نویسندگان: ایوکوسه و استفن آبه
مترجم: افشین جهاندیده
مترجم: افشین جهاندیده
Dialectique
(1) دیالکتیک وساطت(1) میان امر خاص و امر عام، میان تمامیت اجتماعی و پاره هایش است و هیچ یک از اصطلاحات آن بر اصطلاحات دیگر، اولویت نطقی یا زمانی ندارد و این در مورد همبستگی میان اضداد نیز صادق است. به رغم تحول واژه ی دیالکتیک، کل نظریه ی انتقادیِ مکتب فرانکفورت اندیشه ای دیالکتیکی است که نسبت به شکل های امر همسان و نیز امر بی واسطه- ی واقعیت ها، آگاهی و زندگی- تردید می ورزد.
(2) در اوایل کار مؤسسه، روش فلسفه ی اجتماعی نوعی تکرار و نقد دیالکتیک هگلی در درون اندیشه ی امر اجتماعی بود. نزد هگل، دغدغه ی اندیشیدن به وساطتِ امر خاص و امر عام نوعی همسانی روح با خودش را پیش فرض دارد که روند آن در تحیل نهایی، وساطت های متفاوت را توجیه می کند. اما هورکهایمر قصد داشت دیالکتیک را از پس زمینه ی نظریه ی همسان رهایی بخشد و اقتضای فلسفی این مفهوم را با تحلیل تجربیِ داده ی اجتماعی آشتی دهد، بی آن که تحلیل تجربی را تابع منطق آن کند ( نظریه ی انتقادی ، ص75) . همچنین اگر واقعیتی اجتماعی را در پرتو روابط معین تولید توضیح می دهیم، نباید این روابط را بر مبنای وجود یک سوژه ی نهایی فرایند مادی تولید، مثل پرولتاریا، توضیح دهیم. وساطت دیالکتیکی میان تحیل داده و اندیشیدن به مفهوم آن، میان واقعیت اجتماعی خاص و کلِ روابط تولید پایان نمی یابد، مگر آن که در نوعی متافیزیک امر همسان درغلطد. این توجه فلسفه ی اجتماعی به خاستگاه هایش را می توان تا جامعه شناسی انتقادی آدورنو و هابرماس ( از وین تا فرانکفورت مباحث آلمانی علوم اجتماعی ) در دهه ی 60 دید، و یکی از ویژگی های این جامعه شناسی تأکید بر کار پیوسته ی وساطت میان آرای سوبژکتیو و ساختار اجتماعیِ ابژکتیو است. با تکوین نظریه ی انتقادی در میانه ی دهه ی سی، دیالکتیک نخست به سمت وساطت نظریه و عمل، وساطت شناخت و علاقه ی اجتماعی آن تغییر جهت داد و در تأمل –بر- خود از سر گرفته شد. با این حرکت دیالکتیکی اندیشه، حرکت دیالکتیکی تاریخ همراه شد که در آن واقعیت بی عدالتی اجتماعی و علاقه ی عملی به رهایی بخشی در تقابل با یکدیگر قرار دارند. در ادامه و با جلای وطن و جنگ، اندیشه ی وساطت رادیکال تر شد و بیش از پیش شکل اندیشه ی وارونگی و تناقض را به خود گرفت. دیالکتیک عقل اگر نه انحرافی درون ماندگار در عقل انسان، دست کم توسعه ی یک تناقض را توصیف می کند: عقل از اصلِ رهایی بخشیِ انسان ها از طبیعت بدل شده است به ابزار استیلای جامعه بر انسان ها. این رادیکال شدن اندیشه ی دیالکتیکی از پیدایش یک دیالکتیک کاملاً سلبی خبر می دهد: تأمل کاملاً صَرفِ اندیشه ی تناقض عقل با خودش می شود و از آن دیگر هیچ امکان فراروی از خود و عزم برنمی آید، چندان که اندیشه نهایتاً علیه خود برمی گردد و دچار سرگشتگی(2) می شود، چون منظرگاهی بیرون از خودِ تناقض ندارد: « هیچ چیز به بیرون از این رابطه ی درون ماندگاریِ دیالکتیکی رهنمون نمی شود مگر خود این رابطه […]. چنین دیالکتیکی سلبی است ( دیالتیک منفی، ص116) ، « دیالکتیک باید نهایتاً […] علیه خودش برگردد» ( ص316) .
(3) نمی توان در یک بررسی بسیار سریع، تصوری از اهمیت دیالکیک و تحول آن ارائه داد. با این حال، می توان گفت که دیالکتیک نیروی محرک تصور فرانکفورتی است. آن چه این مفاهیم متفاوت را دست کم به صورت منفی، وحدت می بخشد، بدگمانی نسبت به هر ادعای در طرح واقعیتی اولیه یا واقعیتی نهایی است: « امر نهایی هیچ چیز نهایی ندارد» ( دیالتیک منفی، ص218) ، و نیز بدگمانی نسبت به جدا کردن روش از ابژه اش. دیالکتیک از آن رو نه فقط یک روش، بلکه شکلی از تصور مولد نیز هست که امکان می دهد ابژه اش آن را مخاطب قرار دهد و بی درنگ ابژه اش را در تور روش محبوس نمی کند. بی معنا است که دیالکتیک سوبژکتیوِ اندیشه را در تقابل با دیالکتیک ابژکتیوِ واقعیت قرار دهیم، این فقط غیردیالکتیکی است و بس. از آن رو دیالکتیک در مرکز مکتب فرانکفورت است که عقل سوبژکتو خودش را جدا نمی کند و بی وقفه ابژه اش واسطه اش است، همان گونه که عمل سوبژکتیو و نگاه نظری واسطه ی ابژه است و آن را تغییر می دهد. پس این دیالکتیکی است که از ایده آلیسم که در نهایت برای روح اولویت قائل می شود و از ماتریالیسم که به دامن ابژکتیویته ی فرایندهای مادی تولید می افتد، به یک اندازه فاصله می گیرد. یگانه اولویت اولویتِ وساطت میان امر خاص و امر عام، میان فرد و جامعه است، وساطتی پیوسته بازاندیشی شده و از نو کار شده. به تقلید هجوآمیز از نیچه، می توان درباره ی مکتب فرانکفورت گفت که « واقعیتی وجود ندارد، [ بلکه] فقط وساطت ها وجود دارد». و هر تلاش انتقادی عبارت است از رهانیدن این وساطت ها از ظاهر امر همسان، و هر تصور دیالکتیکی عبارت است از احیای آن وساطت ها. بنابراین با تکرار عبارت بنیامین، باید توانست « تصویرهای دیالکتیکی» ( مجموعه آثار، جلد 3، گالیمار، 2000، ص61) تولید کرد، تصویرهایی که انعکاس کل در جزء را امکان پذیر می کنند و امکان می دهند بتوان رد و اثرهای کل جامعه را از طریق قطعه ای از واقعیت قرائت کرد. پس دیالکتیک هم روش و هم سبک مکتب فرانکفورت است، اقتضای اندیشه و نیروی محرک تصور، درون ماندگارِ واقعیت و محصول ذهن. دیالکتیک در سرتاسر مسیر فکری اعضای مکتب فرانکفورت همچون تلاشی همواره از سر گرفته شده- و حتی مأیوسانه در دیالکتیک منفی- حضور دارد، تلاش برای آشتی دادن پاره های سوبژکتیو و ابژکتیو عقل، و برای غلبه بر تناقض عقل انسان با خودش به کمک نقد کردن آن.
(1) دیالکتیک وساطت(1) میان امر خاص و امر عام، میان تمامیت اجتماعی و پاره هایش است و هیچ یک از اصطلاحات آن بر اصطلاحات دیگر، اولویت نطقی یا زمانی ندارد و این در مورد همبستگی میان اضداد نیز صادق است. به رغم تحول واژه ی دیالکتیک، کل نظریه ی انتقادیِ مکتب فرانکفورت اندیشه ای دیالکتیکی است که نسبت به شکل های امر همسان و نیز امر بی واسطه- ی واقعیت ها، آگاهی و زندگی- تردید می ورزد.
(2) در اوایل کار مؤسسه، روش فلسفه ی اجتماعی نوعی تکرار و نقد دیالکتیک هگلی در درون اندیشه ی امر اجتماعی بود. نزد هگل، دغدغه ی اندیشیدن به وساطتِ امر خاص و امر عام نوعی همسانی روح با خودش را پیش فرض دارد که روند آن در تحیل نهایی، وساطت های متفاوت را توجیه می کند. اما هورکهایمر قصد داشت دیالکتیک را از پس زمینه ی نظریه ی همسان رهایی بخشد و اقتضای فلسفی این مفهوم را با تحلیل تجربیِ داده ی اجتماعی آشتی دهد، بی آن که تحلیل تجربی را تابع منطق آن کند ( نظریه ی انتقادی ، ص75) . همچنین اگر واقعیتی اجتماعی را در پرتو روابط معین تولید توضیح می دهیم، نباید این روابط را بر مبنای وجود یک سوژه ی نهایی فرایند مادی تولید، مثل پرولتاریا، توضیح دهیم. وساطت دیالکتیکی میان تحیل داده و اندیشیدن به مفهوم آن، میان واقعیت اجتماعی خاص و کلِ روابط تولید پایان نمی یابد، مگر آن که در نوعی متافیزیک امر همسان درغلطد. این توجه فلسفه ی اجتماعی به خاستگاه هایش را می توان تا جامعه شناسی انتقادی آدورنو و هابرماس ( از وین تا فرانکفورت مباحث آلمانی علوم اجتماعی ) در دهه ی 60 دید، و یکی از ویژگی های این جامعه شناسی تأکید بر کار پیوسته ی وساطت میان آرای سوبژکتیو و ساختار اجتماعیِ ابژکتیو است. با تکوین نظریه ی انتقادی در میانه ی دهه ی سی، دیالکتیک نخست به سمت وساطت نظریه و عمل، وساطت شناخت و علاقه ی اجتماعی آن تغییر جهت داد و در تأمل –بر- خود از سر گرفته شد. با این حرکت دیالکتیکی اندیشه، حرکت دیالکتیکی تاریخ همراه شد که در آن واقعیت بی عدالتی اجتماعی و علاقه ی عملی به رهایی بخشی در تقابل با یکدیگر قرار دارند. در ادامه و با جلای وطن و جنگ، اندیشه ی وساطت رادیکال تر شد و بیش از پیش شکل اندیشه ی وارونگی و تناقض را به خود گرفت. دیالکتیک عقل اگر نه انحرافی درون ماندگار در عقل انسان، دست کم توسعه ی یک تناقض را توصیف می کند: عقل از اصلِ رهایی بخشیِ انسان ها از طبیعت بدل شده است به ابزار استیلای جامعه بر انسان ها. این رادیکال شدن اندیشه ی دیالکتیکی از پیدایش یک دیالکتیک کاملاً سلبی خبر می دهد: تأمل کاملاً صَرفِ اندیشه ی تناقض عقل با خودش می شود و از آن دیگر هیچ امکان فراروی از خود و عزم برنمی آید، چندان که اندیشه نهایتاً علیه خود برمی گردد و دچار سرگشتگی(2) می شود، چون منظرگاهی بیرون از خودِ تناقض ندارد: « هیچ چیز به بیرون از این رابطه ی درون ماندگاریِ دیالکتیکی رهنمون نمی شود مگر خود این رابطه […]. چنین دیالکتیکی سلبی است ( دیالتیک منفی، ص116) ، « دیالکتیک باید نهایتاً […] علیه خودش برگردد» ( ص316) .
(3) نمی توان در یک بررسی بسیار سریع، تصوری از اهمیت دیالکیک و تحول آن ارائه داد. با این حال، می توان گفت که دیالکتیک نیروی محرک تصور فرانکفورتی است. آن چه این مفاهیم متفاوت را دست کم به صورت منفی، وحدت می بخشد، بدگمانی نسبت به هر ادعای در طرح واقعیتی اولیه یا واقعیتی نهایی است: « امر نهایی هیچ چیز نهایی ندارد» ( دیالتیک منفی، ص218) ، و نیز بدگمانی نسبت به جدا کردن روش از ابژه اش. دیالکتیک از آن رو نه فقط یک روش، بلکه شکلی از تصور مولد نیز هست که امکان می دهد ابژه اش آن را مخاطب قرار دهد و بی درنگ ابژه اش را در تور روش محبوس نمی کند. بی معنا است که دیالکتیک سوبژکتیوِ اندیشه را در تقابل با دیالکتیک ابژکتیوِ واقعیت قرار دهیم، این فقط غیردیالکتیکی است و بس. از آن رو دیالکتیک در مرکز مکتب فرانکفورت است که عقل سوبژکتو خودش را جدا نمی کند و بی وقفه ابژه اش واسطه اش است، همان گونه که عمل سوبژکتیو و نگاه نظری واسطه ی ابژه است و آن را تغییر می دهد. پس این دیالکتیکی است که از ایده آلیسم که در نهایت برای روح اولویت قائل می شود و از ماتریالیسم که به دامن ابژکتیویته ی فرایندهای مادی تولید می افتد، به یک اندازه فاصله می گیرد. یگانه اولویت اولویتِ وساطت میان امر خاص و امر عام، میان فرد و جامعه است، وساطتی پیوسته بازاندیشی شده و از نو کار شده. به تقلید هجوآمیز از نیچه، می توان درباره ی مکتب فرانکفورت گفت که « واقعیتی وجود ندارد، [ بلکه] فقط وساطت ها وجود دارد». و هر تلاش انتقادی عبارت است از رهانیدن این وساطت ها از ظاهر امر همسان، و هر تصور دیالکتیکی عبارت است از احیای آن وساطت ها. بنابراین با تکرار عبارت بنیامین، باید توانست « تصویرهای دیالکتیکی» ( مجموعه آثار، جلد 3، گالیمار، 2000، ص61) تولید کرد، تصویرهایی که انعکاس کل در جزء را امکان پذیر می کنند و امکان می دهند بتوان رد و اثرهای کل جامعه را از طریق قطعه ای از واقعیت قرائت کرد. پس دیالکتیک هم روش و هم سبک مکتب فرانکفورت است، اقتضای اندیشه و نیروی محرک تصور، درون ماندگارِ واقعیت و محصول ذهن. دیالکتیک در سرتاسر مسیر فکری اعضای مکتب فرانکفورت همچون تلاشی همواره از سر گرفته شده- و حتی مأیوسانه در دیالکتیک منفی- حضور دارد، تلاش برای آشتی دادن پاره های سوبژکتیو و ابژکتیو عقل، و برای غلبه بر تناقض عقل انسان با خودش به کمک نقد کردن آن.
پی نوشت ها :
1- mediation. مفهومی هگلی به این معنا که میان دو نقیضA وB، عناصری ازA درB و عناصری ازB درA وجود دارد. –م.
2- aporie.