نویسنده: کالین ا. رُنان
مترجم: حسن افشار
مترجم: حسن افشار
نگرش چینی به دنیا و علم، از بسیاری جهات، متفاوت از نگرش غربیان است. در نگاهی که به علم اولیه چین خواهیم داشت، این تفاوت، خود را به طرق مختلف نشان خواهد داد. این نیز به درک دستاوردهای آنان کمک خواهد کرد که بدانیم چینی ها، از اعصار بسیار قدیم، کل عالم را جاندار عظیمی می دانستند که انسان و طبیعت، هر دو، جزیی از آن بودند. این بر نحوه توضیح پدیده هایی که مشاهده می کردند تأثیر فراوان داشت. در مواردی به آنان کمک می کرد که مدت ها پیش از غرب به درکی نایل آیند، ولی در چند مورد نیز آنان را از یافتن توضیح درست رفتار جهان بازداشت. عامل دومی هم بود که نقش مهمی بازی کرد و آن انکار ـ یا بی اعتقادی به ـ هرگونه الوهیت همه توان واحد به عنوان قادر مطلق در پس تمامی عالم بود. برخی از پیامدهای این در صفحات بعد ملاحظه خواهد شد.
چینی ها همیشه شم عملی تیزی داشتند. این قابلیت به آنان امکان می داد که به همه دانسته های خود جامه عمل بپوشانند. در میان همه ملل قدیم، چینی ها به تمام معنا دانشمندان کاربردی بودند. ولی این، تاریخ صنعت نیست، و ما به بحث گسترده در این باره نخواهیم پرداخت که چینی ها در طراحی دم آهنگری و تلمبه آب، تولید آهن و فولاد، حفر چاه عمیق، کشتی سازی و چینی سازی، یا بسیاری از جوانب دیگر نبوغ و خلاقیت مکانیکی که در برخی از آنها چین، بیش از یک هزار سال، از غرب جلوتر بود به چه پیشرفت های مهندسی چشمگیری نایل آمدند. فقط دو اختراع چینیان ـ ساعت مکانیکی و قطب نمای مغناطیسی ـ در این مجمل خواهد گنجید. با این همه، به روشنی خواهیم دید که چینی ها تنها در صنعت پیشتاز نبودند؛ پاره ای نظرات علمی داشتند که از زمانشان پیش بود؛ ولی این ها کمتر در عمل به کار می رفت.
کنفوسیوس باوری
چینی ها به لحاظ چارچوب فکری خود فلسفه چینی ـ اساساً در دو اردوگاه قرار می گرفتند: کنفوسیوسی ها و تائوئیست ها. هر چند کسانی مانند موئیست ها(1)منطقیون، و قانونیون و طبیعیون نیز گاه از نفوذی برخوردار می شدند. کنفوسیوسی ها پیرو تعالیم استاد کونگ ـ یا در چینی، کونک فودزی (2) ـ بودند که ما او را با برگردان لاتین نامش کنفوسیوس می شناسیم. کنفوسیوس در سال 552 پیش از میلاد در ایالتی که اکنون شان تونگ نام دارد پا به جهان هستی گذاشت. او که با دودمان سابقاً حاکم شانگ نسبت داشت، عمر خود را وقف پیشبرد و ترویج فلسفه خویش کرد که خواهان هماهنگی و عدالت در مناسبات اجتماعی بود. او مدتی از ایالت زادگاهش تبعید شد و با گروه کوچکی از مریدان خود از یک دربار فئودالی به درباری دیگر سرگردان بود، ولی سه سال آخر عمر را به زادگاهش بازگشت. کنفوسیوس در سال 479 پیش از میلاد درگذشت. مریدان وی و خانواده اش بر مرگ او گریستند، ولی دنیا او را شکستی بیش نیافت، زیرا عمده نظرات فلسفیش پذیرفته نشد. ولی آموزش کنفوسیوس را نسل های بعد برگرفتند تا آن که فلسفه مسلط مستخدمین دولت و کل دستگاه دیوانی عظیم چین شد. لقب «امپراتور بی تاج و تخت چین» که بعدها به او داده شد بی جهت نبود.کنفوسیوس باوری چه بود؟ آن را، به درستی، آموزه جامعه دوستی این جهانی نامیدند. هدفش ارتقای عدالت اجتماعی بود، و این البته در دولت های فئودالی ـ دیوانی چین در قرن ششم پیش از میلاد در محدودیت بسیار قرار می گرفت. کنفوسیوس نظم را در کشوری می جست که از آشفتگی سیاسی رنج می برد؛ و احترام به فرد را در زمانی موعظه می کرد که زندگی ارزشی نداشت. او خواستار آموزش برای همگان بود و می آموخت که مشاغل اداری و سیاسی باید به کسانی تعلق گیرد که نه تنها از لحاظ اجتماعی بلکه به لحاظ میزان تحصیلات نیز صاحب صلاحیت باشند. این در آن روزگار توصیه ای غیر عادی و ناپذیرفتنی بود. ولی کنفوسیوس باوری، به رغم تمایل به تحصیل و آموزش، به علم گرایشی نداشت. کنفوسیوس می اندیشید که عالم از نظمی اخلاقی برخوردار است که انسان وظیفه دارد آن را فراگیرد و به کار بندد. آدمیزاد باید انسان را مطالعه کند؛ بررسی علمی جهان طبیعت بی حاصل است. نظرات کنفوسیوس یقیناً منطقی بودند؛ ولی بدون اهمیت دادن به مطالعه طبیعت، فقط بر مسائل اجتماعی متمرکز بودند.
پر نفوذترین مرید کنفوسیوس منگ کی (3)بود که معمولاً با نام لاتین منسیوس از او یاد می شود. منسیوس که بیش از یک قرن بعد از کنفوسیوس به دنیا آمد رایزن دولت های لیانگ و چی بود و بر جهات دموکراتیک نظرات کنفوسیوس تأکید داشت. منسیوس نگاهی والا به طبیعت انسان داشت. او باور داشت که در همه آدم ها گرایشی طبیعی به سوی نیکوکاری نهفته است. اما همه کنفوسیوسی های بعدی با او موافق نبودند؛ حتی برخی درست عکس این را می گفتند؛ می گفتند همه آدم ها با فطرتی پلید به دنیا می آیند. هر چند سرانجام در سده سوم پیش از میلاد ادعا شد که انسان با هر دو عنصر پاکی و پلیدی پا به عرصه حیات می گذارد و هیچ انسانی ذاتاً به یکی از این دو گرایش ندارد.
جنبه دیگری از کنفوسیوس باوری، اعتقاد به «نردبان ارواح» بود. چنان که قبلاً دیدیم، ارسطو در قرن چهارم پیش از میلاد برای توضیح انواع مختلف جانداران از انواع مختلف روح سخن گفته بود ـ گیاهی، حساس، و منطقی کنفوسیوسی ها نیز چنین نظامی داشتند. اینان می گفتند:آب و آتش روح ظریفی دارند ولی بیجانند؛ گیاهان و درختان روح حیاتی دارند ولی بیحسند؛ پرندگان و جانوران از حس نیز برخوردارند، اما فقط انسان است که دارای شم (یا روح) عدالت است. نظام چینی تفاوت باریکی با نظام ارسطو داشت؛ ولی گرچه یک قرن بعد پدید آمد، بعید است که از آن مشتق شده باشد. این آموزه در چین منسوب به شوان زی (قرن سوم پیش از میلاد) بود که بینشی بسیار بشردوستانه و شکاکانه داشت. او منکر وجود موجودات غیر مادی، شیاطین و غول و جن و پری بود؛ وگرچه هیچ گونه منطق علمی و صوری را نمی پذیرفت، امروزه اندیشمندی روشن اندیش به شمار می آید که خرافات را رد کرده است. با این همه او نیز در این باور خویش پیرو راستین کنفوسیوس بود که تحقق در طبیعت و غفلت از انسان حاصلی جز بدفهمی عالم ندارد. از این رو او نیز با تأکید بیش از حد بر مطالعات اجتماعی و پافشاری بی موقع بر آن ـ با توجه به سطح دانش انسان در آن روزگار ـ انسان را از علم دور کرد.
در دوره هان، با تجلیلی که امپراتور از کنفوسیوس می کرد، نذور هنگفتی عاید تبار کونگ شد؛ و سپس این نذرها رواج یافت. کنفوسیوس به شأن قدیس نگهبان مقامات ارتقا یافت و کیش مذهبی کنفوسیوس رشد کرد. مذهب دولتی ـ و امپراتوری که کاهن اعظم کل ملت بود ـ خاص دوره متقدم تری بود، اما این کاملاً متفاوت از آن بود.
تائوئیسم
بزرگ ترین جنبش علمی ـ فلسفی در چین باستان جنبشی بود که تائوئیسم (دائوئیسم)(4) نام گرفته است. این جنبش آمیزه ای از مذهب و فلسفه، جادو و علم بدوی بود و نامش را از هدف رهروانش که جستجوی تائو(دائو) بود گرفته بود. ولی تائو چه بود؟تعریف آن دشوار است، زیرا در زبان انگلیسی هیچ واژه برابری ندارد، ولی با این سخن می توان به آن نزدیک شد که تائو معادل فلسفی و روحانی«طریقت» یا شاید «نظم طبیعت» است به معنی قوه جوهری عالم؛ و باید تأکید کرد که این قوه نه متعلق به یک فرمانروای آسمانی یگانه و همه توان بلکه قوه ذاتی آن موجود زنده عظیمی است که به عینه هم انسان است و هم عالم. شاید بهتر باشد از همان واژه چینی تائو استفاده کنیم.تائوئیسم منشأ مضاعفی داشت. از یک سو در میان فلاسفه ای رشد کرد که در خلال جنگ های قرن های هشتم تا پنجم پیش از میلاد به شاهزادگان فئودال نپیوستند و رایزن آنان در حکومت نشدند، بلکه خود را در اغلب موارد از زندگی اجتماعی کنار کشیدند تا به غور و تفحص در جهان طبیعت بپردازند. تائوئیسم از سوی دیگر ریشه در میان رمالان، ساحران یا شامن ها (روحانیان جادوگر) داشت که به وجود گروهی الهه و روح خرده پا در جهان طبیعت معتقد بودند و برای تضمین خوبی محصول و درمان هر گونه بیماری به آنان توسل می جستند. تحت این تأثیرات بود که تائوئیسم رشد کرد و بدل به اعتقاد به نظمی در طبیعت شد که آفریدگار همه چیزها بود و با حقانیت طبیعی و ذاتی، نه با نیروی تحمیلی، بر همه اعمال تسلط داشت.
همین باورها انگیزه گرایش به تعیین علت چیزها، مشاهده جهان طبیعت و حتی انجام آزمایش شد. تائوئیست ها صرفاً از روی کنجکاوی در طبیعت غور نمی کردند. آنان باور داشتند که معرفت مکتسبه باعث آرامش درونی می گردد. به جای بهره برداری از این دانش برای چیره گشتن بر طبیعت (که انگیزه اکثر تحقیقات علمی درغرب بود)تائوئیست ها از انجام هرگونه عملی که «ضد»طبیعت و اعمال زور در مقابل آن تلقی می شد خودداری می کردند. آنان به تغییرات ادواری علاقه مند بودند و به عصری ساده تر و «خالص تر»در گذشته چشم داشتند که همه چیز در آن بهتر بود. این همان باور دیرینه به «عصر طلایی»در گذشته ای دور بود.
تائوئیست ها برخلاف کنفوسیوسی ها نه صرفاً علاقه ای به مطالعه اجتماعی انسان داشتند و نه یکسره در فکر طبقات اجتماعی بودند. آن ها صناعت صنعتگر و هنر طراح یا نظر نظریه پرداز را به یکسان می ستودند؛ و بی تردید همین بود که به ایشان امکان می داد هم تجربه کنند و هم شان فیلسوفی خود را نگه دارند، حال آن که این برای کنفوسیوسی امکان ناپذیر بود. تائوئیست ها مدافع اصالت فرد بودند و به امکان فناناپذیری فرد، حتی فناناپذیری جسمش، باور داشتند. با توجه به همین بود که نرمش ها و حرکات بدنی خاصی را توصیه می کردند و حتی گاهی به دارو روی می آوردند.
داروی آن ها معدنی بود (به ویژه طلا مؤثر پنداشته می شد). این کیمیاگری، همچون در غرب، دانش فراوانی به ویژه در زمینه زیست شناسی به ارمغان می آورد. (هدف اصلی از پرداختن به کیمیاگری، در چین، کشف اکسیر فناناپذیری بود؛ حال آن که در غرب، تبدیل فلزات پست به طلا بود. )
اما تائوئیسم نیز سرانجام به راه کنفوسیوس باوری رفت و به مذهب بدل شد. مذهب تائوئیستی، در آغاز، واکنشی در برابر تبدیل کنفوسیوس باوری به مذهب بود. استحاله آن را خاندانی موسوم به جانگ، که خود را وقف تائوئیسم کرده بود، تسریع نمود. تکامل مذهب تائوئیستی به صورتی که اکنون موجود است تا قرن دوم میلادی به درازا کشید. ولی از قرون یازدهم و دوازدهم به بعد، قدرت مذهب تائوئیستی تحلیل رفت، و نه فقط در نتیجه منازعات شدید با بودایی ها. اما سرنوشت مذهب تائوئیستی برای ما موضوعی جنبی است. جوهر تائوئیسم ـ جستجوی تائو ـ مضمونی است که در بسیاری از جریانات فکری چین یافت می شود.
تائوئیست های تانگ و نوکنفوسیوسی های سونگ
جنبه علمی تائوئیسم اولیه مورد استقبال وسیع قرار نگرفت و این نخستین پاره آموزش تائوئیستی بود که به سبب عدم برخورداری از پشتیبانی رنگ باخت. در نتیجه، تا قرون سوم و چهارم میلادی، علم تائوئیستی عملاً مرده بود و کنفوسیوسی ها، که در آن موقع دست بالا را داشتند، مشوق تعبیر مذهبی و عرفانی مابقی آموزش تائوئیستی شدند. در پی آن، مکاتب فکری تائوئیستی و کنفوسیوسی با هم در آمیختند و درهم رشد کردند؛ و نام آنها ـ گروه های «هوش فلسفی» یا «گفتگوی ناب» ـ مبین طرز تلقی آن ها شد. با این حال، آن ها برجسته ترین مغزهای زمانه را به سوی خود کشیدند، مغزهایی که به زودی قویاً شروع به واکنش در برابر بینش دستگاه حاکمه کردند که این مکاتب ارجش می نهادند؛ و رفته رفته نظرات و نگرش های سیاسی آزادمنشانه تر تائوئیست های دیرین را برگرفتند. در برخی از نوشته های این شورشیان فکری، از علم کیمیا و شیمی دارویی کم نبود؛ و این وجهی بود که رهرو اندکی نداشت. در واقع، بین سال های 389 و 404 میلادی، امپراتور وی شمالی، به رغم اعتراضات طبیب ارشد امپراتوری، مکتبی تائوئیستی برای تربیت استاد و آزمایشگاهی تائوئیستی برای ساختن دارو بنیاد کرد.ای جینگ(5)(کتاب تغییرات) نیز ـ که به زودی شرح آن خواهد رفت ـ مورد توجه بسیار قرار گرفت. در دوره تانگ، فلسفه تائوئیستی کهن جانی دوباره یافت و فیلسوفان بیش از آن که خود را به گفته های مبهم تائوئیست های پیشین درباره ماده و صورت سرگرم کنند در پی توضیح اساسی تر عالم بر آمدند. این درک تازه و عمیق تر زمانی برد تا به دست آید؛ و فی الواقع به دست نیامد تا قرون میانه به همت نوکنفوسیوسی های سونگ.
