پژوهشگر: ای . ر . دادس
مترجم: صالح - حسینی
مترجم: صالح - حسینی
بسیاری از محققان معاصر تابع این نظرند توضیح این تضاد آرا تا اندازه ای در واژگان یونانی و عادت تفکر یونانیان و تا اندازه ای نیز در ایهام موجود در خود مفهوم [پیشرفت] مستتراست. نظر بیج هات صائب است که می گوید در یونان باستان کلمه ای برای پیشرفت نداشته اند؛ نزدیکترین معادل Tpokotr است به معنای لفظی «به جلو هل دادن». منتها از قرار معلوم چنین لفظی در دوران یونانی مآبی (هلنیستی) وضع شده است.
«باستانیان انگار پیشرفت را در ذهن نداشته اند، به این معنی که نه این اندیشه را مردود می دانسته اند و نه هم آن را مورد توجه قرار می داده اند». این را والتربیج هات (در فیزیک و سیاست)(۱) در سال ۱۸۷۲ نوشته است و از آن زمان اغلب در سخن دیگران پژواک یافته است. با این حال لودویگ ادلشتاین در کتاب اندیشه پیشرفت در دوران باستان(۲) (۱۹۶۷)، که پس از مرگش چاپ شده است، گفته است که «باستانیان بسیاری از اندیشه ها و احساس هایی را صورت بندی کرده اند ه نسل های بعدی تا قرن نوزدهم خو می گیرند با کلمه خجسته یا نفرین گشته «پیشرفت» مرتبط سازند». بسیاری از محققان معاصر تابع این نظرند توضیح این تضاد آرا تا اندازه ای در واژگان یونانی و عادت تفکر یونانیان و تا اندازه ای نیز در ایهام موجود در خود مفهوم [پیشرفت] مستتراست. نظر بیج هات صائب است که می گوید در یونان باستان کلمه ای برای پیشرفت نداشته اند؛ نزدیکترین معادل Tpokotr است به معنای لفظی «به جلو هل دادن». منتها از قرار معلوم چنین لفظی در دوران یونانی مآبی (هلنیستی) وضع شده است. این نیز هست که اگر اندیشه پیشرفت به طور دقیق به این صورت ـ از زبان لاوجوی و جورج بوا ـ تعریف شود که قانون عام و ضروری پیشرفت است و بر توسعه گذشته و حال و آینده بشر حاکم است، آنوقت دیگر عرضه کردن متن باستانی که مستقیماً نافی نتیجه گیری بیج هات باشد دشوار است. با اینکه تأمل درباره گذشته انسان از عناصر مهم در تفکر یونان در جملگی اعصار می باشد، تأمل درباره آینده انسان عجیب کمیاب است. به قول بی. ا. گرونینگن، یونانی خالص و خلص حیوان پس نگرنده ای بوده است؛ نزد وی آینده جز عرصه بی یقینی کامل نبوده و تنها دلیل راه آدمی در مقابل آن عبارت بوده است از پیش بینی واهی استثناهای عمده، آنچنان که خواهیم دید، دانشمندان بوده اند و پیش بینی ایشان نیز محدود بوده است به حوزه ای که دعوی شناخت و چیره دستی در آن می کرده اند. راجع به دیگران چاره ای جز این نداریم که پیش بینی در مورد آینده را از طرز تلقی شان نسبت به گذشته و حال استنباط کنیم.
دشواری دیگر در ابهام ذاتی مفهوم پیشرفت مستتر است. از پیشرفت هدف، یا به هر تقدیر، مسیر مستفاد می شود و هدف یا مسیر نیز افاده ارزش داوری می کند. پس با کدام سنجه ارزش ها باید پیشرفت را اندازه گیری کنیم؟ آیا خوشبختی قراراست ملاک، یا قدرت بر طبیعت، یا تولید ناخالص ملی باشد؟ آیا پیشرفت اخلاقی معیار واقعی است یا پیشرفت در یادگیری چنین است؟ درباره این سؤال باستانیان همانند اکنونیان مستفق القول نبوده اند و از معیارهای مختلف نتایج متضادی مستفاد می شده است. آنوقت مانند اکنون، عرصه ای که پیشرفت گذشته در آن آشکارتر بوده، عرصه تکنولوژی بوده است. ولی این نظر که پیشرفت تکنولوژیکی با شکست اخلاقی یا پسروی اخلاقی همراه بده است. همچنان که خواهیم دید، در دوران باستان نیز همانند دوران کنونی دست کم نظر گسترده ای بوده است. عده ای از این هم پا فراتر می نهاده و رابطه علی بی واسطه ای بین این دو قایل می شده اند؛ به نظر آنها پیشرفت تکنولوژیکی سبب انحطاط اخلاقی می شده و بنابراین به جای سعادت مایه نفرین گشتگی بوده است ـ خط تفکری که به صورت منطقی در شکل افراطی بدوی گرایی رواج می یابد.
