![امانوئل کانت؛ فیلسوف صلح امانوئل کانت؛ فیلسوف صلح](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/0033138.jpg)
نویسنده:حامد زارع
امانوئل کانت در تاریخ فلسفه غرب در مقام و موقعی ایستاده است که گذار سبک و سطحی از وی موجبات نافهمی کل تاریخ اندیشه در مغرب زمین است. در واقع کانت قاطعانه و البته متواضعانه روی گسلی از خط تاریخ اندیشه قرار دارد که «پیشینیان» و «پسینیان» خود را موجه مینمایاند. پرپیداست که صحبت از فیلسوفی که تاریخ اندیشه را به قبل و بعد از خود منقسم است، مقدمات و توجهات ویژهای را میطلبد. به مقدمه مقاله باید افزود که فهم کانت (به بیان بهتر عقل کانتی) از دشواریهای تفهم فلسفه هگل، مارکس، رمانتیسیست ها، اگزیستانسیالیستها، نئوکانتی ها، انتقادیها و مکتب فرانکفورت میکاهد. به زبان دیگر ورود به بحثهای پساکانتی بدون رجعت به کانت و فهم دقیق فلسفه وی، از آن کارهای ناشدنی است.
خواننده، خود به نگارنده حق دهد که کار این مقاله نیز از صنف همان کارهای ناشدنی است. اما سخن راندن از سیره سیاسی کانت شاید سخن غریبی باشد و سیاحت در سرزمین و سپهر سیاسی امانوئل کانت کمتر محل مداقه است. چه اینکه نویسندگان تاریخ اندیشه سیاسی غرب پس از توضیح اصحاب قرارداد (هابز، لاک، روسو) بی اعتنا به کانت، به هگل و مارکس میپردازند. بدین سان سنت ناخوانی سویه های سیاسی رساله های کانت و جدی نگرفتن «سیاست» در دستگاه فلسفی وی امری معمول شده است. هرچند به جز «صلح پایدار» اثری سیاسی به معنای دقیق کلمه در آثار کانت پیدا نیست، اما نادیده انگاشتن انقلابی که کانت در افکار پدید آورد و ردای خود را مدیون خود ساخت ناصحیح به نظر میرسد. قصد مبالغه و مداهنه نیست اما مشخص هم نیست که اگر کانت ظهور نکرده بود، هگل و مارکس چه سخنی برای عرضه داشتند.
برای آغاز کانت باید به فلسفه او پرداخت. به همین جهت ما ابتدا به کانت فلسفی متوجه میشویم و سپس کانت سیاسی را معرفی میکنیم. «رنه دکارت» فرانسوی را آغاز مدرنیته فلسفی میدانند. او که هستی خود را موکول به اندیشه و پرسش میکرد. جمله جاودان «میاندیشم؛ پس هستم» (که به نشانه دوستداری اندیشه و فلسفه بر زبان عوام الناس جاری است) دستاویز دکارت برای پی ریزی اندیشه مدرن است. اندیشهای که انسانی نو را متولد ساخت. انسانی که مستخرج دستگاه فکری دکارت میشود، سوژهای است که جهان اطرافش را به مثابه ابژه فهم میکند. پرچم اندیشه اومانیستی با دکارت برافراشته میشود. همزمان ادراک مبتنی بر تصورات بیرون از خرد آدمی (آنچه مورد تاکید کلیسای قرون وسطی بود) طرد میشود. بدین ترتیب «عقلانیت» تنها مسیر موجه برای شناخت و «اعتقاد» میشود. همین تفکر فلسفی است که نظامهای سکولار عصر رنسانس را پی ریزی میکند. اما کسی که «مدرنیته» را به تمامی تحکیم میکند و انسان را مرکز هستی قرار میدهد، امانوئل کانت است. در پیگیری اندیشه روشنگری که دکارت در مقام والد آن تعریف میشود آن هنگام که به کانت میرسیم، به یک کنش فکری برمی خوریم که اگر بیش از آغازگی فکر مدرن واجد توجه نباشد، کمتر نیست. کنشی که زاینده انقلابی فکری است و «عقل» را در کانت برخلاف دکارت هرگونه ارتباط میان اندیشه قدسی و فکر مدرن قطع میشود. البته این انقطاع به همراه مفهوم سازی «امر اخلاقی» صورت میگیرد نه با تعبیه مفاهیمی که به لائیسیسم برسد. در دستگاه فکری کانت کل جهان هستی، ابژهای است که باید انسان در مقام سوژه آن را درک کند. در واقع عینیت برای ورود به دهلیز شناسایی انسانی باید خود را با ذهنیت سازگار کند و همه اشیا باید خود را با عقل منطبق