جریانهای اصلی فلسفه ی معاصر

مرحله ای از فلسفه ی معاصر که در اینجا به آن می پردازیم و فاصله ی زمانی را از نخستین جنگ جهانی تا سال 1946 در بر می گیرد شکفتن دو مکتب را نشان می دهد: یکی نوپوزیتیویسم(1) که ادامه ی مبتکرانه ای از رویکرد
يکشنبه، 5 خرداد 1392
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جریانهای اصلی فلسفه ی معاصر
 جریانهای اصلی فلسفه ی معاصر

نویسنده: یوزف ماری بوخنسکی
مترجم: دکتر شرف الدین خراسانی



 

الف. مکتبها

مرحله ای از فلسفه ی معاصر که در اینجا به آن می پردازیم و فاصله ی زمانی را از نخستین جنگ جهانی تا سال 1946 در بر می گیرد شکفتن دو مکتب را نشان می دهد: یکی نوپوزیتیویسم(1) که ادامه ی مبتکرانه ای از رویکرد پوزیتیویستی است؛ و برعکس، آن دیگری که نام فلسفه ی اگزیستانس(2) دارد، چونان چیزی کاملاً نوین نمودار می شود، هر چند در امتداد زمانی فلسفه ی زندگی(3) قرار می گیرد و عناصر فنومنولوژی و متافیزیکی در بر دارد. همه ی مکتبهای از پیش مستقر شده دارای اندیشمندان برجسته ای هستند که نظریه ی بنیادین مکتب خود را به نحوی با شکوه ادامه می دهند. این امر بویژه در متافیزیک صدق می کند که بنامهای کسانی مانند الکساندر، وایتهد، هارتمان و عده ی افزاینده ای از تومیستها افتخار می کند؛ و نیز به همان اندازه درباره ی فنومنولوژی صادق است که شلر را از خود می داند؛ و همچنین درباره ی فلسفه ی زندگی که واپسین مرحله ی تفکر برگسون و تمامی اندیشه ی کلاگس - اکنون از دیگران نام نمی بریم - به آن تعلق دارند.
مهمترین نظامهای فلسفی دوران خودمان را می توان به دو نحو جدا و مشخص کرد: از لحاظ محتوای تعالیم آنها، از لحاظ روش. از لحاظ محتوا، می توان آنها را در 6 گروه تقسیم کرد. نخست ما دو جریان را داریم که ادامه ی روح سده ی هیجدهم اند، یعنی تجربه گرایی (آمپیریسم) یا فلسفه ی ماده چونان ادامه ی پوزیتیویسم. و دیگری ایدئالیسم در هر دو شکل هگلی و کانتی آن. بر اینها دو جریان افزوده می شوند که موجب گسستن آن ها با این قرن می گردند: فلسفه ی زندگی و فلسفه ی ماهیت یا فنومنولوژی. سرانجام دو گروه پدید می آیند که ویژه ترین کوشش دوران ما را تشکیل می دهند: فلسفه ی اگزیستانس، و جریانهای نوین متافیزیک هستی.
البته این گروه بندی تا اندازه ای سلیقگی است. اختلافهای ژرفی که فیلسوفانی را که زیر یک عنوان برشمرده شده اند از یکدیگر جدا می کنند نباید از نظر دور داشته شوند. بدین سان ما زیر عنوان «فلسفه ی ماده» باید مشترکاً تعالیم و عقاید راسل، پوزیتیویسم نو، و همچنین مارکسیستها را نقل کنیم، که در میان آنان تفاوتهای آشکاری است. در زیر بخش «فلسفه ی زندگی» نیز بایستی به اندیشمندان سخت متفاوتی مانند دیوئی وکلاگس بپردازیم. سرانجام باید این نکته را تأکید کرد که اندیشمندان منفردی با مکتبهایشان در میانه ی گروهها قرار دارند و از یکی به دیگری منتقل می شوند. مثلاً این امر درباره ی مکتب ایدئالیستی بادن صادق است که با تاریخگرایی متعلق به فلسفه ی زندگی نقطه های تماس دارد؛ و همچنین درباره ی فنومنولوژی شلر که نشانه هایی از فلسفه ی اگزیستانس دارد. هر گونه گروهبندی در تاریخ تفکر فلسفی راه حلی ضروری است به سود بینش بهتری از مجموع آن؛ اما این نباید نه اختلافهای ژرف را در میان گروههای منفرد و نه مرزهای انتقالی را از یکی به دیگری از نظر پنهان نگاه دارد. با این شرط پیشین، تقسیم بندی ما را به شش گروه می توان چونان نشانه ی شش موضوع تعیین کننده ی دوران ما توجیه کرد: تجربه گرایی، ایدئالیسم، فلسفه ی زندگی، پدیدارشناسی، فلسفه ی اگزیستانس، و متافیزیک.
فرق گذاری «از لحاظ روش» در حد خود نباید چندان تعیین کننده باشد، اما به نظر می رسد که به نحو قابل ملاحظه ای مستقر شده باشد، چنانکه در دهمین کنگره ی جهانی برای فلسفه در سال 1948 آشکار شد. اکنون مسلم شده است که غالباً در درون همان مکتب فلسفی تفرقه ای بعلت کاربرد روشهای گوناگون پدید می آید. یعنی مثلاً میان تحلیل ریاضی- منطقی از یکسو، و روش فنومنولوژی از سوی دیگر. و هر چند هنوز بعضی از فیلسوفان خود را منسوب به هیچ یک از این دو روش نمی دانند یا می خواهند که هر دو را با هم به کار ببرند، به نظر می رسد که امروزه اندیشه ها در این نقطه از هم جدا می شوند. علاوه بر خود پدیدارشناسان،؛ روش فنومنولوژی که در جریان زمان توسعه یافته و دیگرگون شده است، از طرف تقریباً همه ی فیلسوفان اگزیستانس و نیز بخشی از متافیزیک دانان به کار برده می شود. اما متافیزیک دانان پیش از همه وایتهد، دیگر خود را در شمار نمایندگان منطق ریاضی درآورده اند. بسیار قابل ملاحظه است که چگونه منطق ریاضی اصلاً توانسته است نمایندگان مختلفترین و حتی متضادترین گرایشها، مانند افلاطونیان، ارسطوییان، نومینالیستها یا نامگرایان، و نیز کانتیان و پراگماتیستها، را در اتحادی پر تفاهم گرد آورد، در حالی که از سوی دیگر شکاف میان پیروان روش منطقی - ریاضی و هواداران روش فنومنولوژی غالباً چنان بزرگ به نظر می رسد که گویی هیچ گونه تفاهمی میانشان امکان ندارد.

ب. تأثیرها

نخست باید تأکید کرد که شرایط تاریخی ای که به گسستن با اندیشه ی سده ی گذشته انجامیدند در مرحله ی کنونی نیز همچنان فعال باقی مانده اند. بدین سان فیزیک گسترش بیشتر خود را همراه با دور شدن روزافزون از پایه ی کهن مکانیستی خود ادامه می دهد. پندار درباره ی پیشرفتِ نتیجه ی تکنیک - که هم اکنون نیز نزد امریکاییان و روسها سخت در شکفتگی است - در اروپا دچار شکست مجدد شد. نه تنها فیلسوفان بلکه حتی توده های عامه نیز گویی از آن پندار شفا یافته اند، البته به بهای بیشترین قربانیها. رنجهای وحشتناکی که برخی رویدادهای بسیار مشهور پدید آوردند موجب شدند که هر چه بیشتر نظر انسانها به سوی فوریت مسائل مربوط به شخص انسانی کشانده شود؛ مسائلی مانند بخت و سرنوشت و رنج و مرگ و همزیستی انسانی. جنبش نوین دینی به نظر می رسد که در نهایت فعالیت است، و سرانجام گونه ای بی اطمینانی و نا آرامی آغاز کرده است که انسانها را در برگیرد- انسانهایی که آشکارا و پنهان بحرانی را احساس می کنند، و بیش از هر گاه دیگری به سوی فلسفه روی می آورند به این امید که در آن پاسخی برای پرسشهای هراسناک زندگانی پریشان شده ی خود بیابند. همه ی اینها روشن کننده است که چرا فلسفه ی اگزیستانس توانسته است چنین بسرعت پا بگیرد و متافیزیک به چنین قدرتی برسد؛ و همچنین توضیح دهنده ی مقام والای کنونی زندگی فلسفی است.
نفوذ قابل ملاحظه ای از اندیشمندان دورانهای دورتر در فلسفه ی کنونی تأثیر می کند. برتراند راسل، که همچنان به فیلسوفان مادی یعنی ادامه دهندگان سده ی نوزدهم تعلق دارد، درباره ی قدیس توماس آکوئینویی می گوید که نفوذ وی (در سال 1946) بیشتر و مهمتر از نفوذ کانت یا هگل است. به نظر می رسد که این نکته درباره ی همه ی فیلسوفان زمان ما صدق می کند. اگر فلسفه پیشرفتی کرده باشد، آن را در یک راه مار پیچ انجام داده است. فلسفه امروز، تا آنجایی که مربوط است به پرسشهای بنیادی، به اندیشه ی یونانیان و اسکولاستیک(فلسفه ی سده های میانه) نزدیکتر است تا به تفکر فیلسوفان صد سال پیش. بدین سان ما زایش دوباره ی افلاطون را نزد وایتهد، ارسطو را نزدِ ریش، هارتمان و تومیست ها، پلوتاینوس (افلوطین) را نزد بعضی از فیلسوفان اگزیستانس، توماس را در مکتبی که به نام اوست، اسکولاستیک جوانتر را در فنومنولوژی و پوزیتیویسم نو، و لایب نیتس را نزد راسل می یابیم. با وجود این، اگر این پرسش به میان آید که چه کسی نیرومندترین نفوذ را بر فلسفه ی معاصر ما به کار برده است، بی درنگ باید از دو اندیشمند نام برده شود که متعلق به خود این دوران اند. چنانکه قبلاً گفته شد این دو برگسون و هوسرل اند. مسلماً اینان تنها نیستند. اما همیشه و در همه جا فلسفه ی زندگی و پدیدارشناسی نقش تعیین کننده ی خود را بازی می کنند حتی بی آنکه دارای مکتبهای بویژه نیرومندی باشند.
کوتاه سخن، آنچه به نظر یک مشاهده گر دقیق از سال 1900 به بعد در کار گسترش بود اکنون به تحقیق کامل انجامیده است: چیرگی بر فلسفه ی سده ی نوزدهم به سواد ادراک نوی از واقعیت ادراکی که با آغاز سده ی جدید به میان می آید، و بی آنکه پس رفتی به شمار رود، با اندیشه ی دورانهای گذشته همانندی بیشتری داراست.

