امانوئل مونیه(1) (1905- 1950) در دانشگاه پاریس درس خواند. پس از مدتی تدریس در مدارس، از این کار دست کشید و مجله ی معروف اسپری (2) را تأسیس کرد. وی اندیشمندی مذهبی و اخلاق گرا بود و زمانه ی خود را عصر بحران بزرگ تمدن می دانست. در دوران اشغال فرانسه با حکومت دست نشانده ی ویشی(3) مخالفت کرد و در فعالیت های ضدآلمان شرکت داشت. حکومت ویشی انتشار مجله ی اسپری را ممنوع کرد. مونیه عضو گروهی به نام « مبارزه» بود و در سال 1942 دستگیر و یک سال زندانی شد. مجله ی اسپری مسائل جهان نو و بحران های جاری را منعکس می ساخت. مونیه به مقابله با تعین های عقلی عصر خویش برخاسته بود. به نظر او زندگی انسان کلاً پیش بینی ناپذیر و آکنده از معماهای چاره ناپذیر است. وی به رابطه ی درست مذهب و سیاست علاقه ی بسیار داشت؛ و در عین تأکید بر پرورش روح مسیحیت در سراسر جامعه ، از جدایی مذهب از سیاست دفاع می کرد. مسئله ی اصلی او یافتن جایگاهی برای مذهب در دنیای صنعتی بود. آثار معروف او انقلاب شخص گرا و جمع گرا(4) ( 1935) ؛ خصال انسان(5) (1948) ؛ و شخص گرایی(6) (1949) است.
درهمه ی این آثار موضوع اصلی بحث مونیه نقد جهان مدرن است. به نظر او ویژگی جهان مدرن بی نظمی نظم یافته ای است که در سرمایه داری دموکراسی آشکار می شود؛ و تمدن جدید مظهر آن است. بدین سان تمدن مدرن در مسیر بحران و افول قرار گرفته است. مونیه گمان می برد که در پایان عصری زندگی می کند که سرآغاز آن اومانیسم و رنسانس بوده و همه ی ارزش های روشنگری پیشرفتی نیست به سده های میانه بود؛ لیکن خود سرانجام به فرد گرایی مفرط، پول پرستی، راحت طلبی، و عقل گرایی انتزاعی انجامید، که آرمان های روشنگری و انقلاب فرانسه را نقض می کرد. حملات سراسری مونیه متوجه سرمایه داری، بورژوازی، و پارلمانتاریسم است. البته وی نه به آرمان دموکراسی، بلکه به عمل کرد آن در سده ی بیستم می تازد. این انتقادات تا اندازه ای متأثر از عقاید مذهبی مونیه است، لیکن وی گذشته گرا نبود. به نظر او سرمایه داری مشکلات اخلاقی و اجتماعی عمده ای ایجاد می کند: از سویی موجب بی کاری و تولید بیش از حد نیاز و تمرکز ثروت می شود و از سوی دیگر، همبستگی اخلاقی و نظام ارزش های اجتماعی را سست می کند. در سرمایه داری انسان به کالا بدل می شود، کار درخدمت پول قرار می گیرد، انگیزه ی کسب سود همه ی انگیزه های انسانی را می کشد؛ و احساس عشق و همبستگی و درک شاعرانه ی جهان و زندگی درونی و مذهب - همه از عرصه ی حیات جامعه ی مدرن رخت بر می بندد.
مونیه در آغاز حتی به ظهور هولناک ماشین حمله می برد و از زندگی روستایی قدیم در برابر شهرنشینی جدید دفاع می کرد. با این حال، بعدها دید مثبت تری به جامعه ی صنعتی پیدا کرد و تمنای بازگشت به عصر قدیم را جنون آمیز خواند؛ و بنابراین درنقد سراسری خود از سرمایه داری جامعه ی صنعتی را از کانون انتقادات خود حذف کرد. به گمان مونیه جامعه و عقلانیت صنعتی ممکن است وفور و فراعتی بیش تر برای انسان به ارمغان بیاورد و پشتوانه ی اندیشه و هنری نو باشد. به هر حال درروند صنعتی شدن گرایشی به یک دست همگون شدن انسان وجود دارد که هیچ گاه از نگاه مونیه پنهان نماند.