سازند. بدین سان انسان رکن رکین «هستی» و منطق متین «فهم هستی» میشود. این گونه نگاهی به انسان و قائل شدن این سانی به عقل، چیزی است که تنها در کانت یافت میشود. بی جهت نیست که او را فیلسوف انسان بدانیم. «فلسفه کانت برای همه انسانهاست. غکانتف میخواهد به انسان بیاموزد که چگونه باید مقامی را که در جهان هستی برایش مقرر شده، به دست آورد.» ناگفته گذاشته نشود که این انسان مرکزی که کانت آن را برمی سازد، نه تنها شکافتگی در خلقت و طبیعت درنمی اندازد،۱ که به وضوح ادامه سنت ستبر و فضیلت محور انسان دینی است، چه اینکه در ساحت و نظر کانت، دین نیز آن زمانی دین میشود که در محدوده عقل توصیف و معنادهی شود. همسویی انسان و عقل در اندیشه کانت در نهایت به آزادی میرسد؛ «آزادی» که در کانت جز در «فضیلت اخلاقی» نمیگنجد. اما این فضیلت تجویزی نیست بلکه ذاتی است (طرفه آنکه ذات دشمن سرسخت ذات گرایی شمرده میشود). کانت انسان را واجد آزادی میداند نه مستحق آن. انسان به موجب انسان بودنش دارای آزادی و اراده آزاد است. مرتبه آزادی در کانت آنچنان رفعت میگیرد که صورت پیشینی عقل تعریف میشود. به عبارت دیگر «آزادی» سرشت و فطرت عقل است. در آرای اصحاب قرارداد اجتماعی به خصوص جان لاک و ژاک روسو آزادی متاعی است که ستانده میشود ولی امانوئل کانت آزادی را همراه حتمی و ذاتی انسان و انسانیت میداند. لاک با مدارای خود و سعی در تثبیت وضعیت مدنی و روسو با مشارکت خود و کوشش در تحقق اراده عمومی، به آزادی دست مییابند. این در حالی است که کانت با برداشتن قدمی بی نهایت پیشروانه رو به تفکر مدرن، آزادی را بایسته انسان میداند و البته در این راه «رهبری عقل» را (در منش فردی و کنش جمعی) متذکر میشود. آزادی و عقل دو روی سکه اندیشه مدرن کانتی است و رشد یکی به نمو دیگری منوط است. این همبستگی تا جایی است که «شرارتهای دشمنان آزادی موجب تقویت، شفافیت و شکوفایی عقل میشود.» باید اشاره داشت که انسان آزاد کانت که تحت رهبری عقل آزاد (منظور از عقل آزاد، عقل رها شده از تصورات و ایمان ۲ مسیحیت قرون وسطایی است) قرار دارد، چه عرصهای را در برابر خود میبیند و تا کجا به پیش میرود. «کانت ناچار به تشریح این نکته بود که انسان آزاد چگونه باید عمل کند. او نه با قاطعیت بلکه با امیدواری میگفت فضیلت و آزادی باید توام شوند» ۳ همان طور که پیشتر اشاره رفت، فضیلت (البته نه از آن نوعی که در اندیشه افلاطون و ارسطو پیداست) نقطه کانونی میدان اخلاقی فلسفه سیاسی کانت است. تفاوت فضیلت نزد افلاطون و کانت نشانی از شکافی فراخناک تر میدهد؛ شکافی که در دل اندیشه افتاده و منجر به شناسایی دوران کلاسیک و مدرن شده است. افلاطون و ارسطو و به طور کلی فلسفه کلاسیک (یونان قدیم) در زمره غایت گرایان دسته بندی میشوند. در نظرگاه افلاطونی «سعادت» یک غایت است که برای رسیدگی به آن باید مجهز به «حکمت» و «فضیلت» بود و تنها مسیر نیل به سعادت، گذرگاه فضیلت گرایانه است. به معنای دقیقتر «فضیلت» از آن رو مهم است که انسان را به غایتی به اسم «سعادت» میرساند. اما کانت و به طور کلی فلسفه مدرن (غرب مسیحی) در دسته وظیفه گرایان شناسایی میشوند. در نظرگاه کانتی، ما فضیلت (به عنوان امر اخلاقی) را به اعتبار مطلوبیت ذاتیاش پیگیری میکنیم و نه به خاطر محصولی که بار میآورد (که شاید سعادتشهر افلاطونی باشد). در نتیجه مشخص میشود که کانت فضیلت را برای زیست آزادانه تحت سیطره عقل مدرن میخواهد و نه برای رسیدن به آرمانشهرهایی که در دل اندیشه کلاسیک پرورانده شدهاند. امانوئل کانت به اتوپیا بی اعتناست.
«کانت، … در حالی که همه شهرهای آرمانی و ایدئولوژیها را کنار مینهد، در جست وجوی شناختن آن است که در وضعیت انسانی، چه چیزی ممکن و چه چیزی درست است.»۴ کانت در پی شناسایی و تبیین آن دسته قوانین اخلاقی است که همگان در رعایت آن منفعت داشته باشند و در نهایت عقلانیت را گرامی بدارند. به عبارت دیگر «حق» و «قانون» گره خوردگی فلسفی با هم داشته باشد. البته این امر امکان پذیر است چرا که اصولاً «انسان کانتی صاحب اراده خیر که مطیع قانون امر مطلق است، مطیع قانون حق مطلق نیز هست.»۵ لازم به ذکر است که امر مطلق در فلسفه کانت به عنوان بنیاد اخلاقی مفروض میشود. پرهویداست انسانی که در اندیشه مدرن تعریف شده است تا چه حد در گذرگاه کانتی خود به فضیلت آراسته میشود. البته فضیلتی که راهگشای انبساط است، نه فضیلتی که انقباض اندیشه و عمل را به بار آورد. این انسان آنگاه که میخواهد نهادسازی سیاسی کند با اراده آزاد خود حق اکثریت را جاری میکند و با فضیلت مندی خویش، حق اقلیت را به جا میآورد. همه دستاوردهایی که سیاست مدرن در مجموعه فلسفی غرب دارد، در کوره فکری کانت به عقل آبدیده میشود و به طلای آزادی فراپرورده میشود. کانت حتی برای تبیین فضای مطلوب سیاسی خود که همان فضیلت مندی (به عنوان گوهر انسانی اراده آزاد) است، به سبک لاک و روسو رو به هیجان و اجتماع نمیآورد، بلکه فلسفیدن را از سر میگیرد و انسان را خطاب میگیرد. «در فلسفه کانت… تلاش در راه پیوند دادن آزادی باارزش اخلاقی مشاهده میکنیم که این پیوند دادن از طریق تلقینهای اجتماعی نیست، بلکه از راه بازتعریف معنای انسان انجام میگیرد. با کمی اغراق میتوان کانت را از دو برآمد فلسفی پسینیاش (هگل و مارکس) نیز عقلانیتر – و نه سیاسیتر- جلوه داد»، ۶
«هگلیانیسم» و «مارکسیسم» بدون دریافتهای بنیادین خود از امانوئل کانت کجا و چگونه اینچنین منظومه فلسفی میتوانستند برپا دارند. اما اگر در طلب صلح و اخلاق باشیم باید با تاکید بر کانت متقدم، هگل و مارکس متاخر را به کلی مطرود ساخت. هگل (که دیالکتیک خود را مدیون مقولات کانت است) آزادی را در روح مطلق میبیند که در دولت حلول میکند. کارل مارکس (که دیالکتیک هگل را بر پاهایش ایستاند) آزادی را در بی طبقگی میداند که در کمونیسم محقق میشود. اصل محرک تاریخ در نگاه تاریخ گرایانه هگل «ملت» است و در نظر مارکس «طبقه» معنا میشود. هر دو این فلاسفه با اینکه امروز از بزرگان اندیشه سیاسی شمرده میشوند اما در مقام میراث خوار کانت، حق وی را ادا نکردند، چه اینکه هگل برای تحقق آنچه برساخته بود «جنگ ملل» را جبری میدید و مارکس لزوم «انقلاب» و دگرگونی را برای عمل به فلسفهاش ضروری میدانست. اما امانوئل کانت فیلسوف صلح و اخلاق است و انسانیت را ساری میدارد. گزاره پیش گفته هرچند در سیاسی خواندن کانت شک و طعن درمی اندازد، اما نگفتنش فلسفه را از درون فرو میپاشاند. کانت در بیان حرکت تاریخ با جنگ (که هگل میرسد) و انقلاب (که مارکس میرسد) ناآشناست. از نظر کانت حرکت کانت به سوی عقلانیت است و در سایه شکوفایی این عقل، آزادی و فضیلت گره میخورند و اراده آزاد انسانی متحقق میشود. حتی مقصود از حکومت در فلسفه کانت استقرار نظام عقل بر مبنای حکم عقل واحد انسانی و قانون عقلانی و حذف عناصر غیرعقلانی است و نیازی به ذکر نیست که عقل انسان کانتی میلی به جنگ ندارد. کانت حتی در آسمان اندیشه سیاسی خود رویای «آشتی همیشگی» میپروراند و نام تنها رساله سیاسی خود را صلح جاوید مینهد. او در این کتاب آرزو میکند که ارتشها برچیده شوند و دولت عقل استقرار یابد. به موازات اینکه در کل فلسفه کانت ما به اخلاق میرسیم، در نسبتهای سیاسیاش نیز به صلح میرسیم. از نظر کانت «یک پادشاه مخلوع را نمیتوان به جرم اعمالی که قبلاً انجام داده است بازخواست کرد، چه رسد به مجازات.»۷ در دیدگاه کانت «اگر انقلاب یکباره پیروز و قانون اساسی تازهای تدوین شود، عدم حقانیت آن در بدو تاسیس نمیتواند اتباع کشور را به عنوان شهروندان خوب (حکومت قبلی) از الزام به مراعات نظم جدید امور معاف کند و آنها نمیتوانند از اطاعت شرافتمندانه از قدرتی که اکنون پا گرفته است، سرپیچی کنند.»۸ مدارا، آزادی، اخلاق، فضیلت مندی و عقلانیت به وفور در تار و پود اندیشه و فلسفه کانت قابل رصد است و نظمی آرام و لیبرال را رقم زده است. این امر تناقضی با معنا و کارکرد سیاست مدرن ندارد. این صحیح است که معنای سیاست مدرن مدیون ماکیاولی است. همو که با انکشافی عظیم و توجه به «قدرت»، سیاست را علم «حفظ قدرت به هر قیمت» نامید. اما سیاست نزد کانت معنایی جز امر اخلاقی نمیدهد. (بهتر است بگوییم امر اخلاقی بن مایه کنشهای سیاسی کانت است) امانوئل کانت در فلسفه کاری کرد که به تعبیر خودش انقلاب کپرنیکی در افکار جدید ایجاد کرد. در برکشیدن سوبژکتیویسم دکارتی به تعالی که با هگل به اوج خود میرسد (نظر کنید در جمله معروف هگل؛ آنچه واقعی است عقلانی است و آنچه عقلانی است واقعی است). نقش کانت بی بدیل است وی یکسره تجربه گرایان و تعقل گرایان پیشینیاش را کنار میزند و دم از تصرف انسان به عنوان فاعل شناسا و در مقام کنشگر معرفتی در فهم اطراف میزند. در فلسفه وی خود از منزلتی برخوردار است که همه اشیا و مفاهیم بیرونی برای ورود به ذهن و سرزمین فهم انسانی باید از دریچه آن بگذرند. با ظهور کانت همه چیز اعم از دین و اخلاق و قانون و علم و هنر میبایست از آن پس به محک فرد بخورد و عقلاً توجیه شود.۹ همین عقل که مرجع موجه کنش انسانی اراده آزاد است سیاست را در بستری معنا میکند که به مدد آزادی بنیادینی که به همراه آدمی است به امر اخلاقی میانجامد. ردپای اندیشه فلسفی کانت آنچنان در جای جای فکر غربی مشاهده میشود که مارتین هایدگر سایه کانت را بر همه افکار میدید. گرچه سیره سیاسی کانت، حاشیهای بر کارهای فلسفی وی محسوب میشود و از استقلال و جامعیت محروم، اما آنقدر پخته و عقلانی هست که مدرنیته عقلایی را منسجم نگه دارد. اگرچه ایده آلیسم کانتی به دو شاخه شقاق یافته است؛ شاخه راستی که به هگل میرسد و شاخه چپی که به مارکس؛ و این دو در تن سیاست و اجتماع طرحهایی بدیع و تازه درانداختند اما باید از انجام و پایان این ایدئولوژیها نیز پرسید؛ جایی که هگل سرچشمه معرفتی فاشیسم میشود و شرارتهای استالینیستی به اسم مکتب مارکس توجیه میشود. شاید اگر این فیلسوفان به دنبال برساختن هیبتی تنومند و هیجان آور از میراث فکری کانت نشده بودند، اینچنین جفاهایی نیز به پای آنان نگاشته نمیشد. چیزی که کارل پوپر در سده بیستم به چپهای نو متذکر میشود و آنان را نه به هگل و مارکس، که به کانت مراجعت میدهد تا سلامت و صلح طلبی اندیشه خود را تضمین کنند. آری، امانوئل کانت فیلسوف ریزجثهای که حتی برای یک بار شهر کوچکش را ترک نکرد، برای همه دنیا پیام دارد. او که غیر از اهالی شهر خود با کسان دیگری نشست و برخاست نداشت، برای همه مردم و کشورها سخن در انبان فکر خود دارد. برای وضعیت امروزین سیاست ضروری به نظر میرسد که رجعتی به امانوئل کانت داشته باشد؛ رجعتی خودآگاهانه به صلح و اخلاق. هجرت به اندیشه کانت واجب مینماید چرا که کانت فیلسوف صلح است.