اندیشه پیشرفت ـ حتی در مفهوم محدود پیشرفت تکنولوژیکی ـ اندیشه ای نیست که زود یا به سهولت به ذهن آدمیان آمده باشد. در جوامع بدوی که مقید به آداب و رسوم اند و شرح تاریخی ندارند، از پیشرفت معنای تعمیم یافته ای پدید نمی آیدو در اینگونه جوامع امکان دارد که ابداعات یا کشفیات خاص را به قهرمانان یا ایزدان نسبت دهند ـ آنچنان که در تفکر متداول یونانی از عصر باستان به بعد ـ منتها آنها را به این صورت در نظر نمی گیرند که تشکیل نردبام صعود لاینقطع داده باشند یا چنین نردبامی به حال و آینده کشیده شود. بنابراین جای تعجب ندارد که جای اندیشه پیشرفت در کهنترین نوشته های یونانی خالی باشد. این را هم لازم است به یاد داشته باشیم که وقتی هم چنین اندیشه ای پدید می آید معلوم می شود. دو اسطوره بزرگ ضدپیشرفت عرصه را به خود اختصاص داده اند و بیم آن می رود که آن را نطفه خفه کنند؛ اسطوره بهشت گمشده ـ در تسمیه یونانیان، «زندگی تحت کرونوس» و در تسمیه رومیان، Saturnia regna یا عصر طلایی ـ و اسطوره تکرار ابدی. جای دیگری در این فرهنگ به این دو اسطوره پرداخته شده است، منتها ذکر آنها به سبب تأثیر انحرافی بر تکوین اندیشه پیشرفت در اینجا لازم است.
هزبود (حدود ۷۰۰ ق. م. )، نخستین بونانی که درباره گذشته و حال و آینده بشر نتیجه گیری کرده است، گویا از این دو اسطوره خبر داشته است. داستان «پنج نژاد» وی (در آثار و ایام) داستانی است درباره تباهی مستمر هر چند نه لاینقطع، که از بهشت گمشده «تحت کرونوس» شروع می شود و به حال و آینده کشیده می شود. بنیان آن عبارت است از اسطوره مربوط به چهار فلز ـ طلا و نقره و برنز و آهن ـ که چهار مرحله انحطاط مادی و اخلاقی را (که هزیود از قرار معلوم از منبع شرقی گرفته است) ممثل می کند. وی این را با سنت تاریخی دینیا قهرمانی موصوف در حماسه پیشین یونانی، که در میان الگوی انحطاط مداوم در می آید، ترکیب کرده است. این داستان در روایت شرقی معمولی با کامل شدن magnus annus [سال بزرگ] و بازگشت ناگهانی به بهشت گمشده تمام می شده است. بعید نیست در منبع هزیود هم، چنین بوده باشد، چون آرزو می کند که کاش قبل از عصر کنونی آهن می مرد یا بعدها به دنیا می آمد. با این حال تفسیر چرخه ای زندگی انسان مورد علاقه هزیود نبوده است. تیمارش این بوده است که تباهی دوران خودش را مؤکد سازد. شاعران بعدی نیز از اُسوه اش تبعیت می کنند: درباره بهشت گمشده فراوان می گویند ولی، تا ویرژیل، تقریباً چیزی درباره بهشت بازیافته نمی گویند. نظر چرخه ای اغلب اوقات در خدمت بدبینی یافت می شود.
این بخش از نمایشنمامه اسباب حیرت منتقدان شده است. ویلیام اشمیت، که نمایشنامه را تألیف ملحدگمنامی، بیست سال پس از مرگ اسخیلوس، می انگاشته است در این گفتار مربوط به پیشرفت «قدیمی ترین شواهد مربوط به وجود نهضت سوفسطایی و رادیکالیسم آن را در حدود اواسط قرن پنجم» می بیند. چنین نظری مبتنی بر تصور اشتباه است. این گفتار را با معیار مردمشناسی که در نظر بگیریم، بیش از اندازه باستانگرایانه است. ذره ای کوشش در تعیین مراحل تکامل در آن به عمل نیامده است. تکنولوژی جای بسیار جزئی دارد: تازه چرخ کوزه گری هم که مطابق سنت آتنی با پرومته مرتبط و مقترن است از قلم افتاده است. آنچه شاعر مؤکد می کند، پیشرفت فکری انسان است. قهرمان اثرش به این می پردازد که «من آدمیان را، که تا آنوقت همچون کودکان بودند، معقول و توانا به اندیشیدن ساختم». به علمی که با طول و تفصیل می پردازد غیب شناسی است. درباره اینکه اسخیلوس آرای مردمشناسانه اش را به کدام صاحب نظر مرهون است اظهار نظر فراوانی شده است. ولی شاید حاجتی به چنین مفروضاتی نباشد. فهرست کردن علوم ساده بوده است و وصف اوضاع نابسامان بشر نیازی به علم و اطلاع دقیق نداشته است. اگر بپرسیم که چطور شد اسخیلوس اندیشه پیشرفت را جایگزین اندیشه هزیود درباهر پسرفت کرد، دست کم بخشی از جواب در تجربه ظفرمندانه پیشرفت سیاسی و اجتماعی و فرهنگی نهفته است که نصیب اسخیلوس و هم نسل های وی شد و اما سؤال دشوار دیگر اینکه آیا اسخیلوس بر این بوده است که صناعات تمدن را وجودی الوهی مرسوم به پرومته به انسان یاد داده است یا اینکه پرومته رمز عقل بشری است و بس؟ چنین سؤالی شاید به نظر غیرمشروع بیاید، چرا که اسطوره سازی وجه زنده تفکر است و معامله «این یا آن» کردن با آن وجودش را از بین می برد. ولی آنچه بعدها می آید بدون شک درباره حواب این سؤال است. نزد جملگی نویسندگان یونانی پس از اسخیلوس، پرومته مظهر عقل بیقرار آدمی است و مطابق با جهان بینی نویسنده ستوده یا محکوم می شود.
قدیمی ترین گزاره مربوط به این نظر در نوشته افلاطون می آید، که پرومته با «ذهن بشری» همسان می شود. بعید نیست که این سخن در نمایشنامه ای به نام سوفسطاییان آمده باشد. با توجه به همین و نیز اسطوره پرومته در پروتاگوراس افلاطون، حدس طبیعی این است که بگوییم پروتاگوراس نخستین کسی است که سمبولیسم را آشکار کرده است. ولی این استدلال را نیز می توان کرد که در نوشته اسخیلوس مستتر بوده است تا جایی که می دانیم، وی نخستین کسی است که چنین تفسیری را میسر ساخته است، یعنی با قایل شدن رهآورد آتش و جملگی صناعات تمدن برای پرومته. وی به این ترتیب یکی از اصحاب شبیه رمزی و با عظمت را در ادبیات اروپا خلق کرده است. با این حال چنین سمبولیستی نزد او اینگونه نبوده است که از همه چیز آن را عاری کنند و همچنان اهمیت و دلالتش را حفظ کند. این اعتقاد که دستاوردهای آدمی یکسره از آن وی نیست بلکه حاصل و تجلی مقصود الاهی است، نزد اسخیلوس ـ دست کم از نظر نویسنده این مقاله ـ اصل مذهبی اساسی بوده است.
متن مرتبط دیگر مسائل بزرگتری را ارائه می کند که در اینجا می توان به قدر کافی درباره آن بحث کرد. این متن مشتمل است بر کیهان آفرینی و آفرینش زندگی حیوانات و مردم شناسی که دیودوروس، با مرجعیت ـ به قول خودش ـ «دانشمندان شناخته شده علوم طبیعی» در مقدمه تاریخ عام (حدود ۳۰ـ۶۰ ق. م. ) می آورد. این اثر از بسیاری از دیگر آثار پدید آمده در این دوران متمایز است. هم به سبب شیوه خردگرایانه پیگیر (در هیچ جای کتاب، نویسنده از عوامل فراطبیعی همت طلبی نمی کند) و هم به سبب استفاده پیگیر از مصطلحات و اندیشه های مختص به تفکر قرن پنجمی. کی. رینهارت در ۱۹۱۲ چنین استدلال کرده است که منبع غایی نویسنده دموکریت بوده است. این نظر مدت ها مقبول افتاده بوده است، منتها از آن زمان به بعد درباره این نظر تردید کرده اند. کیهان آفرینی مسطور در آن ذره گرایانه نیست؛ شرح منشأ زندگی حیوانی با دیگر متون ماقبل سقراط موازنه دارد؛ بعضی از مشخصات مربوط به مردمشناسی مشابه نظر دموکریت است، منتها استناد نویسنده به اهمیت سرنوشت ساز دست انسان ـ که وی را تنها حیوان افزارگر می سازد ـ گویا به آنکساغوراس باز می گردد.
منبع: سایت - باشگاه اندیشه - به نقل از فرهنگ تاریخ اندیشه ها، جلد اول، چاپ اول ۱۳۸۵
http://www.aftabir.com
«باستانیان انگار پیشرفت را در ذهن نداشته اند، به این معنی که نه این اندیشه را مردود می دانسته اند و نه هم آن را مورد توجه قرار می داده اند». این را والتربیج هات (در فیزیک و سیاست)(۱) در سال ۱۸۷۲ نوشته است و از آن زمان اغلب در سخن دیگران پژواک یافته است. با این حال لودویگ ادلشتاین در کتاب اندیشه پیشرفت در دوران باستان(۲) (۱۹۶۷)، که پس از مرگش چاپ شده است، گفته است که «باستانیان بسیاری از اندیشه ها و احساس هایی را صورت بندی کرده اند ه نسل های بعدی تا قرن نوزدهم خو می گیرند با کلمه خجسته یا نفرین گشته «پیشرفت» مرتبط سازند». بسیاری از محققان معاصر تابع این نظرند توضیح این تضاد آرا تا اندازه ای در واژگان یونانی و عادت تفکر یونانیان و تا اندازه ای نیز در ایهام موجود در خود مفهوم [پیشرفت] مستتراست. نظر بیج هات صائب است که می گوید در یونان باستان کلمه ای برای پیشرفت نداشته اند؛ نزدیکترین معادل Tpokotr است به معنای لفظی «به جلو هل دادن». منتها از قرار معلوم چنین لفظی در دوران یونانی مآبی (هلنیستی) وضع شده است. این نیز هست که اگر اندیشه پیشرفت به طور دقیق به این صورت ـ از زبان لاوجوی و جورج بوا ـ تعریف شود که قانون عام و ضروری پیشرفت است و بر توسعه گذشته و حال و آینده بشر حاکم است، آنوقت دیگر عرضه کردن متن باستانی که مستقیماً نافی نتیجه گیری بیج هات باشد دشوار است. با اینکه تأمل درباره گذشته انسان از عناصر مهم در تفکر یونان در جملگی اعصار می باشد، تأمل درباره آینده انسان عجیب کمیاب است. به قول بی. ا. گرونینگن، یونانی خالص و خلص حیوان پس نگرنده ای بوده است؛ نزد وی آینده جز عرصه بی یقینی کامل نبوده و تنها دلیل راه آدمی در مقابل آن عبارت بوده است از پیش بینی واهی استثناهای عمده، آنچنان که خواهیم دید، دانشمندان بوده اند و پیش بینی ایشان نیز محدود بوده است به حوزه ای که دعوی شناخت و چیره دستی در آن می کرده اند. راجع به دیگران چاره ای جز این نداریم که پیش بینی در مورد آینده را از طرز تلقی شان نسبت به گذشته و حال استنباط کنیم.
دشواری دیگر در ابهام ذاتی مفهوم پیشرفت مستتر است. از پیشرفت هدف، یا به هر تقدیر، مسیر مستفاد می شود و هدف یا مسیر نیز افاده ارزش داوری می کند. پس با کدام سنجه ارزش ها باید پیشرفت را اندازه گیری کنیم؟ آیا خوشبختی قراراست ملاک، یا قدرت بر طبیعت، یا تولید ناخالص ملی باشد؟ آیا پیشرفت اخلاقی معیار واقعی است یا پیشرفت در یادگیری چنین است؟ درباره این سؤال باستانیان همانند اکنونیان مستفق القول نبوده اند و از معیارهای مختلف نتایج متضادی مستفاد می شده است. آنوقت مانند اکنون، عرصه ای که پیشرفت گذشته در آن آشکارتر بوده، عرصه تکنولوژی بوده است. ولی این نظر که پیشرفت تکنولوژیکی با شکست اخلاقی یا پسروی اخلاقی همراه بده است. همچنان که خواهیم دید، در دوران باستان نیز همانند دوران کنونی دست کم نظر گسترده ای بوده است. عده ای از این هم پا فراتر می نهاده و رابطه علی بی واسطه ای بین این دو قایل می شده اند؛ به نظر آنها پیشرفت تکنولوژیکی سبب انحطاط اخلاقی می شده و بنابراین به جای سعادت مایه نفرین گشتگی بوده است ـ خط تفکری که به صورت منطقی در شکل افراطی بدوی گرایی رواج می یابد.
