: سپاس و منّت خدای را که از برکت درویشان محروم نماندم. اگرچه به صورت از صحبت وحید افتادم. یا در حکایت هفدهم از باب اول گلستان می خوانیم که سعدی با تنی چند از کسانی که ظاهرا ایشان به صلاح آراسته بوده، به صحبت بوده، و اینان -که درویش بوده اند- وقتی از چشم بزرگی که وظیفه ای در حقّشان مقرّر کرده، می افتند و آن مواجب، قطع می شود، سعدی به حکم تعلّق خاطر به این طایفه، پا در میانی می کند تا اینکه آن بزرگ سخن او را عظیم می پسندد و اسباب معاش یاران به قاعده ی ماضی فراهم می آورد. (6)
و نیز در غزلی می گوید:
ای که انکار کنی عالم درویشان را تو ندانی که چه سودا و سراست ایشان را
گنج آزادگی و کنج قناعت ملکی است که به شمشیر میسّر نشود سلطان را
چشم همّت نه به دنیا، که به عقبی نبود عارف عاشق شوریده ی سرگردان را (7)
در غزلی دیگر:
درد عشق از تندرستی خوشتر است ملک درویشی ز هستی خوشتر است
سعدیا چون دولت و فرماندهی می نماند، تنگدستی خوشتر است (8)
یا در نصیحت به محمدبن سعد بن ابوبکر، به پادشاه وقت می گوید:
چو طاعت کنی لباس شاهی مپوش چو درویش خالص برآور خروش
که پرودگارا توانگر تویی توانای درویش پرور تویی (9)
و یا در همین بوستان در نصیحت به مخاطب می گوید:
مگو جاهی از سلطنت بیش نیست که ایمن تر از ملک درویش نیست (10)
علاوه بر این ها سعدی در آثار خود مخصوصاً بوستان و گلستان معمولاً چهره ها و قهرمانان مثبت و مفید خود را از مردان خدا و مشایخ صوفیه و یا درویشان گمنام انتخاب می کند و معمولاً آنان را در برابر طبقات ظالم، پادشاهان بیدادگر، مردمان از خدا بی خبر و در یک کلام، چهره های منفی اجتماع، قرار می دهد و طبعاً خود نیز حمایت از همان گروه مثبت می کند. در بوستان سعدی بسیاری از این دست حکایات هست که برای نمونه ابیات مطلع بعضی از این داستان ها را ذیلاً می آوریم:
حکایت کنند از بزرگان دین حقیقت شناسان عین الیقین
که صاحبدلی بر پلنگی نشست همی راند رهوار و ماری به دست (11)
که مراد از این صاحبدل به احتمال قوی شیخ ابوالحسن خرقانی است. (12)
خردمند مردی در اقصای شام گرفت از جهان کنج غاری مقام (13)
منظور از این خردمند نیز مردی است «خدادوست» نام که سعدی در ضمن حکایت او را شیخ، عابد، هوشیار و درویش می خواند.
شبی دود خلق آتشی بر فروخت شنیدم که بغداد نیمی بسوخت (14)
یکی شکر گفت اندر آن خاک و دود که دکّان ما را گزندی نبود
که منظور از «یکی» اینجا باید سری سقطی عارف مشهور (م. 251) باشد. (15)
حکایت کنند از یکی نیکمرد که اکرام حجّاج یوسف نکرد (16)
که در ضمن حکایت این «نیکمرد» را «صوفی» می نامد.
پسر گفتش ای نامور هوشیار یکی دست از این مرد «صوفی» بدار
که خلقی بدو روی دارند و پشت نه رای است خلقی به یک بار کشت
***
یکی را حکایت کنند از ملوک که بیماری رشته کردش چو دوک (17)
و همین پادشاه برای شفای خود به مردی «مبارک دم» پناه می برد که سعدی این مرد را از قول پادشاه «درویش» معرفی می کند.
شنید این سخن شهریار عجم ز خشم و خجالت برآمد به هم
برنجید و پس با دل خویش گفت چه رنجم؟ حق است اینچه درویش گفت
***
قزل ارسلان قلعه ای سخت داشت که گردن به الوند برمی فراشت
شنیدم که مردی مبارک حضور به نزدیک شاه آمد از راه دور
و پیداست که این مرد «مبارک حضور» هم درویش یا مرد خدایی است که باید از همان طبقه عرفا باشد.

پی نوشت ها :

1- ترجمه ی رساله ی قیشریه، 732
2-مصباح الهدایه، 220
3-مکتب عرفان سعدی، 34
4- ترجمه ی عوارف المعارف، 93
5- گلستان، 97
6-همان، 73-72
7- کلیات، 785
8- همان، 786-787
9- بوستان، 41
10- بوستان، 61
11- بوستان، 41
12- تذکرة الاولیاء، 668-667
13- بوستان، 56
14- بوستان، 58
15- بوستان، 247
16- بوستان،63
17- بوستان، 64

منبع: نشریه پایگاه نور شماره 21

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط