نویسنده: فرزاد بیطرف( محزون)
خواب شهدا
دیشب به خوابم آمد همسنگر شهیدیگفتا زغربت ما آیا توهم شنیدی؟
می گفت اهل دنیا با خون ما چه کردید
عهد نخست این بود از راه برنگردید
ما خوشه چین بزم خون و حماسه بودیم
درعشق، گوی سبقت ما از شما ربودیم
افسوس، نفس سرکش دنیا پرستتان کرد
جاه ومقام ومکنت، این گونه مستتان کرد
وین وارثان خونها وحدت شعار ما بود
آن روز محو پاکی، شهر و دیار ما بود
تکبیر عشق یاران، چون سر به اوج می زد
درکشور حماسه، ایثار موج می زد
ما با ولایت آن روز، عهدی بزرگ بستیم
خون داده لیک یاران، این عهد نی شکستیم
همسنگران کجا شد ایثار وعشق و وحدت
بیگانگی نبوده هرگز میان ملت
از نهضت خمینی (ره) باخون دفاع باید
درسنگر ولایت، یاران شجاع باید
حقمان بود
حقمان بود که محروم سعادت باشیممانده دراین گذر فتنه و عادت باشیم
حقمان بود که از قافله با فاصله ها
جمله درحسرت یک ذره لیاقت باشیم.
حیفمان بود بهار از سر ما زود گذشت
در خزان گرم تمنای طراوت باشیم
حقمان بود که بی بهره زفیاض شویم
رانده از نعمت این خوان و ضیافت باشیم
حیفمان بود که منت کش دنیا گردیم
جمله آواره این دیر ملامت باشیم
حیفمان بود که سوداگر اخلاق شویم
دلخوش حاصل صحت زتجارت باشیم
با رعامی بد و ایمان و شرف وجه ورود
ما نرفتیم و سزاوار خجالت باشیم
جان شیرین کلام اینکه الا خسته دلان
حقمان بود که معذور شهادت باشیم
آتش دل
باز آتش در درون غوغا کنددر دل خون گشته، غم مأوا کند
خیره چشمم برافق از انتظار
خامش و مسکوتم اما بیقرار
دیده روزی موهبت را دیده بود
بوی گلها در فضا پیچیده بود
بی نصیبی از شهادت درد ماست
غصه، شرح راز روی زرد ماست
این حوالی آشنایی مرده است
باد، بوی یاسها را برده است
بس شقایقهای پرپر سوختند
عشق را با خون به ما آموختند
سوزش پروانه های بی شکیب
درس عشقی داد بر هر عندلیب
درعزای غنچه ها باید گریست
نوحه خوان لاله های عشق کیست؟
ای هیاهو سازهای پر سخن
سرخوشان باده ی منحوس من
کاخها بس کوخ ویران می کنند
نفی مقصود شهیدان می کنند
شهر غافل بوی غربت می دهد
بوی دفن معنویت می دهد
حجله ها برچیده شد از هر گذر
کوی و برزن در معاصی غوطه ور
یاد یاران قدیمی می کنم
میل خوبان صمیمی می کنم
با شماهم سنگرانم، بچه ها
غم زده آتش به جانم، بچه ها
افتخار امروز، سرقت کردنی است
داغی بازار سبقت دیدنی است
بی عمل از رهگشا باشد شعار
نردبانهای ترقی بی شمار
از مرام و معرفتها دم زدن
بر اصالت سیلی محکم زدن
آه از این پر حیلتان بد سرشت
داد از این تقدیر، وای از سرنوشت
مبتلایان دورنگی، ننگتان
دل به خون آغشته از نیرنگتان
این تن آسایان دون خوش نشین
هستتان سوزد به آهی آتشین
رنگ ارزشهای ما را می برید
پرده ها را، پرده ها را می درید
من چه گویم، نعره ها مستانه اند
این جماعت با خدا بیگانه اند
منبع : بیطرف (محزون)، فرزاد؛ (1386)، آتش دل، تهران: انتشارات ایران سبز، چاپ اول 1386.