در زمینه ی عقلانیت، مونیه به عقل گرایی ولتری حمله می کند. به نظر او درکشورهای مذهبی، مثل فرانسه، برعکس کشورهای انگلیسی زبان، لیبرالیسم به معنای آزاد سازی عقل انسان از قید مذهب به کار رفته است- مذهب اصالت فایده نتیجه ی همین نوع عقل گرایی بوده است؛ اما جامعه ی صنعتی ممکن است به کار برد عقل به معنایی گسترده تر بیانجامد: « در ماشین نوعی از عقل نهفته است که بر ضد غیر عقلانیت آن عمل می کند. » (7)
به هر حال، سرمایه داری بی شک انگیزه هایی پست در انسان به وجود آورده است؛ و بدترین فراورده های آن اشکال تازه ای از انسان، به ویژه بورژوا و خرده بورژوا و پرولتر، است: پرولتر به علت وضع اجتماعی و اقتصادی اش انسان کامل نیست؛ بورژوا حتی قابل رأفت نیست؛ خرده بورژوازی پست خود خواه و محاسبه گر است و به ویژه مظهر جهان مدرن است. بورژوازی دست کم صنعت و ارتش و امپراتوری به وجود آورد و بلند پرواز بود، ولی « بیماری خرده بورژوایی سرطان کل اروپای غربی است. » (8) بورژوازی از افول خود در برابر دیگر طبقات آگاه و هراسناک بوده و بعد از انقلاب های 1848 در وحشت از دموکراسی و سوسیالیسم زیسته است. سابقاً بورژوازی متأثر از اندیشه ی روشنگری ضد مذهب بود، لیکن در دوران اخیر به علت همین ترس به مذهب گرایش یافته است.در نتیجه، پناه بردن بورژوازی به مسیحیت مصلحت طلبانه و ریا کارانه بوده است.
نقد مونیه از دموکراسی تا اندازه ای مبتنی بر نظر منتقدانه اش درباره بورژوازی است. به نظر او دموکراسی به علت سلطه ی پول و سرمایه عملاً خفه شده و مرده است. فرد گرایی بورژوایی چنان ذهن عامه را فاسد کرده که روابط اجتماعی سالم ناممکن شده است. این گونه، دموکراسی در دام بورژوازی افتاده است؛ و در نتیجه، سخن گفتن از حاکمیت مردم و آرمان برابری بیهوده و بی معناست. همچنین، در دموکراسی ها احزاب گرایش توتالیتر پیدا کرده و درصدد تحمیل نظر خود به کل جامعه بر آمده اند.
مونیه با مفهوم دموکراسی مشارکتی(9) مخالفت می ورزید. به نظر وی دموکراسی را نباید به این معنا گرفت که هرکس در امر حکومت صلاحیت دارد. حکومت حرفه ای است مناسب عده ای معدود از افراد با استعداد، و در مجموع به اندازه ی دیگر فعالیت های بشری در سرنوشت انسان اهمیت ندارد. بنابراین باید انسان را از گرفتاری درعلایق سیاسی رهانید. زندگی سیاسی از زندگی به طور کلی کم تر اهمیت دارد. نقش شهروند به اندازه ی نقش انسان مهم نیست. اشتغال افراطی به سیاست موجب آن می شود که سیاست به صورت مذهب درآید. دموکراسی اکنون به مذهبی بدل شه که در آن همه می خواهند هم روحانی و هم پیرو باشند. اما نقش واقعی فرد در جامعه نه در حکومت کردن، بلکه در اطاعت از اصول نهفته است. به هر حال هیچ نظام سیاسی و اجتماعی ای موجب برقراری نظم و عدالت نخواهد شد. دموکراسی ( به معنای درست) فقط باید به مفهوم تعادل نیروها در جامعه پذیرفته شود. البته شهروندان نباید بی اعتنا باشند، بلکه باید درباره مسائل ایدئولوژیک دولت حساسیت نشان دهند و از خود در برابر کاربرد نادرست قدرت حراست کنند. اما در هر صورت، نقش شهروندان فقط این است که حکام را برگزینند؛ و کار حکومت را باید به کارشناسان واگذاشت. روی هم رفته از نظر مونیه، سیاست مشغله ای است ثانوی.
مونیه درخصوص با مذهب بر آن بود که نفس ظهور و سلطه ی سرمایه داری و دموکراسی پارلمانی حاکی از ناتوانی مسیحیت در فهم دنیای مدرن است. سرمایه داری و دموکراسی درمقابله با مسیحیت پیدا شده اند؛ و با این حال، مسیحیت اینک در پی حفظ و پیش برد آن هاست. این تحولات خارج از مسیحیت اتفاق افتاده و مسیحیت نتوانسته است تمدن صنعتی را رهبری کند. مسیحیت در دنیای مدرن فقط زنان و پیران و طبقات قدیمی را جلب می کند و در هسته ی مولد و نیرومند جامعه راهی ندارد. درحقیقت، مسیحیت فقط با نیروی اجتماعی درحال افول پیوند واقعی دارد. میان مدرنیسم و مسیحیت فاصله ای عظیم افتاده است. با این حال، مونیه درنهایت کلیسا را مقصر نمی داند و در جست وجوی راهی برمی آید. به نظر او کلیسا نهادی است انسانی و مثل هر نهاد دیگر جایز الخطا. بعلاوه میان مسیحیت و هیچ نظام اجتماعی - اقتصادی پیوند ضروری وجود ندارد. بنابراین افول جامعه ی ماقبل مدرن به معنای پایان مذهب نیست، بلکه تنها نوعی از مسیحیت به سر آمده است؛ و اکنون می توان ارزش های مذهبی را با اصول تمدن صنعتی هماهنگ کرد. پس مسیحیت با نظام بی نظم فعلی در جهان و هیچ نظم دیگری پیوند منطقی ندارد. « هیچ کس نمی تواند بگوید که [ مثلاً] اقتصاد سوسیالیستی برای پیش بردحکومت خداوند بهتر از اقتصاد بازاری است. » (10) به نظر مونیه اصول مذهب تعبیر پذیر و تفسیر بردار است؛ و مذهب با هیچ جنبش سیاسی پیوند منطقی و درونی ندارد. پس سیاست و مذهب با یکدیگر رابطه ی منطقی ندارند. با این حال، در دنیای مدرن لازم است که مسیحیان نقش سیاسی ایفا کنند و به سیاست امروز روح بدمند. « مسیحیت به انسان حکم می کند که در همه ی امور دنیوی حضور فعال داشته باشد» و ارزش های مسیحی را اجرا کند. مسیحیت نمی تواند از امور دنیوی کناره بگیرد؛ و انسان مسیحی نمی تواند حیات خود را به دو بخش اخروی و دنیوی تقسیم کند. مسیحیان اولیه صرفاً از این سرباز زدند که ایمان خود را با نهادهای دنیوی و سیاسی خاصی یکسان بدانند، وگر نه مسیحی باید در زندگی سیاسی فعال باشد. مسیحیان در امپراتوری روم فعال بودند و انقلاب مسیحی را به پیش بردند. از همین رو مونیه دیدگاه مسیحی فعال امروز را خوش بینی تراژیک می نامد. وی از مسیحیت جدیدی سخن می گوید که به گمان او می تواند نظم نامنظم جهان امروز را دگرگون سازد. بنابراین از رنسانسی مذهبی دفاع می کند که حتی برای رسیدن به آن باید دوران تصفیه ای مستبدانه را پشت سر گذاشت: « پیش از رنسانس نیاز به قرون وسطایی جدید داریم. » همچنان که مسیحیت روم در قرن پنجم سرانجام، به رغم ظاهر، از هجوم بربرهای شمال سود برد و بربرهای ژرمن وسیله ی احیای روحی مسیحیت شدند؛ امروز نیز بربرهایی مورد نیازند که زمینه ی رنسانس مسیحی را فراهم آورند؛ از جمله، فاشیست ها و کمونیست ها را بربرهای جدید می خواند با این حال، مونیه بر آن بود که از آمیزش مذهب و سیاست همواره گروه های فرصت طلب بهره می گیرند. به نظر او نباید به هیچ یک ازگروه های سیاسی اجازه داد تا خواسته ها و ترجیحات دنیوی خود را در لباس مذهب بپوشاند. (11)
جامعه ی مطلوب مونیه نیز مذهبی است. وی شخص گرایی و جماعت را، در مقابل فرد گرایی و جامعه به مفهوم رایج درعصر جدید، ویژگی های جامعه ی مطلوب خود می شمارد. در نظر او فردگرایی رایج متضمن خودخواهی و انزواست و مفهوم جامعه نیز غیر شخصی و مکانیکی است، اما شخص گرایی(12) متضمن اندیشه ی روابط انسانی و جماعت در بردارنده ی اندیشه ی برادری است: شخص و جماعت همچون فرد و جامعه با هم پیوند دارند، اما رابطه دراولی عاطفی و در دومی انتزاعی است. جماعت خود شخصی است متشکل از اشخاص. اما تجربه ی جماعت کاملاً خیالی نیست، بلکه هر کس در زندگی خود گاهی این تجربه را به دست می آورد. از موانع عمده برسر راه برقراری جماعت، به منزله ی نظام ایدئال ، سرمایه داری است. باید جامعه ای غیر سرمایه دارانه و مغایر با اصول نظام اقتصادی رایج تأسیس کرد. نظام اقتصادی مطلوب مونیه نوعی سوسیالیسم غیر متمرکز و کورپوراتیو همراه با تأمین اجتماعی و نظارت بر مالکیت است. بعلاوه باید نظام سیاسی را نامتمرکز کرد. با این حال به نظر مونیه، تنها تحول درنهادها کارساز نیست؛ بلکه باید نگرش انسان ها را تغییر داد؛ و آموزش اخلاقی لازمه ی جامعه ی خوب است. به عبارت دیگر، جامعه پذیری(13) وسیله ی اصلی اصلاح است. سطح بالایی زندگی و ریشه کن کردن فقر کافی نیست؛ لازمه ی زندگی بهتر شور روحانی و شعله ی درونی است، چه در فرد و چه درجامعه ، « وفور، صلح، فراغت، و افزایش در آمد کاملاً مقبول است....اما آن شور انقلابی اعصار بزرگ برای کارهای قهرمانانه و آن رسالت جهانی و زهد مبارزان کجاست؟ » از آسایش و امنیت بورژوایی فقط با مخاطره و عظمت جویی می توان رهایی یافت. (14)
مونیه مفهوم انقلاب را در همین زمینه به کار می برد. به نظر او انقلاب « عقب گرد و تجدید ارزش ها» ست؛ و برای رسیدن به این هدف سرانجام خشونت لازم است. کارگزاران سیاست طبعاً فرشته نیستد؛ و درهر تغییری خشونت ضروری است. اما انقلاب باید از دل ها شروع شود تا ساختار جامعه را دگرگون کند. جوهر انقلاب مقاومت در برابر نظم نامنظم موجود است. انقلاب در وهله ی اول شخصی و مستلزم کاربرد روش های روحانی در جهت نقد و نفی مستمر آن نظم و خودداری از بهره وری از آن است. نافرمانی بدون خشونت، اعتصاب ، خراب کاری،(15) شرکت نکردن در سازمان های نظم مستقر، سرمایه گذاری نکردن در بانک ها، زندگی در فقر و رد درآمدهای نامکتسب از اشکال مقاومت است. اگر روش های مسالمت آمیز سودمند واقع نشود، خشونت ضروری می شود. به نظر مونیه درمقدمه ی این انقلاب محافظه کارانه نوعی دیکتاتوری، همانند دیکتاتوری پرولتاریا، لازم است. وی در سال 1933 می نویسد: « دیکتاتوری لازمه ی هر انقلابی است، به ویژه انقلاب روحانی که می خواهد نیروهای بد را خنثی و تضعیف کند. » (16) اگر انقلاب به دموکراسی صوری رایج بینجامد، تباه خواهد شد. هدف انقلاب برافروختن شعله ای در دل انسان هاست تا از جان و دل به هم پیوند بخورند. تنها پس از آن ممکن است در ساختار سیاسی و اجتماعی تغییری رخ دهد. نتیجه ی چنین انقلابی از حیث اقتصادی، سوسیالیستی از بُعد اخلاقی، مسیحی و از جنبه ی سیاسی، دموکراسی غیر مشارکتی خواهد بود.
مونیه با اشاره به آثار جوانی مارکس، که در دهه ی 1930 کشف و منتشر شد، اظهار می داشت که دو مارکسیسم وجود دارد: یکی، «مارکسیسمی که هر گونه فعالیت روحانی را باز تاب اوضاع اقتصادی می داند» ؛ و دیگری، مارکسیسمی که درباره ی وضع حیات انسان سخن می گوید و به آراء مسیحیت شبیه است. وی نوع دوم را اومانیسم جدید مارکسیستی می خواند. او بر آن بود که ریشه ی نقدهای معاصر درباره ی شیء گشتگی(17) انسان را می توان در نظریه ی از خود بیگانگی مارکس یافت، هر چند مارکس بعدها نظریه ی ماتریالیستی را جانشین آن کرد. پس مونیه به نحوی تحت تأثیر مارکسیسم اولیه بود؛ و از این نظر هراس داشت که کلیسا تکفیرش کند. البته وی خود را آشکارا ضد مارکسیسم و کمونیسم معرفی می کرد؛ اما معتقد بود که درکمونیسم حقایقی وجود دارد و مارکسیسم برخی از آن ها را نمایانده است. بعلاوه، بر آن بود که چون بدون کمک طبقه ی کارگر در جامعه ی سرمایه داری انقلابی رخ نمی دهد، احزاب کمونیست اهمیت خاصی دارند. جاذبه ی دیگر کمونیسم برای مونیه آن بود که می توانست به صورت مذهبی جدید درآید. او اهمیت کمونیسم را در توان جادویی آن برای جلب قوت کسان می دید: ایمان کمونیست ها را به مانند ایمان مسیحیان اولیه می دانست؛ و حتی محاکمات مسکو را با تفتیش عقاید مسیحی بسیار شبیه می خواند. با این همه طبعاً به نظر مونیه، کمونیسم خالی از عشق استعلائی مسیحی است؛ و مذهب را، که اساس عشق استعلائی است، نفی می کند. بعلاوه به نظر مونیه، سوسیالیسمی پذیرفتنی است که « سه نسل متوالی را برای نجات نسل های آینده قربانی نکند. » در مجموع، مونیه محافظه کاری را با نوعی سوسیالیسم پیوند می داد؛ و برخی از وجوه و اندیشه های کمونیستی را با مسحیت هماهنگ می دانست. (18)
پی نوشت ها :
1. Emmanuel Mounier.
2. Esprit.
3. Vichy.
4. Revolution Personnaliste et Communautaire.
5. Traite du caractere.
6. le Personnalisme.
7. Contemporary French Political Thought, p. 55.
8. ibid. p. 57.
9. participatory democracy.
10. Contemporary French Political Thought, p. 64.
11. ibid. p. 66.
12. personalist.
13. socialization.
14. Contemporary French political Thought, p. 75.
15. sabotage.
16. Contemporary French Political Thought, p. 75.
17. reification.
18. Contemporary French Political Thought, p. 83.