اندیشه پیشرفت ـ حتی در مفهوم محدود پیشرفت تکنولوژیکی ـ اندیشه ای نیست که زود یا به سهولت به ذهن آدمیان آمده باشد. در جوامع بدوی که مقید به آداب و رسوم اند و شرح تاریخی ندارند، از پیشرفت معنای تعمیم یافته ای پدید نمی آیدو در اینگونه جوامع امکان دارد که ابداعات یا کشفیات خاص را به قهرمانان یا ایزدان نسبت دهند ـ آنچنان که در تفکر متداول یونانی از عصر باستان به بعد ـ منتها آنها را به این صورت در نظر نمی گیرند که تشکیل نردبام صعود لاینقطع داده باشند یا چنین نردبامی به حال و آینده کشیده شود. بنابراین جای تعجب ندارد که جای اندیشه پیشرفت در کهنترین نوشته های یونانی خالی باشد. این را هم لازم است به یاد داشته باشیم که وقتی هم چنین اندیشه ای پدید می آید معلوم می شود. دو اسطوره بزرگ ضدپیشرفت عرصه را به خود اختصاص داده اند و بیم آن می رود که آن را نطفه خفه کنند؛ اسطوره بهشت گمشده ـ در تسمیه یونانیان، «زندگی تحت کرونوس» و در تسمیه رومیان، Saturnia regna یا عصر طلایی ـ و اسطوره تکرار ابدی. جای دیگری در این فرهنگ به این دو اسطوره پرداخته شده است، منتها ذکر آنها به سبب تأثیر انحرافی بر تکوین اندیشه پیشرفت در اینجا لازم است.
هزبود (حدود ۷۰۰ ق. م. )، نخستین بونانی که درباره گذشته و حال و آینده بشر نتیجه گیری کرده است، گویا از این دو اسطوره خبر داشته است. داستان «پنج نژاد» وی (در آثار و ایام) داستانی است درباره تباهی مستمر هر چند نه لاینقطع، که از بهشت گمشده «تحت کرونوس» شروع می شود و به حال و آینده کشیده می شود. بنیان آن عبارت است از اسطوره مربوط به چهار فلز ـ طلا و نقره و برنز و آهن ـ که چهار مرحله انحطاط مادی و اخلاقی را (که هزیود از قرار معلوم از منبع شرقی گرفته است) ممثل می کند. وی این را با سنت تاریخی دینیا قهرمانی موصوف در حماسه پیشین یونانی، که در میان الگوی انحطاط مداوم در می آید، ترکیب کرده است. این داستان در روایت شرقی معمولی با کامل شدن magnus annus [سال بزرگ] و بازگشت ناگهانی به بهشت گمشده تمام می شده است. بعید نیست در منبع هزیود هم، چنین بوده باشد، چون آرزو می کند که کاش قبل از عصر کنونی آهن می مرد یا بعدها به دنیا می آمد. با این حال تفسیر چرخه ای زندگی انسان مورد علاقه هزیود نبوده است. تیمارش این بوده است که تباهی دوران خودش را مؤکد سازد. شاعران بعدی نیز از اُسوه اش تبعیت می کنند: درباره بهشت گمشده فراوان می گویند ولی، تا ویرژیل، تقریباً چیزی درباره بهشت بازیافته نمی گویند. نظر چرخه ای اغلب اوقات در خدمت بدبینی یافت می شود.
گزنفون
از دامنه پذیرفته شدن نظر بدبینانه هزیود در یونان باستان اطلاع مؤثقی در دست نداریم. جز این هم نمی توانیم بگوییم که نخستین سخن صریح و مخالف با آن در پایان عصر باستان در بیت مشهور گزنفون آمده است؛ «نه چنین است که بر آدمیان آشکار کرده باشند هر چیزی را از همان آغاز، بلکه به مرور زمان بر اثر جستجو است که آدمیان شیوه های ترقی را کشف می کنند». و این یعنی صحه گذاشتن راستین بر پیشرفت. به این صورت که نویسنده آن را سیری تدریجی در نظر می آورد که دامنه اش به حال و، احتمالاً، به آینده کشیده می شود، و به جای اینکه بر ارمغان دلبخواهی ایزد ملی وابسته باشد، بر مساعی خود انسان وابسته است. نمی دانیم که گفته گزنفون سرسری و از سر تصادف بوده و یا جزئی از گفته تاریخی کاملتری را می ساخته است. شاید از مشاهده نشانه های ترقی فرهنگی مایه می گرفته است (گفته اند که وی اختراع ضرب سکه به دست لیدیایی ها را جایی آورده است و کشفیات مربوط به نجوم شناسی طالس را می ستوده است). این را هم از یاد نبریم که وی اهل سفر بوده و به ایزدان سرخ موی اهالی تراس و ایزدان پهن بینی اتیوپیایی ها بی توجه نبوده است. می دانیم که از مقایسه این چنینی فرهنگ های متفاوت معلومش می شده است که اعتقادات مذهبی برای مؤمنان نسبی است. شاید سیر بر سوی تدریجی و نامنظم انسان از بربریت به تمدن نیز معلومش می شده است.اسخیلوس
مباهات کردن به دستاوردهای بشر، که از چند کلمه بر جای مانده از گزنفون پیداست، یک نسل بعد در سخن با عظمتی که اسخیلوس (در پرومته در زنجیر) در دهان پرومته می گذارد جلوه آشکارتری می یابد. درست است که پرومته امتیاز دستاورد را برای خودش قایل می شود ـ و این در وضع و حال نمایشی مستتر است ـ ولی تقابل انسان، آنچنان که زمانی بوده، با انسان در صورت کنونی هرگز اینگونه پرغرور و بلیغ به بیان نیامده بوده است. آدمی جلای وطن کرده ای از بهشت گمشده نیست. برعکس از حالتی فراز آمده است که در آن هنوز قادر به اندیشیدن مسنجم نبوده بلکه بی مقصد و مقصود «همچون خوابدیده ای» در زندگی پرسه می زده و نمی توانسته پیام چشم ها و گوش ها را تعبیر کند و پناهگاهی جز غار نداشته است. حالا بنگریدش. علاوه بر واداشتن حیوانات به کارکردن برای او و فتح کردن دریا و اکتشافات کان ها، یاد گرفته است دستاوردهایش را ثبت کند و علوم دشوار را نیز ملکه ذهن خود کرده است.این بخش از نمایشنمامه اسباب حیرت منتقدان شده است. ویلیام اشمیت، که نمایشنامه را تألیف ملحدگمنامی، بیست سال پس از مرگ اسخیلوس، می انگاشته است در این گفتار مربوط به پیشرفت «قدیمی ترین شواهد مربوط به وجود نهضت سوفسطایی و رادیکالیسم آن را در حدود اواسط قرن پنجم» می بیند. چنین نظری مبتنی بر تصور اشتباه است. این گفتار را با معیار مردمشناسی که در نظر بگیریم، بیش از اندازه باستانگرایانه است. ذره ای کوشش در تعیین مراحل تکامل در آن به عمل نیامده است. تکنولوژی جای بسیار جزئی دارد: تازه چرخ کوزه گری هم که مطابق سنت آتنی با پرومته مرتبط و مقترن است از قلم افتاده است. آنچه شاعر مؤکد می کند، پیشرفت فکری انسان است. قهرمان اثرش به این می پردازد که «من آدمیان را، که تا آنوقت همچون کودکان بودند، معقول و توانا به اندیشیدن ساختم». به علمی که با طول و تفصیل می پردازد غیب شناسی است. درباره اینکه اسخیلوس آرای مردمشناسانه اش را به کدام صاحب نظر مرهون است اظهار نظر فراوانی شده است. ولی شاید حاجتی به چنین مفروضاتی نباشد. فهرست کردن علوم ساده بوده است و وصف اوضاع نابسامان بشر نیازی به علم و اطلاع دقیق نداشته است. اگر بپرسیم که چطور شد اسخیلوس اندیشه پیشرفت را جایگزین اندیشه هزیود درباهر پسرفت کرد، دست کم بخشی از جواب در تجربه ظفرمندانه پیشرفت سیاسی و اجتماعی و فرهنگی نهفته است که نصیب اسخیلوس و هم نسل های وی شد و اما سؤال دشوار دیگر اینکه آیا اسخیلوس بر این بوده است که صناعات تمدن را وجودی الوهی مرسوم به پرومته به انسان یاد داده است یا اینکه پرومته رمز عقل بشری است و بس؟ چنین سؤالی شاید به نظر غیرمشروع بیاید، چرا که اسطوره سازی وجه زنده تفکر است و معامله «این یا آن» کردن با آن وجودش را از بین می برد. ولی آنچه بعدها می آید بدون شک درباره حواب این سؤال است. نزد جملگی نویسندگان یونانی پس از اسخیلوس، پرومته مظهر عقل بیقرار آدمی است و مطابق با جهان بینی نویسنده ستوده یا محکوم می شود.
قدیمی ترین گزاره مربوط به این نظر در نوشته افلاطون می آید، که پرومته با «ذهن بشری» همسان می شود. بعید نیست که این سخن در نمایشنامه ای به نام سوفسطاییان آمده باشد. با توجه به همین و نیز اسطوره پرومته در پروتاگوراس افلاطون، حدس طبیعی این است که بگوییم پروتاگوراس نخستین کسی است که سمبولیسم را آشکار کرده است. ولی این استدلال را نیز می توان کرد که در نوشته اسخیلوس مستتر بوده است تا جایی که می دانیم، وی نخستین کسی است که چنین تفسیری را میسر ساخته است، یعنی با قایل شدن رهآورد آتش و جملگی صناعات تمدن برای پرومته. وی به این ترتیب یکی از اصحاب شبیه رمزی و با عظمت را در ادبیات اروپا خلق کرده است. با این حال چنین سمبولیستی نزد او اینگونه نبوده است که از همه چیز آن را عاری کنند و همچنان اهمیت و دلالتش را حفظ کند. این اعتقاد که دستاوردهای آدمی یکسره از آن وی نیست بلکه حاصل و تجلی مقصود الاهی است، نزد اسخیلوس ـ دست کم از نظر نویسنده این مقاله ـ اصل مذهبی اساسی بوده است.
نظر غایت شناسانه
پس از اسخیلوس، سنت ادبی دو شاخه می شود و در دو میسر مخالف حرکت می کند و تفسیر مذهبی پیشرفت در قالب تجلی مشیت ربوبی در گفتاری سر بر می آورد که اوریپید در دادخواهان (۴۲۰ـ۴۲۴ ق. م. ) در دهان تسئوس می گذارد. تسئوس، در ابطال نظر کسانی که می گویند شر در زندگی انسان از خیر بیشتر است، در ابطال نظر کسانی که می گویند شر در زندگی انسان از خیر بیشتر است، نعمات و دستاوردهای انسانی را که از همه بدیهی تر است فهرست می کند و می پرسد که آیا نباید ممنون ایزدی باشیم که زندگی انسان را اینگونه سامان داده است و از پریشانی و بهیمیت بر کشیده است. سپس به شماتت اشخاصی می پردازد که خیال می کنند داناتر از ایزدان اند، یعنی به نظرشان بهتر می دانند خیرشان در چیست. این نظرها، نظرات شخصی شاعر نیست و بازتاب منافشات زمانه اوست. امکان دارد نظراتی که از آن انتقاد می شود، نظرات پرودیکوس سوفسطایی باشد. دیدگاه گوینده سخن نیز دیدگاه مذهب مرسوم است. وی غیب شناسی را دستاورد والای انسان می شمارد و از پیشرفت گذشته برای این سخن به میان می آورد که این درس کهن را مؤکد کند که بهتر است آدمی وضع و حال خویش را بپذیرد و قانع باشد. از چنین سیر تفکری بحث اتقان صنع پدید می آید که گزنفون به سقراط نسبت می دهد و در نهایت در مفهوم موردنظر رواقیان و مسیحیان از تاریخ سر در می آورد که مؤید به هدایت الاهی است.نظر انسان گرایانه
نخستین گفته کامل مربوط به فرض مقابل مبنی بر اینکه دستاوردهای انسان از آن خود اوست، در اثر معروف سوفوکلس، یعنی آنتیگونه، یافت می شود. وی در بخش مشهور این نمایشنامه (با مطلع: «شگفتی ها بسیارند اما شگفتی ای طرفه تراز آدمی نیست») سلطه انسان را بر زمین و زمان و بهایم و پرندگان و ماهیان و گفتار و اندیشه پیش می کشد و این چیزها را عطای الاهی نمی داند بلکه نتیجه مساعی خود انسان قلمداد می کند و این بعضی از محققان را بر آن داشته است که از «فلسفه انسان گرایانه» سوفوکلس بگویند و نتیجه بگیرند که «صبغه حاکی از نادیده گرفتن استلزامات این نمایشنامه است. ستایش شاعر از «زیرکی» انسان منجر به این هشدار می شود که زیرکی، به همان سهولت پیش آوردن توفیق، نابودی هم می آورد و هشدار در سرود بعدی به این صورت مؤکد می شود که تصویر دستاورد انسان با تصویر بیچارگی کامل او، به وقت قرارگرفتن مقاصد بشری در تقابل با مقاصد اسرارآمیز خدا، موازنه می شود. سوفوکلس انسانگرا نبوده است و آنتیگونه هم رساله ای از نوع رساله پروتاگوراس نبوده است و آنتیگونه هم رساله ای از نوع رساله پروتاگوراس نیست. با این حال می توانیم استنباط کنیم که در زمان اجرای این نمایشنامه (۲۴۱ ق. م. ) تفسیر انسان گرایانه مربوط به پیشرفت در آتن رایج بوده است.مردم شناسی مربوط به قرن پنجم
پیداست که پس پشت این گفته های شاعرانه مقدار فراوانی تأمل مردم شناسانه جدی نهفته است و مایه تهییج علاقه عمومی هم بوده است و می دانیم که شخصیت های برجسته در این نهضت چه کسانی بوده اند: دو فیلسوف معروف، آناکساغوراس و دموکریت، که هر دو نیز نقش عقل آدمی را در بیرون آمدن آدمی از سطح حیوانی مؤکد می کرده اند؛ و شاگرد آتنی آناکساغوراس یعنی آرکلاوس که منشاً «رهبری و قوانین و مهارت ها و حکومت شهرها و بقیه» را وصف می کرده؛ و پروتاگوراس سوفسطایی، که اثری با عنوان «اندر سرنوشت اصلی انسان» به وی منتسب است. از بد حادثه، مکتویات اینان از بین رفته است و جسته گریخته جملات و عباراتی از آنها بر جا مانده است. با این حال، دو متن منثور در دست است که محققان بر آن شده اند نظریه مربوط به پیشرفت در قرن پنجم را از آن بازیابند، گو اینکه هیچ یک از این دو متعلق به قرن پنجم نیست.پروتاگوراس، افلاطونی