منبع: سایت نصور
خواننده، خود به نگارنده حق دهد که کار این مقاله نیز از صنف همان کارهای ناشدنی است. اما سخن راندن از سیره سیاسی کانت شاید سخن غریبی باشد و سیاحت در سرزمین و سپهر سیاسی امانوئل کانت کمتر محل مداقه است. چه اینکه نویسندگان تاریخ اندیشه سیاسی غرب پس از توضیح اصحاب قرارداد (هابز، لاک، روسو) بی اعتنا به کانت، به هگل و مارکس میپردازند. بدین سان سنت ناخوانی سویه های سیاسی رساله های کانت و جدی نگرفتن «سیاست» در دستگاه فلسفی وی امری معمول شده است. هرچند به جز «صلح پایدار» اثری سیاسی به معنای دقیق کلمه در آثار کانت پیدا نیست، اما نادیده انگاشتن انقلابی که کانت در افکار پدید آورد و ردای خود را مدیون خود ساخت ناصحیح به نظر میرسد. قصد مبالغه و مداهنه نیست اما مشخص هم نیست که اگر کانت ظهور نکرده بود، هگل و مارکس چه سخنی برای عرضه داشتند.
برای آغاز کانت باید به فلسفه او پرداخت. به همین جهت ما ابتدا به کانت فلسفی متوجه میشویم و سپس کانت سیاسی را معرفی میکنیم. «رنه دکارت» فرانسوی را آغاز مدرنیته فلسفی میدانند. او که هستی خود را موکول به اندیشه و پرسش میکرد. جمله جاودان «میاندیشم؛ پس هستم» (که به نشانه دوستداری اندیشه و فلسفه بر زبان عوام الناس جاری است) دستاویز دکارت برای پی ریزی اندیشه مدرن است. اندیشهای که انسانی نو را متولد ساخت. انسانی که مستخرج دستگاه فکری دکارت میشود، سوژهای است که جهان اطرافش را به مثابه ابژه فهم میکند. پرچم اندیشه اومانیستی با دکارت برافراشته میشود. همزمان ادراک مبتنی بر تصورات بیرون از خرد آدمی (آنچه مورد تاکید کلیسای قرون وسطی بود) طرد میشود. بدین ترتیب «عقلانیت» تنها مسیر موجه برای شناخت و «اعتقاد» میشود. همین تفکر فلسفی است که نظامهای سکولار عصر رنسانس را پی ریزی میکند. اما کسی که «مدرنیته» را به تمامی تحکیم میکند و انسان را مرکز هستی قرار میدهد، امانوئل کانت است. در پیگیری اندیشه روشنگری که دکارت در مقام والد آن تعریف میشود آن هنگام که به کانت میرسیم، به یک کنش فکری برمی خوریم که اگر بیش از آغازگی فکر مدرن واجد توجه نباشد، کمتر نیست. کنشی که زاینده انقلابی فکری است و «عقل» را در کانت برخلاف دکارت هرگونه ارتباط میان اندیشه قدسی و فکر مدرن قطع میشود. البته این انقطاع به همراه مفهوم سازی «امر اخلاقی» صورت میگیرد نه با تعبیه مفاهیمی که به لائیسیسم برسد. در دستگاه فکری کانت کل جهان هستی، ابژهای است که باید انسان در مقام سوژه آن را درک کند. در واقع عینیت برای ورود به دهلیز شناسایی انسانی باید خود را با ذهنیت سازگار کند و همه اشیا باید خود را با عقل منطبق سازند. بدین سان انسان رکن رکین «هستی» و منطق متین «فهم هستی» میشود. این گونه نگاهی به انسان و قائل شدن این سانی به عقل، چیزی است که تنها در کانت یافت میشود. بی جهت نیست که او را فیلسوف انسان بدانیم. «فلسفه کانت برای همه انسانهاست. غکانتف میخواهد به انسان بیاموزد که چگونه باید مقامی را که در جهان هستی برایش مقرر شده، به دست آورد.» ناگفته گذاشته نشود که این انسان مرکزی که کانت آن را برمی