ظاهراً این جانگیری دوباره تائوئیسم، کنفوسیوسی ها را عمیقاً به این فکر فرو برد که دستشان از هرگونه نظری درباره عالم و طبیعت خالی است. این نقیصه فکری را بوداییان نیز مورد تأکید قرار می دادند، زیرا خود دارای نظراتی در این زمینه بودند. نتیجه این شد که کنفوسیوسی ها، با وام گرفتن مفاهیم چندی هم از دین بودا و هم از تائوئیسم، تلاش برای گسترش دادن بینش خود را آغاز کردند. گسترش کنفوسیوس باوری، چنان که انتظار می رود، تدریجی بود؛ برخی اندیشمندان بیش از دیگران در تائوئیسم غوطه خوردند؛ ولی سرانجام در دوره سونگ، جوشی(6) آن را به اوج رساند. او که در سال 1131 میلادی به دنیا آمد و در سال 1200 درگذشت، هوش سرشار خود را نه در راه کشف چیزی بلکه برای پیوند دادن اندیشه تائوئیستی با اندیشه کنفوسیوسی و ایجاد ترکیبی واحد و عظیم به کار انداخت. کار جوشی در واقع همانند کاری بود که یک قرن بعد سنت توماس آکویناس در غرب می کرد؛ او مسیحیت را با علم یونان و علم عرب درآمیخت. برامد کار جوشی انتشار نظری کاملاً وفادار به طبیعت درباره عالم بود، در مقابل نظری که ساحرانه و عارفانه بود. از این رو راه را برای بررسی جهان طبیعت توسط دیگر نوکنفوسیوسی های سونگ باز کرد و مهم تر از این به ایجاد جو فکری مناسب عصری که به درستی می توان عصر طلایی علم چین در دوره سونگ نامیدش یاری داد.
موئیست ها و منطقیون
موئیست ها، که نام خود را از رهبرشان موتی (7) (قرن پنجم پیش از میلاد)گرفته بودند، به همراه منطقیون، متفکران دو مکتب چینی کهنسال بودند که کوشیدند یک منطق علمی اساسی پدید آوردند. موتی، که احتمالاً مقامی رسمی در دربار سونگ بود، عشق عام انسان به انسان را موعظه می کرد و جنگ تهاجمی (نه دفاعی) را محکوم می کرد. پیروان او فنون نظامی را می آموختند تا به قربانیان ستم یاری دهند. توجه آنان به طرح ها و استحکامات دفاعی باعث شد که به روش های علمی بنیادین علاقه مند گردند و در علوم مکانیک و نورشناسی مطالعاتی اساسی انجام دهند. به نظر می رسد که موئیست ها بیشتر به علوم فیزیکی گرایش داشتند؛ همچنان که تائوئیست ها بیشتر متوجه علوم زیستی بودند.موئیست ها، در تحلیل علوم تجربی، بسیاری از بنیادهای منطق را مورد بحث قرار دادند. فی المثل به این مسئله پرداختند که مغز چگونه به آنچه که دریافت می کند نظم می بخشد. آن ها با قضیه علت و معلول نیز درآویختند. از این طریق ظاهراً آنان دو فرایند فکری مهم را دریافتند: استنتاج (استدلال از عام به خاص) و استقرار(استدلال از خاص به عام). آن ها همچنین فکر مدل های ادراکی را به کار بستند.
منطقیون هرگز کاملاً متمایز از موئیست ها نبودند. از مکتوبات آن ها چیزی به جز دو کتاب، یکی ناقص و دیگری کامل، باقی نمانده است. اولی کتاب استاد کونگ سون لو نام دارد و دومی که حاوی تعدادی پارادوکس است به کتاب استاد ژوانگ موسوم است. اولی که می گویند مرتفع ترین قله کتابت فلسفی چین است در مفاهیمی منتزع از چیزهای مشخص (مثل «سفید»، «سخت»، «اسب» و غیره)بحث می کند. همچنین شامل بحثی درباره تغییر است ـ که جنبه ای بسیار مهم از زیست شناسی است. تعدادی پارادوکس را هویی شی فراهم آورد که در قرن چهاردهم پیش از میلاد، یعنی حدود یک قرن بعد از زنو، فیلسوف یونانی می زیست. این پارادوکس ها احتمالاً مستقلانه به دست آمده بودند و غرض از طرح آن ها گویا تکان دادن خواننده و فرو بردن او در فکر مسائل پایه بود. «آتش داغ نیست. چشم نمی بیند»انسان را با مسائل مربوط به دریافت حسی روبرو می سازد. آتش به خودی خود «داغ» نیست، گرچه تعبیر ما این است؛ و چشم به خودی خود نمی بیند(به رغم نظر یونانیان باستان). در همین زمینه، «تخم مرغ پر دارد»بر این نکته تأکید می کند که تخم مرغ جوجه ای بالقوه است. این شیوه به تحقیقات فزاینده درباره جهان طبیعت دامن زد و به علم نوپای چین یاری داد.
قانونیون
اینان، چنان که از نامشان بر می آید، فیلسوفان یک مکتب اقتدارگرا بودند. قانونیون، هم از انسانی و عشقی که کنفوسیوسی ها و موئیست ها موعظه می کردند بی بهره بودند و هم از حساسیت و آرامشی که تائوئیست ها داشتند. این جنبش در سده چهارم پیش از میلاد آغاز شد و یکصد سال بعد به بیشترین میزان نفوذ خود دست یافت. این همان مکتب مستشارانی بود که به یاریش آخرین شاهزاده از دودمان چین توانست نخستین امپراتور چین متحد گردد.بینش قانونیون به حد کافی ساده بود. آنان می اندیشیدند که مجموعه رسومی که کنفوسیوسی ها به شکلی کاملاً پدرانه خواهان اجرای آن بودند بیش از حد ضعیف است؛ و می گفتند نظام قهری تر و سختگیرانه تری لازم است که باید بر قوانینی نه مطابق عرف مردم بلکه دقیقاً طرح شده مبتنی باشد وموکداً به اجرا در آید. آنان معتقد بودند که مردم را قانون می سازد. اگر قانون قوی باشد، کشور هم قوی خواهد بود. مجازات ها باید سخت باشد تا مردم را از شکستن قانون بر حذر سازد. اگر جرایم کوچک رخ ندهد، جرایم بزرگ به دنبال نمی آید. برای مردم، افتادن به دست پلیس خودی باید بدتر از افتادن به چنگ دشمن در جنگ باشد. قانونیون مبلغ سخن چینی و خبرکشی، حتی در میان اعضای خانواده بودند. دولت آنان فقط اطاعت می خواست، نه فضیلت.
روش های خشن قانونیون چنان منزجر کننده بود که واکنشی طبیعی را به دنبال آورد. قریب بیست سال بعد از به قدرت رسیدن چین شی هوانگ دی و استحکام سلطه هان، حکومت با بازگشت به اخلاق کنفوسیوسی، ملایمت در پیش گرفت. ولی گرچه قانونیون خشن و بی انعطاف بودند، مساعیشان در تاریخ علم چین مهم است، زیرا همینان بودند که تشریح دقیق چیزها ـ و تعدید هر چیز قابل تصور، از عرض چرخ های ارابه گرفته تا رفتار انسان ـ را مرسوم کردند. آنان باور داشتند که هیچ چیز نیست که نتوان مشخصش کرد و به شکل قرار و قاعده نشانش داد؛ و فی الواقع هیچ چیز، از اوزان و اندازه ها گرفته تا عواطف، از چشمشان پنهان نماند. با پیگیری این فکر، آن ها در واقع کاری تازه می کردند؛ و ظاهراً آنچه ایشان را به پیش گرفتن این راه برمی انگیخت، دست کم بعضاً پیشرفت های صنعتی جدید زمانه بود. این راه اگر تا به آخر طی می شد، شاید به تعدید علمی نیز می رسید ـ و روش بیان چیزها با عدد به جای واژه اتخاذ می شد. این روش، چنان که خواهیم دید، سنگپایه بزرگ انقلاب علمی اروپا در قرون شانزدهم و هفدهم می شد. شاید انقلاب علمی، هزار و هفتصد سال پیش از رسیدنش به غرب، در چین آغاز می گشت. ولی چنین نشد؛ و یکی از دلایل آن ـ گرچه یقیناً نه تنها دلیل آن ـ این بود که قانونیون در سیاست باختند و اکثر آموزش ها و گرایش های آنان با خودشان مرد.