ج. اهمیت نسبی نظامها

از لحاظ اهمیت مکتب و نظامها یا سیستمها، دو دیدگاه را باید در نظر گرفت. نظامهایی که قویترین نفوذ را بر توده های عامه دارند به طور کلی به همان نیرومندی بر فیلسوفان تأثیر نمی کنند. گویی دو قانون کلی درباره ی رویکرد یا تلقی توده های عامه در برابر فلسفه معتبر است: نخست اینکه عامه همیشه در پذیرش سخت واپس اند؛ چنانکه مثلاً فلسفه ای که در دو اثر حرفه ای پنجاه یا حتی صد سال پیش در شکفتگی بوده است اکنون انتظار بسیار می رود که عامه پسند شود مستقل از ارزشی که نزد خود فیلسوفان از آن برخوردار است. دیگر اینکه توده های عامه بسی بیشتر از فیلسوفان زیر تأثیر نیروی کشش دوگانه ی سادگی و تبلیغات صحنه سازانه ی یک نظام فلسفی قرار می گیرند. یک فلسفه به همان اندازه دارای امکان انتشار بیشتر است که ابتدایی تر باشد و هر چه بیشتر در دست جنبشهایی با دستگاه تبلیغاتی نیرومند قرار گیرد، در حالی که خود فیلسوفان عموماً کمتر در معرض تأثیر چنین عواملی قرار دارند.
در طرح ما، فلسفه بسادگی در معنای «آکادمیک» آن موضوع علاقه ی ماست، نه از لحاظ پسند توده های عامه. در این میان بی اهمیت نیست که پرسشی درباره ی عامه پسندترین فلسفه ی معاصر مطرح شود به نظر می رسد که دو فلسفه بتواند چنین ادعایی کنند. نخست فلسفه ی ماده است. ساده ترین آن دو است و در نتیجه برای غیر فیلسوفان نیز فهم آن آسان است. علاوه بر این، در شکل مارکسیستی آن با تمامی قدرت احزاب کمونیست جهانی و همچنین احترام شماری از دانشمندانی که چونان متفننان در فلسفه به همان اندازه ی توده های عامه زیر تأثیر افسون اصول عقاید ساده قرار می گیرند نشر می یابد. در کنار فلسفه ی ماده؛ فلسفه ی اگزیستانس از عامه پسندی بسیار برخودار است؛ بویژه در کشورهای دارای فرهنگ و تمدن لاتینی. در نظر نخست شگرف می آید، اما فلسفه ی اگزیستانس یک جنبش یکپارچه و کاملاً نوین و در عین حال فلسفه ای بغایت تخصصی و دقیق است. اما وضع بآسانی روشن می شود اگر شکل ساده شده و دست یافتنی آن را در نظر گیریم که به وسیله ی آثار ادبی، نمایشنامه، و نوشته های عامه پسند به توده ها راه می یابد؛ یعنی وسایل نشری که در میان فیلسوفان تنها فیلسوفان اگزیستانس انتخاب کرده اند. دیگر اینکه آنچه غیر فیلسوفان عموماً از فلسفه ی اگزیستانس ادراک می کنند جنبه ی عقلگریزانه و ذهنگرایانه ی اصولی آن است. اکنون ذهنگرایی (سوبژکتیویسم) عقیده ی کهنه ای از سده ی گذشته است؛ و عقلگریزی (ایراسیونالیسم) نیز به وسیله ی جریانهای فلسفی معینی در سده ی