سازد، نه تنها شکافتگی در خلقت و طبیعت درنمی اندازد،۱ که به وضوح ادامه سنت ستبر و فضیلت محور انسان دینی است، چه اینکه در ساحت و نظر کانت، دین نیز آن زمانی دین میشود که در محدوده عقل توصیف و معنادهی شود. همسویی انسان و عقل در اندیشه کانت در نهایت به آزادی میرسد؛ «آزادی» که در کانت جز در «فضیلت اخلاقی» نمیگنجد. اما این فضیلت تجویزی نیست بلکه ذاتی است (طرفه آنکه ذات دشمن سرسخت ذات گرایی شمرده میشود). کانت انسان را واجد آزادی میداند نه مستحق آن. انسان به موجب انسان بودنش دارای آزادی و اراده آزاد است. مرتبه آزادی در کانت آنچنان رفعت میگیرد که صورت پیشینی عقل تعریف میشود. به عبارت دیگر «آزادی» سرشت و فطرت عقل است. در آرای اصحاب قرارداد اجتماعی به خصوص جان لاک و ژاک روسو آزادی متاعی است که ستانده میشود ولی امانوئل کانت آزادی را همراه حتمی و ذاتی انسان و انسانیت میداند. لاک با مدارای خود و سعی در تثبیت وضعیت مدنی و روسو با مشارکت خود و کوشش در تحقق اراده عمومی، به آزادی دست مییابند. این در حالی است که کانت با برداشتن قدمی بی نهایت پیشروانه رو به تفکر مدرن، آزادی را بایسته انسان میداند و البته در این راه «رهبری عقل» را (در منش فردی و کنش جمعی) متذکر میشود. آزادی و عقل دو روی سکه اندیشه مدرن کانتی است و رشد یکی به نمو دیگری منوط است. این همبستگی تا جایی است که «شرارتهای دشمنان آزادی موجب تقویت، شفافیت و شکوفایی عقل میشود.» باید اشاره داشت که انسان آزاد کانت که تحت رهبری عقل آزاد (منظور از عقل آزاد، عقل رها شده از تصورات و ایمان ۲ مسیحیت قرون وسطایی است) قرار دارد، چه عرصهای را در برابر خود میبیند و تا کجا به پیش میرود. «کانت ناچار به تشریح این نکته بود که انسان آزاد چگونه باید عمل کند. او نه با قاطعیت بلکه با امیدواری میگفت فضیلت و آزادی باید توام شوند» ۳ همان طور که پیشتر اشاره رفت، فضیلت (البته نه از آن نوعی که در اندیشه افلاطون و ارسطو پیداست) نقطه کانونی میدان اخلاقی فلسفه سیاسی کانت است. تفاوت فضیلت نزد افلاطون و کانت نشانی از شکافی فراخناک تر میدهد؛ شکافی که در دل اندیشه افتاده و منجر به شناسایی دوران کلاسیک و مدرن شده است. افلاطون و ارسطو و به طور کلی فلسفه کلاسیک (یونان قدیم) در زمره غایت گرایان دسته بندی میشوند. در نظرگاه افلاطونی «سعادت» یک غایت است که برای رسیدگی به آن باید مجهز به «حکمت» و «فضیلت» بود و تنها مسیر نیل به سعادت، گذرگاه فضیلت گرایانه است. به معنای دقیقتر «فضیلت» از آن رو مهم است که انسان را به غایتی به اسم «سعادت» میرساند. اما کانت و به طور کلی فلسفه مدرن (غرب مسیحی) در دسته وظیفه گرایان شناسایی میشوند. در نظرگاه کانتی، ما فضیلت (به عنوان امر اخلاقی) را به اعتبار مطلوبیت ذاتیاش پیگیری میکنیم و نه به خاطر محصولی که بار میآورد (که شاید سعادتشهر افلاطونی باشد). در نتیجه مشخص میشود که کانت فضیلت را برای زیست آزادانه تحت سیطره عقل مدرن میخواهد و نه برای رسیدن به آرمانشهرهایی که در دل اندیشه کلاسیک پرورانده شدهاند. امانوئل کانت به اتوپیا بی اعتناست.