قانونیون با تأکید بر قانون از پیش معین شده به نزدیکی مفهوم قوانین طبیعت رسیدند که در اروپا قوت داشت. این در جهان غرب مفهومی طبیعی بود، زیرا اعتقاد به خدایان راهنما و بعضاً همه توان همیشه وجود داشت. آنان بر انسان و جهان پیرامون وی تسلط داشتند؛ لذا این فکر دور از انتظار نبود که همه چیز، زنده یا بیجان، طبق قانون الهی از پیش معین شده ای رفتار کند. ولی در چین که هیچ اعتقادی به خدایی یگانه و راهنما و قانونگزار وجود نداشت چنین نبود. عالم، خود، یک موجود بود؛ و کار می کرد چون هر چیز در جای طبیعی خود بود و طبق طبیعت خود عمل می کرد. وقتی قانونیون سقوط کردند طرحشان با خودشان از دور خارج شد، انگیزه تعدید فرایندها قابل تعویض نبود. قوانین چین به کار نمی آمد، زیرا کاملاً مغایر قانون مقدر به معنای مراد قانونیون بود که با آن می شد هر جنایت و مجازاتی را تعدید کرد. قضا در چین فقط «قانون طبیعی» عرف و عادت را می شناخت که شرط انصاف و انسانیت نیز در آن رعایت می شد. غرض این نیست که بگوییم در چین اصلاً مجموعه قوانینی وجود نداشت؛ اما این قوانین تمایلات انسانی داشتند؛ و بازتاب این باور چینی ها درباره عالم بودند که هر چیز در آن با حقانیت ذاتی و عام، هماهنگی، و طبق قاعده تثبیت شده ای روی می دهد. جنایت و منازعات حقوقی، بیشتر به مثابه تشتتی در رابطه انسان با طبیعت نگریسته می شد تا چیز دیگر. در مجموعه قوانین تانگ مشخصاً ذکر شده بود که حرکت از این نوع قانون طبیعی به سوی قانونی با مجازات های تثبیت شده خطرناک است.
با چنین بینشی، جایی برای قانون به معنی منظور قانونیون یا به معنی متبلور در قوانین روم درغرب نمی ماند. در چین، حقوق افراد را قانون تضمین نمی کرد؛ فقط تکلیف بود و تعهد. کمال مطلوب، اثبات حقانیت بود؛ بیش از آن که تعیین مسئولیت باشد، یعنی تشخیص این که چه کسی کاری را انجام داده است؛ تشخیص ماهیت اتفاقی بود که افتاده است. در غرب، مفاهیم قانون طبیعی که در مورد همه آدمیزادگان عمل می کند و مجموعه قوانین طبیعت که بر جهان مادی حاکم است رشد کرد. در چین، چنین مفاهیمی مطرح نشد. تائوئیست ها هرگز نظر اصیلی درباره قوانین طبیعت ارائه ندادند؛ نیروهایی طبیعی مثل یینگ و یانگ برای آن ها کافی بود.
پی نوشت ها :
1. Mohists
2. K,ung fu Tzu (kong fu zi)
3. Mong k,o ( ke) mencius
4. در چینی ظاهراً «ت» اندکی رقیق تر از «ت» فارسی تلفظ می شود و به «د» نزدیک می گردد.
5. I Ching (I Jing )
6. chu Hsi (zhu xi)
7. mo TI