نوزدهم منتشر شده بود، که ما پیش از این نام برده بودیم، بویژه با فلسفه ی زندگی که در زمان گردش قرن متداول شده بود. پیروزی کنونی فلسفه ی زندگی را می توان همانند پیروزی تعالیم رواقی(استوئیک) در نخستین قرنهای دوران ما دانست: فلسفه ی رواقی نیز آشکارا فلسفه ای تخصصی بود، اما توانست زمینه ی وسیعی را تصرف کند، در حالی که به برخی از معانی اخلاقی ساده چنگ انداخت که تاریخ زمینه را برای پذیرش آنها را از مدتها پیش آماده کرده بود.
در مقایسه با این دو جریان، مکتبهای دیگر در میان توده های عامه، پیروان کمتری دارند. بهتر از همه هنوز متافیزیک، بویژه در شکل تومیستی آن است که می تواند نگرنده به میراث سنت نیرومندی باشد و در کلیسای کاتولیک پشتیبان خود را بیابد. فلسفه ی زندگی و فنومنولوژی کمتر شناخته شده اند، بویژه دومی. و ایدئالیسم به نظر می رسد که شکست سختی خورده باشد. اما چنین تصویری را از نفوذ این مکتبها در میان خود اندیشمندان نمی یابیم. اما حتی در اینجا نیز بی شک ایدئالیسم در واپسین محل قرار می گیرد، در حالی که فلسفه ی زندگی و فنومنولوژی فضای بزرگی را اشغال می کنند، ولی تنها در شکل غیر مستقیم و به وسیله ی پرتوافکنی بر تعدادی از مکتبها. برعکس این، به نظر می رسد که از دومکتبی که منحصراً در زمان کنونی معاصر ما برخاسته اند، متافیزیک در برابر فلسفه ی اگزیستانس مقام نخست را دارا باشد. فلسفه ی ماده در وضع ویژه ای است: در شکلهای معینی، مثلاً در شکل کهن اسپنسری آن یا در شکل ماتریالیسم دیالکتیک، در دانشگاههای ما مطلقاً یا تقریباً ناموجود است. (4) اما آثار راسل و نوپوزیتیویستها در پیوند با واکنشی در برابر بحران دانشها در برخی از محافل دانشمندان موقتاً موجب بازگشت آن فلسفه شده است. در طی سالهای 1930- 1939 به نظر می رسید که پوزیتیویسم نو این نقش نصیبش شده است که مقام مکتب رهبر را به دست آورد؛ اما در حال حاضر تنها در انگلستان موضع خود را - البته بسیار نیرومند - حفظ کرده است، در حالی که در اروپا مقهور جریانهای دیگری شده است. حتی در خود انگلستان (و نیز در امریکای شمالی) به نظر می رسد که نفوذ خود را آهسته آهسته از دست می دهد.
اگر بخواهیم خلاصه کنیم، اهمیت نسبی نظامها را می توان این گونه طرحوار نشان داد: در مقام نخست متافیزیک و فلسفه ی اگزیستانس قرار دارند؛ به دنبال آنها، بیشتر غیر مستقیم و با واسطه ی جریانهای نامبرده شده، فلسفه ی زندگی و فنومنولوژی؛ و سرانجام، با فاصله ی بسیار، فلسفه ی ماده می آیند. ایدئالیسم در واپسین محل جا دارد.