«کانت، … در حالی که همه شهرهای آرمانی و ایدئولوژیها را کنار مینهد، در جست وجوی شناختن آن است که در وضعیت انسانی، چه چیزی ممکن و چه چیزی درست است.»۴ کانت در پی شناسایی و تبیین آن دسته قوانین اخلاقی است که همگان در رعایت آن منفعت داشته باشند و در نهایت عقلانیت را گرامی بدارند. به عبارت دیگر «حق» و «قانون» گره خوردگی فلسفی با هم داشته باشد. البته این امر امکان پذیر است چرا که اصولاً «انسان کانتی صاحب اراده خیر که مطیع قانون امر مطلق است، مطیع قانون حق مطلق نیز هست.»۵ لازم به ذکر است که امر مطلق در فلسفه کانت به عنوان بنیاد اخلاقی مفروض میشود. پرهویداست انسانی که در اندیشه مدرن تعریف شده است تا چه حد در گذرگاه کانتی خود به فضیلت آراسته میشود. البته فضیلتی که راهگشای انبساط است، نه فضیلتی که انقباض اندیشه و عمل را به بار آورد. این انسان آنگاه که میخواهد نهادسازی سیاسی کند با اراده آزاد خود حق اکثریت را جاری میکند و با فضیلت مندی خویش، حق اقلیت را به جا میآورد. همه دستاوردهایی که سیاست مدرن در مجموعه فلسفی غرب دارد، در کوره فکری کانت به عقل آبدیده میشود و به طلای آزادی فراپرورده میشود. کانت حتی برای تبیین فضای مطلوب سیاسی خود که همان فضیلت مندی (به عنوان گوهر انسانی اراده آزاد) است، به سبک لاک و روسو رو به هیجان و اجتماع نمیآورد، بلکه فلسفیدن را از سر میگیرد و انسان را خطاب میگیرد. «در فلسفه کانت… تلاش در راه پیوند دادن آزادی باارزش اخلاقی مشاهده میکنیم که این پیوند دادن از طریق تلقینهای اجتماعی نیست، بلکه از راه بازتعریف معنای انسان انجام میگیرد. با کمی اغراق میتوان کانت را از دو برآمد فلسفی پسینیاش (هگل و مارکس) نیز عقلانیتر – و نه سیاسیتر- جلوه داد»، ۶
«هگلیانیسم» و «مارکسیسم» بدون دریافتهای بنیادین خود از امانوئل کانت کجا و چگونه اینچنین منظومه فلسفی میتوانستند برپا دارند. اما اگر در طلب صلح و اخلاق باشیم باید با تاکید بر کانت متقدم، هگل و مارکس متاخر را به کلی مطرود ساخت. هگل (که دیالکتیک خود را مدیون مقولات کانت است) آزادی را در روح مطلق میبیند که در دولت حلول میکند. کارل مارکس (که دیالکتیک هگل را بر پاهایش ایستاند) آزادی را در بی طبقگی میداند که در کمونیسم محقق میشود. اصل محرک تاریخ در نگاه تاریخ گرایانه هگل «ملت» است و در نظر مارکس «طبقه» معنا میشود. هر دو این فلاسفه با اینکه امروز از بزرگان اندیشه سیاسی شمرده میشوند اما در مقام میراث خوار کانت، حق وی را ادا نکردند، چه اینکه هگل برای تحقق آنچه برساخته بود «جنگ ملل» را جبری میدید و مارکس لزوم «انقلاب» و دگرگونی را برای عمل به فلسفهاش ضروری میدانست. اما امانوئل کانت فیلسوف صلح و اخلاق است و انسانیت را ساری میدارد. گزاره پیش گفته هرچند در سیاسی خواندن کانت شک و طعن درمی اندازد، اما نگفتنش فلسفه را از درون فرو میپاشاند. کانت در بیان حرکت تاریخ با جنگ (که هگل میرسد) و انقلاب (که مارکس میرسد) ناآشناست. از نظر کانت حرکت کانت به سوی عقلانیت است و در سایه شکوفایی این عقل، آزادی و فضیلت گره میخورند و اراده آزاد انسانی متحقق میشود. حتی مقصود از حکومت در فلسفه کانت استقرار نظام عقل بر مبنای حکم عقل واحد انسانی و قانون عقلانی و حذف عناصر غیرعقلانی است و نیازی به ذکر نیست که عقل انسان کانتی میلی به جنگ ندارد. کانت حتی در آسمان اندیشه سیاسی خود رویای «آشتی همیشگی» میپروراند و نام تنها رساله سیاسی خود را صلح جاوید مینهد. او در این کتاب آرزو میکند که ارتشها برچیده شوند و دولت عقل استقرار یابد. به موازات اینکه در کل فلسفه کانت ما به اخلاق میرسیم، در نسبتهای سیاسیاش نیز به صلح میرسیم. از نظر کانت «یک پادشاه مخلوع را نمیتوان به جرم اعمالی که قبلاً انجام داده است بازخواست کرد، چه رسد به مجازات.»۷ در دیدگاه کانت «اگر انقلاب یکباره پیروز و قانون اساسی تازهای تدوین شود، عدم حقانیت آن در بدو تاسیس نمیتواند اتباع کشور را به عنوان شهروندان خوب (حکومت قبلی) از الزام به مراعات نظم جدید امور معاف کند و آنها نمیتوانند از اطاعت شرافتمندانه از قدرتی که اکنون پا گرفته است، سرپیچی کنند.»۸ مدارا، آزادی، اخلاق، فضیلت مندی و عقلانیت به وفور در تار و پود اندیشه و فلسفه کانت قابل رصد است و نظمی آرام و لیبرال را رقم زده است. این امر تناقضی با معنا و کارکرد سیاست مدرن ندارد. این صحیح است که معنای سیاست مدرن مدیون ماکیاولی است. همو که با انکشافی عظیم و توجه به «قدرت»، سیاست را علم «حفظ قدرت به هر قیمت» نامید. اما سیاست نزد کانت معنایی جز امر اخلاقی نمیدهد. (بهتر است بگوییم امر اخلاقی بن مایه کنشهای سیاسی کانت است) امانوئل کانت در فلسفه کاری کرد که به تعبیر خودش انقلاب کپرنیکی در افکار جدید ایجاد کرد. در برکشیدن سوبژکتیویسم دکارتی به تعالی که با هگل به اوج خود میرسد (نظر کنید در جمله معروف هگل؛ آنچه واقعی است عقلانی است و آنچه عقلانی است واقعی است). نقش کانت بی بدیل است وی یکسره تجربه گرایان و تعقل گرایان پیشینیاش را کنار میزند و دم از تصرف انسان به عنوان فاعل شناسا و در مقام کنشگر معرفتی در فهم اطراف میزند. در فلسفه وی خود از منزلتی برخوردار است که همه اشیا و مفاهیم بیرونی برای ورود به ذهن و سرزمین فهم انسانی باید از دریچه آن بگذرند. با ظهور کانت همه چیز اعم از دین و اخلاق و قانون و علم و هنر میبایست از آن پس به محک فرد بخورد و عقلاً توجیه شود.۹ همین عقل که مرجع موجه کنش انسانی اراده آزاد است سیاست را در بستری معنا میکند که به مدد آزادی بنیادینی که به همراه آدمی است به امر اخلاقی میانجامد. ردپای اندیشه فلسفی کانت آنچنان در جای جای فکر غربی مشاهده میشود که مارتین هایدگر سایه کانت را بر همه افکار میدید. گرچه سیره سیاسی کانت، حاشیهای بر کارهای فلسفی وی محسوب میشود و از استقلال و جامعیت محروم، اما آنقدر پخته و عقلانی هست که مدرنیته عقلایی را منسجم نگه دارد. اگرچه ایده آلیسم کانتی به دو شاخه شقاق یافته است؛ شاخه راستی که به هگل میرسد و شاخه چپی که به مارکس؛ و این دو در تن سیاست و اجتماع طرحهایی بدیع و تازه درانداختند اما باید از انجام و پایان این ایدئولوژیها نیز پرسید؛ جایی که هگل سرچشمه معرفتی فاشیسم میشود و شرارتهای استالینیستی به اسم مکتب مارکس توجیه میشود. شاید اگر این فیلسوفان به دنبال برساختن هیبتی تنومند و هیجان آور از میراث فکری کانت نشده بودند، اینچنین جفاهایی نیز به پای آنان نگاشته نمیشد. چیزی که کارل پوپر در سده بیستم به چپهای نو متذکر میشود و آنان را نه به هگل و مارکس، که به کانت مراجعت میدهد تا سلامت و صلح طلبی اندیشه خود را تضمین کنند. آری، امانوئل کانت فیلسوف ریزجثهای که حتی برای یک بار شهر کوچکش را ترک نکرد، برای همه دنیا پیام دارد. او که غیر از اهالی شهر خود با کسان دیگری نشست و برخاست نداشت، برای همه مردم و کشورها سخن در انبان فکر خود دارد. برای وضعیت امروزین سیاست ضروری به نظر میرسد که رجعتی به امانوئل کانت داشته باشد؛ رجعتی خودآگاهانه به صلح و اخلاق. هجرت به اندیشه کانت واجب مینماید چرا که کانت فیلسوف صلح است.
پی نوشت ها :
۱- کانت، کارل یاسپرس، ترجمه میرعبدالحسین نقیبزاده، تهران، انتشارات کتابخانه طهوری، چاپ اول ۱۳۷۲، صفحه ۲۴۷
۲- رشد عقل، منوچهر صانعی درهبیدی، تهران، انتشارات نقش و نگار، چاپ اول ۱۳۸۴، صفحه ۱۲۹
۳- نظریه نظامهای سیاسی (جلد دوم)، ویلیام تی بلوم، ترجمه احمد تدین، تهران، نشر آران، چاپ اول ۱۳۷۳، صفحه ۵۰۸
۴- کانت، همان، صفحه ۲۴۷
۵- نظریه نظامهای سیاسی (جلد دوم)، همان، صفحه ۵۰۷
۶- همان، صفحه ۷۰۳
۷- فلسفه حقوق، منوچهر صانعی دره بیدی، تهران، انتشارات نقش و نگار، چاپ اول ۱۳۸۰، صفحه ۱۸۰
۸- همان، صفحه ۱۷۹
۹- فلسفه کانت، اشتفان کورنر، ترجمه عزت الله فولادوند، تهران، انتشارات خوارزمی، چاپ اول ۳۶۷، صفحه ۶۱.
منبع: سایت نصور