نخستین متن عبارت است از اسطوره ای که افلاطون در پروتاگوراس در دهان این سوفسطایی بزرگ می گذارد. دشواری استفاده از آن به عوان سند در شکل اسطوره ای آن نیست بلکه در محال بودن تصمیم گیری مبنی بر اینکه چه اندازه از این گفته از پروتاگوراس و چه اندازه از افلاطون است. عده ای از محققان آن را گزارش دقیق نظرات پروتاگوراس تلقی کرده اند یا برگزیده کلمه به کلمه ای از «اندر سرنوشت اصلی انسان». چنین نظری غیرموجه است. افلاطون گردآورنده نبوده است و سبک این رساله اش با سبک مستعمل در دیگر اسطوره های افلاطونی فرقی ندارد و چنین می نماید که بسیاری از نظرات از آن افلاطون است. آنچه به اطمینان می توانیم بگوییم و استنباط کنیم این است که پروتاگوراس جای دیگری درباره منشأ جامعه اظهارنظر کرده است و بر این هم پای فشرده است که انسان اولیه بقای خود را در نهایت مدیون استعداد برخورداری از زندگی جمعی است، و این مبتنی بوده است بر پیشرفت فضایل اجتماعی ـ احترام به عواطف و حقوق دیگران. از آنجا که پروتاگوراس بر این نظر هم بوده است که فضیلت را می توان تعلیم داد، امکان دارد که همین سبب شده است که نسبت به آتیه بشر خوش بین باشد. افلاطون بر آنش می دارد که بگوید کسی که در آتن بدتر از او یافت نشود باز هم از وحشی جماعت بهتر است. بر همین روال، گویا دموکریت هم بر این بوده است که عطیه طبیعی انسان انعطاف پذیر است و می توان با تعلیم شکل دیگری به آن داد. در روزهای پر عظمت قرن پنجم اینگونه خوش بینی طبیعی بوده است. دوران نوشتن افلاطون که فرا می رسد، ایمان به میراث مشترک فضایل اجتماعی را جنگ های پلوپرنز و تبعات آن دچار تزلزل کرده بوده و پرهیپ «وحشی نجیب» در انتظار نشسته بوده است.متن مرتبط دیگر مسائل بزرگتری را ارائه می کند که در اینجا می توان به قدر کافی درباره آن بحث کرد. این متن مشتمل است بر کیهان آفرینی و آفرینش زندگی حیوانات و مردم شناسی که دیودوروس، با مرجعیت ـ به قول خودش ـ «دانشمندان شناخته شده علوم طبیعی» در مقدمه تاریخ عام (حدود ۳۰ـ۶۰ ق. م. ) می آورد. این اثر از بسیاری از دیگر آثار پدید آمده در این دوران متمایز است. هم به سبب شیوه خردگرایانه پیگیر (در هیچ جای کتاب، نویسنده از عوامل فراطبیعی همت طلبی نمی کند) و هم به سبب استفاده پیگیر از مصطلحات و اندیشه های مختص به تفکر قرن پنجمی. کی. رینهارت در ۱۹۱۲ چنین استدلال کرده است که منبع غایی نویسنده دموکریت بوده است. این نظر مدت ها مقبول افتاده بوده است، منتها از آن زمان به بعد درباره این نظر تردید کرده اند. کیهان آفرینی مسطور در آن ذره گرایانه نیست؛ شرح منشأ زندگی حیوانی با دیگر متون ماقبل سقراط موازنه دارد؛ بعضی از مشخصات مربوط به مردمشناسی مشابه نظر دموکریت است، منتها استناد نویسنده به اهمیت سرنوشت ساز دست انسان ـ که وی را تنها حیوان افزارگر می سازد ـ گویا به آنکساغوراس باز می گردد.
منبع: سایت - باشگاه اندیشه - به نقل از فرهنگ تاریخ اندیشه ها، جلد اول، چاپ اول ۱۳۸۵
پینوشتها:
۱. Walter Bagehot, Physics and Politics
۲ . Ludwig Edelstein, The Idea of Progress in Classical Antiquity
http://www.aftabir.com
/ج