د. مشخصات کلی

البته امکان ندارد که مشخصاتی کلی که برای همه ی جریانهای اندیشه ی معاصر یکسان صادق باشد به دست دهیم. پیش از همه بدین علت امکان ندارد که بعضی از آنها نحوه ی تلقی سده ی نوزدهم، یا کلی تر بگوییم، « نوگرایان» (1600- 1900) را ادامه می دهند، در حالی که بقیه می کوشند در مقایسه با آن چیزی اصولاً نو پدید آورند. با وجود این، جنبه های مشترکی یافت می شوند که اگر نه برای همه ی فیلسوفان دست کم برای اکثریت آنان نشانه ی بارزند. مثلاً وایتهد ظاهراً حق دارد که می گوید آنچه برای دوران نوین چنان نمونه ی نوعی به شمار می رفت، یعنی «دوپارچگی»(5) ماشین جهان و ذهن اندیشنده، اکنون مقهور شده است: چنانکه دیدیم هم ذهنگرایی هم مکانیسم دچار شکست سنگینی شدند. بر رویهم گرایشی به سوی دریافت و ادراک آلی تر و گوناگونتری از واقعیت، در پیوسته به شناسایی آشکارتری از ساختمان دارای مراتب و لایه های گوناگون هستی، نشان داده می شود. همچنین چند جنبه ی دیگر نیز مشاهده می شوند که البته در همه جا و پیوسته صدق نمی کنند، با وجود این نیمرخ اندیشه ی معاصر را آشکارا مشخص می سازند. از آنها جنبه های زیر را می توان نام برد:

الف) موضع ضد پوزیتیویستی

صرف نظر از فیلسوفان ماده و بعضی ایدئالیستها، این جنبه ی بنیادی نزد همه ی فلسفه ی معاصر یافت می شود. فلسفه ی زندگی، پدیدارشناسی، و فلسفه ی اگزیستانس از این جنبه بر متافیزیک دانان سبقت دارند: اگر این سه فلسفه منکر هر گونه ارزش دانشهای طبیعی چونان سرچشمه ی شناخت فلسفی اند، متافیزیک دانان تنها به این اکتفا می کنند که به دانشهای طبیعی محل زیر دست بدهند.

ب) تحلیل

در مخالفت آشکار با سده ی نوزدهم، فیلسوفان معاصر پیش از همه به تحلیل می پردازند، آن هم غالباً با روشهای دقیق و نوین.

ج) واقعیت گرایی(رئالیسم)

متافیزیک دانان، بیشتر فیلسوفان ماده، و همچنین بخشی از فیلسوفان اگزیستانس واقعیت گرایند، در حالی که تنها ایدئالیستها در موضع مخالف پافشاری می کنند. شکلی که آنان از آن دفاع می کنند رئالیسم بیواسطه است: به انسان این توانایی نسبت داده می شود که هستی را مستقیماً می تواند ادراک کند. به طور کلی فرقگذاری کانتی میان چیز در خود (شیء فی نفسه) و نمودگویی در همه ی حوزه ها مطرود است.

د) چندگرایی(پلورالیسم)

اکثریت فیلسوفان معاصر چند گرایند. با تک گراییِ (مونیسم) ایدئالیستی و ماتریالیستی سده ی نوزدهم در پیکارند. البته در اینجا نیز استثناهایی یافت می شوند: مثلاً الکساندر از میان متافیزیکدانان و کروچه از میان ایدئالیستها تک گرایند. اما اینان یک اقلیت را تشکیل می دهند که نفوذشان رو به کاستن است.

هـ) فعالیت گرایان (آکتوالیستها)

تقریباً همه ی فیلسوفان معاصر آکتوالیست اند. علاقه ی آنان متوجه به شدن یا صیرورت است- شدنی که هر زمان بیشتر چونان تاریخمندی (یا جریان تاریخی) تلقی می شود؛ همان گونه که زیست شناسی، که در آغاز این سده برای جریانهای عقلگریزانه عامل تعیین کننده بود، جای خود را به تاریخ داد. آکتوالیسم فلسفه ی معاصر وجود جوهرها را منکر است. تنها تومیستها و بعضی از نورئالیستهای انگلیسی از این قاعده مستثی هستند. عده ای از فیلسوفان در آکتوالیسم خود باز هم فراتر می روند و حتی از پذیرفتن شکلهای مثالی(ایدئالی) دگرگونی ناپذیر سر باز می زنند. این درباره ی فیلسوفان ماده و زندگی و بسیاری از ایدئالیستها و همه ی فیلسوفان اگزیستانس صادق است. البته با این گرایش اخیر از سوی مکتبهای دیگر، بویژه نوکانتیان و پدیدارشناسان و متافیزیک دانان، شدیداً پیکار می شود.

د) شخصگرایی (پرسونالیسم)

در بیشتر موارد، علاقه ی این جریان متوجه به شخص یا فرد انسانی است. صرف نظر از فیلسوفان ماده، همه ی اندیشمندان معاصر کم و بیش روحگرایند(اسپیریتوالیسم) و بر شایستگی ویژه ی شخص انسانی که تکیه می کنند. این شخصگرایی به شکل پرشور و هیجان انگیزی نزد فیلسوفان اگزیستانس نشان داده می شود؛ و همچنین نزد بسیاری از پدیدارشناسان و متافیزیک دانان به مصرانه ترین نحوی مشهود است. در این جا که درست می توان جنبه های قاطع و تعیین کننده ی فلسفه ی معاصر را در تضاد اصولی آن با گذشته مشاهده کرد: این فلسفه ای است که از پیشگامان و اسلاف آن به هستی واقعی انسانی نزدیکتر است.

پی نوشت ها :

1.Neopositivism
2.Existenzphilosophie
3.Lebensphilosophie
4. آنچه مربوط است به ماتریالیسم دیالکتیک، گفته ی نویسنده تنها برای دوره ای که وی این کتاب را تألیف کرده است صدق می کند؛ یعنی تا سال 1951. اکنون، چنانکه همه می دانند، مدتهاست که در بسیاری از بزرگترین دانشگاههای اروپا و نیز آمریکا و سراسر جهان غرب مارکسیسم و ماتریالیسم دیالکتیک به شکلهای گوناگون موضوع تدریس و پژوهش اند. -م.
5.Befurcation

منبع :بوخنسکی، اینو- سن تیوسن، (1379)، فلسفه معاصر اروپایی، ترجمه شرف الدین خراسانی، تهران: نشر علمی فرهنگی

 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط